دولت آبادی: عادی بودن کار مشکلی است
دولت آبادی گفت: رعب و ترسی که ساواک در جامعه ایجاد کرده بود به خصوص در میان ارباب هنر و ادبیات میتواند توجیه کند برخی رفتار و کردارها را!... البته عادی و به هنجار بودن و زیستن هم بسیار مشکل است.
نتیجه این تلاشها گفتوگوی این نویسنده با روزنامه «شرق»، «اعتماد» و ماهنامه «تجربه» است. در ادامه این مطلب بخشهایی از مصاحبه این نویسنده را با روزنامه شرق میخوانید:
ــ... من در پی استقلال و کار از خانواده جدا شدم و به سبزوار رفتم. چندی در سبزوار کارگری کردم. پس از آن به مشهد رفت. در مشهد هم کار و تلاش برای معاش تا اینکه به عشق تئاتر، به تهران آمدم. یک سالی سرگردان و معطل برای ورود به تئاتر ــ این عشق دستنیافتنی ــ بودم. تا اینکه بالاخره در کلاسهای تئاتر آناهایتا، به سرپرستی مصطفی اسکویی پذیرفته شدم. آن هم به سختی، چون آقای اسکویی باور به استعداد من نداشت و بهانهاش هم این که من دیپلم ندارم. اما وقتی با سماجت من روبرو شد، تسلیم شد و پذیرفت که من در کلاسهای آن گروه حاضر شوم. پس از اتمام دوره به عنوان شاگرد اول آن دوره برگزیده شدم.
ــ در تمام طول زندگیام، همواره کنجکاوانه و علاقمندانه، خاطرات و داستانهای مردم را شنیدهام. چهرهها، لهجه، فریادها و نجواها همه و همه برایم مهم بودهاند. اشیاء ، احشام و هر آنچه میدیدم مینشسته است. این علاقه به ضبط تصاویر در ذهن، از همان کودکی با من بود تا به امروز چون با همین تصاویر بود که میتوانستم جهان ذهنیام را در قالب داستان بیافرینم... در همانسالها نخستین داستانم «ته شب» را نوشتم را که سعید سلطانپور آن را در نشریه آناهیتا چاپ کرد. اتفاق مهمی بود. ۲۲ ساله بودم. در همان زمان وحتی پیشتر مدام حماسه «کلیدر» در ذهنم مرور میشد اما میدانستم زمان نوشتنش فرانرسیده است. جراتش را نداشت. رویارویی با چنین کاری، پختگی میخواست که من در آن سالها نداشتم. «گلمحمد» را از کودکی میشناختم. از سه یا چهارسالگی که قصهها در ذهنم میماند قصه او را شنیده بودم و در خاطرم مانده بود. شیفتهوار آن همه سال با من آمده بود و هر بار بخشی از حماسهاش را در ذهنم ساخته بودم تا اینکه سالها بعد شاید ۱۵ سال و سپس کارهایی که انجام دادم و با عنوان «کارنامه سپنج» در دسترس است ــ توانستم بر آن تردید غلبه کنم و نوشتنش را آغاز کنم. در فاصله نوشتن نخستین داستان ــ «ته شب» ــ تا آخرین داستان پیش از «کلیدر» همواره مموضوع کلی با من بود، چه آن زمان که مینوشتم و چه زمانی که نمینوشتم. از همین روست که میگویم قریب به ۲۰ سال عرم به خلق «کلیدر» گذشت. رویا و واقعیتی که در تمام آن سالها درهم آمیخته بود و قرار بود در هیات کلمات و واژهها زنده شود.
ــ سالهای نخست تاسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که به دعوت زندهیاد فیروز شیروانلو به بخش پژوهش کانون رفته بودم. در آن زمان هم پژوهش میکردم، هم مینوشتم و هم بازیگری میکردم. سال ۵۳ بود که به اتفاق گروه از اجرایی که در کرمان روی صحنه برده بودیم به تهران بازمیگشتیم که از خانم مهین اسکویی کارگردان، خواستم اجازه دهد به همراه گروه بلافاصله به قزوین نروم. یکی دو روزی توقفی در تهران داشته باشم تا به کارهایم برسم. قرار بود همان نمایش ــ «در اعماق» ــ شنبه شب در سنگرود قزوین اجرا شود که آخرین شب اجرا هم بود. جمعه به تهران رسیدیم به خانه رفت. در کنار خانواده ماندم. صبح شنبه، فرزندم «سیاوش» را به کودکستان بردم و از آنجا یکراست به محل کارم در خیابان ابن؛ئینا که پشت دانشگاه تهران بود رفتم. حددا ساعت ۹ صبح بود. آن مستخدم مهربانی که همیشه با چای میآورد ــ به همان اتاق متری که فیروز شیروانلو لطف و در اختیار من گذاشته بد ــ آمد و گفت: دو نفر با شما کار دارند. از پله پایین رفتم. دیدم دو مامور جوان امنیتی هستند که انتظار مرا میکشیدند. یکی از آن دو گفت:« ببخشید استاد، دو دقیقه با شما کار داریم.» این نخستین باری بود که به من گفته میشد «استاد!».
ــ پیش از همراه شدن با آن دو مامور فقطط اجازه خواستم که به خانوادهام خبر دهم. از آنها جدا شدم. به اتاق کناری رفتم. به همکارانم سپردم که به خانوادهام اطلاع دهند که مرا بردهاند. به آنها تاکید کردم حتما به برادرم حسین خبر دهند. چون حسین از کار ــ نوشتههای من آگاه بود. فرصت زیادی نبود. فقط در این حد که اطمینان حاصل کنم خبر به خانواده داده میشد. بعد هم مرا به «کمیته مشترک» بردند. برای بازجویی و تشکیل پرونده. حسین به محض خبردار شدن بلافاصله خودش را به دست نوشتههای من رسانده بود و دو بسته بزرگ را با خود برده بود. آن دو بسته دستنوشتههای نسخه اولیه یکی دو مجلد «کلیدر» بود. اما به همراه آن دو بسته یک بسته دیگر، از یک رمان دیگر با عنوان «پایینیها» هم بود که حسین متوجه آن نشده بود و آنچه را که دم دستش آمده بود را برداشته بود. «پایینیها» از آن پس هرگز پیدا نشد.
ــ دوره بازجویی که تمام شد به زندان قصر منتقل شدم و بعد از آن هشت ماه پایانی محکومیتم را هم در اوین گذراندم. در بند ویژه، بندی که در آن با بسیاری از انقبلابیون همبند بودم. آقای طالقانی، آقای منتظری، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهدویکنی و خیلیهای دیگر.
ــ از زندان رفتم کانون و گفتم به عنوان نویسنده در خدمت شما هستم. نه زندانی سیاسی. من خودم را زندانی سیاسی نمیدانم. مدتی گذشت، چون فضای کانون پرتشنج بود، آمدم بیرون. بعد از کمتر یک سال شنیدم گروهی از نویسندگان را از کانون کنار گذاشته بودند. محمود اعتمادزاده معروف به «بهآذین» و احسان طبری، فریدون تنکابنی، و چند نفر دیگر. همه را به بهانه عضویت در حزب توده در دیداری با احمد شاملو داوطلب میانجیگری شدم. آقای شاملو استقبال کرد. گفت اگر آنها نگاه حزبی را فاکتور بگیرند و فقط به عنوان نویسنده بیایند استقبال میکنیم. برای اولین و آخرین بار به دفتر حزب توده رفت. با احسان طبری دیدار کردم. پیام شاملو را رساندم و گفت: نمیشود چون دست شستن از گرایش حزب امکانپذیر نیست. پس بهتر است موضوع بازگشت به کانون را منتفی بدانیم. پیش از خارج شدن از ساختمان حزب توده، نورالدین کیانوری آمد توی راهرو به سلام و علیک. او به چشمهای من نگاه نکرد. فقطه به یقه من چشم دوخته بود و با من حرف میزد. همان موقع از خودم پرسیدم چرا چشمهایش را از من میدزدد؟
ــ {درباره سندیکای تئاتر} مربوط میشود به سال ۱۳۵۸ ــ ۱۳۵۹ که سندیکا شکل گرفت و من به عنوان دبیر آن برگزیده شد. هر نوع تشکل تئاتری، میتوانست به عضویت آن درآید. از تشکلهای تئاتر دانشجویی تا تئاتر سیاهبازی و روحوضی، سندیکا همه را در برمیگرفت. در همان سال بود که جشنوارهای را طی ۱۲ شب در سه سالن تئاتر در لالهزار برگزار کردیم. از هر نوع تشکل تئاتری، اجرایی بر صحنه رفت... جشنوواره تئاتر را با کاری از سعدی افشار افتتاح کردیم و بعد استقبال گستردهای که از یکایک اجراها شد. شب افتتاح جشنواره مصادف شد با اغاز حمله عراق به ایران. نمایش سعدی افشار با یک رقص سیاهبازی تمام شد. روی صحنه رفتم و درباره هنر نمایش سخنانی گفتم و سرانجام در انتها با اشاره به رقص سعدی افشار و حملهای که تدارک شده بود علیه ما با عبارت«ما آن مطربانیم که در خون میرقصیم» سخن را پایان دادم و رقص سعدی افشار آغاز شد با افتتاح. سعدی افشار این اواخر پیش از مرگ پیغام داده بود بگویید دولتآبادی بیاید. میخواهم او را ببینم. به دیدارش رفت. خوشحال شد. در همان حال آرام در گوشم گفت: «آن شب برای من چیز دیگری بود.» اشارهاش به آن شب سال ۵۹ فستیوال بود.
ــ وقتی تهران زیر موشک بود زن و بچههایم را میبردم بیرون شهر. مثلا شمال خانه دوستی. آنها که آرام میگرفتند من سرگرم نوشتن میشدم. عمدتا در تمام طول جنگ وضع من اینگونه گذشت. در همین فاصله بیماری پدرم و مشکلات خانوادگی هم پیش آمد که باید آنها را هم سامان میدادم. در یکی از یادداشتهایم نوشتهام: «ساعت پنج بعدازظهر شنبه ۱۳۶۲/۱۰/۲۰ و سرانجام طلسم شکست و وزارت ارشاد اسلامی با انتشار رمان «کلیدر»موافقت کرد. مشروط به اینکه در پارهای قسمتها اندک دستکاری صورت بگیرد که من موافقت کردم. در همان یادداشت نوشته بودم: «شنیدم سرممیز پیشین به سالن سانسور وارد شده کتاب را کوبیده روی میز و گفته است: «یک شاهکار در این ممکلت نوشته شده، ولی من آن را خمیر میکنم!» اما همانها سرانجام رفتارشان تغییر کرد. ملایم و حتی میشود گفت. دوستانه شد. سرانجام «کلیدر»روز سه شنبه ۲۰ آذر سال ۱۳۶۳ منتشر شد.
ــ (از سوئد) برگشتم و نشستم به کار روی «روزگار سپری شده مردم سالخورده» که در تمام مدتی که روی این رمان کار میکردم روحیه من عین روح این کتاب خاکستری بود. از آن سال تا زمان روی کار آمدن آقای «محمد خاتمی»به عنوان رییسجمهور به مدت پنج سال، بدترین شرایط زندگی را تجربه کردم. از نظر معیشت کاملا در مضیقه بودم. در همین سال هاست که مانع انتشار آثارم میشوند و من در تنگنای مالی قرار میگیرم. مادرم به خانه سالمندان منتقل میشود و من با دست خالی باید یک خانواده پنج، شش نفره را اداره میکردم. برادرم «حسین» هم در همین سالها برای اقامت به خارج میرود. خواهر و خانوادهام پیشتر رفتهاند و من میمانم و انبوهی مشکل که باید با آنها کنار بیایم. تنها محل درآمد من از راه انتشار آثارم است وقتی جلو آن را بگیرند یعنی جلو زندگی و معاش خانوادهام را گرفتهاند. در چنین شرایطی است که یادداشتی در مجله «آدینه» منتشر کردم و در آن اخطار کردم که اگر وضع به همین منوال پیش برود، دیگر دست به قلم نخواهم برد. این یادداشت زمانی منتشر شد که در آستانه انتخابات دوم خرداد ۷۶ قرار داشتیم. با روی کار آمدن آقای خاتمی وضع تغییر کرد. مانع برداشته شد و کتابهای من اجازه انتشار پیدا کردند. یاد از باب قدردانی هم که شده این نکته را یادآور شوم که «کلیدر» هم در زمان وزارت آقای خاتمی اجازه انتشار یافت و رفع موانع تجدید چاپ کارها هم در زمان ریاستجمهوری ایشان انجام شد.
ــ زمانی که جنگ شد،من مثل همه هموطنانم که ماندند و تحمل کردند ماندم و هیچ گاه از آن وضع نگریختم. همه خانوادهام هم ماندند. آنچه مرا در آن شرایط د شوار جنگ خواست مستاصل کند جلوگیری از انتشار آثارم بود و همزمان شدن آن با اخراجم از دانشگاه. هیچ محلی در جامعه نداشتم. عملا نان خانوادهام قطع شده بود. امیرحسن چهلتن یک شب آمد خانهمان. گفتم کمک کن فرش را جمع کنیم ببریم بفروشیم. شاید همین شبانه، برای آن مشتری پیدا شود که نشد، از همان شبهایی بود که تهران، موشک میخورد.
ــ در شرایطی که نیاز به پول داشتم «آوسنه باباسبحان» را به سینما دادم به کارگردان مسعود کیمیایی. یکی از برادرانم که گواهینامه نداشت، در حالی که اتومبیل پلیس تعقیبش میکرد، در یکی از گردنههای هراز به دره سقوط میکند و کشته میشود. از او یک خانواده باقی میماند، بیسرپرست و مغازهای که باید کسی به آن میرسید. برادرم حسین عهدهدار رسیدگی به مغازه شد. من هم باید کمک آن خانواده و بدهکاری دکان میشدم. که «آوسنه باباسبحان» را به مبلغ ده هزار تومان فروختم. (آن زمان حقوق یک کارمند دولتی ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان بود یعنی دوهزار ریال). مسعود کیمیایی فیلم «خاک» را با اقتباس از آن داستان ساخت که متاسفانه به آن وفادار نمانده بود. نارضایتی خودم را همان موقع طی نوشتهای ابراز کردم. در همان سالها نمایشنامهای نوشته بودم به نام «تنگنا». وقتی به زندان افتادم این نمایشنامه بدون اجازه من به فیلم برگردانده شد و نامش شد «گوزنها» آن هم بیهیچ اشارهای به نمایشنامه و نویسندهاش.
ــ از زندان که درآمدم فیلم را دیدم. موضوع، فضا و پرسوناژها همه از نمایشنامه «تنگنا» برداشته شده بود. از میان آن همه دوست مطبوعاتی فقط به محمدرضا اصلانی گفتم آیا همچون اتفاقی را متوجه نشدید؟ چرا چیزی نگفتید؟ نپرسیدید داستان آن از کجا آمده است؟ در همان سالها گمانم سال ۵۶ بود که به درخواست محمد حسین پرتوی، برادر نصرت پرتوی، همسر عباس جوانمرد دوست و همکار دورع تئاتر طرح سریالی را برای تلویزیون ملی ایران نوشتم با عنوان «سربداران». پیش از من گویا به سراغ بهرام بیضایی رفته بودند که نتیجه نگرفته بودند. چند نفری هم در آن فاصله طرحهایی نوشته بودند که هیچ یک مطلوب تلویزیون نبودند. تا اینکه طرح من آماده و فصل اول نوشته شد. محمدحسین پرتوی به واسطه خواهرش نصرت که قول داده بود مراعات امانتداری را بکند نسخه زیراکسی فیلمنامه را با خود به تلویزیون برد ــ بیهیچ قرارداد یا پیشپرداختی ــ مدتها گذشت. بالاخره خبر آوردند که تلویزیون با این موضوع که «دولتآبادی» سربداران را بنویسد مخالف است و موضوع مسکوت گذاشته شد تا سال ۵۸. حالا انقلاب شده بود و تلوزیون ملی ایران به تلویزیون جمهوری اسلامی ایران تغییر نام داده بود. بار دیگر «محمدحسین پرتوی» پیدایش شدو این بار گفت قرار است سردباران ساخته شود. کارگردانش را هم گذاشتهاند محمدعلی نجفی. از من دعوت کرد به دفتری در خیابان بلوار کشاورز ـ الیزابت سابق ـ رفتم. ملاقات و چای و گفتوگو. بعدها خبردار شدم که به آقای نجفی هم گفتهاند فلانی ، یعنی من، نباید سربداران را بنویسد. من به کار خود بازگشتم و سربداران به راه خود رفت و نتیجه آنکه دست نوشته من در «کتاب جمعه» چاپ شد و نویسنده سریال «شهر من شیراز» که پیش از انقلاب از تلویزوین پخش میشد نویسنده فیلمنامه سرداران شد. از آن زمان دیگر از محمدحسین پرتوی خبری نشد. به نظرم رسید بخش اول فیلمنامه سرداران را منتش رکنم. آن را برای «کتاب جمعه» فرستادم. به پیغام آقای احمد شاملو که خواسته بود با آن هفتهنامه کار کنم.
ــ اتوبوس هم نوشته من است. سال ۵۹ بود که یک روز داریوش فرهنگ به اتفاق همسرش سوسن تسلیمی به خانه من آمدند به توصیه بیضایی از من خواست فیلمنامهای بر اساس طرحی که به بیان وی درگذشته به شکل واقعی رخ داده بود بنویسم. در دهات کرمان مردی روستایی اتوبوسی میخرد و یک دهاتی دیگر در رقابت با او اتوبوسی دیگر میخرد. بنا میشود این موضوع بشود دستمایه فیلمنامه «اتوبوس» که من آن را نوشتم. فیلمنامه را داریوش فرهنگ به مدیر شبکه دوم تلویزیون داد. آقای حسن جلایر. ایشان خواند و فیلمنامه را پسندید و حتی پیش پرداخت هم به من دادند،به گمانم. در آن مقطع هم پولی بدهکار بودم که با آن پرداخت کردم. بعد فیلمنامه را به شبکه یک تلویزیون دادند. در آنجا بار دیگر با نام من مخالفت شد. این را داریوش فرهنگ تلفنی به من خبر داد. با این خبر گمان کردم این فیلمنامه هم میرود کنار «گاوارهبان» و «سربداران». اما چند ماه بعد مطلع شدم فیلمی با همین نام «اتوبوس» در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمده است که فیلمنامهنویس آن دیگری است. به آن فیلم چند جایزه سیمرغ دادند. اما من تا ۷۲ ساعت دچار سردرد بودم.
ــ فیلم «گوزنها» وقتی ساخته شد من در زندان بودم. پدرم روی تخت بیمارستان افتاده بود و خانوادهام هم در شرایط مناسبی به سر نمیبرد. کیمیایی نمیتوانست در آن شرایط حالی از خانواده من بپرسد؟ سراغی از پدرم بگیرد. آخر این سینما چه دارد؟ به خودم گفتم با توجه به شرایط اگر میخواستی نام من را روی فیلم نگذاری، اشکالی ندارد نگذار. اما میبینی که من در زندانم. لااقل سراغی از پدر و مادرم میگرفتی که بسیار دلنگران بودند و تنگدست هم، اما شاید رعب و ترسی که ساواک در جامعه ایجاد کرده بود به خصوص در میان ارباب هنر و ادبیات میتواند توجیه کند برخی رفتار و کردارها را!... البته عادی و به هنجار بودن و زیستن هم بسیار مشکل است.
ارسال نظر