داستانک: اتفاقی که برای همه زنان می افتد...
لوییزا دریچ در این متن که با عنوان «Turn Signals» در شماره ۲۲ دسامبر ۲۰۰۳ مجله نیویورکر منتشر شده، دغدغه های مادرانه اش را به تصویر می کشد.
- سه تا از چهار دخترم سر سیاه زمستان به دنیا آمده اند. فقط تولد یکی شان اوایل بهار است، همان که دیرتر از موعد به دنیا آمده. برای همین کوتاه ترین و سردترین روزهای سال، برای من یادآور ماجراهای ترسناک یک تولد جدید و فرسودگی روزهای اولیه مادرشدن است.
حالا که سه دختر بزرگم در سن جوانی و نوجوانی اند، می توانم خوشی ها و ناخوشی های تمرین رانندگی را هم به ماجراهای داشتن بچه های متولد زمستان، اضافه کنم؛ به این دلیل ساده که دوتا دختر بزرگم، دقیقا روز بعد از تولد شانزده سالگی شان، امتحان گواهینامه داشتند و تمام تمرینات رانندگی شان هم با حضور اجباری من به عنوان همراه، در صبح های منجمد مینه سوتا اتفاق می افتاد؛ وقتی ما با ترس و لرز توی گل و لای و یخ و مه، به طرف مدرسه می راندیم. این مراسم باشکوه با حضور رانندگان «کلد ولی» روی آسفالت یخ زده برگزار می شد. هر دوی دخترها، همان بار اول قبول شدند و نتیجه را با غرور و هیجان به سمع و نظر مادرشان رساندند. من، تنها عکس العملم این بود که با وحشت آب دهانم را قورت بدهم.
بعد، آن لحظات سرنوشت ساز فرا می رسید؛ وقت هایی که یکی از دخترها، دزدکی پشت فرمان می نشست و با ماشین فرار می کرد. هربار غافلگیر می شدم. با این همه، در تجربه های اولشان، همیشه به آغوش من پناه آوردند. یک بار دخترم ماشین را مورب، کنار خیابان رها کرده بود و خودش ناپدید شده بود. من توی بلوار دنبالش می گشتم. قرار بود چند دقیقه بعد، تگرگ و توفان پیش بینی نشده ای شروع شود اما من علاوه بر هوا، بهانه مهم تری هم برای ترس و نگرانی داشتم؛ این که رقم جریمه بیمه برای نوجوان ها نجومی بود و من باید با امضای فرمی، از بقیه تقاضای بخشش می کردم. اسم فرم یک کلمه مرکب آلمانی بود؛ چیزی مثل «مادر شرمنده از رانندگی فرزندش در زمستان.»
داشتم وارد پنجاه سالگی می شدم که فهمیدم دوباره باردارم و البته که تاریخ زایمانم، مثل همیشه، توی ژانویه افتاده بود. زمستان آن سال همه چیز با هم قاطی شده بود؛ رانندگی ناشیانه دخترها، هورمون ها (مال من و دخترها)، خیابان های یخ زده و شکوه برف نو. روزگار سختی بود. همه تلاشم این بود که بگذارم دخترها نوجوانی شان را بکنند، درحالی که خودم در اضطراب و نگرانی دست و پا می زدم.
دختر کوچکم در یکی از آن ژانویه هایی به دنیا آمد که برف ها ناگهان ذوب می شوند و مه غلیظ سنگینی درست می کنند که دور لامپ های هالوژن، یک هاله گل بهی رنگ تشیکل می دهد؛ یکی از آن روزهایی که انگار همه چیز ساکت و بی صدا در مه دم غروب فرو رفته. روی سطح جاده، مه منجمد به چنان سرسره لیزی تبدیل شده بود که آدم باید برای راه رفتن، کفش میخ دار می پوشید. شوهرم با وانت داج قرمزش، صد و چهل و چهار کیلومتر فاصله را تا بیمارستان، یک ساعته طی کرد. می شود گفت که تمام راه لیز خورد اما آخرش همه چیز خوب پیش رفت.
وقتی بالاخره در یک صبح روشن و آرام، آماده ترک بیمارستان شدیم، فهمیدیم که دختر بزرگم باید من و نوزاد را تا خانه برساند. توی وانت، جای امن و راحتی برای بچه و سبدش نبود و من اجازه نداشتم که رانندگی کنم. این بود که ناچار شدیم به ماشین قدیمی آبی آسمانی مان اعتماد کنیم. من سوار شدم. بچه خوابید. همه چیز برای من شگفت انگیز بود: راحتی ما، اوضاع منظم و سفر بی خطرمان، وانت بزرگ شوهرم که مثل بادی گارد دنبالمان می آمد و شکوه کاروان کوچمان. حالم ناگهان عوض شده بود. انگار که در یک مبارزه سنگین نفس گیر برنده شده باشم. سفرمان به خانه تاریخی، سرنوشت ساز و آرام بخش بود. دست های دخترم روی فرمان، دقیقا در موقعیت ده و ده دقیقه قرار گرفته بود، همان طوری که یادش داده بودند. قندیل درخت ها داشت آب می شد. رنگ خیابان به سیاهی می زد. ما به خانه برگشتیم و زندگی ادامه پیدا کرد.
آن قدر برف آمد و آمد که به نظر می رسید بارش برف ابدی ست. شب ها پر از دیوانگی و پر از آرامش بود. حالا، سه سال بعد از آن شب های گرم و روشن و دیوانه، یکی دیگر از دخترها که دارد شانزده ساله می شود، رو به روی من نشسته و با وسواس لاک می زند، بعد با دست هایش اداهای عجیب و غریب درمی آورد تا مطمئن شود لاک ناخنش خوب از آب درآمده. من از روی تجربه می دانم که این یکی هم، براساس طالع زمستانی اش، گواهینامه اش را فردای تولد شانزده سالگی، همان بار اول خواهد گرفت و با ماشین از من دور و دورتر خواهد شد. آن وقت، فقط یکی شان برای من باقی می ماند. لابد وقتی کوچک ترین دخترم، که هنوز نوزاد است، ماشین را بر دارد و برود، من قبل از برگشتن به خانه، برای مدت طولانی توی بلوار منتظر خواهم ماند. بعد پیر و تنها به خانه برخواهم گشت. چای خواهم نوشید، بافتنی خواهم بافت و دعا خواهم خواند. شاید هم بتوانم هر سه تا کار را باهم بکنم. این طوری حداقل دخترهایم در جاده های سرد، گرم خواهند ماند.
منبع: همشهری داستان
نظر کاربران
وای خدا خیلی قشنگ بود
لذت بردم
پاسخ ها
to az in nazaray khoshgel nady nemishe????
زنده باد مادر كه هميشه نگران بچه هاشه
پاسخ ها
کاملا" موافق .
........refighe bi kalak madar
پاسخ ها
تو بی نمک ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم ولی خودت فکر میکنی خیلی بانمکی. اگه کسی بهت گفته باحالی باهات شوخی کرده حرفشو جدی نگیر!!!!
khosham omad belakhare 1 olaghy peyda shod...boro to bahresh bbin chi behet goftam
این داستانک بود یا رمان! کم کم داشت خوابم میگرفت، اما پاراگراف آخرش قشنگ بود، مرسی
سلام این چیز های شما زحمت نوشتنش رو کشیدین بهش میگن شروور تان کییو این هم مسل نوشته های منه
راستش از بس که طولانی بود حوصله خوندنشو نداشتم نمیشه اینقد طولانی(( داستانک)) ندییییییییییییین؟!!!!!!!!!!!!!!!!!