۲۶۷۱۳
۱۳ نظر
۵۱۲۷
۱۳ نظر
۵۱۲۷
پ

داستان واقعی؛ فریبکاری​های شایان

هرچه به روز عروسی‌مان نزدیك‌تر می‌شدیم احساس می‌كردم روزها و شب‌ها به كندی می‌گذرند. شوق و شور فراوانی درمن وجود داشت كه هرچه زودتر زندگی مشترك و دونفره‌مان را شروع كنیم.


داستان واقعی؛ فریبکاری​های شایان

برترین ها : هرچه به روز عروسی‌مان نزدیك‌تر می‌شدیم احساس می‌كردم روزها و شب‌ها به كندی می‌گذرند. شوق و شور فراوانی درمن وجود داشت كه هرچه زودتر زندگی مشترك و دونفره‌مان را شروع كنیم. احساس كسی را داشتم كه بر پشت پرنده‌ای سفید سوار است و در آسمان پرواز می‌كند و فرشته‌ها با شادی و هلهله، بر سرش گل و ستاره می‌ریزند

داستان واقعی؛ فریبکاری​های شایان

مثل همیشه در پشت میزم نشسته بودم و متمركز به كارم! به‌حدی‌كه متوجه اطرافم نبودم. ناگهان صدایی گیرا من را به خود آورد: «ببخشید! خانم ممكنه مرا راهنمایی كنید؟» سرم را بلند كردم و جوان خوش‌قد و قامت را در برابرم دیدم. رفتارش آنقدر باوقار بود كه ناخودآگاه حس احترام را در من برانگیخت. كمی دستپاچه شدم و در جوابش گفتم: «بله حتما...!» آن روز كارش ناتمام ماند و قرار شد كه فردا برای ادامه انجام كارهایش مراجعه كند. تا فردای آن روز چهره و متانت آن جوان از نظرم دور نمی‌شد. روز بعد دوباره سروقت مراجعه كرد و بیشتر از دیروز با رفتارهای نجیبانه‌اش نظر من را به خود جلب كرد. آن روز گذشت و هفته بعد باز هم آمد و این‌دفعه به بهانه اینكه در انجام كارهایش كمكش كرده بودم یك شاخه گل روی میزم گذاشت. احساس می‌كردم در برابر این جوان، قدرت مقاومت و تصمیم‌گیری را از دست داده و به گونه‌ای تحت‌تاثیر رفتار و حرف‌هایش قرار می‌گیرم. در روزهای بعد این بهانه‌ها تكرار شد.

عاقبت روزی گفت: «ببخشید اگر جسارت نباشه می‌خواهم شماره تلفن شما را داشته باشم. ضمن اینكه باید بگویم كه قصد مزاحمت ندارم و امر خیری در پیش است البته اگر شما موافق باشید و اجازه دهید می‌خواهم به خواستگاریتان بیایم.» من كه به شدت غافلگیر شده بودم ناباورانه به او نگاه می‌كردم و از فكر اینكه در ابراز علاقه پیشقدم شده در درونم حس خوشایندی داشتم و خشنود از این پیشنهاد شماره‌ام را به «شایان» دادم. او فردی بود كه از هر لحاظ نظر دختران را به خود جلب می‌كرد. علاوه‌بر داشتن محسنات ظاهری و رفتاری، همچنین تحصیلات عالیه و شغل مناسب و مهمی هم داشت. از خوشحالی روی پا بند نبودم در خواب هم نمی‌دیدم كه در آینده بتوانم همسر چنین فردی شوم. شایان به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاریم آمد. از همان جلسه اول پدر شایان مجلس را در دست گرفت و همه را تحت‌تاثیر قرار داد و درنهایت خانواده‌ام با ازدواج ما موافقت كردند. مراسم عقدمان به صورت خصوصی برگزار شد و شایان یك ست جواهر ظریف و زیبا به من هدیه داد. وارد روزهای شاد و به‌یادماندنی نامزدی شده بودیم كه هرروزش خاطره‌ای زیبا برایمان بود.

روزها سپری می‌شد و من و شایان عاشقانه در فكر تدارك مراسم عروسی بودیم. از سوی دیگر، خانواده‌ام مشغول تهیه جهیزیه بودند و بهترین‌ها را انتخاب می‌كردند و سنگ تمام می‌گذاشتند. هرروز احساس خوشبختی بیشتری داشتم و وجود شایان دلیل این حس بود. روز تولدم فرا رسیده بود، شایان مرا به شام دعوت كرد. ضمن صرف شام جعبه‌ای به من داد كه در آن دستبندی زیبا قرار داشت و خودش به دستم كرد و گفت: «این هدیه فقط برازنده دست‌های زیبای همسرم...!»
6ماه از نامزدی من و شایان می‌گذشت و من هرروز شیفته‌تر و عاشق‌تر از پیش می‌شدم. با اشتیاق غیرقابل وصفی در انتظار برگزاری مراسم عروسی بودیم. من و شایان سعی می‌كردیم بهترین سالن‌ را در نظر بگیریم و چند نوع از بهترین غذاها و گل‌ها را سفارش دهیم و خلاصه در همه‌چیز سنگ‌تمام بگذاریم.

فراموش نمی‌كنم روزی را كه لباس سفید عروسی‌ام را گرفتم؛ شایان وقتی آن را دید بسیار تعریف كرد و از اینكه او لباسم را پسندیده چقدر ذوق‌زده شده بودم. هرچه به روز عروسی‌مان نزدیك‌تر می‌شدیم احساس می‌كردم روزها و شب‌ها به كندی می‌گذرند. شوق و شور فراوانی درمن وجود داشت كه هرچه زودتر زندگی مشترك و دونفره‌مان را شروع كنیم. احساس كسی را داشتم كه بر پشت پرنده‌ای سفید سوار است و در آسمان پرواز می‌كند و فرشته‌ها با شادی و هلهله بر سرش گل و ستاره می‌ریزند واقعا همه‌چیز زیبا و دوست‌داشتنی بود. تنها یك‌هفته به عروسی‌مان مانده بود كه شایان به دنبالم آمد تا به‌اتفاق به منزلشان برویم و آخرین بررسی‌ها را در مورد جشنمان انجام دهیم. وقتی به منزلشان رسیدیم بر سر موضوع بی‌اهمیتی بحثمان شد و ناگهان شایان صدایش را بالا برد و با خشونت شروع به داد و فریاد كرد. من كه اصلا انتظار چنین برخوردی را از جانب او نداشتم به‌شدت متعجب و شوكه شدم. سعی كردم با صبوری و ملاطفت او را آرام كنم ولی فایده‌ای نداشت و نمی‌دانستم چه كنم؟ به طرف پدرومادرش رفتم و از آنها كمك خواستم ولی آنها هم حق را به شایان دادند. نمی‌دانستم چه واكنشی از خود نشان دهم. با ناراحتی و چشمانی گریان گفتم: «شایان این چه برخوردی است كه می‌كنی؟ آن هم برای موضوعی به این كوچكی و بی‌اهمیتی...!خواهش می‌كنم آرام باش یك هفته بیشتر به عروسی‌مان نمانده!» ناگهان شایان با فریاد گفت: «كدام عروسی؟ من غلط می‌كنم كه با تو عروسی كنم.» من كه اصلا انتظار چنین واكنشی را از جانب او نداشتم،گفتم: «عزیزم تو الان عصبانی هستی و من دركت می‌كنم.» دستم را به سویش بردم كه به‌شدت به زیر دستم زد و رویش را از من برگرداند و با خشم گفت: «عروسی بی عروسی...!»

من هاج و واج مانند صاعقه‌زده‌ها بر جا خشكیده بودم، واقعا نمی‌دانستم در آن لحظه باید چه عكس‌العملی داشته باشم به همین دلیل به سرعت به سوی در رفتم و سپس با عصبانیت خود را به منزلمان رساندم. وقتی وارد خانه شدم، رنگم ‌آنچنان پریده بود كه پدرومادرم نگران شدند. هرچه پرسیدند، چه شده؟ چرا تنها برگشتی؟ شایان كجاست؟ من در پاسخ آنها فقط اشك ‌ریختم. در میان اشك و ناله ماجرا را برای خانواده‌ام تعریف كردم. مادرم گفت: «اشكالی نداره مادرجون اون هم خسته شده! بهش حق بده. زحمتش زیاد بوده و از كوره دررفته. همین فردا خودش پشیمون می‌شه و به دنبالت میاد.» ولی فردا كه نیامد هیچ بلكه چندروز هم گذشت و از شایان خبری نشد. همه ما بلاتكلیف و نگران بودیم، چون چندروز بیشتر به عروسی‌مان نمانده بود. عاقبت خواهرم و همسرش برای وساطت به خانه آنها رفتند ولی وقتی بازگشتند بسیار خشمگین و ناراحت بودند. همین كه وارد خانه شدند رو به ما كرده و گفتند: «مردك خجالت نمی‌كشه! بعد از چندماه نامزدی و چندروز مانده به عروسی می‌گوید‌ اصلا من از عروسی منصرف شده و متوجه شده‌ام كه با هم توافق نداریم و از فردا به دنبال انجام مقدمات جدایی خواهم رفت.»

زمانی كه چشم باز كردم در بیمارستان بودم و سرمی قطره قطره اشك‌هایش را در رگ‌هایم می‌ریخت ولی خیلی بیشتر و درشت‌تر، قطره‌های اشك از چشمانم سرازیر می‌شدند. چندروز در تب‌و‌تاب به سر بردم و بعد از هر بی‌تابی مرا با تزریق مسكنی قوی به دنیای تاریكی و فراموشی می‌فرستادند. درست نمی‌دانم چه مدت در آن حال و هوا بودم، ولی وقتی به خانه برگشتم دیگر آن دختر شاد و سرزنده سابق نبودم و تبدیل به پیرزنی افسرده و رنجور شده بودم. روزها از پی هم می‌گذشت و احضاریه‌ای به دستمان رسید و رفت و آمدهای بی‌ثمر! از آنجایی كه شایان به كارهای حقوقی و قضایی آشنا بود هرروز ما را با یك معضل جدید روبه‌رو می‌كرد.

برای سرویس طلای 4 میلیونی، كاغذ خرید 22 میلیونی می‌آورد، برای دستبند 800 هزارتومانی، كاغذ خرید 5 میلیونی و درمورد خریدهای دیگر هم به همین گونه عمل می‌كرد. خرج جشن و خلاصه هزار و یك خرج‌تراشی دیگر...!حالا دیگر هرروز به دادگاه فرا خوانده می‌شدیم و از آنجایی كه او هم وارد بود و هم آشنا داشت، چوب لای چرخ می‌گذاشت و ما را محكوم می‌كرد یا جلسات بررسی مسائل به بعد موكول می‌شد. عاقبت پدرم برای اینكه از این آبروریزی خلاص شود، گفت: «هر مبلغی بخواهد می‌پردازم حتی اگر تا خرخره زیربار قرض بروم دیگر تحمل این شرایط را ندارم و نمی‌خواهم كه تو بیشتر از این عذاب بكشی.

هرچند كه هنوز به علت واقعی این انصراف پی نبرده‌ام!» من دلمرده‌تر و افسرده‌تر از آن بودم كه بدانم در اطرافم چه می‌گذرد. حدود 6 یا 7 ماه، خواهرم در منزلش از من پرستاری كرد. هرروز به امید بهبود من به یك دكتر جدید مراجعه می‌كردیم ولی بی‌فایده بود. پس از مدتی برای خلاصی از این اوهام و ناراحتی‌های روحی به توصیه و اصرار خواهرم به سركارم بازگشتم تا سرگرم باشم. مدتی كه گذشت روزی همكارم گفت: «اگر ناراحت نمی‌شوی، قصد دارم موضوعی را با تو در میان بگذارم.» و من با بی‌تفاوتی گفتم: «دیگر چیزی نیست كه بیشتر از این مرا آزار دهد.» دوستم گفت: «مدتی پیش در شبكه اجتماعی به موردی برخوردم كه شباهت زیادی به مشكل تو داشت. دختری بود كه در یكی از شهرهای شمالی زندگی می‌كرد و به صورت درد‌دل و اطلاع‌رسانی برای آگاهی دختران، سرگذشتش را در آنجا قرار داده بود تا همه مطلع شده و به روز او دچار نشوند. وقتی به آن صفحه مراجعه كردم و آن را خواندم متوجه شدم چقدر شبیه به سرگذشت من است.»

به هر زحمتی بود از طریق ای‌میل با آن دختر رابطه برقرار كردم. وقتی او سرگذشت مرا كه مشابه سرگذشت خودش بود، شنید موافقت كرد كه با هم ملاقاتی داشته باشیم.

به اتفاق خانواده‌ام به آن شهرستان رفتیم پس از مدت كوتاهی متوجه شدیم كه صاحب عكسی كه من با خود داشتم و عكس دیگری كه آن دختر بینوا داشت، یكی است! بله هر دو عكس متعلق به شایان بود و درست همان بلایی كه بر سر او آورده بود بر سر من هم آمده بود. هر دو آنقدر در آغوش یكدیگر گریه كردیم كه از گریه ما خانواده‌هایمان هم به گریه افتاده بودند.

آنجا بود كه از همان دختر شنیدم طی كلاهبرداری‌هایی كه شایان از آنها كرده مبلغ هنگفتی بابت خرج و مخارج، طلا و... از آنها گرفته آن هم با كاغذخریدها و فاكتورهای جعلی و...!

آن دختر در حالی كه به شدت اشك می‌‌ریخت و دست مرا در دستانش گرفته بود، می‌گفت: «تو فرشته نجات من شدی! به دلیل آنكه غیر از ناراحتی‌های روحی و روانی كه شایان برایم به وجود آورده بود بعد از آن ماجرا پدر و مادرم با سرزنش‌ها و سركوفت‌هایشان نمك به زخم من می‌پاشیدند. حرفشان این بود كه مگر امكان دارد كسی یك هفته به عروسی منصرف شود و برود. شاید تو كاری انجام داده ای یا رفتار نامناسبی داشته​ای كه باعث انصراف شایان از عروسی با تو شده. او از هر لحاظ فردی لایق بود. حالا بعد از این آبروریزی دیگر در این شهر كوچك نمی‌توانیم سرمان را بالا بگیریم.»

اشك‌هایش را پاك كرد و نفس عمیقی كشید و گفت: «دیگر راحت شدم!»

با پیگیری و شكایت هر دو خانواده از شایان، پرونده دوباره به جریان افتاد و با وجود كارشكنی‌هایی كه شایان می‌كرد، عاقبت توانستیم با كمك یك قاضی عادل و خداشناس او را به دام انداخته و محكوم كنیم و به دست قانون بسپاریم. تازه بعد از اعترافات و محكومیتش متوجه شدیم كه این بلا را بر سر چند دختر بی‌گناه در شهرهای مختلف آورده و از طریق همین كلاهبرداری‌ها و باج‌خواهی‌ها صاحب میلیون‌ها تومان ثروت شده است.


نظر مشاور

دخترم شجاعت شما قابل تقدیر است از اینكه سرگذشت تاسف‌بار و غم‌انگیز خود را برای عبرت دیگران در اختیار من قرار دادید. اعتماد شما برایم بسیار ارزشمند است. اگر همراهی پدر و مادرتان از ابتدا تا انتهای مشكل با شما نبود شاید هرگز موفق نمی‌شدید كه پی به راز این فرد بیمار و خطرناك ببرید و مانع از آن شوید كه دختران بی‌گناه دیگری به دام او گرفتار شوند.
علاوه بر آسیب روحی و روانی وارد شده به آن دختری كه از او سخن گفته‌اید مشكلات او با والدینش، ریشه در تعصبات خشك، محیط كوچك، فرهنگ بسته و... دارد.
متاسفانه بیشتر والدین به دلیل سردرگمی از شوك وارد شده و ترس از قضاوت اطرافیان، ناخودآگاه به جای بررسی مشكل و پیگیری در جهت حل آن به دنبال مقصر می‌گردند. تا به این ترتیب اندكی از بار ناراحتی را كم كرده و درد ناشی از آن حادثه را تسكین دهند. با اینگونه پیش داوری‌های نابجا حتی فرزند خود را در بروز چنین مشكلاتی متهم می‌كنند و موجب صدمات جبران‌ناپذیر روحی و روانی در آنها می‌شوند.

در صورت بروز هرگونه مشكل و اتفاق ناگواری كه برای فرزندان پیش می‌آید اگر والدین با آنها همراهی كنند زودتر به علت مشكل می‌رسند و از بروز هرگونه اتفاق ناگوار دیگری پیشگیری می‌كنند.

برخی از افراد مشابه « شایان» احتمالا به بیماری‌های حاد روانی مبتلا هستند یا از اختلال شخصیتی مانند شخصیت ضداجتماعی رنج می‌برند و همین امر می‌تواند عاملی برای رفتارهای خشونت‌آمیز علیه زنان باشد، قطعا افرادی كه رفتارشان بر پایه خشونت است در خانواده‌ای رشد كرده‌‌اند كه سلامت روانی در آنها وجود نداشته است. علاوه بر نداشتن الگوی مناسب بیشتر این افراد دچار ناكامی‌ها، عقده‌ها و تعارض‌های شدید روانشناختی به خصوص در دوران كودكی بوده‌اند و باید تحت درمان قرار گیرند.




پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • بدون نام

    بسيار آموزنده و عالي

  • رها

    زمانه ی خیلی بدی شده
    ولی خانواده ی دختره نمی دونم چرا در مورد این پسره تحقیق نکردن؟؟؟

    پاسخ ها

    • محمد1362

      رها جان اين رو بدون ادمي كه تا اين حد خبره شده عمرا اگه تو تحقيق چيزي بروز بده 95درصد پسرا از تحقيق جون سالم به در ميبرن

    • parand

      +

    • رها

      پس خدا اخر عاقبت همه رو به خیر کنه

  • MOHSEN

    به نظرم شما زود تصميم گرفتي.....
    بايد بيشتر تحقيق مي كردي.......
    البته وقتي ادم يه كسي رو دوس داره بدون اينكه
    دست خودش باشه بدي هاي طرفش رو نمي بينه.

    پاسخ ها

    • منفی گرا

      برای اولین بار در عمرم بهت می گم آفرین!!(+)

  • بدون نام

    وااااا آدم چیا میشنوه خدا رحم کنه به مردم

  • كورش

    اين بيشتر به فيلم هندي شباهت داره تا واقعيت. شايان آدم بد و داراي مشگل شخصيتي .بابا ننش چي اونام بيمار بودن.؟ به اين سادگيام نميشه بچرخي و حال كني.البته تا كه اب... هست مفلس در نميماند .حواستو جمع كن تا يه خوش تيپ ديدي وا ندي

  • nadi

    واقعا ناراحت کننده بود.امیدوارم کسانی که فکر و نیت بدی دارن از زمین محو بشن.

  • بدون نام

    یه سوال مهم واقعا از کجا میشه این جور آدمارو تشخیص داد؟

    پاسخ ها

    • کسری

      تشخیصش مشکله بی عقلی از دختره ساده و زود باور بوده

  • بهار

    خدابزرگ این قصه ها واقعی هستن؟!
    سرم درد گرفت. طفلک اون دخترا...
    شاید اگر برای همیشه عشقشمون رو همونطور نجیب رها می کردن بهتر از این بود که روزی متوجه شن احساساتشون انقدر زشت و غیر انسانی به بازی گرفته شده...
    مامانم ضرب المثل قشنگی می گه:
    خدا هیچ خفته ای رو گیر بیدار نندازه.
    آمین

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج