۹ تصویر از جایی در ایران که در حال دفن شدن در خاک است
سیستان دیگر انبار غله آسیا نیست و هیرمند مانند رگهای شکافتهشدهای که همه خونش را از دست داده باشد، مرده است.
روزنامه شرق: سیستان دیگر انبار غله آسیا نیست و هیرمند مانند رگهای شکافتهشدهای که همه خونش را از دست داده باشد، مرده است. توفان با سرعتی بیش از ۱۲۶ کیلومتر میوزد و به مردم گفته شده است از خانه خارج نشوند. از شدتگرفتن توفان و غبار تاکنون، حدود هزار نفر به مراکز درمانی مراجعه کردهاند. آنها که شغل ثابت و درآمدی ندارند، سفرههایشان مانند جیبهایشان خالی است. و بدتر از آن افرادی بدون شناسنامه هستند که یارانهای هم نمیگیرند که حداقل نان خالی بخورند. امید چندانی به مذاکرات دیپلماتیک با طالبان، برای حقابه ایران از هیرمند نیست.
دیگر نه دامداری وجود دارد و نه کشاورزی. از زمین و آسمان خاک میبارد. مردم خسته و مأیوساند. طرح انتقال آب از دریای عمان و شیرینکردن آن نیز، به دلایل زیستمحیطی و طرحهای ناموفق مشابه، شدنی و منطقی به نظر نمیآید. سیستانیهایی که میتوانند، زهک و هیرمند و زابل و قرقری و روستاهای خود را یکی پس از دیگری ترک میکنند. خیلیها به استان گلستان میروند؛ اما مگر میشود همه بروند. استان پهناوری مانند سیستانوبلوچستان که کیلومترها مرز مشترک با پاکستان و افغانستان دارد و یکی از مهمترین مرزهای کشور است، اگر خالی از سکنه شود، میتواند محلی برای حضور اشرار خطرناکی مانند داعش، القاعده و طالبان شود. چه باید کرد؟ آیا مطالعه سرزمینهایی با موقعیتهای جغرافیایی مشابه و کمکگرفتن از کارشناسان متخصص میتواند راهگشا باشد. سیستان نیازمند کمکهای فوری است.
در ماشین که باز شد، باد گرم هنوز داشت شال مردها را در بیرون تکان میداد. زهرا گفت اذیت نمیشوید بشکهها را تو بیاورم؟ من جواب دادم نه و جمعتر نشستم. دبههای ۲۰لیتری را چید جلوی پایم و بعد دختر کوچکی پرید روی پایش. کولر بیجانی تلاش داشت پرشیای قدیمی و آدمهای داخلش را خنک کند. زهرا نفسش را یکباره بیرون داد و گفت وای مردم. چه صفی. مگر نوبتم میشد. دو روز پیش پنج ساعت در صف بودم. نوبتم که رسید، آب تمام شد. امروز خدا خدا کردم. گفتم خدایا به این بچه رحم کن. مردیم از تشنگی. تازه من خوششانسم. اگر داداشم نبود، مگر میتوانستم بیایم شهر. ۳۰ کیلومتر راه است. باید آژانس میگرفتم، حداقل ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان پول رفت و برگشت است. از کجا بیاورم. من هستم و دو تا دختربچه. این چهار سالش و آن یکی دخترم ۱۱ سالش است. شوهرم بلوچ بود، ول کرده رفته. یعنی رفت شهرهای شمال که کار پیدا کند اما به جای کار، یک زن رشتی گرفت و ما را رها کرد به امان خدا. عیب ندارد. همین که اسمش در شناسنامهام است، کافی است. اینجا زن اگر طلاق گرفته باشد، خوبیت ندارد. زندگی برایش سختتر میشود. اگر یارانه نبود که خدا میداند چطور میشد زندگی کنیم. یارانه هم که پولی نیست. خداییش در روستای ما کارت یارانه همه ما دست همین داداشم است. نسیه خرید میکنیم. چایی، روغن، شامپو، قند. اگر دستمان برسد، گاهی برنج. بعد سر ماه که یارانه بریزند، خودش از کارت برمیدارد. وگرنه اینکه فکر کنی پول و پلهای در دستمان باشد، نه. هیچی. بعد دستهایش را به هم میمالد. دخترک به دستهای مادرش که در هوا به هم میخورد، نگاه میکند و چشمهایش را برمیگرداند سمت جاده تاریک.
تلفن زهرا زنگ میخورد. به زابلی حرف میزند. دستش را محکم به صورتش میکوبد و ناله میکند. میپرسم چه شد؟ جواب میدهد همسایهمان را بردند بیمارستان. زن جوانی است. پنج بچه دارد. شوهرش شناسنامه ندارد. یارانه نمیگیرند. سه شب است از درد به خودش میپیچید. دوا درمان خانگی نتیجه نداشت. از بس آب لولهکشی خوردند. بوی بد میدهد. مزهاش هم بد است. برسیم خانه، شیر را باز میکنم، خودتان رنگش را ببینید. پول ندارند آب بخرند. مجبورند از آب لوله بخورند. اینجا، خیلیها یا معده دردهای شدید دارند، یا کلیهشان به هم ریخته و هی سنگ دفع میکند یا بیماریهای عفونی دارند. من شانس دارم که میتوانم آب بخرم. به همین همسایهام هم گاهی آب میدهم. ولی خب من هم یک زن تنها هستم. سرپرستی ندارم. خودم هستم و این دو دختر.
اینجا آدمها به دنیا نیامده، میمیرند. در جوانی پیر میشوند و هیچوقت طعم و مفهوم خوشبختی را نمیفهمند. آنها در هجوم خاک به دنیا میآیند و در خاک دفن میشوند. کسی به شوخی میگفت اگر خانه سیمانی بدون خاک میخواهی، به گورستان برو. در گور که خفته باشی، سنگهای سنگین لحد، روزنهای برای عبور خاک نمیگذارد. مردم اینجا زنده زنده مردهاند. در کوچهها، میان خانههای روستا، باد داغ با قلدری میوزد. آسمان به سیاهی میزند. درست میبینید. ابر سیاهی است که شلاقزنان پیش میآید اما درونش به جای باران، خاک دارد.
دو گیس سفید از میان چادر پیداست. پیرزن، میانه خاک نشسته است. درست انگار که در تشتی بزرگ از آب زلال نشسته باشی. آبی که تابش خورشید گرمش کرده باشد و حالا بخواهی خوش خوشک، بر تن و رویت بریزی. پیرزن بدینسان بر خاک نشسته است. و از گیسوان سفیدش به جای شره آب، رودی سیاه از خاک جاری است. دستش را پهن میکند زیر خاک. خاک وسیع است. آنقدر که میتواند تا سینه در خاک فرو رود. مشتهای پر خاکش را با غیظ بر سر میریزد و بعد مانند حیوانی زخمخورده، گلویش را از داد پر میکند. باید شکلی از مرثیهخوانی باشد. از آن جورها که صورت و سینه چنگ میخورد و خون روان میشود و صدا انگار که یک مشت سورمه خورده باشی، پشت تارهای صوتی گم میشود. بعد پیرزنی دیگر میآید. این آشوب، این سیستان به خاک خفته، گویا فقط مرثیهخوان است که کم دارد.
زنی دستم را میکشد، چون آتش تند است، من هیچ نمیگویم. مرا میکشد در تاریکی خانهای که در هوایش خاک پرسه میزند. خانه سروشکل دارد. فقیرانه نیست. تودرتو است و در هر پیچ آن خانوادهای زندگی میکنند؛ عروسهایش، نوههایش، جاری و بچههایش. میگوید ما اینجا 10 خانوادهایم. دیوارها به سلیقه سیستانیها سرامیکهای شکلدار رنگی است و آینههایی که روی دیوارها مثل گل روییده است تا تکثیر اتاق بزرگ میهمانخانهای باشد که نه خیلی دور، در آن با خوشی زیستهاند و حالا فرشها و پشتیها، ظرفهای طلاییرنگ و میوهخوریهای بزرگ، گوشهای جمع شده تا جولان خاک آسانتر باشد. بعد زن با خشم به جایی از دیوار تهی میکوبد که عجولانه با سیمان و آجر پر شده است. در نگاه اول چیزی به چشم نمیآید. خشم بالاگرفته را هنوز نمیفهمی. چشمهایت باید بیشتر به تاریکی عادت کند. به سیمهای برق قطعشده از خیزش خاک. ناگهان در سکوت مرگبار زن، اینبار تو هستی که فریاد میکشی. در این دیوار تهی که چون شکم زن آبستن خالی شده از جنین است؛ زمانی تا همین چند روز قبل پنجرهای با شیشههای رنگی بوده است. بعد سیل میآید. سیلی از جنس خاک که همه چیز را میشوید و میبرد. خاک، پنجره را از جا میکند و میهمانخانه زیر خاک مدفون میشود. آنقدر که تنها گلدانی با گلهای مصنوعی هنوز از زیر خاک نمایان بوده است. زنهای خانه جیغ کشیدهاند و ترس وادارشان کرده که بگریزند. جانشان را برداشته و فرار کردهاند و بعد دیدهاند که گویا اسرافیل در صور دمیده است. چون در بیرون قیامتی دیگر برپا بوده است.
اینجا هرچه به عمق روستاها بروی، اندازه تنورها کوچک و کوچکتر میشود. اگر زمانی نهچندان دور، کیسههای 40 کیلویی آرد را میشد 40، 50 هزار تومان خرید، الان هر کیسه آرد حدود 700 هزار تومان است و همه خانوادهها توان خرید ندارند. برای همین سایز تنورها کوچک است. سفرهها خالیتر و گرسنگی بیشتر. اینجا به معنای مطلق کلمه، آدمها برای بدیهیات میجنگند. آب و نان. روستاهایی هستند که زبالهای در آن دیده نمیشود. به اطراف نگاه میکنید و دنبال سطل آشغال میگردید. سطلی وجود ندارد. پس این مردم با زبالههای خود چه میکنند؟ پاسخ ساده و البته دردناک است. این مردم چیز زیادی نمیخورند، که زبالهای تولید شود. شاید میزان فقر را بتوان با میزان زباله تولیدی ارزیابی کرد. اینجا بیش از زباله، سوءتغذیه است که تکثیر میشود. سیستانیهای اصیل که هنوز زنان و مردان بلندقدی از گذشته دارند، رفتهرفته در نسل جدیدتر نوزادانی متولد میشوند که جثههای کوچکتری دارند و قدهای بلند، جای خود را به کودکانی با قامت کوتاهتر داده است؛ چون مادران به آن اندازه که بچهآوری میکنند، نه خودشان و نه کودکشان از تغذیه مناسب برخوردار نیستند.
در شهرک محمد شاهکرم، مردی است که از کارکردن میترسد. شکم ندارد و دستهای لاغرش را سایهبان چشمهایش میکند تا آفتاب و خاک بگذارد در دهانش حرف بنشیند. زن و بچههایش را پدر همسرش برده تا کمتر در خانه عبدالعزیز لجهای گرسنگی بکشند. عبدالعزیز خودش نمیخواهد که بیکار باشد یا کار نکند. کار هم که باشد، برای او نیست؛ چون تا پایش را از خانه بیرون بگذارد، رفتنش با خودش است و برگشتنش با مأموران. عبدالعزیز یکی از هزاران ایرانی اهل سیستانوبلوچستان است که هرگز شناسنامهای نداشته است. آدمهای بدون شناسنامه زیادی از ترس پایشان را از خانه بیرون نمیگذارند. اگر خودشان را تا شهر برسانند؛ هر شهری، از زابل تا هیرمند و زهک و دوستمحمد، اگر ماشین پلیس جلوی پایشان بایستد و مدارک بخواهد و آنها بگویند که فاقد مدارک هستند، فوری رد مرز میشوند. مرد و زن هم فرق نمیکند. دو، سه سال قبل در زاهدان زنی نوزادش را شیر میدهد و میرود نانوایی تا نان بخرد. پلیس ناگاه سر میرسد و مدارک میخواهد. زن میگوید شناسنامه ندارد. او را رد مرز میکنند و به افغانستان میفرستند. عبدالعزیز از همین است که میترسد. مردها و زنهای زیادی مثل او بلاتکلیف ماندهاند. دولتیها میگویند بدون شناسنامهها، ایرانی نیستند. یا افغانستانی هستند یا پاکستانی. اما در همین سیستانوبلوچستان، خانوادههایی هستند که سالهاست تشکیل پرونده دادهاند. مدارکشان کامل است؛ حتی آزمایش دیانای هم دادهاند؛ اما دریغ از یک جواب. نه یک سال و دو سال.
پروندههای 20 و 30 ساله و حتی 40 سالهای است که رسیدگی نشده و شورای تأمین که متشکل از چند نهاد است، در این باره تصمیمگیرنده نهایی هستند. آنها بدون شناسنامهها را بیشتر افغانستانی میدانند تا ایرانی. حتی اگر چنین باشد، آنها یک سؤال دارند. آیا خانوادههایی که حداقل بیش از 80، 90 سال است که در ایران زندگی میکنند، و پشت در پشت در همین جا به دنیا آمدهاند، باز هم ایرانی محسوب نمیشوند؟ چرا در بسیاری از کشورها، به خصوص کشورهای اروپایی که قوانین سختگیرانهای در پذیرش مهاجر دارند، بعد از یک زمان مشخص به مهاجران، هویت و حق شهروندی میدهند و صاحب پاسپورت میشوند. اما ایران که به شدت نگران ریزش و پیری جمعیت است، از خیل جوانان مهیای کار، با اعطای شناسنامه استقبال نمیکند؟ آیا ساکنان فاقد شناسنامه سیستان و بلوچستان از ساختار جمعیتی و هویتی کل کشور جدا هستند؟ چطور ممکن است چند عمو و عموزاده، شناسنامه داشته باشند و پسران عموهای دیگر فاقد شناسنامه باشند؟
اینجا مصائب، زنجیروار چنان محکم و سخت در هم تنیدهاند که گویا هرگز امیدی به پایان رنجها نیست. صفهای طولانی برای خرید نان، صفهای طولانی برای خرید آب، صفهای طولانی برای خرید کپسول گاز، صفهای طولانی برای فروش سوخت، صفهای طولانی برای خرید آرد. جنگ برای زندگی کاری عادی است. زندگی در سیستان و بلوچستان، رزمگاهی است با شمشیر برکشیدهای که صاعقهوار بر فرق مردمانش فرود میآید و گویا همت و ارادهای برای ساماندادن به این حجم از رنج و تلخی نیست.
نظر کاربران
وهیچ مقام دولتی هم عینه خیالشون نیست
آه
خواهشا بداد مردم سیستان و بلوچستان برسید
ای آنکه دستت می رسد کاری بکن...
شما رو به خدایی که قبول دارید زاد و ولد نکنید،شناسنامه نداره، کار هم نداره بعد پنج تا بچه؟؟!!
پاسخ ها
۵ تا چیه طرف ۳ تا زن میگیره سر جمع زنهاش ۱۱ تا بچه هم میارن حالا شناسنامه هم داشته باشن ۱۱ تا بچه رو بزرگ کردن مگه شوخیه ؟!
خداوند به دادشان برسد
خدا لعنت کنه به مسئولین و کسانی که در حق این مردم نجیب و بی ادعا دارن اهمال و سستی و سهل انگاری میکنن
اون حرفی که منو خیلی تکون داد ...سیستان خالی از سکونت میشود و هم مرز با پاکستان و افغانستان است در آینده ای نزدیک ...چیزی که نباید اتفاق خواهد افتاد
خدایا برای یک لحظه فکر کنید سیستان خالی از ایرانی چه میشود
به جای راه تهران شمال درست کنید یک بار هم شده سیستان رو دریابیم
در کشوری پر از نفت ........
آقایان مسئول مردم سیستان نجیب و مردم دار هستند. به فریادشان برسید. انصاف نیست این همه فاصله طبقاتی بین تهران و سیستان عزيز
خدایا به داد همه ما برس