دلنوشه؛ قایق کاغذی برگشت اما پدر...
محمدامین فرشادمهر در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: پسرک مثل هر روز در حالیکه برق امید در چشمان مشکیاش میدرخشید، به سمت جوی سر کوچه قدم برداشت.
قبلترها وقتی پدرش مدت زیادی نبود، کلافه میشد و بیتابی میکرد. یکبار که پدرش وسایل رفتنش را میچید، از پشت دستانش را دور گردن او حلقه کرد و گفت نمیگذارد که برود. پدر دستش را روی دستان پسرش گذاشت و برایش از دریا گفت.
از اینکه ماهیها منتظرش هستند که برود و کارهای مهمی که دارند را با هم انجام دهند. اما پسرک اینبار نه حوصله ماهیها را داشت، نه دریا. اصلا از دریا بدش میآمد. حتی دریا، دخترکوچولوی همسایهشان با آن موهای حنایی و روشن و لواشکی که همیشه در دستانش بود.
از اینکه نمیتوانست همراه پدرش برود ناراحت بود. همیشه دوست داشت یا خودش زودتر بزرگ شود که بتواند پدرش را همراهی کند، یا دریا زودتر کوچک شود تا بیاورند و داخل تنگ سفره هفت سین قرارش دهند.
پدر که بیتابی پسر را دید، برگهای آورد و برایش یک قایق کاغذی درست کرد. پدر گفت هروقت دلتنگ من بودی، قایقی درست کن و به سمت من بفرست تا سوارش شوم و برگردم. پسرک باورش شده بود؛ یعنی دلش میخواست که باورش شود. از آن روز هر بار که پدر میرفت، ظهر به ظهر قایقی کاغذی درست میکرد و در جوی سر کوچه میانداخت. پسرک هیچوقت بازگشت قایق را نمیدید. همیشه وقتی پدرش بر میگشت، میگفت زمانی که تو نبودی من رسیدم سر کوچه و از قایق پیاده شدم.
اینبار هم پسرک قایق کاغذیاش را در دست گرفته بود و به سمت جوی سر کوچه میرفت. بالاخره رسید. قایقش را به آب انداخت تا برود و پدرش را با خودش برگرداند. منتظر نشسته بود لب جوی و با تکه چوبی که در دستش بود روی آب نقاشی میکشید.
چند تا کوه با یک خورشید که از پشتشان در حال بالا آمدن بود، چند تا پرنده، یک خانه و یک خانواده جلوی آن، پسربچه، مادر و پدر. یک ساعتی گذشت و از بازگشت پدرش نا امید شد.
تکه چوب را به سمتی پرتاب کرد و دستش را روی بلوک سیمانی جو گذاشت که بلند شود اما حس کرد چیزی به پاهایش که داخل جو گذاشته بود گیر کرد. باورش نمیشد، قایق کاغذیاش برگشته بود.
این اولین باری بود که برگشتن قایقش را میدید، اما... قایق پدرش را همراهش نیاورده بود....
ارسال نظر