قسمت اول
داستان واقعی؛ خاطره های گمشده
برترین ها: در اتاق انتظار مطب، سارا به زنهای دور و برش نگاه کرد. زن مسنی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. سارا نگاه زن را دنبال کرد و خورد به دیوار همسایه. از پنجره هیچ چیز پیدا نبود. سارا فکر کرد: « کیست دارد، احتمالا باید رحمش را هم بردارد.» دو صندلی آن طرفتر زن جوانی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود و با حالتی عصبی تکانشان میداد. کنارش دختر بچه ۸-۷ سالهای داشت با موبایل بازی میکرد. سارا فکر کرد: «یک ناراحتی زنانه ساده!» بعد به زن رنگ پریده کنارش: « ماههای اول بارداریش است. ویار شدید دارد.»
سارا سلام کرد و پرونده را روی میز دکتر گذاشت. خانم دکتر سرش را بلند کرد و سارا را دید. از جا بلند شد و گفت: « سلام سارا. چرا به من خبر ندادی که اومدی؟ خیلی معطل شدی؟»
« دیدم سرت شلوغه. نخواستم مزاحم بشم.»
« چه حرفیه میزنی مگه سر خودت کم شلوغه. خدا میدونه چند تا مریض تو مطبت منتظرتن تا برگردی. خب آزمایشهایی که گفتم رو انجام دادی؟ سونوگرافی کردی؟»
« نمیفهمم چه مشکلی دارم نسیم. ظاهرا همه چی خوبه.»
نسیم برگههای آزمایش را زیر و رو کرد: «مشکلی نیست. نه هیچ مشکلی نیست. همه چیز مرتبه.»
« پس چرا؟ الان دیگه نزدیک ۲ سال میشه.»
نسیم گفت: « نباید خیلی مهم باشه. به نظرم مشکل نازایی تو عصبیه نه فیزیکی. خودت از اینجور مریضها نداری مگه؟»
سارا سرش را تکان داد. نسیم گفت: « چی بهشون میگی؟»
« میگم که سخت نگیرن، که هیچ مشکلی وجود نداره، که به دلشون بد نیارن. »
« خب دیگه. همینارم به خودت بگو.»
« آخه نه دیگه ۲ سال. داره سی و پنج سالم میشه نسیم. داره دیر میشه.»
«من مریضهای زیادی داشتم که این مشکل رو داشتن و حالا همهشون بچه دارن.»
کلمهها به گلوی سارا چسبیده بودند: « فرزین عاشق بچه است.»
سارا که از مطب نسیم بیرون آمد باران میبارید. صورتش را بالا گرفت و به ابرهای کبود نگاه کرد. خیلی به خودش فشار آورده بود که پیش نسیم گریه نکند اما خیابان بارانی انگار داشت دعوتش میکرد به گریه کردن: «چه جوری به فرزین بگم؟ فرزین چی میگه؟ اونم بعد از این همه انتظار...» توی ماشینش که نشست چشمهایش را با دستمال پاک کرد. نوک بینیاش قرمز شده بود. نفس عمیقی کشید و راه افتاد.
منشی با دیدنش از جا پرید و دستی به موهایش کشید: « سلام خانم دکتر کوهستانی.» مریضها روی صندلیهای اتاق انتظار جابهجا شدند. همهشان به جز پسرکی که داشت با دقت مجلههای روی میز را پرت میکرد روی زمین. مادر به بچه تشر زد: « نکن وروجک.» بچه سرش را بلند کرد و لب ورچید. سارا در اتاقش را باز کرد. روپوش سفید را پوشید و به منشی تلفن کرد: « بفرستشون.»
سارا به نتیجه آزمایشها نگاه کرد و گفت: « بارداری دوم؟» زن لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد. پسرک حالا داشت با گلدان گل مصنوعی گوشه اتاق بازی میکرد. سارا ادامه داد:« چون فاصله بارداریهات کمه باید بیشتر از خودت مراقبت کنی. برات ویتامین مینویسم. سعی کن تا میتونی استراحت کنی. » زن داشت به پسرش نگاه میکرد: « اصلا نمیتونم استراحت کنم. شب تا صبح هم این همهاش تو بغلمه.» اشاره کرد به پسرک.
هنوز بهش شیر میدی؟
زن سرش را انداخت پایین. سارا جدی شد: « چرا بهم نگفتی؟ باید از شیر بگیریش. کم خونی داری ممکنه برات مشکل پیش بیاد. »
« دلم نمیاد خانم دکتر. این طفلی چه گناهی کرده که به این زودی...»
« حالا که شده. باید فکر سلامتی خودت باشی. با این فاصله کم ۲ تا بارداری خیلی برای بدنت مشکل به وجود میاره. »
پسرک یکی از گلهای صورتی را کنده بود و داشت توی دستش میچرخاند. لبه پوشکش از پشت شلوار جین کوتاهش زده بود بیرون. مادر با دیدن پسرک، زد توی صورتش: « خدا مرگم بده. بچه چقدر خرابکاری تو!» گل را از دست بچه کشید بیرون. پسرک شروع کرد به جیغ زدن. سارا گفت: « دعواش نکن» و خودش از لحن تند صدای خودش تعجب کرد. زن گل صورتی را به پسرک پس داد. اشکهای درشت روی گونههای سرخ پسرک برق میزد. سارا نسخه را دراز کرد به طرف زن: « خیر پیش.»
در بسته نشده، دوباره باز شد. اول یک سبد گل بزرگ آمد تو با رزهای درشت سفید و صورتی و پشتش مرد جوانی که لبخند به لب داشت. همسرش پشت سرش بود و بسته صورتی کوچکی را به بغل داشت. سارا از جایش بلند شد. زن جوان لبخند به لب بسته صورتی را به طرف سارا گرفت: « سارا کوچولو به شما سلام میکنه خانم دکتر. » سارا به همنام ناراضی کوچکش نگاه کرد که با چشمهای گرد و قهوهایش زل زده بود به این صورت جدید. مثل خیلی از بچههای تازه به دنیا آمده این یکی هم پیر و عصبانی به نظر میرسید.
« مبارک باشه.»
مرد جوان سبد گل را گذاشت روی میز و گفت: « اومدیم ازتون تشکر...» زن پرید وسط حرفش: « برای همین اسمشو گذاشتیم ... » سارا دستش را زد روی کلید تلفن داخلی: « چای بیار. ۳ تا. زود.» و به زن گفت: « خوبی؟ درد نداری که؟» زن لبخند زد.
مریض سومی را نمیشناخت. دختر جوانی بود که چشمهای سیاهش را با خط چشم سیاهتر و پررنگتر کرده بود. مسیر اشک روی چهرهاش را میشد با رد ریمل ریخته تشخیص داد. به سارا نگاه کرد و گفت: « من خواهر افسونم. اسمم سهیلاس. افسون گفت تو کمکم میکنی.»
سهیلا دست چپش را با بی دقتی کشید زیر چشمهایش. حلقهاش ظریف بود و یک نگین درشت وسطش داشت. سارا به آزمایشها نگاه کرد: « باردار هستی. تقریبا ۴ ماهه. مشکلی داری؟» سهیلا ابروهایش را بالا برد و زل زد به سارا. سارا با خودش فکر کرد: « این یکی دارد تمام عوامل اضطراب درونی را با هم نشان میدهد. چشه؟»
« نفهمیدم حاملهام. خاک تو سر خرم کنن. از بس همه چی زندگیم نامرتبه. تازه فهمیدم. هفته پیش.»
« اشکالی نداره. اگر رادیولوژی انجام نداده باشی یا داروی خاصی نخورده باشی مشکلی برای بچه ...»
« نمیخوامش.»
دست سارا که داشت میرفت طرف خودکارش ایستاد. به چشمهای سیاه نگاه کرد. منتظر که حرف بزند. اما سهیلا ایستاده بود رو به پنجره پشت به سارا: « افسون گفت تو کمک میکنی.»
« افسون؟» و به فکر فرو رفت. سهیلا که گفت: « خواهر بزرگمه. دبیرستان ۲۲ بهمن با شما همکلاسی بوده.» سارا همکلاسیش را به خاطر آورد که چشمهای درشت سبز داشت و همیشه خدا برای حل کردن تمرینهای فیزیکش دست به دامن او میشد. لبخند زد و به سهیلا نگاه کرد.
« لطفا بشین. مشکل خاصی نداری. نگران نباش.»
سارا رنگ سرخ خشم را در چشمهای سهیلا دید و خشکش زد: « نشنیدی چی گفتم؟ نمیخوامش. بچه رو نمیخوام. مدیکال کانادامون اومده. فوقش تا 6 ماه دیگه از اینجا میریم. این لعنتی رو نمیخوام. همه چی رو میریزه به هم. من باید برم سر کار. نمیتونم با این ...» و با نفرت به شکمش اشاره کرد. بعد دوباره نشست روی صندلی روبهروی سارا. دستهایش را زد زیر چانه و گفت: « نمیخوامش. میدونم بزرگتر از اونه که بشه کورتاژش کرد ولی حتما با جراحی میشه انداختش دیگه. نمیشه؟ هرچقدرم پول بخوای میدم. فقط بذار از شر این لعنتی راحت بشم. نمیخوامش. همه زندگیم داره از دستم میره. شوهرم عصبانیه. خودمم ...» سارا از پشت میزش بلند شد و ایستاد: « این جنایته! من سقط انجام نمیدم. افسون اشتباه کرده تو رو فرستاده اینجا. » و پوشه را توی دستش به طرف در گرفت. چشمهای درشت سیاه پر از اشک بود: « میکشمش. هر جور شده باشه این بچه رو میکشم. افسون گفت بیام پیش تو ولی حتما راههای دیگهای هم هست.» سارا خشکش زد. تلفن داخلی داشت زنگ میخورد. دست سارا رفت طرف گوشی: « شیری یا روباه سارا؟» سارا گفت: « بعدا زنگ میزنم فرزین.»
سهیلا با ناله گفت: « خواهش میکنم کمکم کن.»
سارا دوباره نشست پشت میزش. سرنسخه را برداشت: « برات یه سونوگرافی مینویسم. انجام بده، فردا دوباره بیا پیشم ببینم اوضاع بچه چطوریه. من سقط انجام نمیدم. » این بار صدایش آرامتر بود. سهیلا نسخه را گرفت: « هرجور که شده باشه...» و از اتاق بیرون رفت. دست سارا موقع گرفتن شماره فرزین میلرزید: « فرزین سلام.»
« نسیم چی بهت گفت؟» سارا که چیزی نگفت، فرزین ادامه داد: « پس بازم...؟» و « حالا باید چیکار...؟» و « اصلا ولش کن...» و گوشی را قطع کرد. سارا حتی یک جمله هم نگفته بود. ناامیدی فرزین هوای اتاقش را سنگین کرد. بلند شد و پنجره را باز کرد. افسون پایین پنجره توی خیابان ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد. سارا فکر کرد: « کار دنیا را ببین» و به زن جوان نگاه کرد که با بیدقتی پرید توی خیابان و دستش را به طرف اولین تاکسی تکان داد: « دربست. » صدای تلفن از جا پراندش. فکر کرد: « فرزینه زنگ زده حرف بزنیم حتما. »
« من افسونم سارا. الان خواهرم پیشت بود.»
« کاری از دست من برنمیاد افسون. من سقط غیرقانونی انجام نمیدم. این یکی دیگه واقعا جنایته. جنین 4 ماهه رو کشتن...»
صدای پشت تلفن هراسان بود: « سارا تو باید کمک کنی. خواهرم زده به سرش. باید جلوشو بگیری.» سارا به آرامی گفت: « من نمیتونم کمکش کنم افسون.»
«اگه تو نتونی کی میتونه؟ سارا تو رو خدا...»
سارا به صدای هق هق گوش داد و آرام گفت: « بذار فردا بیاد پیشم، شاید بتونم نظرشو عوض کنم.» گوشی را که قطع کرد با خودش فکر کرد: « خودم رو گرفتار کردم.» چراغ مطب را که خاموش میکرد تازه یاد ناراحتی فرزین افتاد. آهی کشید و به سمت خانه به راه افتاد...
ادامه دارد
پ
نظر کاربران
مجله جان، چرا هر چی تو قسمت عضویت در خبرنامه ثبت نام می کنم، قسمت آدرس رو قرمز رنگ میکنه؟ و ثبت نام نمیکنه؟ ممکنه کمکم کنین.
راستی تو قسمت نام و نام خانوادگی میتونیم اسم مستعار بنویسیم؟
پاسخ ها
مجله جون منم همین مشکل واسم پیش اومد.
مرسی مجله جون، به قول بچه ها: دستت ندرده!
ولی نگفتی میتونم اسم مستعار بنویسم یا نه؟
واقعا که!
یعنی واقعا این مرد بد جنس میخواد سارا خانوم رو که با عشق و علاقهٔ باهاش ازدواج کرده طلاق بده؟؟؟ هم چین مردایی باید اعدام بشن! مگه دست خودشه؟؟؟ اینها همونایی هستن که آرزوهای خانومهای جوان رو نابود میکنن!
پاسخ ها
كي گفته خواسته طلاغش بده از كجا معلوم كه سارا با هزار عشق و علاقه با هاش ازدواج كرده بابا اين داستانه ها
چقدر قوه تخيلت قويه
مهدی جان انگار نمی دونی نوشتن این یه داستان واقعیه بعدش آناهیتای عزیز چیزی از طلاق ننوشتن که چرا زود عصبی می شی و می گی باید اعدام بشن مثل این که خیلی دلت پره
حال ندارم اين همه رو بخونم.
پاسخ ها
باهات موافقم محسن جان، اگه داستان کوتاه تر بشه قشنگ تر میشه. در ضمن خوندنش هم زیاد طول نمیکشه و حوصله مون سر نمیره!!!
Helen++++++++++++++++++++++++.
مرسی محسن جان!
مرسی محسن جان!
اینا هم واسه تو داداش گلم: ++++++++++++++++++++++++++++++++++++
فقط مجله جون تعداد مثبت ها رو سانسور نکنی ها!
آناهیتا جان تو از کجای این داستان فهمیدی که مرده میخواد زنشو طلاق بده عزیزم؟
CHERA HAR CHEGHADR MIKHAM BAGHIE DASTANO BEKHONAM BAZ NEMIKONE
چرا بقیه داستان باز نمیشه؟
پاسخ ها
عزیزم
سریالیه!!
سری بعد می ذارن
من واقعا عاشق بچه هستم انشالله خدا يك سالمش رو نسيبم كنه
پاسخ ها
ایشالا خدا یه دوقلوی سالم و تپل مپل (یکی دختر یکی پسر) بهت بده!
حتماً برات دعا میکنم داداش محمد1362
بچه ها شوهر من که بچه نمی خواد اما خودم عاشق بچه ام می گید چیکار کنم 10000 بار باهاش حرف زدم نظرش عوض نمی شه