داستان واقعی؛ زاده نشده ولی پشیمان...
«الهام» بهتازگی از تركیه به ایران بازگشته بود كه در یك مجلس عروسی با او آشنا شدم. الهام نسبت سببی با یكی از اقوام دور ما داشت. رفتار خودمانی و شاد او موجب شد تا آن شب همه حواسم به او باشد. خیلی دوست داشتم دلیل جدایی او از همسرش را بدانم.
برترین ها: «الهام» بهتازگی از تركیه به ایران بازگشته بود كه در یك مجلس عروسی با او آشنا شدم. الهام نسبت سببی با یكی از اقوام دور ما داشت. رفتار خودمانی و شاد او موجب شد تا آن شب همه حواسم به او باشد. خیلی دوست داشتم دلیل جدایی او از همسرش را بدانم. وقتی الهام متوجه شد كه من در یك شركت بینالمللی مشغول به كار هستم به بهانه پرسیدن سؤالاتی درمورد شغلم سرصحبت را با من باز كرد. بهطوریكه مادرش گفت: الهام جون چقدر سؤال میكنی؟ ایشون را خسته كردی. من در پاسخ مادر الهام گفتم: نه اصلا! اتفاقا اگر كمكی از دستم برآید خوشحال میشوم انجام دهم و پس از آن شماره تلفنم را به مادر الهام دادم. 3روز بعد از آن دیدار بود كه تلفنم زنگ خورد و بلافاصله صدای الهام را شناختم. از آن پس باز هم چندینبار به بهانههای مختلف زنگ زد و یكبار هم از طرف مادرش مرا دعوت به صرف شام كرد.
دیدارها ادامه داشت تا اینكه منجر به علاقه دو جانبه بین ما شد. چندماه بیشتر از آشناییمان نمیگذشت كه به پیشنهاد الهام به عقد یكدیگر درآمدیم ولی هنوز خانواده من از این جریان باخبر نبودند. با شناختی كه از خانوادهام، بهخصوص مادرم داشتم میدانستم كه با این ازدواج مخالفت خواهند كرد. بنابراین بهتر دیدم در این مورد فعلا سكوت كنم. در آپارتمانی كه متعلق به الهام بود زندگی میكردیم و بیشتر اوقاتمان در كنار هم میگذشت. من سر كار میرفتم و به ورزشم میرسیدم. الهام صبحها تا نزدیك ظهر در خواب بود و تازه وقتی من از سركار برمیگشتم یعنی از غروب تا نزدیك صبح زندگی ما شروع میشد. عجیب بود كه الهام پر انرژیتر از روزها به كارها رسیدگی میكرد. وقتی اعتراض میكردم میگفت: من سالهاست كه به این گونه زندگی و شبزندهداریها عادت كردهام ضمن اینكه تو روزها سركار هستی و من نمیتوانم با تو و در كنار تو باشم. به این دلیل شبها را دوست دارم كه تو را بیشتر دركنارم میبینم. این عادت الهام در اوایل زندگی برایم عجیب بود و گاهی به شوخی به او میگفتم: جای روز و شبت عوض شده است. روزها میخوابی و شبها، شبزندهداری میكنی ولی بهتدریج این موضوع برایم عادی شد و خودم هم همپای او شدم. الهام سیگار میكشید و اغلب كه به خانه میآمدم بوی سیگار آزارم میداد پنجرهها را باز میكردم و اجازه نمیدادم كه الهام درحضور من سیگار بكشد او هم میگفت: باشه عزیزم آنقدر دوستت دارم كه حاضرم به خاطر تو سیگار هم نكشم.
حالا دیگر خانواده الهام در جریان زندگی مشترك ما قرار داشتند. ولی خانواده من هنوز اطلاعی از این ماجرا نداشتند. یك سالی گذشت وقتی یك شب وارد خانه شدم الهام و چندتن از دوستانش را مشغول كشیدن قلیان دیدم. اعتراض كردم و گفتم: مگه قرار نبود كه دیگر... نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: عزیزم چقدر سخت میگیری؟ قلیان كه سیگار نیست! اصلا هم دودش ضرری ندارد. یك بار امتحان كن خودت متوجه میشی. ولی من اعتراض كردم و با دلخوری گفتم: دود، دوده هیچ فرقی نداره كه سیگار باشه یا قلیان! آن شب گذشت و مدتی بعد دوباره الهام بساط قلیان را راه انداخت و اینبار با التماس از من خواست كه یكبار امتحان كنم. به اصرار او پكی زدم ولی دچار سرگیجه و تهوع شدم. الهام با خنده گفت: عزیزم اولش همینطوره ولی بعد برات عادت میشه و كلی هم كیف میكنی. حالا دیگر دوستان الهام بیشتر پیش او میآمدند و من هم همپای غلیان كشیدن آنها شدم.
چندی بعد مادرم در اثر سكته قلبی از دنیا رفت. بعد از فوت مادرم ازدواج پنهانی و زندگی مشتركمان را علنی كردیم،خانوادهام بهشدت با این موضوع مخالفت كردند ولی من اصلا گوشم بدهكار نبود و فقط الهام را میدیدم. خانوادهام به دلیل اینكه بدون اطلاع آنها پنهانی ازدواج كرده بودم مرا از خود طرد كردند. خواهر و برادرانم دارای زندگیهای مشترك خوب و مشاغل آبرومند و موفقی بودند و از اینكه من اینگونه عمل كرده بودم بسیار دلخور و سرشكسته به نظر میرسیدند به همین دلیل رابطهشان را با من قطع كردند. شبزندهداریهای ما ادامه داشت و كمكم توتون قلیان تبدیل شد به مواد دیگری كه به قول الهام حال بیشتری بدهد. من هم شده بودم عضو ثابت جلسات و... حالا دیگر اغلب صبحها خواب میماندم و نمیتوانستم به سركار بروم. بهتدریج شغلم را از دست دادم و الهام كه از درآمد کارکرد سرمایهاش زندگی را میگذراند، گفت: فدای سرت عزیزم مگه من مردهام؟! خلاصه وارد یك دوره بیكاری و بیعاری و خواب و خوراك شدیم، بهتدریج ظاهرم شادابی و طراوت خود را از دست داد و دیگر درآمد الهام جوابگوی مصرف مواد ما نبود بهخصوص حالا كه مصرفمان بیشتر هم شده بود. به توصیه او گاهی تعدادی از دوستانمان به منزل ما میآمدند و خود را میساختند و از این طریق نفعی هم به ما میرسید. ولی پس از مدتی دوباره دچار مشكل شدیم چون علاوه بر مشكلات مالی كه در اثر اعتیاد گریبانگیر ما شده بود بهتدریج حرمت خانواده و حریم خانه هم دود میشد و به هوا میرفت.
اغلب بوی مشمئزكننده دود و دم و عرق پا و بدن درهم میآمیخت و پذیرفتن این مسئله برای من بسیار سخت و دشوار بود. به همین دلیل هم به الهام گفتم: از امروز به بعد دیگه كسی حق نداره پاشو توی این خونه بگذاره. دیگه هرگز به كسی اجازه نمیدم كه خماریاش را به خونه ما بیاره و حرمت و بركت رو با خودش از خونه ببره!
عجیب بود كه الهام هیچ مخالفتی در برابر من نمیكرد و هرچه میگفتم میپذیرفت. فقط در آن لحظه چشمانش را ریز كرد و پك عمیقی به سیگارش زد و گفت: واقعا حیف تو نیست و نگاهش را به دوردستها دوخت و زیرلب چیزی گفت كه من نشنیدم و متوجه منظورش نشدم.
بعد از مدتی از حرفی كه زده بودم پشیمان شدم ولی چارهای نداشتم. به همین دلیل شروع كردم به خردهفروشی و پخش مواد. الهام وقتی مرا در آن حال دید پیشنهاد داد که خانهمان را بفروشیم. من اعتراض كردم و گفتم: بعدش كجا زندگی كنیم؟ الهام گفت: با مقداری از پول فروش خانه، جایی را رهن میكنیم و با بقیهاش هم یك مینیبوس میخریم تا بتوانی كار كنی. منتظر موافقت من هم نشد و خانهاش را فروخت. مینیبوسی خریدیم ولی من كه تجربه رانندگی با مینیبوس را نداشتم عملا از كار كردن با مینیبوس چیزی عایدمان نمیشد. مجبور شدیم مبلغی را كه برای رهن خانه پرداخت كرده بودیم پس بگیریم و از آن پس مینیبوس شد خانه متحرك ما...! از سختیهای زندگی در آن نمیگویم و اینكه امنیت و آسایش نداشتیم و بدتر از آن اینكه بهتدریج پولمان ته میكشید و دیگر نه شغلی داشتیم، نه خانه و نه وسیلهای كه بتوان تبدیل به پول كرد. ما بودیم و یك مینیبوس كه خانه و سقف بالای سرمان بود.
دوست و آشنایی هم نداشتیم كه به كمك او امیدوار باشیم. خانواده من كه به كلی منكر وجود من شده بودند و اسمی از من نمیآوردند. خانواده الهام هم به دلیل مشكلات مالی فراوان خودشان نیاز به كمك داشتند. دوباره به فكر خردهفروشی افتادم ولی این كار كفاف خرج زندگیمان را نمیداد. پس با فكر اینكه یكبار برای همیشه دست به انجام كاری بزرگ بزنم تا از این وضعیت خلاص شویم قبول كردم تا مقدار قابل توجهی مواد مخدر جابهجا كنم آن هم توسط یك واسطه كه نمیشناختم كیست و كجاست؟ با او در یك پارك قرار گذاشتیم و مواد را تحویل گرفتم و هنوز ساعتی نگذشته بود كه به دام ماموران مبارزه با مواد مخدر افتادم و راهی زندان شدم. بعد ازگرفتاری من، مینیبوس هم توسط چند طلبكار مصادره شد و الهام دربهدر خانه اقوام و من هم در زندان...! چندماهی كه در زندان بودم فقط الهام بود كه به ملاقاتم میآمد. در یكی از همین روزها سرش را پایین انداخت و گفت: قبل از اینكه به زندان بیفتی میخواستم موضوعی را به تو بگویم، مكث كرد و سكوتش مرا به دلشوره انداخت. پرسیدم: چی شده؟ چی میخواستی بهم بگی؟ گفت: اول اینكه خانوادهات شنیدهاند كه اینجا هستی و میخواهند كمكت كنند و بعد هم... در حالیكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: میخواستم بهت بگم كه داری پدر میشی! برای یك لحظه شرایطمان را فراموش كردم. خوشحال شدم. با خنده گفتم: جدی میگی؟ ولی ناگهان با یادآوری شرایطمان و اینكه در آن لحظه در كجا هستم لبخند بر لبانم یخ زد و با لحنی سرد گفتم: بیچاره اون بچه بینوا كه پدر و مادرش ماییم! سكوتی عمیق سایهاش را روی آرزوهایمان انداخت و با تلخی گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ میدونی كه او هم قبل از به دنیا آمدنش معتاد شده اون هم ناخواسته. الهام در حالیكه برق خاصی در چشمانش بود گفت: ۵ ماهشه و خیلی هم بیقراری میكنه بهخصوص وقتهایی كه من... جملهاش را ناتمام گذاشت و سرش را به زیر انداخت و بعد به گریه افتاد. الهام خمیده و گریان رفت و با رفتنش نقشی عمیق، از سیاهی و تلخی در ذهن من به جا گذاشت.
آن روز به سختی از الهام دور شدم و مدام در فكر بودم كه سرنوشت این كودك معصوم چه خواهد شد؟ ماه بعد منتظر آمدن الهام بودم ولی به جای الهام مادرش كه سرتا پا سیاه پوشیده بود به دیدنم آمد و مقابلم نشست. با اشك پرسید: خوبی پسرم؟! ناگهان بدنم یخ كرد و شروع كردم به لرزیدن؛ جرات آن را نداشتم كه بپرسم چرا الهام نیامده. میترسیدم جوابی بشنوم كه قادر به تحملش نباشم. مادرش اشكهایش را پاك كرد و درحالی كه كاغذ مچالهای را در دستم قرار میداد گفت: میدونم خیلی سختی كشیدی ولی حلالش كن و با بغض ادامه داد: الهام رفت! نگاه یخزدهام را به صورتش دوختم و چند قطره اشك سرد به روی گونهام غلتید. مگر چه شده بود؟ یعنی الهام تركم كرده بود؟ آخه بدون من كجا رفته بود؟ تكلیف بچهمان چی میشد؟ و هزاران پرسش دیگر كه به مغزم هجوم آورده بود و رهایم نمیكرد. نمیدانم چه مدت در آن حالت بودم ولی وقتی سرم را بلند كردم مادر الهام رفته بود و كاغذ مچاله شده در دستم بود. با دستی لرزان بازش كردم. خط الهام بود مثل همیشه به بدخطیاش خندیدم. نوشته بود. عزیزم! شاید زمانی كه این نامه را میخوانی من در این دنیا نباشم. میدانم كه به خاطر من زندگیات، جوانیات و مهمتر از همه تندرستی و خانوادهات را از دست دادی ولی باور كن كه دوستت داشتم! بیشتر از خودم یا هركس دیگر...!
ولی نمیدانم باید خود را مقصر بدانم یا خانوادهام را كه در سنی پایین و ناپخته مرا مجبور به ازدواج با كسی كردند كه دوستش نداشتم یا همسرم را كه با همه تلاشی كه كردم ولی بیفایده بود. درك متقابل از یكدیگر نداشتیم و به تفاهم نرسیدیم و نتوانستیم به زندگی مشتركمان ادامه دهیم. یا خود را كه باعث شدم مشكلات مرا به جایی ببرند به نام ناكجاآباد و در این سفر ترا به همسفری برگزیدم. مرا ببخش!
مدتی بود كه فرزندمان دیگر حركتی نداشت و دیروز مرده به دنیا آمد و دلیلش اعتیاد من بود. اعتیاد باعث شد كه فرزندمان هنوز به دنیا نیامده پشیمان شود. شاید با خود فكركرد من كه هنوز پا به این دنیا نگذاشتهام این همه زجر میكشم و شكنجه میشوم پس دنیا نمیتواند جای خوبی باشد. كاش میتوانستیم دنیای خوبی برای فرزندمان بسازیم...
ازدواج یك تصمیم مهم و سرنوشتساز است و امری تصادفی و متكی بر شانس و اقبال و بازی سرنوشت نیست. معیار انتخاب و شناخت تكبعدی نیست. اگر جوانان به مسائل تكبعدی نگاه نكنند و همه ابعاد را درنظر داشته باشند، مانند بعد عاطفی، روانی، جسمانی، ادراكی و اجتماعی میتوانند در آینده انتخاب درستی داشته باشند. تصمیمگیریهای عجولانه و بدون تحقیق و بررسی عاقبتی جز تباهی نخواهند داشت. برخی از افراد وقتی با مشكلی مواجه میشوند و شكست میخورند به جای یافتن دلیل شكستشان و مقابله با آن، متوسل به مكانیسمهای دفاعی میشوند و سعی میكنند اشتباه خود را به گردن دیگران بیندازند. از جمله مكانیسمهای دفاعی مكانیسم «دلیلتراشی» است. به وسیله مكانیسم «دلیلتراشی» فرد برای اثبات ارزشمندی خود «سفسطه» را به جای «رفتار منطقی» ارائه میكند و به این وسیله میخواهد به دیگران بقبولاند كه آنها هستند كه در اشتباهند. مثلا فردی به دلیل سستی اراده معتاد میشود و دلیل اشتباهش را داشتن دوست نایاب عنوان میكند و به گردن دیگری میاندازد. درست است كه ازدواج در سنین پایین معقول و پسندیده نیست چون هنوز فرد به رشد عقلی- روانی و اجتماعی... و تكامل لازم نرسیده است ولی دختران بسیاری وجود دارند كه در سنین پایین ازدواج كرده و وارد زندگی مشترك شدهاند و با تلاش در جهت ادامه تحصیل، كسب شغل و موقعیتهای اجتماعی و یادگیری مهارتهای زندگی كوشیدهاند و با تغییر خود به تكامل رسیدهاند. معمولا افرادی هم كه نتوانسته یا نخواستهاند در آن رابطه باقی بمانند و به زندگی مشتركشان ادامه دهند، جدا میشوند. پس از جدایی باتوجه به تجربه گذشته تلاش میكنند تا در انتخاب شریك جدید زندگیشان دقت بیشتری به خرج داده و سنجیدهتر عمل كنند. متاسفانه هردوی شما با چشمانی باز و به میل خود چنین آینده ناخوشایندی را برای خود رقم زدهاید. سعی كنید از خانوادهتان به همراهی یك مشاور و برای گذر از این بحران كمك بگیرید.
نظر کاربران
بی عقلی محض تنها نظری که میتونم بدم
مو به تنم سیخ شد
پاسخ ها
طاقت بيار
سعی خودمو میکنم!!!!!!
متا سفانه مواد مخدر زندگي خيلي هارو نابود ميكنه ايشالله هيچ كس در گير مواد نشه وعاقبت بخير بشه ارزوي قلبي منه
پاسخ ها
بله...شاید اگه پدر من هم قبل از ازدواج با مادرم مراقب این مسئله بود الان مشکل روانی نداشت !
اگه بزرگترا ولشون نمیکردند به اینجا نمیرسیدند
پاسخ ها
بابا اينا خودشون بزرگترن
آخه تا كي چوب بالا سر؟
یعنی ادم میتونه انقد بی فکر باشه خیلی ناراحت کننده بود
از ادم هایی مثل الهام بیزارم مشابه الهام خیلی دیدم
ادم های کثیف که برای خوشی خودشون دیگران هم الوده میکنند
همسر سابق دختر دایی منم میخواست از این شیوه استفاده کنه که همسرشو معتاد کنه
واقعا جای تعجب داره که هنوز آدم ها گول می خورند.یعنی از عاقبت کار خبر ندارند.تا کی......
vay cheghad vahshatnak