مطلب ارسالی شما عزیزان - زهره کریمی
آقا جون و نجات بچه گربه...
پاييز بود ، يكي از روزهاي تعطيل طبق معمول همه تعطيلات بچه ها رفته بودند خونه آقاجون ...
شادي آخرين خبر روز را مي گويد : شنيدين تازگيا يه گربه روي پشت بوم بچه دنيا آورده ؟!...
باشنيدن خبر بچه ها ذوق مي كنند : آخ جون ... بريم ببينمشون؟!...
مادر ميگويد: آره ببينم ميتونين بدبختا را آواره كنين ، بزارن برن...
بچه ها ملتمسانه به مادر مي گويند: فقط يكبار... كاريشون نداريم از دور نگاشون مي كنيم و زود برميگرديم...
مادر قبول ميكند و مي گويد: فقط يكبار... اذيتشون نمي كنين... مي بينيشون و برميگردين!
بچه ها يكصدا فرياد مي زنند: قول ميديم... هورررا..
و هجوم مي برند بطرف پله ها... اما هنوز به پله ها نرسيده اند كه صداي يك بچه گربه درست كنار در شنيده مي شود!...
ميو...ميو...ميو...ميوميوميو!!!!!...
بچه ها بطرف صدا برمي گردند... اما بيرون هيچ خبري نيست...نه گربه و نه بچه گربه... هيچ!...
اما باز هم صدا مي آيد: ميو...ميو..ميو..ميوميوميو!!!!!...
صدا خيلي نزديك است انگار از داخل ناودوني مي آيد. همه حتي بزرگترها به دنبال صدا بودند و همه به ناودوني نگاه ميكردند.
آقاجون مي گويد: فكر كنم بچه ها ، نه اينكه دير راه افتادين بچه گربه خودش اومده پايين تا شماهارو ببينه اينجوري !... و به لوله ناودوني اشاره مي كند...
بچه گربه هروقت بطرف پايين سرميخورد شروع به سرو صدا ميكند.
همه منتظرهستند تا بچه گربه خسته شود و پايين بيفتد .
اين ماجرا باعث مي شود بچه ها و بعضي از بزرگترها كه مي خواهند از زير كار در بروند و يا آنهايي كه حوصله شان از بيكاري سررفته است سرگرمي پيدا كنند .
بچه هاي همسايه ها و عابراني كه ميگذرند با صداي بچه گربه بدنبال صدا بطرف لوله ناودوني كشيده مي شوند وماجرا را از بقيه مي پرسند .
برخي متأثر شده و بچه گربه را دلداري ميدهند : آخي ... نترس پيشي ... شجاع باش بيا پايين ... پيشي پيشي... پيش پيش... پيشي ...
عده اي در اين رابطه اظهار نظرمي نمايند :آتش نشاني زنگ بزنيد بهترنيست؟ از بالا آب بريزين خودتون چطوره؟!...
اما همه متفق القول هستند كه خودش خسته مي شود وپنجه هايش سست شده پايين خواهد آمد...
گاهي آقاجون با اين جمله بچه ها را آرام ميكند: ديگه چيزي نمونده... آخراش بابا ...
بچه ها گاهي جلوي درب حياط هستند و گاهي تلويزيون مي بينند اما دلشان بدنبال صداي بچه گربه و كنار ناودوني است ...
وقتي صداي بچه گربه مي آيد بچه ها همه با هم بطرف درب حياط مي دوند انگار بچه گربه پشت درآمده است .... چون مي بينند خبري نيست كمي با بچه گربه حرف مي زنند و بقول خودشان دلداريش مي دهند ، روحيه مي دهند ... تشويقش مي كنند و با ناراحتي دوباره برمي گردند داخل خانه اما دلشان را همانجا ميگذارند تا بچه گربه تنهايي نترسد.
اما واي به حال بچه هاي كوچه و خيابان اگر كسي نزديك ميشد و صدايش به داخل خانه ميرسيد از آقاجون تا نوه هايش مي رسيدند سربچه بيچاره و نصيحتش مي كردند: اذيتش نكنين مي ترسه ...چيكارش دارين... خودش الان مياد پايين... اينجا باشين ميترسه نميادآ...!!!!
غروب شد و از بچه گربه خبري نشدهرچند صدايش با همان قوت اوليه شنيده ميشد... حتس صداي پنجه هايش شنيده ميشد...
آقاجون در حاليكه بچه ها را دلداري مي دهد و راهي خانه هايشان ميكند مي گويد:عجب بچه گربه اي بوده ناقلا... ميشه اسطوره براي بچه گربه هاي محل! شايد عكسش برود روي جلد مجله ... شما نگران نباشين ديدين كه حالش خوبه ... زنده اس... و بمحض اينكه بياد پايين خبرتون ميكنم بهمتون زنگ ميزنم.
مهمانها رفته اند ، آقاجون و مادر تنها شده اند ...بچه ها و بزرگترها تلفني در تماس هستند: چي شد...خبري نشد... عجب بچه گربه ايه ها...!!! يادتون نشه قول دادين خبربدين...؟!...
مثل اينكه بچه گربه از شلوغي ترسيده و پايين نيامده است چون بمحض برقراري آرامش محل بچه گربه به پايين مي افتد...
مادربه آقاجون ميگويد: پاشو حاجي... يه سري بزن ببين بچه گربه خداي نكرده نمرده باشه؟!...
آقاجون يا علي ميگويدو از جايش بلند مي شود.در حياط را بازميكند و خشكش ميزند ...
بچه گربه خوشگل پشمالو با موهاي طلايي و خطهاي سفيد ،چشمهاي سياه و حالي نزار روي پله جلوي درحياط نشسته !!!...
آقاجون بچه گربه را در ميان دستانش ميگيرد و به داخل خانه مي آورد از دور به حاج خانم نشانش ميدهد: نگاهش كن حاجيه خانم ... زنده اس ... يه چيزي براش مياري بخوره ... جوني براش نمونده...
مادر مقداري شير داخل ظرف براي بچه گربه مي آورد و با حيرت نگاهش ميكند : نيم وجبي... از صبح تا حالا همه رو علاف خودش كرده ... ببين مادر بدبختش چي كشيده؟!...
و روبه آقاجون مي گويد: غذاشو دادي ببرش بالا پيش مادرش بزار... مادر بدبختش تا حالا دلش هزارويك راه رفته ... بچه به چه درد ميخوره... دق مرگ ميكنه والدينشو تا بزرگ بشه ...
آقاجون در حاليكه به بچه گربه نگاه ميكند كه چطور با ولع غذايش را ميخورد و ته ظرف را تميز ميكند به حاج خانم ميگويد: بچه اس ديگه... اينم كه حيوونه بيزبونه خداست... و صدايش را بالا مي برد: دارم ميرم بالا ماموريت !حاج خانووووم... زنگ بزن خبرنجات بچه گربه رو به نوه ها بده از نگروني درشون بيار و بلند بلند ميخندد ...
با تشکر از همراهی شما دوستان عزیز
نظر کاربران
سلام
"حيوونه بيزبونه خدا" غلطه. "حيوون بيزبون" درسته.
خب این چی بود الان؟؟؟