اسیر این بایدها و نبایدها نباشیم! (۲)
چند سال پیش، در پایان یک دوره MBA یک ساله، دانشجویی پیش من آمد و گفت: «الحمدلله. هر چه را در این دوره MBA به ما گفتند، من دیدم که ما دقیقاً به صورت کامل اجرا میکردهایم. فقط اسمش را نمیدانستیم».
شنیدن این حرف برای من خیلی عجیب بود. هم از آن جهت که در یک دورهی یک ساله، اساساً اساتید و مدرسان متعددی میآیند و به صورت طبیعی - که ویژگی علوم انسانی است- بارها حرف و نظر یکدیگر را نقض میکنند. و هم از آن جهت که حتی در یک درس واحد هم این تعارضها وجود دارد. مگر میشود استراتژی بخوانی و پورتر و مینتزبرگ و دیوید و گرنت را بشناسی و همهی اختلاف نظرهای آنها را ببینی، بعد هم بگویی الحمدلله من مطابق همهی آنها رفتار میکردم؟!
اسیر این باید ها و نبایدها نباشیم! (۱)
این حرف را در پایان جلسات طولانی آموزش مذاکره هم گاهی شنیدهام. که خوشبختانه دقیقاً همهی آن چیزی را که من رفتار میکنم، شما امروز گفتید و خیالم راحت شد که بر اساس اصول علمی، مذاکره میکنم!
واقعیت بسیار ساده است. آن کسی که میگوید دوره یکساله دقیقاً مطابق ذهنیت او بوده، هر آنچه را که برخلاف باورها و ذهنیتش بوده به کناری ریخته است و الان یکی دو مثال از تمام آن یکسال در ذهن دارد که دقیقاً در کارش اجرا کرده. همین ماجرا در مورد دانشجوی درس مذاکرهی من هم صادق است.
این همان خطایی است که به آن Confirmation Bias یا خطای تایید خود میگویند. به همین دلیل است که اگر کسی دین را در نشانههای بیرونی و قشری آن جستجو کند، با این پدیده مواجه میشود که دینداران با دیدن آنانکه شفا مییابند دیندارتر و بیدینها با دیدن آنها که شفا نمییابند، بیدینتر میشوند! یا اینکه مومنان به کمونیسم با دیدن اقتصاد سرمایهداری کمونیستتر و معتقدان سرمایهداری با دیدن اوضاع کمونیستها، به باور پیشین خود معتقدتر میشوند.
در نهایت آنچه به آن باور داریم و از آن دفاع میکنیم و در روج و جان ما نفوذ میکند، بیشتر از اینکه ناشی از یک مکانیزم استدلال منطقی باشد، ناشی از یک مکانیزم روانی با هدف حفظ آرامش و امنیت ذهنی است.
به نظر میرسد تغییر باورهای عمیق، پیچیدهترین شکل یادگیری است و آخرین مرتبهی انسانیت. آن چیزی که من اینجا دغدغهاش را دارم، مصداقی سادهتر از یادگیری است. ارزش قائل شدن برای اطلاعات و دادههایی که با دانستههای فعلی ما تضاد دارد.
آنچه اینجا نوشتم به همراه قانون قبلی، تا حدی نگاه مرا به یادگیری نشان میدهد. ما عموماً در دانستههای خود به دنبال یکپارچگی و همسویی میگردیم و در رفتار و دانستههای دیگران به دنبال تناقض. اما یادگیری روندی واژگونه را میطلبد. اینکه بکوشیم یکپارچگی و همگونی را در گفتار دیگران جستجو کنیم و تعارض را در دانستههای خود.
البته یادمان باشد که نداشتن باور مطلق به نگرش خود و تشنه بودن برای جستجوی تضاد و تعارض، وقتی مفید است که طرف مقابل هم به حرفهای خود به عنوان حرف مطلق باور نداشته باشد. در غیر این صورت، به همان حرف حکیمانه میرسیم که بور و راسل و ولتر به شکلهای مختلف گفتهاند: مشکل جهان اینجاست که دانایان با تردید حرف میزنند و ابلهان با قطعیت اظهار نظر میکنند!
اگر موارد بالا را در ذهن داشته باشیم، جستجوی شگفتانگیز و ارزشمند در سرزمین تعارضها آغاز میشود.
حالا اگر من باورم بر این است که مهاجرت به خارج از کشور، یک خیانت جدی به سرزمین مادری است، به جای اینکه خائنان بیشتری را جستجو کنم، به دنبال کسانی میگردم که مهاجرت آنان، باعث شده باشد خدمتی برای کشور انجام شود.
یا اینکه اگر باورم این است که مهاجرت به خارج از کشور، گامی قطعی برای رشد و پیشرفت شخصی است، به دنبال کسانی میگردم که مهاجرت کرده اند و رشد نکردهاند یا مهاجرت نکردهاند و رشد کردهاند.
حاصل این نوع یادگیری، نهایتاً در «عدم قطعیت» بروز میکند. به همین دلیل است که همواره گفتهام و نوشتهام که: «معیار یادگیری، نه ساعت است و نه نمره و نه مدرک و نه هزینه و نه صفحات کتاب». معیار یادگیری فقط تعداد تضادها و تعارضهایی است که در فرایند یادگیری تجربه میکنیم. وقتی هدف مناظره است، میدانی که به جنگ رفتهای و هدف یافتن حق نیست، بلکه اثبات ادعای برحق بودن است. اما وقتی هدف یادگیری است، باید نشست و گوش داد و ذهن را در معرض نسیم تعارض قرار داد.
سالهاست پای درس و بحث بزرگان نشستهام و امروز به طور قطع میتوانم بگویم که تا کنون عبارت «من قبول ندارم…» را در سه دههی قبل در هیچ کلاس و سمینار و جلسه و پای حرف هیچ استادی بر زبان نیاوردهام. معنایش این نیست که هر چه شنیدهام قبول داشتهام، بلکه مشتاقانه در پی شنیدن حرفهایی بودهام که در آن لحظه قبول نداشته باشم تا فرصت بهتری برای اندیشیدن به وجود بیاید.
کم نیستند مدعیان علم و دانشی که صدها کتاب در خانههای خود انبار کردهاند، اما خوب که نگاه میکنی، همهی این کتابها تکرار یک حرف است و وقتی به کتابخانهی آنها نگاه میکنی به جای اینکه باغی از دانش ببینی، جنگل سوختهای از درختان بریده شده را میبینی که قربانی شدند تا این فرد یا افراد، ایدههای ضعیف خود را با افزایش بینتیجهی قطر کتابهایشان، تقویت و تحکیم کنند.
همین است که قبلاً هم نوشتم که باور من بر این است که دانش هم، مانند هر موجود ذی وجود دیگری در عالم هستی، از همزیستی و همبستری دو عنصر متضاد متولد میشود و آنها که مدعی هستند بدون پذیرفتن و در آغوش کشیدن ایدهها و نگرشهای مخالف، زایشی وجود خواهد داشت، جز به ارضاء خواسته های نامشروع خود، اشتغال ندارند…
نظر کاربران
بسیار مفید و مستدل پشتوانه ای منطقی بود برای برداشت های گاهگاهی که از رفتار خود و دیگرن داشتم اما نتوانسته بودم اینچنین منسجم و کارکردگرایانه جمع بندی شان کنم