داستان واقعی؛ بیتابی بــیتا
رفتن مهرنوش را نگاه میكردم. او میرفت بدون آنكه به عقب برگردد و نگاهی به پشتسرش بیندازد
برترین ها: انگار نه انگار كه سالها خاطره زندگی مشترك را پشتسرگذاشته و میرود. حتی گریههای دختر كوچكمان بیتا هم در تصمیم او برای رفتن، تاثیری نداشت. «بیتا» در آغوش من بود و با فریاد مادرش را صدا میزد و با دستانش او را نشان میداد. حس میكردم با طنابی نامرئی از جنس عشق و عاطفه، میخواهد با دستان كوچكش مادرش را به سمت خود بكشد. ولی با دورشدن سرد و بیمهر مهرنوش احساس كردم كه طناب پاره شد و او كوچك و كوچكتر تا اینكه تبدیل به ذرهای و بعد هم ناپدید شد.
روزهای سخت بیمادری دخترم و ناباوری من از جداییمان ادامه داشت. هرروز منتظر بودم تا مثل همیشه درخانه را باز كند و با چشمانی كه برق شادی از آن میتراوید با لبخندی شیرین در مقابلم ظاهر شود و «بیتا» دخترمان را درآغوش بگیرد و صدای خندههای او در فضا پخش شود. ولی دختر كوچولوی من مانند پرندهای غمگین و پرشكسته، پس از روزها بیتابی سرش را به زیر بالهای كوچكش برد و در خود فرو رفت. تا اینكه عاقبت مادرم مرا راضی كرد تا نگهداری از «بیتا» را به او بسپارم. با بیمیلی پذیرفتم، چون چارهای جز این نداشتم باید به سركار میرفتم و درنبود من دخترم «بیتا» تنها میماند. بارها با خود فكر كردم كه كجای كارم اشتباه بود كه به چنین سرنوشت شومی دچار شدم و زندگیام از هم پاشید. همسرم «مهرنوش» فرزند آخر خانواده و تهتغاری بود و خواهر و برادران زیادی داشت كه به او توجه خاصی داشتند و تا حدی لوس و لجوج بار آمده بود. اوایل آشناییمان با همین لجاجتها و خودسریهایش توجه مرا به خود جلب كرد، همه آن حركات برایم زیبا، جسورانه و شیرین بود. ولی پس از مدتی متوجه شدم، آن رفتارها نه تنها شیرین نبود بلكه ویرانگر و مخرب هم بود. سالهای اول ازدواجمان بود، هنوز سرشار از شادی، انرژی و امید به آینده بودیم و درگوش یكدیگر غزلهای عاشقانه میخواندیم و با غمها و ناراحتیها بیگانه بودیم، همه جلوههای زندگی رنگ و بوی زیبا و عاشقانه داشت. در آن زمان هردو با گرفتن وام و پساندازمان به فكر خرید خانهای افتادیم. به پیشنهاد مهرنوش به جای خرید یك خانه بزرگ، دو خانه نقلی خریدیم. در خانهای كه متعلق به من بود زندگی میكردیم و خانه مهرنوش را اجاره دادیم. او حسابی باز كرده بود كه تمامی اجارهبهایش را در آن پسانداز میكرد. پس از گذشت مدتی از زندگی مشتركمان متوجه شدم كه مهرنوش در دخل و خرج زندگی هم بسیار حسابگرانه عمل میكند و حساب هرریالی را كه خرج میشود را دارد. خوشحال بودم! چون فكر كردم همسری آیندهنگر و قناعتپیشه نصیبم شده پس بهراحتی از این ماجرا گذشتم. بعد از اینكه دخترمان به دنیا آمد زندگیمان كامل و سرشار از شادی شد. به اصرار مهرنوش برای آسایش خانوادهمان، هردوخانه را فروختیم تا خانهای بزرگتر بخریم. بعد از مدتی خانهای خریدیم. سند خانه جدید را به نام هردو به ثبت رساندیم، من و مهرنوش به یك اندازه سهم داشتیم.
وقتی مهرنوش از ماجرا مطلع شد پایش را در یك كفش كرد كه چرا كل خانه را به نام او نكردهام و مدعی بود كه حتما تو به من اعتماد نداری وگرنه چنین كاری نمیكردی. تااینكه برسر این موضوع كارمان به مشاجرههای هرروزه كشید و فضای خانهمان تبدیل به میدان جنگ شد. دیگر پرندههای رنگین و خوشآواز عشق و محبت فرار را برقرار ترجیح دادند، چون حالا هوا و فضای عاشقانه زندگیمان با بوی حرص و آز به پول مسموم شده بود. هرروز ناباورانه با بعد جدید و ناخوشایندی از شخصیت مهرنوش آشنا میشدم كه قبلا هرگز در او سراغ نداشتم. اما با همه ناسازگاریاش او را دوست داشتم و این همه سماجتهای او موجب شده بود كه من هم به نوعی لجباز شوم و رفتارهایش سبب شد، فكر كنم تصمیمی كه درمورد مالكیت خانه گرفتم بسیار هم اصولی و درست بوده! دیگر صحنه زندگیمان تبدیل شده بود به صحنه زورآزمایی و هركدام سعی میكردیم قویتر از دیگری از آن خارج شویم. وقتی سماجتهای او را میدیدم من هم سماجت میكردم. سرانجام پس از این همه كشمكشها، كارمان به جدایی كشید. روزیكه قصد داشتیم به دادگاه برویم، به مهرنوش گفتم: «بیا و از خر شیطان پیاده شو! به فكر «بیتا» باش!» او گفت: «تو خودت خواستی كه اینطور بشه. وقتی تو به من اعتماد نداری پس من چرا باید زندگیام و جوانیام را صرف تو و فدای «بیتا» كنم؟! هیچ میدانی كه من چه خواستگارانی داشتم كه حاضر بودند كلی از داراییهایشان را به نامم كنند. ولی چون تو را دوست داشتم پذیرفتم تا با تو ازدواج كنم راستش را بخواهی حالا پشیمانم و فكر میكنم كه اشتباه كردم و باید گذشته را جبران كنم.»
من مستاصل نگاهش كردم و گفتم: «به چه قیمتی...؟!» و او سنگدلانه گفت: «قیمتش اصلا برام مهم نیست! تا جوانم باید فكری به حال خودم كنم، فردا كه سنوسالم بیشتر و جوانیام كمتر شد، دیگر خیلی دیر است. بچه بزرگ میشود و یادش میرود ولی مگر من چندبار به دنیا میآیم و زندگی میكنم پس میخواهم به دنبال آرزوهایم بروم.» باورم نمیشد این همان دختر شوخی است كه روزی حاضر بودم جانم را برایش فدا كنم.
به او گفتم: «خوب شد بهانهای پیدا كردی تا چهره اصلیات را نشان دهی! تصمیم گرفته بودم كه به خاطر حفظ زندگیمان و دخترمان «بیتا» همه داراییام را به نام تو كنم ولی حالا دیگر پس از شنیدن این حقیقت تلخ هرگز این كار را نخواهم كرد. برو دنبال زندگیات و من و دخترم را به حال خود بگذار! چون دیگر حتی اگر تو هم بخواهی، من راضی نمیشوم كه دخترم زیر دست چنین مادر بیعاطفه و مادیگرایی رشد كند.» موقع بیرون رفتن از خانه برگشتم و نگاهش كردم و گفتم: «دیگر هرگز نمیخواهم لحظهای با تو زندگی كنم.» وقتی به خانه بازگشتم، مهرنوش درحال بیرون رفتن بود سوار ماشینش شد و بدون اینكه حتی به پشت سرش نگاه كند، رفت. سالها از این ماجرا گذشته است. دخترم بزرگتر شده و مادرم سرپرستی او را به عهده دارد و با ما زندگی میكند. دخترم «بیتا» بعضی از آخرهفتهها به دیدن مادرش میرود، البته با اكراه! وقتی میآید شكایت دارد كه ساعتها در خانه تنها بوده تا مادرش از سركار، باشگاه یا دورههای دوستانهاش به خانه برگردد. به همین دلیل زیاد مایل نیست كه به دیدن مادرش برود. شنیدهام كه از هرراهی پول درمیآورد از خرید و فروش اجناس گرفته تا اضافه كاری تا نیمهشب! ولی باز هم طمعش فرو نمینشیند و احترامش به افراد به اندازه داراییهای آنهاست و هرچه ثروتشان افزونتر باشد، صمیمیت و احترام او نسبت به آنها بیشتر میشود با ظاهر زیبایی كه دارد همه را تحتتاثیر قرار میدهد ولی دیگران نمیدانند كه در زیر این ماسك زیبا و معصوم دیو حرص و آز، پنهان میكند تا به خواستهاش برسد. حتی فرزندش را...!دخترم بسیار گوشهگیر و تنهاست. با همه تلاشی كه برای راحتی و آرامش او میكنم، باز هم مضطرب و تنهاست و هرچه بزرگتر میشود این حالت در او بیشتر به چشم میآید. بیشتر اوقات او تنهاست و درخود فرو میرود. حالا دیگر كمكم به دوران بلوغ نزدیك میشود و من خیلی نگرانش هستم. مادرم دیگر حوصله و توان گذشته را ندارد و نمیداند چگونه با او كنار بیاید. فقط غصه میخورد و میگوید، مادرجان من كه هركاری از دستم برمیآید برای راحتی بیتا انجام میدهم. پس چرا اینقدر گوشهگیر و كمحرف است. آنقدر زودرنج است كه با كوچكترین حرف و رفتاری ناراحت میشود و زیرگریه میزند. دیگر نمیدانم چه باید بكنم. لطفا مرا راهنمایی كنید چون خیلی نگران دخترم بیتا هستم.
این موضوع باید با چند عامل بررسی شود. آیا زوجها برای وارد شدن به زندگی مشترك به مرحله تكامل رسیدهاند؟ مثلا به تكامل جنسی، عاطفی، جسمی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی و... رسیدهاند! علاوهبر داشتن فاكتورهای یاد شده یك ازدواج موفق باید برپایه «اعتماد» دوطرف باشد تا زوجین بتوانند در برابر مشكلات و شرایط بحرانی مقاومت كنند كه این اعتماد تنها با تلاش آگاهانه و مداوم هردو طرف به وجود میآید.
شراكت در اموال در زندگی مشترك بسیار معقول و پسندیده است و به هر دو طرف احساس امنیت و آرامش میدهد به شرط آنكه با تفاهم و اصولی انجام شود كه خود به استحكام پایههای زندگی كمك میكند. ولی اینكه تنها هدف و مقصود از زندگی مشترك جمعآوری اموال و اختصاص آن به یك نفر باشد، آن هم به قیمت از هم پاشیدن زندگی مشترك و قربانی شدن كودكان بیگناه، بسیار خودخواهانه و غیرمنطقی است و چنین پیوندی از ابتدا سست بنیاد بوده و براساس درستی بنا نشده است. به احتمال زیاد چنین افرادی درگذشته از شكست مالی یا فقر در خانواده دچار رنج و عذاب بودهاند و به همین دلیل نگرش آنان در مورد مادیات (پول) با نوعی وسواس فكری همراه است و دچار نوعی آیندهنگری بیمارگونه هستند. اینگونه افراد نه از پول و داراییهای خود استفاده مفید میبرند و نه دیگران را از آسایش مادی بهرهمند میكنند. برای درمان باید مشكل فرد ریشهیابی شود درضمن باید قبل از تصمیم به جدایی و لجبازی با همسرتان از یك مشاور یا روان درمانگر برای حل و رفع مشكلتان كمك میگرفتید. درمورد دختر شما (بیتا) باید گفت، بیشتر كودكان طلاق دچار نوعی دوگانگی میشوند و بهنوعی نمیتوانند با 2 محیط مختلف كنار بیایند. سعی میكنند، هردو طرف (والدین) از آنها راضی باشند و این موضوع برای فرزندان فشار عاطفی زیادی به همراه دارد. در بیشتر اوقات خویش را سرزنش كرده و خود را موجب جدایی والدین میدانند. باتوجه به آسیبی كه بر اثر جدایی شما به بیتا وارد شده آن هم در سن پایین! و اینكه در حال حاضر به مرحله بحرانی بلوغ وارد میشود باعث بروز چنین حالاتی در وی شده است. وارد شدن به این مرحله (بلوغ) اكثرا فشارهای روحی، روانی و جسمی زیادی به نوجوانان وارد میكند. ادامه این مشكل (حالت افسردگی) زیان بار است و هرچه زودتر باید بیتا تحت درمان قرار بگیرد. بهتر است طی جلسات متعدد رواندرمانی، این مرحله سخت و دشوار را با كمك و همراهی یك رواندرمانگر یا مشاور بگذراند.
نظر کاربران
غمگین بوددلم گرفت.چه زن سنگدل وخودخواهی حیفه واسش اسم مقدس مادرگذاشت
پاسخ ها
چه خوب اولین کامنتم
تحت تاثیر قرار گرفتم .منهم با نظر مشاور موافقم . دعا میکنم هرچه زودتر مشکل بیتاجون حل شه .
راستی چرا ازدواج مجدد نکردی؟ همه دخترا مثل هم نیستن
پاسخ ها
جدي ميگي؟
اتفاقا دردت رو پيش خوب كس آوردي يعني من......:
پيشنهاد مي كنم برو زنت را پيدا كن يك كتك مفصل بهش بزن.......تادلت خنك بشه....
بعدش هم برو يه زن اصلا دوتا زن بگير تا چش زن اوليت در اد.........
وبراي دخترت هم نگران نباش...........بزار با زن جديدت يه مدت انس ميگيره......
چند وقت ديگه هم به سلامتي شوهر ميكنه.......
به همين سادگي.....
پاسخ ها
بله به همین سادگی
نظر من این است برو یه زن دیگه بگیر چیزی که زیاده زن البته زن خوب کم یر میاد
طفلي دختره بيتا.
بیتا جان بخاطر ضربه ای که از مادرش خورده دچار این نوع رفتار ها شده...من یه دختر نوجوان هستم گاهی اوقات به خاطر کوچترین حرف ها ناراحت میشم و واکنش نشون میدم رفتاری شبیه بیتا....
واین که بیتا الان در دوران بلوغ قررا داره کار رو برای شما مشکل میکنه،به نظر من شما باید با دخترتون نه به عنوان یه پدر بلکه به عنوان یه دوست صحبت کنین و بهش اجازه بدین تا از مشکلات با شما حرف بزنه و یه مدت بهش فرصت بدین تا با خودش کنار بیاد ،او بهتر از همه میتونه مشکل خودش رو حل کنه فقط یه کم باید بهش کمک کنین....
inam dokhtare on madare
مهرنوش اسم زنه یا مرد