والدین هلیکوپتری را رها کن، مثل شیرشاه باش
ذهنیت قربانی همان طرز فکری است که به پروراندن اعتقادی دسیسهوار میانجامد مبنی بر اینکه فرد هیچ عاملیتی در زندگی خویش ندارد، و موانعی غیرقابلعبور در زندگیاش نهاده شدهاند که به اتفاقات بدی ختم میشوند که او مسئول آنها نیست.
ترجمان: ذهنیت قربانی همان طرز فکری است که به پروراندن اعتقادی دسیسهوار میانجامد مبنی بر اینکه فرد هیچ عاملیتی در زندگی خویش ندارد، و موانعی غیرقابلعبور در زندگیاش نهاده شدهاند که به اتفاقات بدی ختم میشوند که او مسئول آنها نیست. قربانی میتواند، هنگام مواجهه با تغییر یا فلاکت، احساس بیچارگی کند.
به قول یونگ، برآمده از طبیعت مالکیت است. او میگوید قربانیها متوجه نمیشوند که خودشان میتوانند مسبب تنگناهایشان باشند، بنابراین نمیتوانند بفهمند که خودشان راهحل هستند.
درنتیجه، قربانی جهان را همچون مسبب بدبختیهایش میبیند، که یعنی میباید جهان تغییر کند تا بدبختیاش خاتمه یابد. اگر شما خود را فردی ضعیف و ناتوان از تغییر ببینید که صرفاً مهرۀ شطرنجی است که در توطئهای مبهم به دام افتاده است، توطئهای که تنها به این دلیل طراحی شده است تا مانع از موفقیت شما شود، آنوقت کمکم احساس میکنید که در یک سیاهچاله به دام افتادهاید.
عجیب نیست که به پایین نگاهکردن از بالای پرتگاه هم ترسناک است و هم سرگیجهآور. این دقیقاً تعریف یک بحران هستیشناختی است. یونگ اینگونه خلاصهاش میکند
دردآور است که ببینی چگونه یک نفر آشکارا زندگی خود و دیگران را ویران میکند، و، چون قادر نیست بفهمد تمامی این درد ناشی از خودش است، پیوسته به آن پروبال میدهد و حفظش میکند. هرچند آگاهانه نیست، چراکه آگاهی او معطوف به ناله و نفرین کردن دنیای غداری است که مدام از او دورتر و دورتر میشود.
پزشکان بهخوبی با این پدیده آشنا هستند. چنین ذهنیتی برآمده از تلاش برای تحملکردن چیزهای غیرقابلتحمل است، و اغلب در پی تجربیات بد -گاهی تجربیات دهشتناک- ظهور میکند و آنها را بهگونهای به یکدیگر مرتبط میسازد که انگار الگویی در زندگی فرد وجود دارد که از کنترل او خارج است. رسیدن به چنین مرحلهای دشوار نیست، چراکه ذهن ما بهگونهای برنامهریزی شده است که، بهعنوان سازوکاری برای بقا، بهسمت منفیگرایی حرکت کند.
چنین طرز فکری میتواند به سطحی توطئهباور برسد. برای این دست افراد، زندگی چیزی نیست که کنترلی بر آن داشته باشند، بلکه چیزی است که صرفاً اتفاق میافتد. بیمار فکر میکند زندگی به او جفا کرده است، تقدیرش این است که عذاب بکشد، احساس یأس، بیچارگی و شکست میکند. اما تضادی دیگر، در سطحی عمیقتر، در جریان است. فردی که از پذیرش هیولاهای درونش سر باز زند به دیگران فرافکنیشان میکند تا از پذیرش و ادغام آنها در خویشتن جلوگیری کند. بهطور خلاصه، ویژگیهای منفیاش را بهسمت دیگران میراند، چراکه عصبانیشدن از جهان سادهتر از سفر به دنیای ترسناک درون است. همین تمرکز بر بیرون و فقدان خودنگری است که ذهنیت قربانی را ایجاد میکند، یعنی همان چیزی که از نظر روانشناسی خردکننده است.
تردید چندانی نیست که این حس عمیق فقدان کنترل بر روایت زندگیِ فردْ زندانی است خودساخته، درست همچون پیشبینیای که فرد آنقدر بدان اعتقاد دارد که ناخودآگاه شرایطی را به وجود میآورد تا محقق شود. در این مرحله، اغلب یکی از این دو حالت اتفاق میافتد، فرد یا به فروپاشی درونی میرسد یا به فروپاشی بیرونی و انفجار خشم. آنهایی که دچار فروپاشی درونی میشوند غرق در افسردگی یا الگوهای رفتاری خودویرانگر میگردند تا به ازخودبیگانگی و پوچی برسند. آنهایی که منفجر میشوند به دنبال این میگردند که تا جایی که میتوانند جهان اطرافشان را تحت کنترل درآورند، یعنی به جستوجوی تأییدی بیرونی میپردازند تا به جهان معنا داده و اضطراب ناشی از عدم کنترلشان را تسکین دهد.
زمانیکه در جهان به دنبال شرارتی بگردید که افرادی خارج از کنترل شما به وجودش آوردهاند، تهدیدی هستیشناختی به جانتان خواهد افتاد. شاید گروهی همفکر بیابید که آنها هم دچار چنین ترسی باشند، و همین باعث شود، برای تسکین ناامیدیای که دست به گریبانتان است، در مبارزهای شرکت کنید که برای تغییر جهان خارج به راه انداختهاید.
این ذهنیت، آنگونه که جاناتان هایت میگوید، ممکن است بهشکل بالقوه ناشی از والدین هلیکوپتری باشد، یعنی والدینی که پیوسته مراقباند فرزندانشان در معرض موقعیتهای سخت قرار نگیرند. اصطلاحی که من دوست دارم به کار ببرم «اثر پر قو» نام دارد، که به پرورش کودکانی میانجامد که هیچگاه نمیآموزند چگونه با درد و چالشهای عاطفی کنار بیایند و زمانیکه پا به بزرگسالی مینهند، متوجه میشوند سازوبرگ لازم را برای پیمودن تجربیات دشوار بلوغ ندارند.
کلید رهایی فرد از این زندان خودساخته تنها در دستان خودش است و بستگی به تغییرات رفتاری دارد. وانگهی، استعارهها میتوانند راهی دیرپا و ژرف باشند که به بیمار کمک کنند موانع دشوار زندگی را درنوردد. در تجربۀ من، افراد خیلی خوب به استعارههای انتزاعیای پاسخ میدهند که به آنها کمک کند تجربیات شخصیشان را، به شکلی منطقی، در نظر بیاورند، چراکه وقتی اجزای روایت به یکدیگر پیوند میخورند، داستانهای غلبه بر دشواریها در روح افراد طنینانداز میشود. نمونۀ آشکار این مسئله را میتوان در محبوبیتیافتن انیمیشنهای دیزنی مانند «شیرشاه» یافت و همچنین تغییرات فرهنگی ناشی از جنگ ستارگان. پیام ساده است: زره و شمشیرت را بیرون بیاور و اژدها را بکش. وقتی خود را بهعنوان کسی ببینید که عامل درد و رنج خویش است، و تصمیم بگیرید به دیگران اجازه ندهید آنها را کنترل کنند، آن زمان است که کلید زندان خود را یافتهاید.
پینوشت: این مقاله به شکلی مفصلتر در وب سایت «ترجمان» منتشر شده که ما در اینجا خلاصهای از آن را ارائه کردهایم.
نظر کاربران
عالی عالی عالی
خلاصش اینه برای خودتون دل نسوزونید و لوس نباشید و مدام منتظر این نباشید که یکی بیاد بهتون بگه آخی طفلی کاش میتونستم کمکت کنم! و اینکه مثل یک قهرمان زندگیتونو اداره کنید و کمتر بنالید...
سپاس!
تحلیل بسیار عالی و خوبی بود . لطفا بازم مطالب روان شناسی بذارید . ممنون
چرند محضه، توجیه کنید چرا پولدارها همیشه حلقه بسته ای دارند و کسی رو بهش راه نمیدن. یا چرا حتی حاضر به کمک به بقیه نیستند. اینکه یک نفر تو یک حلقه بسته میافته نشان از جامعه بیمار و عقب نگه داشته شده اطرافش هست. اینکه خاورمیانه به این روز افتاده با خواندن تاریخ روسیه و عثمانی قابل درکه. انقدر به چرندیات خوشباورانه روانشناسان توجه نکنید، مهاجرت کنید.
پاسخ ها
یک مثال عینی را مشاهده میکنیم
تا بوده چنین بوده تا بادچنین بادا
برای همه صدق نمیکنه