نوشین زرگری در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: شهرت، همینجوری الکی به دست نمیآید. باید کلی خاک و خون صحنه محنه ببلعی و پشت و جلوی صحنه را جارو کنی و بایستی تا شاید نامت در گوشهای از روزنامه چاپ شود.
نوشین زرگری در ستون طنز روزنامه قانون نوشت:
شهرت، همینجوری الکی به دست نمیآید. باید کلی خاک و خون صحنه محنه ببلعی و پشت و جلوی صحنه را جارو کنی و بایستی تا شاید نامت در گوشهای از روزنامه چاپ شود. من هم بلند شدم و در خانه گشت و گذاری کردم و به صورت تک تک اعضای خانواده برای مدتهای طولانی خیره شدم تا ببینم شباهتی با فوتبالیستی، کسی یا حتي وسیلهای چیزی پیدا میکنم؟ البته بیشتر ترجیح میدادم یککدامشان شبیه رونالدو باشد و خودش را با سر بندازد وسط معرکه ممالک کفر و سلفیگیران و خویشاندازی راه بیندازد بلکه بزند و خانوادگی معروف شویم. اول رفتم سراغ برادرم، هرچقدر نگاهش کردم بیشتر شبیه رنده سه دندانه و هندوانه پوستکن بود و به جز سمساری جای دیگری نمیشد قالبش کرد. ولش کن، بگذار به درد خودش بمیرد که هم بیکار است هم فوق لیسانس دارد هم برای ما عاشق شده و از همه بدتر شبیه رنده است.
هان! پدرم، این خوب بود، کمی ته چهره و سر چهره فروید را داشت و به نظرم آمد یک ویزا برایش جور کنم و بفرستمش بغل خویشاندازهای مو بور. اما کمی که فکر کردم، دیدم هیچ کس فروید را به قیافه نمیشناسد و تازه اگر هم بشناسد مثل موشک دو سر از او فرار میکنند بسکه یک حرفهایی زده که وقتي ملت را با خودشان روبهرو میکند، خجل شده و سرخ و سفید میشوند و در سوراخ موشی قایم میشوند. عاقبت خوشی برای پدرم ندیدم. نه این هم خوب نبود. نا امید و نالان از سرخوردگی عدم اشتهار و شهره شهر شدن مشغول خوردن قرمهسبزی بودم که دچار کشف و شهودی بس عمیق شدم.
خودش است، مادربزرگم! یک دستکشهایی دستش کرده بود تا بازو، پلاستیکی و سرخابی، مشغول شستن ظرف بود، خدایا مگر می شود انقدر شبیه لیدی گاگا بود؟ این دیگر چه شباهت عجیبی بود، مادربزرگم را با همان تیپ کشانکشان بردم در اتاق و کمی او را میکآپ کردم و دورادور نگاهش کردم. از همه زوایا! سر بسته عرض کنم از همه زوایا دقیقا با لیدی گاگا مو نمیزد. اوه مادربزرگ؛ من میدانستم تو دری هستی برای ورود خانواده ما به دنیای شهرت. چرا تا امروز تو را کشف نکرده بودم؟ چند تکه پارچه دورش پیچیدم و با همان دستکشهای ظرفشویی از مادربزرگم در حضور اعضای خانواده رونمایی کردم و همزمان توضیح دادم که گل قرمز چه کم از بدل مسی دارد و همینجوری که مشغول سخنرانی بودم، سوزش سخت عمیقي پشت کلهام حس کردم.
پدرم ایستاده بود و ضربه دستش نفهمیدم چرا انقدر قوی بود و قوس و قزحهای لُب چپ و راست مغزم را یکی کرد. در حال نیمه بیهوشی میشنیدم که فریاد میزد: مادرم را یک عمر مثل یک دسته گل آبیاری نکردم که حالا برود ینگه دنیا برای بيحيايي. همین شد که قید شهرت را از طریق بدل مدل زدم و تصمیم گرفتم از خانوادهام سواستفاده نکنم و به راه راست خودم را هدایت کردم؛ که چند روز بعد دیدم مادربزرگم با دستکشهای سیاه توری بالای سرم ایستاده و میگوید دیگر دوره قرمهسبزی پختن تمام شد.
من از این به بعد لیدی ماما هستم و ویزایم را هم درست کردم که بروم آن ور آب. حرفش تمام نشده بود که پدرم را دیدم با لوله جاروبرقی افتاده دنبالم و مادربزرگم هم از آن روز تریپ افسردگی برداشته که شما جلوی پیشرفت من را گرفتید و افتاده روی تخت و به برادر رنده صورتم سفارش آب پرتقال میدهد که با دارویهای جدید ضد افسردگیاش بخورد و حامد همایون گوش میدهد. جو او را جوری گرفته که دیگر از نقشش بیرون بیا نیست و هر لحظه امکان دارد دختر فراری بشود. لیدی مامای غمگین من بیخیال، بلند شو قرمهسبزیات را بپز تا کار دستمان ندادی!
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
قشنگ بود :)