۲۸۷۶۹
۱۴ نظر
۵۰۹۰
۱۴ نظر
۵۰۹۰
پ

قسمت آخر

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (۴)

سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی دست و پنجه نرم می‌کند. نسیم، دوست پزشکش مشکل او را عصبی می‌داند و او را به یک مشاور معرفی می‌کند.

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (4)
برترین ها: آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی دست و پنجه نرم می‌کند. نسیم، دوست پزشکش مشکل او را عصبی می‌داند و او را به یک مشاور معرفی می‌کند. سارا، سهیلا، خواهر دوستش را که قصد سقط جنین دارد راضی می‌کند که تا تولد بچه صبر کند و بعد بچه را به کس دیگری بسپارد. سارا می‌خواهد نوزاد سهیلا را به فرزندی بپذیرد. فرزین همسر سارا با این تصمیم موافق نیست و او را تشویق می‌کند که از طریق بهزیستی اقدام کنند. سارا نزد مشاور می‌رود و در جریان مشاوره متوجه خاطره ای مربوط به کودکیش می‌شود که او را تحت تاثیر قرار داده. سارا سعی می‌کند خاطره را به یاد بیاورد.

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (4)


حالا سارا خاطره‌اش را واضح و روشن به یاد می‌آورد: « ماشین چپ کرده بود. من افتاده بودم روی آسفالت. هر چی مامان و بابام رو صدا کردم نیومدن. ماشین‌ها تند داشتند رد می‌شدن. من نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. » مشاور، لیوان آب را به دست سارا داد و گفت: « آروم باش.» سارا دستی به موهایش کشید و متوجه شد که خیس عرق است. مشاور گفت: « پس چرا مامانت چیزی در مورد تصادف بهت نگفت؟» سارا نفس عمیقی کشید و گفت: « نمی‌دونم. نمی‌دونم.» و یاد مادرش افتاد وقتی که سرش را بالا نیاورده بود و تکه‌های لیوان شکسته که توی دست‌های مادر بود. مادر چیزی می‌دانست. چیزی که نمی‌خواست به سارا بگوید.

چند ساعت بعد، او در خانه پدری بود. مادر به سارا که روبه‌رویش نشسته بود نگاه کرد و ساکت ماند. سارا دوباره پرسید: « مامان یه چیزی بگو.» مادر سرش را تکان داد. سارا کنار مادرش نشست و گفت: « وقتی من تصادف کردم تو کجا بودی؟ بابا کجا بود؟ چه بلایی سرتون اومد؟ چرا تا حالا برام تعریف نکردی؟» مادر با چشم‌های اشک آلودش به سارا نگاه کرد: « نمی‌خواستم از من بدت بیاد.»

« مامان این چه حرفیه می‌زنی.» مادر حالا زل زده بود به دست‌های خودش. با صدای آرامی که شبیه صدای خودش نبود، گفت: « داشتیم می‌رفتیم شمال. من و مسعود با دوست‌هامون، بهرام و سمیه. ماشین اونا حسابی از ما جلو زده بود. بهرام خیلی تند رانندگی می‌کرد. حسابی از ما فاصله گرفته بود. یه ربع ساعتی ندیدیمشون تا این‌که ...» سارا پلک زدن را فراموش کرده بود: « تصادف کردن؟ پس چرا من...»

« تصادف کرده بودن. تو از ماشین افتاده بودی بیرون و گوشه آسفالت داشتی گریه می‌کردی. بهرام و سمیه ... بهرام و سمیه ...» سارا دستش را گذاشت روی گلویش و گفت: « مامان من توی ماشین اونا چیکار می‌کردم؟ چرا من توی ماشین اونا بودم؟»

مادر دیگر تلاش نمی‌کرد که جلوی اشک‌هایش را بگیرد. چشم‌های آبی‌اش از هجوم اشک قرمز شده بود. سارا جواب سوالش را می‌دانست اما می‌خواست از مادرش بشنود: « تو بچه بهرام و سمیه‌ای. وقتی اونا از دست رفتن ما تو رو به فرزندی قبول کردیم. سارا دخترم ...» سارا خودش را می‌دید که روی خاک قدم برمی‌دارد. مادرش را که کنارش افتاده بود. سارا دست‌های کوچکش را روی دست‌های مادر کشید و دست‌هایش خونی شد.

کنار مزار بهرام و سمیه، سارا به فرزین تکیه داد. آنقدر گریه کرده بود که همه چیز را تار می‌دید. کمی آن طرف‌تر مادرایستاده بود و به گلدان‌های دور و بر آب می‌داد. چشم‌های مادر هم خیس و قرمز بود. فرزین سارا را نوازش کرد. سارا به فرزین نگاه کرد و گفت: «بریم.» و دست دیگرش را به طرف مادرش دراز کرد. مادر دست سارا را گرفت و بعد سارا را در آغوش کشید: « تو دختر منی سارا. هر چی هم که باشه تو دختر منی. با این‌که من تو رو به دنیا نیاوردم. ولی همیشه ... تو همیشه...» سارا گفت: « می‌دونم. می‌دونم.»

مشاورش گفت: « حالا دیگه می‌تونی با واقعیت مواجه بشی.» و سارا به آن سنگ قبرهای خاکستری فکر می‌کرد که پدر و مادر واقعیش را در خودشان پنهان کرده بودند. به زن و مردی فکر کرده بود که بدون کوچک‌ترین توقعی این همه سال برایش پدر و مادری کرده بودند.

سارا گفت: « اونا ترسیدن. فکر می‌کردن اگه من بدونم که بچه واقعیشون نیستم ضربه روحی می‌خورم.» مشاورش گفت: « الان چه احساسی بهشون داری؟»

سارا گفت: « احساسم هنوز برام جدیده. ولی فکر نمی‌کنم چیز زیادی عوض شده باشه. اونا هنوز پدر و مادر منن. این همه سال به جز محبت ازشون ندیدم. فکر نمی‌کنم این‌که پدر و مادر واقعی‌ام کس دیگه‌ای بودن چیزی رو عوض کنه.» مکث کرد و به مشاور نگاه کرد: « فکر می‌کنم الان کاملا آمادگی‌اش رو دارم که یه بچه رو به فرزندی قبول کنم. الان می‌فهمم که فرقی نمی‌کنه که بچه‌ای رو خودم به دنیا آورده باشم یا نه. مهم دوست داشتنه. مهم حمایت کردن از یه بچه‌اس و این‌که بهش یه زندگی تازه بدی.» و به سهیلا فکر کرد.

سهیلا که به مطب آمد به نظر غمگین می‌رسید. سارا معاینه‌اش کرد. همه چیز رو به راه بود. بچه داشت به طور طبیعی رشد می‌کرد. سهیلا که بدون آرایش کم سن و سالتر از آن چیزی که بود به نظر می‌رسید، به سارا گفت: « اصلا نمی‌دونم باید چیکار کنم.» سارا گفت: « 2 ماه دیگه مونده. من می‌خواستم قبلا بهت بگم.» سهیلا روی تخت معاینه نشست: « شما کسی رو برای نگه داشتن بچه پیدا کردین؟»

سارا نفس عمیقی کشید و به سهیلا نگاه کرد: « من خودم بچه تو بزرگ می‌کنم. من بچه‌دار نمی‌شم. » سهیلا با چشم‌های گرد شده به سارا نگاه کرد و گفت: « چطور ممکنه؟» سارا لبخند غمگینی زد: « همه چی ممکنه. حالا نظرت چیه؟ من و شوهرم الان 7 ساله عروسی کردیم. 3 ساله که می‌خوایم بچه‌دار بشیم و نمی‌شه و ممکنه هیچ وقتم نشه. ما حاضریم بچه رو قبول کنیم.» سهیلا از جایش بلند شد و دستگیره در را گرفت: « باید با کیان حرف بزنم. دیگه چیزی به رفتن ما نمونده. فکر کنم این بهترین راه‌حل باشه.»

سارا لبخند زد. باید سیسمونی می‌خرید. باید برای پسرک اسم انتخاب می‌کرد. باید با فرزین صحبت می‌کرد. فرزین ولی هنوز با این موضوع مخالف بود. فرزین گفت: « اینجوری نمی‌شه. هر لحظه ممکنه سهیلا پشیمون بشه و این برای تو خیلی سخت می‌شه.» سارا گفت: «سهیلا برای چی پشیمون بشه؟ 3 ماه دیگه بلیط دارن. دارن می‌رن کانادا. خودش به من گفت که راه‌حل دیگه‌ای نداره.»

« من می‌گم بریم سراغ بهزیستی. بریم سراغ یه راه مطمئن.»

« بیا بریم خرید کنیم. فقط 2 ماه دیگه مونده. فرزین دلت می ‌خواد اسم پسرمون رو چی بذاریم؟» فرزین جوابی نداد.

چند روزی بود که سارا حال چندان خوشی نداشت. هر روز صبح با سری سنگین از خواب بیدار می‌شد. نگران بود که بیمار شده باشد. آن روز هنوز چند ساعت بیشتر نخوابیده بود که تلفن بیدارش کرد. از بیمارستان زنگ می‌زدند. درد زایمان سهیلا آغاز شده بود. سارا از جا پرید و لباس پوشید. وقتی به بیمارستان رسید مرد جوان و رنگ پریده‌ای را در راهرو دید. مرد با دیدن سارا به طرفش دوید: « چرا اینقدر زود دردش شروع شد خانم دکتر؟ مشکلیه؟» سارا به آرامی گفت: « بذارین معاینه‌اش کنم. فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشه.» و به طرف اتاق رفت. سهیلا روی تخت دراز کشیده بود. صورتش از درد مچاله بود: « یهویی کیسه آبم پاره شد. تا برسم بیمارستان دردم شروع شده بود. هنوز 40 روز به تاریخ زایمان من مونده. یعنی بچه حالش خوبه؟» سارا فکر کرد که هنوز چیزی برای بچه نخریده است و هنوز نمی‌داند که اسم بچه را می‌خواهد چه بگذارد. اما از تولدش هیجان زده شده بود. از این‌که بالاخره داشت مادر می‌شد. اضطراب سهیلا، سارا را به لحظه حال برگرداند: «چیزی نیست. داری زود زایمان می‌کنی ولی همه چی مرتبه حال بچه هم خوبه. » می‌خواست بگوید پسرم و نمی‌توانست بگوید.

3 ساعت بعد سارا، پسر کوچک سهیلا را به دنیا آورد. سهیلا روی تخت زایمان با دیدن پسرش زد زیر گریه : « چقدر کوچیکه. چقدر کوچیکه. می‌شه بغلش کنم؟» سارا نوزاد کوچولو را روی سینه مادرش گذاشت و سهیلا سر کم موی پسرک را بوسید. چشم‌های سارا پر از اشک شد. یکی از پرستارها گفت: « بهش شیر بده.» سارا می‌خواست بگوید که مادر بچه است که نمی‌تواند به بچه شیر بدهد. اما سهیلا منتظر نمانده بود و نوزاد کوچک حالا داشت در آغوش مادرش شیر می‌خورد. سهیلا اشک می‌ریخت و قطره‌های اشک روی سر پسرش می‌ریخت. سارا به سهیلا و کودکش نگاه کرد و همه چیز را فهمید. فهمید که هیچ وقت مادر آن پسر کوچک نخواهد شد. فهمید که سهیلا، مادر شدن را با تمام وجودش احساس کرده است و فهمید که شاید این برای آن پسر کوچک بهترین تصمیم باشد.

بیرون اتاق زایمان به دیوار تکیه داد و منتظر ماند که ناامیدی تسخیرش کند. احساسی که سراغش آمد ناامیدی نبود. خستگی بود. سارا احساس می‌کرد خسته است. آنقدر خسته که می‌تواند روزها و روزها بخوابد. به خانه که رسید فرزین میز صبحانه را آماده کرده بود و منتظرش بود: « زایمان کرد؟» و سارا سرش را تکان داد. به چشم‌های فرزین نگاه کرد. منتظر بود که فرزین بگوید: « دیدی گفته بودم.» فرزین چیزی نگفت. سارا نشست و صبحانه خورد. از فرزین به خاطر سکوتش ممنون بود و می‌دانست که این سکوت را لازم دارد. بیشتر از همه حرف‌هایی که ممکن بود فرزین بزند.

نسیم با روپوش سفید در راهروی بیمارستان به سارا رسید و گفت: « چقدر رنگت پریده! چی شده؟» سارا گفت: « حالم زیاد خوب نیست. » و فکر کرد 2 هفته است که حالش خوب نیست و خودش هم از حال بد خودش کلافه است. فکر می کرد حال بدش مربوط به رفتن سهیلا و پسرش باشد. افسون قبول کرده بود که مدتی سهیلا و خانواده‌اش را در خانه‌اش نگه دارد و سهیلا همراه پسرش و همسرش از ایران رفته بودند. سارا دیگر پسر کوچک را ندیده بود اما سهیلا با یک دسته گل سراغش آمده بود و از سارا به خاطر این‌که نگذاشته بود پسر کوچکش را بیندازد، تشکر کرده بود. وقتی سهیلا از سارا معذرت‌خواهی می‌کرد سارا جلویش را گرفته بود: « این بهترین تصمیمه. شک نکن. برای ما هم حتما پیش میاد. راه‌های دیگه‌ای هم هست.» و خودش هم به حرف خودش شک کرده بود. نسیم دست سارا را کشید و گفت: « بیا ببرمت سونوگرافی. چرا اینقدر رنگت پریده؟» سارا گفت: «نمی‌خوام. سونوگرافی می‌خوام چیکار؟خوبه حالم.»

«تا حالا ندیده بودم اینقدر بی‌رنگ و رو باشی.» سارا گفت: «خوب نخوابیدم. دو سه روزی هست که خیلی خوب نمی‌خوابم.»

« بیا بابا! می‌خوام دستگاه جدیدمو بهت نشون بدم.»

سارا سردی ژل را روی شکمش احساس کرد و به نسیم گفت: « کیفیت دستگاهت خیلی خوبه. » نسیم داشت به دقت به مانیتور نگاه می‌کرد. سارا به چشم‌های نسیم نگاه کرد. نسیم گفت: « سارا ...» و تصویر را ثابت نگه داشت. سارا سرش را بلند کرد و به تصویر سیاه و سفید نگاه کرد. در بین لکه‌های تیره حجم سفید و کوچک لوبیا شکلی به چشم می‌خورد. سارا این حجم کوچک را خیلی خوب می‌شناخت. بارها و بارها روی برگه‌های سونوگرافی به پدر و مادرهای مشتاق نشانش داده بود و گفته بود: « اینم جنین. هنوز خیلی کوچیکه ولی سالمه.» نسیم به چشم‌های سارا نگاه کرد و منتظر ماند. وقتی دید سارا چیزی نمی‌گوید تصویر را حرکت داد. ضربان قلب کوچک، قلب خیلی کوچکی روی تصویر پیدا شد. قلبی که مال بچه سارا بود و بی‌تاب می زد با صدایی که سارا خیلی خوب می‌شناخت: « پی تی کو، پی تی کو، پی تی کو» انتظار تمام شده بود و سارا حالا می‌توانست مثل همه مادرهای دنیا برای کودک خودش خیالبافی کند. اشک‌هایش این بار از شادی بود.

پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • Sadaf

    mamnun... kheyli ghashng bud!!!

  • بدون نام

    خیلی قشنگ بود .. ایشاله خدا به همه منتظرا بچه سالم بده و همه بچه ها رو برای پدر و مادراشون حفظ کنه ...

  • فاطمه

    سلام
    با اینکه از اواخر قسمت دوم حدس می زدم چی میشه ولی بازهم خیلی ذوق کردم. واقعا آفرین و واقعا ممنون. خیلی خیلی زیبا بود. خیلی خیلی...

  • سحر 1

    نمیشد چهره ی نسیم رو یک کم ملیح تر بکشید ؟!

  • ماری

    داستانتان خیلی زیبا بود از شما به خاطر زحماتتان کمال تشکر را دارم .هیچ وقت نباید از خدا نا امید بشیم شاعر گفته خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید دری دیگری

  • عسل

    وای خداجونم شکرت. ایشالا خدا به هرکی بچه میخواد یه خوب و سالمشو بده و حفظش کنه.

  • ساره

    این داستان در نشریه شهرزاد چاپ شده.خوشم می آد کپی رایت رو رعایت کردین.حداقل منبعشو ذکر می کردین بد نبود.

    پاسخ ها

    • amir

      فقط يه چي بگيم عادتمونه لوگوي شهرزادو دسته چپ بالا کنار لوگوي برترينها نديدي؟؟؟
      انصافا يکي از با اخلاقاي وب اين برترينها
      بابا توام مجله خون

  • aisan

    kheyli kheyli ghashang bud mer30

  • ناشناس

    خیلی قشنگ بود

  • بدون نام

    خوش ب حال اونایی ک ازدواج کردنو این امیدو دارن ک یه روز بچه دار میشن

    پاسخ ها

    • بدون نام

      خب تو هم ازدواج کن

  • الهه

    خیلی زیبا بود

  • پریسا

    خیلی عالی و احساسی.آدم میتونست واقعیتو حس کنه.
    خیلی ممنون.عااااااااالی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج