داستانک؛ عشق به همین سادگی!
چند روزی که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبهروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همانجا بماند.
![برترین مجله اینترنتی ایران](https://static0.bartarinha.ir/servev2/TNmNGVlNWEwY/5Uwvb7W7Zm0,/file.jpg)
م جله سیب سبز : چند روزی که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبهروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همانجا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کمکم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با 2 بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، 6گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد و پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد، گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: «اینقدر پرچانگی نکن.» بعد از گذشت 10 ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید.» یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیاش فروختهام. برای اینکه نگــــران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
نظر کاربران
با وجود اينكه قبلا خونده بودمش
ولي بازم ازخوندنش لذت بردم.
+++++++++++++++++++++++++
متشكرم.
بسیار زیبا بود زبان قاصر است در برابر این عشقهای آسمانی.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
اینم یه داستان بود واقعیت که نداره...
عشق اصلا وجود نداره.
پاسخ ها
امیدوارم این اتفاق خوب(عشق)تو زندگی شما هم بیفته.
خیلیییی جالب بود
مرسی مجله جان
بالاخره یه داستانک خوب زدید
خسته شدم از بس هی نظر دادم ... آبکیه !!!
خسته نباشید
این عشقا همش توی کتاباست ای واقعیت داشت ایکاش میشد باور کرد ای کاش میشد اعتماد کرد.
امیدوارم واسه اونایی که ناامیدن پیش بیاد تا طمع شیرین عشق دوست داشتن واقعی و اعتماد بچشن و ببینن که چه قدر زیباس فقط دنبال ظاهر مادیات وهوس نباشید باطن از همه مهمتر و موندگارتره
به نظر من اين عشق نيست ،دوست داشتنه
چون عشق خيلى زود كمرنگ ميشه اما دوست داشتن هر روز پرنگتر ميشه.