طنز؛ مریضترین عضو
شهاب پاکنگر در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: ما کلا خانواده مریضي هستیم. یعنی اگر از ما بپرسید «مهمترین شخص خانواده شما چه کسی است؟!»، جوابمان مریضترین فرد خانواده است. برای همین یک رقابت فشرده بین اعضای خانواده شکل گرفته است تا با کسب جایگاه «مریضترین عضو» محور توجه قرار بگیرند. بگذارید برایتان یک مثال بزنم تا قشنگ به جدیت این رقابت پیببرید.
شهاب پاکنگر در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: ما کلا خانواده مریضي هستیم. یعنی اگر از ما بپرسید «مهمترین شخص خانواده شما چه کسی است؟!»، جوابمان مریضترین فرد خانواده است. برای همین یک رقابت فشرده بین اعضای خانواده شکل گرفته است تا با کسب جایگاه «مریضترین عضو» محور توجه قرار بگیرند. بگذارید برایتان یک مثال بزنم تا قشنگ به جدیت این رقابت پیببرید.
چند روز قبل یک مقدار دلپیچه داشتم و بعد از سرچ کردن علايم در اینترنت، حدس زدم از این ویروس جدیدها گرفتهام. بعد از فهمیدنِ اینکه اولین نفر خانواده هستم که در اسفند مریض میشوم خیلی خوشحال شدم و رفتم دکتر و تمام علايم آنفلوآنزا را بهعنوان مشکلاتم مطرح کردم. دکتر هم که اصرار من را دید سه روز استعلاجی نوشت و موقع رفتن به من گفت «ولی بعید میدونم چیزیت باشه!». بلافاصله به مادرم زنگ زدم و با سرفه و آه و ناله جریان را تعریف کردم. سرخوش رفتم سمت خانه، وارد که شدم دیدم برادرم دارد فشار مامان را میگیرد. مادرم تا دید من آمدم، با صدای گرفته گفت «فکر کنم سکته قلبی باشه»، بعد هم برگشت و با یک نگاه پیروزمندانه، نگاهم کرد.
فشار مامان در نرمالترین حالت ممکن بود اما خودش اصرار داشت دستگاه خراب شده و خیلی عرق سرد دارد. پدرم که ماجرا را تلفنی فهمیده بود، سراسیمه به خانه آمد. یک برگ کاغذ به من داد و گفت «شهاب جان! این وصیتنامه منه، رمز کارتهام رو هم توش نوشتم برات، ولی الان بازش نکنیا». چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و ما فهمیدیم بابا که حس کرده، به خاطر استرس سکته مغزی داشته، برای خودش به اورژانس زنگ زده و گفته «سلام من پاکنگر هستم! اسمم رو نمیتونم بگم، فکر کنم وقتی میخندم یه طرف صورتم تکون نمیخوره، یه دستم رو هم کامل نمیتونم بیارم بالا». پزشک اورژانس آمد و گفت «هیچی نیست». بعد هم یک آرامبخش به مامان و یکی هم به بابا تزریق کرد و به ما هم گفت که نباید زیاد عصبی بشن. بابا که از دست اورژانس حسابی شاکی شده بود، با یککم بد و بیراه وصیتنامه را از من پس گرفت و رفت توی اتاق که بخوابد.
چند ساعت بعد که اثر آرامبخشها از بین رفت، مامان و بابا از خواب بیدار شدند. برادرم خیلی جدی همه ما را جمع کرد و گفت «راستش من حس میکنم اماس گرفتم» و بعد گریهکنان رفت توی اتاق و در را قفل کرد. هرچقدر ما در زدیم که بپرسیم از کجا به این نتیجه رسیده، جوابی نداد. ما مطمئن شدیم، بازی را باختهایم و حداقل تا مراجعه برادرم به دکتر و گرفتن اِمآرآی، برنده بلامنازع مریض بازی، برادرم است.
من کوتاه نیامدم و تا صبح سرچ کردم ببینم واقعا علايم بیماری را دارد یا نه. برادرم، غیر از کم سو شدنِ چشم و لرزش انگشتان دست، تقریبا هیچ علامت خاصی نداشت که آن هم میتوانست هزار و یک دلیل دیگر داشته باشد. تصمیم خودم را گرفتم که بازی باخته را برگردانم. گوشیام را ریست فکتوری کردم و از بالای پشتبام به پایین پریدم. حالا درست است که الان در کُما هستم ولی حداقل حالاحالاها نام من روی کاپ قهرمانی مریضترین عضو حک شده است.
نظر کاربران
عالی هنر مند