داستان واقعی؛ توهم خیانت ۶۰ ساله...
هر ۲ آنها پا به سن گذاشته بودند و از مرد هم هیچ خیانتی سر نمیزد اما بعد از سالها زندگی مشترك، زن فكر میكرد شوهرش به او وفادار نیست. از دخترهای همسایه گرفته تا همكاران اداره
برترین ها: هر ۲ آنها پا به سن گذاشته بودند و از مرد هم هیچ خیانتی سر نمیزد اما بعد از سالها زندگی مشترك، زن فكر میكرد شوهرش به او وفادار نیست. از دخترهای همسایه گرفته تا همكاران اداره، زن همه را به ارتباط داشتن با همسرش متهم میكرد و با هیچ دلیل و منطقی هم حاضر نمیشد نظرش را تغییر دهد؛ انگار در ذهن او اتفاقاتی میافتاد و همه این توهمها را طوری میدید كه نمیتوانست به درست نبودنشان شك كند. همه جا همراهش میرفت و حتی در محیط كار هم او را تنها نمیگذاشت. حتی وقتی تمام لحظات روز را با همسرش میگذراند، باز هم قانع نمیشد اتفاق پنهانی بین او و زنهای دیگر نمیافتد. بالاخره این زوج، بعد از ۲، ۳ سال شك و دعواهای بیهوده، تصمیم گرفتند برای حل مشكلشان به دفتر یك روانپزشك بروند. ادامه ماجرا را از زبان این مرد و درمانگرشان بخوانید...
سالها بود كه با هم زیر یك سقف زندگی میكردیم. هر دو ما كه از جوانی برای ساختن این زندگی تلاش كرده بودیم، حالا میانسال شده بودیم. حدود 60 سال از زندگیام میگذشت و همسرم هم 50 و چند ساله بود اما خیلی از بحثها كه در زندگی جوانترها هم آزاردهنده بود و كمتر دیده میشد، 2، 3 سالی میشد كه وارد زندگی ما شده بود. همسرم به من بدبین بود و هیچچیز نمیتوانست به اندازه شك و نگاههای سنگین او مرا آزار دهد. با اینكه مرد جوانی نبودم كه هوس به سراغم بیاید اما همسرم هر وصلهای كه میتوانست به من میچسباند و هر طور كه میخواست در موردم قضاوت میكرد. مدام حس میكرد،ارتباطات و رفتوآمدهای مشكوك داشته و نگاه نادرستی به زنان و دختران اطراف دارم.
مرا متهم میكرد با یكی از دخترهای همسایه ارتباط دارم. گرچه همسایهمان همسن دختر من بود و هرگز بهخودم اجازه نمیدادم كوچكترین تصوری نسبت به او یا هر زن دیگری داشته باشم اما همسرم در ذهن خودش این رابطه را پرورانده بود و برایش هزار و یك دلیل هم میآورد. منی كه حتی در دوره جوانی خطایی نكرده بودم و همسرم هم در آن زمان كوچكترین بیاعتمادیای نسبت به من نداشت، حالا برای كارهایی مواخذه میشدم كه دخالتی در آنها نداشتم. همسرم میگفت وقتی این دختر با سنگ به پنجره میكوبد و به من علامت میدهد، فورا پشت پنجره میروم و وقتی او میخواهد ماشینش را روشن كند و از خانه بیرون برود، با شنیدن صدای اتومبیلش من هم بیرون میروم. میگفت این دختر كشیك میدهد كه تو از خانه بیرون بیایی تا خودش را به تو برساند و هزار و یك تهمت دیگر كه به هیچ وجه واقعیت نداشت را به من یا زنهای اطرافمان نسبت میداد.
حساسیتهای او تاجایی پیش رفت كه خارج شدنم از خانه هم دردسر ساز شد. حتی نمیتوانستم با آرامش سركار بروم. همسرم همه جا با من میآمد تا مبادا به زنی نگاهی بكنم یا به برنامههایی كه فكر میكرد برای خیانت كردن به او چیدهام، برسم. حتی وقتی میخواستم سركارم بروم، با من میآمد و میخواست درون ساختمان شركتمان هم بیاید تا مبادا با یكی از همكارهایم ارتباطی بگیرم و به زندگیمان آسیب بزنم. اگرچه این رفتارهایش آزارم میداد اما از طرف دیگر، میدیدم كه از این خیانتهایی كه در ذهنش ساخته چقدر رنج میبرد و حاضر بودم هر كاری بكنم تا به آرامش برسد اما او با هیچ دلیل و منطقی قانع نمیشد. انگار چشمهایش واقعا چیزهایی را میدید كه هرگز اتفاق نمیافتاد.
برای من كه تا پیش از این اتفاقات زندگی خوب و موفقی كنار او داشتم، تحمل این مشكلات بیش از اندازه سخت بود. وقتی دیدم همسرم با دیدن دختر همسایه آنقدر رنج میبرد و تلاشهای من هم برای رفع تردید بیتاثیر است، تصمیم گرفتم خانه را عوض كنم. این موضوع را با او مطرح كردم و گفتم اگر از اینجا رفتن ما تو را آرامتر میكند و باعث میشود به من اعتماد كنی، حاضرم به خانهای دیگر اسبابكشی كنیم و او هم از این پیشنهاد استقبال كرد. برخلاف انتظار من، همسرم بعد از اسبابكشی هم هیچ تغییری نكرد. در ساختمان جدید هم دختر جدیدی پیدا و مرا به ارتباط داشتن با او متهم كرد. گرچه فكر میكردم این تغییر میتواند نگاه او به من و زندگیمان را تغییر دهد اما او روزبهروز سختگیرتر شد و این ماجرا به جایی رسید كه احساس كردم بعد از این همه سال، قدرت كنترل زندگی مشتركمان را از دست دادهام و نمیتوانم آینده زندگیای كه سالها برایش تلاش كردهایم را تضمین كنم. بدبینی او روز به روز زندگی را برایمان سختتر میكرد. او فكر میكرد مشكل ما خیانتهای من است و این موضوع فاصله ما را بیشتر میكند. اما واقعیت این بود كه من هرگز حاضر نبودم به همسرم خیانت كنم و تمام تلاشم را میكردم تا رفتاری نكنم كه حساسیتی در او ایجاد كند.
من تا آنجا كه میتوانستم خودم را محدود كرده بودم و میخواستم از این طریق از همسری كه دوستش داشتم، مراقبت كنم اما این موضوع هم او را راضی نمیكرد. سعی میكردم در مقابل حرفها و تهمتهایش واكنشی نشان ندهم اما حتی این آرامش و تلاش من برای حفظ زندگی از نظر او دلیلی برای خیانتهایم بود. فكر میكرد اگر واقعا مرد سالمی بودم، میتوانستم او را قانع كنم و به هر طریقی شده از خودم دفاع كنم اما نمیخواستم با دفاع كردنهای من جروبحث میانمان طولانیتر شود. از طرف دیگر كاری نمیكردم كه بخواهم توجیهش كنم و وقتی او با نشانههای نادرست به من حمله میكرد، حرفی نداشتم كه بخواهم برای تبرئه كردن خودم بزنم. میدانستم همسرم از درون از موضوعی رنج میبرد اما نمیتوانستم به این بهانه او را به دفتر یك روانپزشك ببرم. او خودش را سالم میدید و میگفت تمام مشكلات زندگی به خاطر رفتارهای من ایجاد شده، به همین دلیل بدون اینكه او را نشانه بگیرم و به بیماری متهمش كنم، از او خواستم برای حل اختلافهایمان و بهتر كردن شرایط زندگی مشتركمان، به دفتر یك متخصص برویم.
همسرم آنقدر با این تفكرات بهخودش فشار آورده بود كه بهشدت افسرده و عصبی شده بود و بالاخره راضی شد برای آرام كردن این زندگی، از فرد دیگری كمك بگیریم. وقتی به دفتر روانپزشك رفتیم، سعی كردیم مشكلمان را شفاف توضیح دهیم. من هم گرچه با خیلی از حرفهای همسرم مخالف بودم اما اجازه دادم تمام حرفهایش را بزند تا روانپزشكمان بتواند دید دقیقی نسبت به این موضوع به دست بیاورد. هدفم از مراجعه قانع كردن همسرم نبود و تنها نمیخواستم به خاطر برنده شدن در این دعواها، به او نشان دهم كه صد در صد دراشتباه است، بلكه تنها میخواستم این زندگی مثل سالهای قبل شود و همسرم بهخاطر فكر و خیالهایش این همه رنج نبرد. خوشبختانه متخصص هیچ قضاوتی در مورد حرفهایش نكرد و از مسیری رفت كه همسرم بتواند به او اعتماد كند. او را به توهم متهم نكرد و بعد از گوش دادن به درددلهایش، بدون اینكه به تصوراتش یا حتی رفتارهای من حملهای بكند، از همسرم خواست یك دوره درمانی را شروع كند.
او به همسرم توضیح داد به خاطر حس و تفكری كه پیدا كرده و فشاری كه این موضوعات به او تحمیل میكند، دچار نوعی اضطراب و افسردگی شده و باید به خاطر آرامتر شدنش مدتی دارو مصرف كند. روانپزشكمان گفت كه این داروها تنها قرار است استرس بیش از حدی كه به همسرم وارد میشود را كمتر كند و تحمل او برای كنار آمدن با شرایط موجود را بالاتر ببرد. برایش توضیح داد كه آشفتگی و افسردگیاش نمیگذارد فكری منطقی به حال این مشكلات كند و گفت بعد از مدتی دارودرمانی همسرم قادر میشود به تفكری دقیقتر و منطقیتر برسد و با آرامش بیشتری در مورد من و اتفاقاتی كه گمان میكند در زندگیمان میافتد، قضاوت كند. همسرم هم كه دیگر از این همه بحث و دعوا خسته شده بود، برابر مصرف داروها مقاومتی نكرد و تصمیم گرفت به گفتههای روانپزشك اعتماد كند.
با شروع دوره درمان، اوضاع آرام آرام بهتر شد. همسرم بدون آنكه خودش بداند تغییر كرد و دیگر به رفتوآمدها و تمام رفتارهایم بدبین نبود. او كه حتی تحمل نداشت من با یك غریبه صحبت كنم، حالا میتوانست بپذیرد كه به تنهایی هم احتیاج دارم و در مواقعی كه از او دور هستم، هیچ اتفاقی قرار نیست بین من و دیگران بیفتد. البته او فكر میكرد جلسههایمان با روانپزشك روی رفتارهای من هم تاثیر گذاشته و احساس میكرد رفتار من بهتر شده است. بعد از مدتی دارودرمانی افسردگیاش تا حدودی كنترل شد و به پیشنهاد متخصص، دوز داروها را كمتر كردیم؛ البته همسرم هیچ وقت قانع نشد كه من در تمام این سالها به او وفادار بودم اما بعد از دارودرمانی و جلسات مشاوره، پذیرفت كه رفتار نادرستی از من سر نمیزند و درواقع میگفت چون دیگر از من اشتباهی سر نمیزند، او هم به رفتارهای من حساسیتی نشان نمیدهد.
گرچه همسرم هرگز نپذیرفت كه در این سالها به او خیانت نكردهام اما دیگر این موضوعات و حتی اتفاقاتی كه فكر میكرد در گذشته افتاده، دغدغه ذهنیاش نبود و هیچ وقت هم به آنها اشارهای نمیكرد. او دوباره برای ترمیم مشكلات زندگیمان تلاش كرد و میگفت تغییر رفتارهای من به او انگیزه داده است اما واقعیت این بود كه رفتارهای من هیچ تغییری نكرده بود و تنها این نگاه او بود كه مرا این بار همانطور كه بودم، میدید. من هم كه تنها هدفم آرام شدن این زندگی بود، دلیلی نمیدیدم برای قانع كردن همسرم و اثبات اینكه او مقصر این بحثهاست، مشكلاتمان را بیشتر كنم و او را از خودم برنجانم. همین كه حالا زندگیمان به آرامش رسیده بود و میتوانستم بدون اضطراب و ترس از دعواهای همیشگی به زندگیام ادامه دهم، برایم كافی بود و نمیخواستم همسرم را به خاطر مشكلاتی كه ناخواسته درونش ایجاد شده بود و هر دو ما را آزار میداد، سرزنش كنم.
مراجع با اضطراب و نوعی افسردگی كه در چهره و رفتارهایش نمایان بود، همراه شوهرش به دفترم آمد. وقتی خواستم دلیل مراجعهشان را بیان كنند، زن گفت همسرم مدتی است ارتباطات نامناسبی را با زنان دیگر شروع كرده است و دیگر نمیتوانم به او اعتماد داشته باشم. او گمان میكرد شوهرش با زنهای دیگر در ارتباط است و برای اینكه جلوی خیانتهای او را بگیرد، یك لحظه هم تنهایش نمیگذاشت؛ درحالیكه هیچ نشانهای از خیانت در رفتارهای مرد و حرفهایش دیده نمیشد، اما زن با بیان كردن نشانههایی كه میشد در واقعیتشان تردید كرد، به مشكوك بودن رفتارهای شوهرش اصرار میكرد.
باتوجه به نشانهها و شرح حال، تشخیص اختلال هذیانی از نوع حسادت برای او مطرح شد زیرا مبتلایان این اختلال، بدون مستندات معقول نسبت به وفاداری شریك زندگیشان بدبین میشوند و درحالیكه دلایل منطقی كافی برای گفتههایشان ندارند، همسرشان را به خیانت متهم میكنند. از آنجا كه در این مواقع برای از دست ندادن اعتماد بیمار به روند درمان نباید به او گفت كه بهطور قطع در اشتباه است و این موضوعات تنها در ذهن او میگذرد، سعی كردم با توجه به علائم دیگری كه داشت او را به درمان راضی كنم. علائمی از قبیل اضطراب، نگرانی و تحریكپذیری كه هم او و هم شریك زندگیاش را آزار میداد؛ از او خواستم برای اضطرابش مدتی دارو مصرف كند تا بتواند در مورد این موضوعات منطقیتر تصمیم بگیرد و با آرامش بیشتری در مورد رفتارهای همسرش قضاوت كند.
بعد از مدتی دارودرمانی، نشانههای این اختلال در زن كمرنگتر شد و به مرور از بین رفت و توانستیم دوز داروها را تا حد زیادی كمتر كنیم؛ البته زن هیچگاه قانع نشد كه همسرش در گذشته رفتارهای مشكوك نداشته و معتقد بود كه به خاطر تغییر كردن رفتار مرد، دوباره آرامش به زندگی مشتركشان برگشته است اما خوشبختانه این موضوع دیگر برایش مشغله ذهنی ایجاد نمیكرد و او بعد از درمان بیماریاش، دیگر دلیلی برای كنترل كردن همسرش و سوال و جواب از او نمیدید.
نظر کاربران
اون اقا واقعاً يا شعور بوده كه هم تحمل كرده و هم راه حل عاقلانه پيدا كرده و از تنش بيشتر جلوگيرى كرده!
اكثراً تو اين سن و سال ادمها ديگه حوصله اى براشون نمونده كه بخوان براى همديگه وقت بگذارن،چه برسه كه يكى بخواد چنين وصله هاى ناموسي(!) رو به اون يكى بچسبونه و انتظار هم داشته باشه طرف مقابل با اون وارد يك بحث فرسايشى و ادامه دار بشه
كاش همه ياد بگيريم با افراد اين چنينى با ديد يك "بيمار"برخورد كنيم،نه اينكه گارد بگيريم و تلافى جويانه رفتار كنيم
بايد سرشو مي بريدن.............
پاسخ ها
sare ki?
ravanpezesho???
نه بابا اصلا راستشاصلا نخوندمش همین طوری رو هوا گفتمو....................
سلام این آقا محسن چند سالشه ؟؟خیلی بانمکه!!
من یه داداش کوچیکتر از خودم دارم حرف زدنش کپیه این محسن خانه
پاسخ ها
تازه اومدی عزیزم یه کم صبر کن اونوقت متوجه میشی که خیلی هم بی مزه و بی نمک و لوسه و دوست داره همه جا اظهار نظر کنه!!!
هانيكو جان :
كاكو من ديگه سنم گذشته مامانم ميگه بهت زن نمي دن سر اين خل بازي هات....20
مليكا جون سلام حال شما خوبه؟
یعنی میرسه روزی که مردم ما هم هر جا به مشکل برخوردند بدون دردسر به مشاور و روانپزشک مراجعه کنند؟ الهی آمین
والا ما تنها چیزی دیدیم مردمی هستند(به خصوص خانم ها...البته سو تفاهم نشه) که همیشه از شرایط روحی و همه چیزشون مینالند و هیچ کس و هیچ چیز رو هم قبول ندارند
منم با یکی مثه این زنه سروکار دارم.نمیدونین چقدر سخته زندگی کردن باهاش.برام دعاکنین.دیگه از زندگی خسته شدم.دکترهم نمیاد که بریم.طرف زن بابامه.همه از دستش خستن.بچه ها برام دعا کنین
من حوصله ام نمیکشه یه روانی رو درست کنم...
چند روز پیش یه مزاحم داشتم خودش زنگ میزد بعد میگفت خانم چیکارم دارین... یاد اون افتادم یه لحظه! کاش شماره یه روانپزشک رو بهش میدادم!!!! ای دل غافل....
پاسخ ها
هه هه هه مزخرف :|
کاش همه ای مرد ها یاد بگیرند