روایتی فوقالعاده خواندنی از چهارشنبه سوری
چهارشنبه سوری تو شهر من یه چیزی تو مایه های کوچ قبایل سرخپوست برای شکار بوفالو بود. گله های بیست سی تایی پسربچه های قزمیت می زدیم به دشت و کوه اطراف شهر واسه چیدن سوخت...
سهند ایرانمهر نوشت: چهارشنبه سوری در سه چهاردهه اخیر، فراز و نشیب های زیادی داشته. از دوره ی هیزم و کوزه و پریدن رو آتیش ده سال اول و تبدیل ترقه و جرقه به پرونده هایی که صاف می رفت تو شورای عالی امنیت ملی ( و ورود نیروی انتظامی به عنوان یکی از بازیگران منطقه ای تو دهه دوم)گرفته تا این روزها که مسئولان سیاسی و نظامی و امنیتی برای ایجاد پیوند بین آتیش و فرهنگ و ارزش و حوزه و دانشگاه، به جای مترادف کردن آتش بازی با جهالت و حماقت و آتش پرستی و ... از جملات و کلیدواژه های با کلاسی چون"هوش هیجانی" و "تخلیه روانی مثبت" و "آیین کرم ریختن سوپراگو به قرائت فرویدی "یا " مزاحمت ناخودآگاه جمعی" در توصیف چهارشنبه سوری استفاده میکنن!
چهارشنبه سوری تو شهر من یه چیزی تو مایه های کوچ قبایل سرخپوست برای شکار بوفالو بود. گله های بیست سی تایی پسربچه های قزمیت می زدیم به دشت و کوه اطراف شهر واسه چیدن سوخت. عینهو زن ابی لهب و مصداق حماله الحطب سوخت رو کول میگرفتیم و مثل نرون به قصد آتیش زدن برمیگشتیم به تمدن. سوخت هم همین خارو خسک های زود سوز و پردود بود که می آوردیم گُله به گله تو کوچه قطار می کردیم و آتیش می زدیم. اون وقتا پولدار و بی پول و میان پول تو یه کوچه مینشستن و اختلاف طبقاتی بیشتر تو میزان مصرف کالری و حجم پیه دنبه کپل و شکم خودشو نشون میداد. دهه شصت، خبری از این ترقه های چینی و سیگارت و این لوس بازیا نبود.مثلا خوب یادمه تو کوچه ما صمد که آقاش گاوداری داشت و حسابی هم بچه پولدار، دم چهارشنبه سوری جیبش پر بود از مواد آتش زایی که بهش می گفتن زرنیخ و میپیچوندن لای یه تیکه پارچه، یا به قاعده یه مشت میکردن و دورش چسب برق که بهش می گفتن "نارنجک".
نارنجک گرونتر بود. زرنیخ ارزون و این تسلیحات غیرمتعارف هم دست هرکی نبود مگر کسی مثل صمد که لولهنگش خیلی آب بر می داشت. ما ها که آقامون معلم و جزو طبقه متوسط بودیم آلات و ادوات جنگیمون تو چهارشنبه سوری مثل بی خانمان های نیویورک، بیشتر قوطی حشره کش بود و آمپول و فندک که می انداختیم تو آتیش یا یه قوطی شیرخشک که توش کاربیت جوشکاری می ریختیم و تهشو سولاخ میکردیم و یه شعله می گرفتیم دمش و بومممممممم.(انصاف حکم میکنه از روزی حرف بزنم که پدرم در اوج احساسات پدرانه چند تا ترقه زرنیخی رو که با راست و چپ کردن شاگرداش ازشون گرفته بود، در جوی لبریز از احساسات پدر و فرزندی داد بهم اما من در کمال حماقت اونو جایی ترکوندم که بابتش از همین پدر نوع دوست کتک خوردم و چون میدونم تو ذهنش خیلی اهل تحلیل و جمع بندی بود، یحتمل باعث شدم تو دلش بگه :"هیچ وقت نذار احساسات پدرانه ات باعث ترحم به تخم و ترکه ات بشه"!).
قشر فرودست مثل "خسرو پررنگ"- که بخاطر ابروهای کلفت و سیاهش به این اسم مشهور شده بود - هم مثل موریانه یه گوشه آسفالت خیابون رو سولاخ می کردن . یه کم گوگرد کبریت تو سولاخ می ریختن و یه پیچ فلزی تو سولاخ می کردن و بعد با سنگ می کوبیدن رو پیچ و یه تقه ای اندازه بیضه مورچه که در مقیاس جیب و تنبون خودش، چیزی درحد بیگ بنگ بود.(بعدها یه دوست کرمانشاهی به من گفت که اونام یه همچین چیزی رو تو شهرشون داشتن که بهش می گفتن :تقه شپشی!).
خلاصه تو چهارشنبه سوری دوره نوجوونی ما هرکی هر سولاخی می دید که با ور رفتنش امیدی به یه صدای مهیب بود، بیکار نمی نشست و با این همه تسلیحات متنوع، این مراسم، همچنان دیدنی- شنیدنی بود و هنوز به شکل و شمایل امروز که فقط صدای ترکیدنه و کاملا شنیدنی تبدیل نشده بود. فاصله بین اراده معطوف به انفجار تا خود انفجار هم بسته به طبقه اجتماعیت بود. بچه پولدارهای نارنجک بدست به محض کوبیدن، حالشو می بردن مال ما اما همیشه عینهو مردای عنین، تاخیری بود. هیچوقت یادم نمی ره نیم ساعت نشستیم دم آتیش و خبری نشد تا اینکه فهمیدیم "اسمال " سر آلومینیومی آمپول پنی سیلین رو قبل پرتاب تو آتیش کنده و پلاستیک هم عین شمع آب شده و خبری از ترکیدن نیست یا نیم ساعتی منتظر ترکیدن قوطی پیف پاف نشستیم و وقتی من ناامید شدم و سرمو بردم سمت آتیش" قرمساق" ترکید و قیافم شده بود عین اون گرگه تو "رودرانر"
یه "قاسم "نامی هم داشتیم از خریت قوطی کاربیت رو گرفته بود سمت خشتکش و انفجار! و لقب برازنده و همیشگی" قاسم خشتک!". خسرو پررنگ رو خدا بیامرزه، چن سال پیش تصادف کرد. آروم می نشست یه گوشه عین جری موشه زمینو می جورید و گوگرد کبریتاشو می ریخت و یه صدا عینهو ..وز فندقی یه آدم خجالتی .خسرو پررنگ با این تقه اش برای دختر روبرویی همسایه آلارم هم می فرستاد و اونقدری که این با تق تق فرکانس پایین، دل برد از طرف یه زنجره نر نتونست مخ یه زنجره ماده رو بزنه. خدابیامرز اعتماد به نفسش اما بالا بود با همون" تق" تله انفجاریش، چنان نیشش تا بناگوش باز می شد که انگار شاخ غول وجب کرده. عذرا هم خداییش نه که عشق چشمشو کور کرده بود عینهو خفاش با گوشش رد خسرو پررنگ و تقه شو می فهمید و یحتمل کلی هورمون فرمالین تو هوا متصاعد می کرده. یه همسایه منضبطی هم داشتیم که چهارشنبه سوریشون هم نظم و قاعده داشت. خانواده پرجمعیت یازده نفری عینهو کاروان شتر پشت هم می ایستادن، پدر قوطی کاربیت رو چاق میکرد و به نوبه فندک میگرفتن و تاراقی می کرد و به ستون بر میگشتن تو خونه شون برا ی خوردن سبزی پلو با ماهی.
آخر ماجرای چهارشنبه سوری که می شد، جلدی می رفتیم سراغ قاشق زنی. در خونه هارو می زدیم و قاشق به پیاله. آقام تو چنین شبهایی، بی خیال وظایف "روشنفکری" می شد و مثل پلیس "چکا" منو زیر نظر داشت.در واقع میشه گفت عملا کار و زندگی نداشت جز اینکه عین اینترپل مشخصات منو بده به این و اون و تمام آمپول های تو یخچالو بذاره تو کمدش. یه بار منو حین قاشق زنی دید، دو تا چهار راه با موتور تعقیبم کرد. هیچوقت یادم نمی ره با روسری سیاهی که رو کلم انداخته بودم برای قاشق زنی وپیرهن تیره که به تن داشتم و هول و هراس اسارت و مدام عقب رو پاییدن و دمپایی های آویزون به انگشتام، چقدر شبیه اطفال جداافتاده از کاروان بلا دیده شده بودم. با این همه نکبتی و بوی دود و کتک اما خدا وکیلی حال می داد و اگه زمان به عقب برمی گشت حاضر بودم دوباره برگردم ولو اینکه مثل دهه 60-70 آقام دوباره با اون هوندا١٢٥ کذاییش عینهو فیلم "دوئل" اسپیلبرگ در تعقیبم باشه !
ارسال نظر