گاراژهای خرید و فروش زباله و کارتنخوابها
وقتي ميگويند «كارگر» اولين تصويري كه در ذهن ما نقش ميبندد مرداني قويپنجه هستند با كلاه و لباس كار و دست و صورتي روغني. اين تصوير البته تصويري صحيح است، جهاني هم هست و در همه جاي دنيا كارگران، زحمتكشاني هستند كه سخت كار ميكنند، چرخهاي اقتصاد كشور را به گردش درميآورند و كار دنيا را پيش ميبرند.
روزنامه اعتماد نوشت: وقتي ميگويند «كارگر» اولين تصويري كه در ذهن ما نقش ميبندد مرداني قويپنجه هستند با كلاه و لباس كار و دست و صورتي روغني. اين تصوير البته تصويري صحيح است، جهاني هم هست و در همه جاي دنيا كارگران، زحمتكشاني هستند كه سخت كار ميكنند، چرخهاي اقتصاد كشور را به گردش درميآورند و كار دنيا را پيش ميبرند. اما در پس اين تصوير، كارگران غيررسمي هم هستند كه براي امرار معاش كار سياه ميكنند. اينجا نه از عضله خبري است، نه از كلاه ايمني و نه از ابزارآلات و ماشينهاي سنگين.
اينجا حتي بچههاي نحيفي را ميبيني كه كارگري ميكنند براي بخور و نمير. امروز ما كمي خرق عادت ميكنيم و ضمن اداي احترام به كارگران و زحمتكشان كشورمان به سراغ كارگراني ميرويم كه در اطراف شهر، غيررسمي كار ميكنند و هيچ آيندهاي را در برابر خود نميبينند. ميدانم كه اين گزارش ممكن است كمي حالتان را خراب كند و كامتان را تلخ بسازد، اما از تلخ پروا نيست. بالاخره ما و مردم و مسوولان بايد بدانند در حاشيه شهر، بلكه در دل شهر چه ميگذرد. اينجا نه بحث سياهنمايي است و نه سفيدنمايي، بلكه بحث واقعيت تلخي است كه هيچكس نميتواند و نبايد كتمانش كند. از تلخ پروا نيست، بلكه بايد دست به دست هم دهيم بلكه كام تلخكامان بيفردا را شيرين كنيم و براي حل معضلات اجتماعي آستين همت بالا بزنيم. انشاءالله
بعد از نيمه شب؛ كوچه 206 ...
دندانهاي موش گير كرده بود در ترك ديواره بطري پلاستيكي. با پنجههايش چنگ ميزد به زبالهها و سرش را تكان ميداد و بطري، آونگوار، چپ و راست ميشد. بقيه موشها، با سرعتي ناشمردني، روي كوه زبالهها ميدويدند، تكهاي به دندان ميگرفتند، تف ميكردند، در حفرههاي كوه، گم ميشدند. تيزي نور لامپ آويزان از سقف ايرانيت بالا سر زبالهها، موشها را عصبي ميكرد. پنهان ميشدند در سوراخ سنبههاي تاريك كوه زبالههاي تفكيك نشده. نيمه شب كه تمام ميشد، كاميونتها ميآمدند براي خريد و فروش زباله؛ فروش هر چه «كتفيها» در طول روز از سطلهاي زباله جمع كرده بودند، خريدِ هر چه در گاراژها تفكيك شده بود براي كارخانههاي بازيافت. ساكنان كوچه ۲۰۶ بايد تا صبح بيدار بمانند؛ هم مراقب باشند كه كسي زبالههايشان را آتش نزند، هم منتظر باشند مشتري بيايد و بخرد، فروشنده بيايد و بفروشد. كوچه ۲۰۶، هيچوقت خواب نداشت. گاراژها، همسايه زمينِ سوخته پشت ورزشگاه است. همسايه آلونكهاي كارتنخوابها. كارتنخوابها كه زباله ميآوردند، فقط صاحب گاراژ سوم ازشان ميخريد. گونيهايشان را روي باسكول ميگذاشتند و عددي كه چشمشان روي صفحه ترازو ميديد، به «آدم» ميگفتند. «آدم»، چشم بسته، حرفشان را قبول داشت. نزديك هم نميآمد راست و دروغ كند. هر چه ميآوردند، درهم، كيلويي ۱۵۰۰ تومان ميخريد و نقد حساب ميكرد. كارتنخوابها، اسكناسها را در جيب گذاشته و نگذاشته، رسيده بودند زير پل، پيش شهرام، «دوا» ميگرفتند و برميگشتند زمين پشت ورزشگاه. تا بروند و برگردند، «آدم»، يكي از كارتنخوابهاي خمار را صدا زده بود و با وعدههاي كمخرج، «كراچي» (فرغون) ميداد دستش كه هر چه رفقايش آورده بودند، بار بزند ببرد ناف زمين پشت ورزشگاه و كبريت بكشد زير انبوه كيسه پلاستيك پاره و لنگه كفش دريده و هزار خردهريز نامعلوم كه به چشم «آدم».
مفت هم نميارزيدند، فقط «نجاست» بودند كه مشتري هم نداشتند. كارتنخواب كه بار زبالهها را وسط زمين سوخته كوت كرد، «آدم»، دورتر ايستاده بود به نظارت. كارتنخواب كه تكه چوبي آتش زد و سُر داد زير دلِ زبالهها و شعله، دويد در تنِ پلاستيك و كاغذ و دودِ غليظِ سياهتر از پس زمينه تصويرِ تختِ گاراژها و درختها و آن تكه از اتوبان و همه دوردست، مثل رشته موي بلند مجعدي، موج شد و رفت بالا و حل شد در هوايي كه كارتنخوابها نفس ميكشيدند، «آدم» برگشت سمت گاراژ خودش كه بيدار بماند منتظر خريدار و فروشنده تا وقتي رنگ آسمان، باز شود....
از اين همه تاريكي نميترسي؟
پشت ورزشگاه كه چراغ ندارد. چند هزار متر زمين بيفايده بوده اين همه سال كه به حال خودش رها شده. تنها حسنش اينكه روي قله شيب ايستاده. باران كه ميزند، رگههاي آب از شيب همان سطح چند هزار متري، مثل اشك بچه، ريلي راه باز ميكند تا گذرهاي تو در توي گاراژهاي خريد و فروش بازيافت اما به آلونكهاي كارتنخوابها نميرسد، مگر تازهواردها كه با جغرافياي اين زمين غريبهاند يا در اوج توهم، هر جا نشاني از حيات نديدند، ميخ ميكوبند و بيخيال اينكه باران بزند زير بساطشان، به رد و بدل شدن عاشقانهها با كفي آلومينيومي و فندك اتمي و گرد پلاستيك پيچ، مشغول ميمانند. روايت تكراري اين تكه زمين بيمصرف همين است؛ دور از هر آنچه در شأن آدمهاي شهر است، پشت يك جاده بيآغاز، انتهاي بازار ضايعات آهن. تاريكي شب كه برسي اينجا، تراكم سايههاي سرگشته روي صورت اين زمين خالي كه اين همه سال پاي درد كارتنخوابها، سوخته، آن جمعهاي تك نفره و آن تنهاييهاي چند نفره، جوري است كه انگار آمدهاند اينجا، يادشان برود كه بودند، چه بودند. كدام كارتنخواب، اول نفر بود كه رسيد اينجا و اين زبالهداني، شد تنها پناهش؟ هيچ كس نميداند.
شاپور هم نميداند. شاپور ۲۰ سال قبل آمد اينجا. نگهبان زندان كه برگه «آزادي» را مهر زد، بيآنكه سر كج كند سمت خانه و مردم و شهري كه ميشناخت، آمد اينجا كه يادش برود كه بود و چه بود. ولي شاپور هم وقتي آمد، يك نفر قبل از او اينجا بود و آن يك نفر هم نميدانست قبل او، كدام، اولين نفر بود كه پناهش، شد اين زبالهداني خالي و پر از صداهاي آخرين گذر شهر. هر كه اينجا زنده ميماند، سهم نانش را از زبالهها بيرون ميكشد. خماري شبش كه ميپرد با آشغالي كه به اسم شيشه و دوا غالبش كردهاند، اولهاي بامداد كه هنوز شهر، براي اولين كش و تاب بيدار شدن، پا به پا ميكند، گوني خالي را به كولش گره ميزند و مورچهوار، حاشيه اتوبان را با زانوهاي تا خورده و شانههاي منقبض، زير پا ميگذارد تا اولين خيابانهاي شهر. از همان جا، سطلهاي زباله، تنها چيزي است كه ميبيند؛ بايد ببيند، كه زنده بماند. اين آدمها، سالهاست كه از همه آنچه اين شهر، براي مردمش داشت و ساخت، دست شستهاند و ياد گرفتند كه تنها سهمشان، تفالههاي ته سطلهاي آلومينيومي است. گاراژدارهاي كوچه ۲۰۶ يادشان داده بودند كه وقتي تا كمر، خودشان را توي سطلهاي زباله غرق ميكنند،.
دنبال چه باشند؛ كيسه پلاستيك، قوطي و بطري پلاستيكي، مقوا و هر چه از جنس كاغذ، نان خشك. خيلي خوشبخت باشند، سختافزار و ابزارآلات از لابهلاي زبالهها پيدا ميكنند براي سفره زد و بندي كه نيمه شبها، اول گذر منتهي به اتوبان پهن ميكنند با همه رقم جنس از دم بيخود كه بعضيهايش، آنقدر مضحك است كه آدم دلش ميسوزد به وسعت ناهشياري كارتنخواب نگونبختي كه دل بسته بود به اينكه كسي از دل شهر، ۸۰ كيلومتر بكوبد برسد اينجا كه يك واشر زنگ زده، يك ميخ سر كج، سر بيتن عروسك، پيچ گوشتي بيدسته يا يك لنگه جوراب پوسيده بخرد. از اين بساط شبانه، هر چه بماند، يك كيلومتر دورتر، فروخته ميشود به گاراژدارها. مظنه هر گاراژدار براي هر تكه زباله كه كارتنخوابها بياورند، بسته به اجارهاي كه سر ماه به صاحب ملك ميدهد و تعداد كارگرهايش و بسته به حال روز و شب گاراژدار و حتي اينكه چقدر از كارتنخواب، خوشش بيايد يا بدش بيايد، تعرفه روي هوايي است كه ساعت به ساعت، فرق ميكند و چرا هم ندارد.
گاراژدارها، از كارتنخوابهاي پشت ورزشگاه بدشان ميآيد. از ۵۰ گاراژدار دور و اطراف كوچه ۲۰۶، دو يا سه تا فقط، حاضرند كارتنخواب را به محيطشان راه بدهند و زبالهاي كه بعدِ ساعتها پياده رفتن با شكم گرسنه و احوال خمار و قدمهاي خسته، از سطلها جسته و به كول كشيده به اميد دشتي كه مرهم دردش باشد، بكاوند و بابت به درد بخورهايش، مشتري باشند. همان دو يا سه تا هم، زباله كارتنخوابها را با كمترين قيمت ميخرند. اگر امروز مظنه خريد مقوا۲۵۰۰ تومان است، گاراژدار از كارتنخواب ۱۵۰۰ تومان ميخرد. زباله به دردبخور و قابل خريد و فروش در چشم گاراژدارها، اصلا آدم به دردبخور، «كتفيها» هستند و همان كه «كتفيها» جمع ميكنند. يك جور همبستگي ميهني، چاشني اين كسب وكار چرك است؛ صاحبان همه گاراژها، ايراني هستند؛ آدمهاي ناپيدايي كه قبالهاي و قولنامهاي و روي دستنويس، ملكشان را اجاره دادهاند و بسته به وسعت گاراژ، بسته به امنيت در و پيكر گاراژ، ماهي ۵۰۰ هزار تومان، ماهي يك ميليون، ماهي دو ميليون، اجاره ميگيرند. همه گاراژدارها و كارگرهايشان در كوچه ۲۰۶، مثل «كتفيها»، بلوچ افغانستان هستند؛ هزار فاميلي كه همگي از «هرات» آمدهاند و اخلاف همان نسلي هستند كه به زندگي با «جنگ» عادت كردهاند
جز ۳ نفر از مستاجران گاراژ كه پاسپورت دارند و سالي يك بار براي تمديد ويزا به افغانستان برميگردند، باقيشان رقمهاي كلان يك ميليون و ۸۰۰ هزاري و يك ميليون و ۵۰۰ هزاري به قاچاقبر دادند كه ۱۰ نفري و ۲۰ نفري، بچپاندشان در «بادي» نيسان و صندوق سمند و ميدان آزادي، خلاصشان كند. هر گاراژ در گذرهاي تودرتوي پشت بازار آهن، ۵ نفر، ۳ نفر، ۷ نفر كارگر دارد به علاوه مستاجر گاراژ. گاراژدار و كارگرهايش، هر كدام، ۷ نفر و ۱۵ نفر و ۱۰ نفر و ۲۵ نفر نانخور در هرات دارند و سرجمع مزد روزانه ۵۰ هزار توماني و ۴۰ هزار توماني كه هر كارگر گاراژ، از قبال فروش زباله به كاميونتهاي راهي كارخانه بازيافت ميگيرد، ماهي يك ميليون و ۲۰۰ تا يك ميليون و ۵۰۰ است كه گاهي يك جا، گاهي با اغماضي اندك بابت خرج «جواني»، براي دهها جفت چشم گرسنه در هرات، در پسله كوله پاسپورتدارهاي راهي وطن، حواله ميشود.
حجم زحمتي كه كارگرهاي گاراژها براي رسيدن به اين مزد تحمل ميكنند، خيلي زودتر از موعد پيرشان كرده. پر سنترينشان متولد سال ۱۳۶۵ است اما ساعتها ايستادن پاي تفكيك جور و ناجور صدها كيلو زباله زير آفتاب و باران و در هواي طعم گرفته از بوي تلخ و ترشيده كاغذ و بطري و مقوا و سطل پلاستيكي مستعمل، تغذيه بيريشهاي كه به شير برنج و نان و حلوا ختم ميشود و كار ۲۴ ساعته، باعث شده كه ۲۲ سالهشان هم ۴۰ ساله بزند، گيرم كه نه سوادي دارد و نه حظي از زندگي برده و نه افق خوشرنگتري در آسمان بالا سر ۵۰ گاراژ خريد و فروش زباله به چشمش ميآيد....
يك پرس رگبار روي سقف ايرانيت
نيمه شب كه رد شد، نوبت شب كارها بود. هر گاراژ، ۲ يا ۳ كارگر شب كار دارد و مثل گاراژ «آدم»، چراغ هر گاراژ، بايد تا صبح روشن بماند براي خريدار و فروشندهاي كه ساعتشان را به وقت بيداري بوم تنظيم ميكنند. در يكي از گاراژها، كارگر شبكار، روي صندلي لم داده بود و پاي گوشي تلفنش، با تماشاي فيلم، وقتكشي ميكرد تا وقتي مشتري يا فروشنده برسد. باقي كارگرها؛ ۵ نفر، چند قدم دورتر از او، در دل چهار ديواري سرهم شده از چينههاي آجر و تخته چوبي و ورق فايبرگلاس، در مساحتي كمتر از ۱۲ متر، روي كفي سيمانپوش، تنگ هم دراز كشيده و خودشان را پتوپيچ كرده بودند كه خواب و بيدار بمانند. يكي از كارگرها، ۱۵ ساله بود. يكي از كارگرها، ميگفت حواس همه هست كه پاي اين «بچه» به زمين پشت ورزشگاه نرسد؛ همانجا كه كارتنخوابها بودند.
«روزگارا اينطوريشان كرده. دست خودشان بود اينطور نميشدن. اونا هم مثل ما. ولي قسمتشان اين بود .... من ۱۰ ساله اينجا كار ميكنم. مردن اون آدما رو به چشم خودم ديدم. خيلي ناراحت شدم. اونا هم مثل ما. اونا هم زن و بچه دارن. ما كار ميكنيم، ولي اونا همه چي شونو پاي اون دود از دست دادن .... من بين اونا، آدماي دانشمند، زياد ديدم. كساني بينشون بودن كه باورت نميشه معتاد شده .... اينجا كه ميميرن، هيچ كس خبردار نميشه. كسي به فكر اينا نيست. كسي بهشون ارزش نميده. اونا جز خدا كسي رو ندارن. كاش معتاد نميشدن.... يكي به من گفت اينا به درد هيچي نميخورن. بايد اينا رو بندازي زير ماشين. من بهش گفتم اين بنده خداست.
اين عين منه. اين از جهالت اينطور شده. انسانه. مث برادر من ميمونه. اون آدميزاده، منم آدميزادم. چه فرقي ميكنه؟ همه يكي هستيم. بايد آدم دركشون كنه. من سرماي اينجا رو ديدم. اونا تا صبح آتيش روشن ميكنن. آشغال ميسوزونن. فكر كنم خداوند بهشون تحمل ميده وگرنه آدم سالم نميتونه كنار آتيش زنده بمونه. ما اينجا بخاري داريم ولي تا صبح ميلرزيم. اونا چطور زنده ميمونن تو سرما؟»
دو روز قبل، سگ نگهبان يكي از گاراژها، پشت زانوي امير را گاز گرفت. كارتنخوابها به تيم سيار يكي از كمپهاي اطراف، خبر داده بودند و آنها هم خودشان را رساندند با آمپول كزاز و كپسول آنتي بيوتيك. هرمز، نور چراغ قوه را مياندازد داخل آلونك؛ كنج سازهاي از تكه پارههاي فرش و پشم شيشه و تخته چوبي، امير، كز كرده و پيشانياش به عرق نشسته. كارتنخوابها هيچ چارهاي به فكرشان نميرسد. پول بيمارستان بردن هم ندارند. مروتشان تا اين حد بوده كه ۳ نفري، هرچه زباله فروختند، پولش را يك كاسه كردند و براي امير، پرتقال و شير و عسل خريدند. حسين هم دواي مجاني به پسرك رساند كه خماري، حالش را خرابتر از اينكه هست نكند. ترس كارتنخوابها اين است كه امير از عفونت، بميرد. مثل هادي كه دو سال پيش مرد...
پشت ديوارهاي سيماني ورزشگاه كهنه؛ چند متر دورتر از جايي كه هادي ماند و مرد، دو تا «كلبه» بود. «كلبه» يك پسر ۳۲ ساله، «كلبه» دو پيرمرد ۶۶ و ۷۰ ساله. پسر، تازه از راه رسيده بود. با خودش حرف ميزد، حواسش به حسين نبود. رفت سراغ «كلبهاش»؛ دو نبشي از تختههاي چوبي با ارتفاعي حدود ۵۰ سانت و برشي از يك پتوي پاره هم، نقش در را بازي ميكرد. دورتر از «كلبه» پسر، در فاصلهاي كه نجواهاي بيمارگونهاش، شبيه بود به زمزمه ترانهاي بيمفهوم، پيرمردها، در پناه ديوارهايي از جنس ورق يوناليت و استتار شده با بنرهاي پلاستيكي، منتظر مرگ بودند. آن يكيشان كه كتك خورده بود و كور شده بود و كنج دخمه، دست ميكشيد روي زمين كه كفي آلومينيومي و فندكش را پيدا كند، دقيقا همين كلمه را گفت. «مرگ».
رفيقش گفت: «اومدن خِفتش كنن واسه يه پتو، زدن كورش كردن. حالا نميتونه جايي رو ببينه، فقط گوني شو پر ميكنه سر سطل، من ميبرم انبار ميفروشم، خرج جفتمونو درميارم.»
«خرج» براي اينها، يعني در حدي كه از گرسنگي و البته ازخماري نميرند. هم سن اين پيرمردها، يكي هم پشت آلونك داوود بود؛ پيرمرد ۶۵ سالهاي كه پاي آتش نشسته بود كه تن نحيفش گرم بماند. پيرمرد، بيشتر از دو يا سه ساعت در روز راه نميرفت. در اين سن، بعد ۳۲ سال مصرف، بعد ۱۲ سال كارتنخوابي، چيزي نميخواست جز يك تكه نان؛ حداقلي براي زنده بودن. آدمهاي اينجا، درك مشترك دارند، دركي حاصل درد مشترك، تجربه مشترك و زيست مشترك.
حسين ميگفت: «همهمون از همه مون بدتريم. همه مون، ضايعات جمع ميكنيم، همه مون مصرف داريم، همه مون يه روزي همين جا نفس آخرو ميكشيم، مث همه اونايي كه همينجا نفس آخرو كشيدن.»
زمين پشت ورزشگاه، آخر دنيا بود. آخر دنيايي كه شبهايش حقيرتر بود. صداي شبهايش، تكپرانيهاي كارتنخوابها بود و ناله گاه گاهي سگها؛ سگهاي بخوري شده كه در هواي سرد، تن كارتنخوابها را گرم ميكردند و شبها، تا وقتي پلك صاحبشان روي هم بيفتد، لابهلاي زباله و آدم ميپلكيدند و چرت ميزدند و در جواب زوزه ترسناك سگهاي فرز نگهبان گاراژها، نالههاي بيمقدار سر ميدادند. سالهاست كه كارتنخوابها خجالتي ندارند از بابت اينكه بگويند «سگ بغل كن» شدهاند كه تنها چاره يخ نزدن در سرماي ۷ درجه زير صفر است وقتي يك تكه چوب وسط اين بيابان پيدا نميشود يا اگر پيدا شد، قيمت دارد كه پولي هم كف جيب كارتنخواب براي خريدن اين تجملات نمانده و هرچه درآورده از زبالهفروشي، خرج هرويين كرده كه گرماي بدلي در رگهايش بدود.
كارتنخوابهاي زمين پشت ورزشگاه هم، شب و روزشان توفير داشت. شب، روي رينگ توهم بودند و روز، سر بالا ميگرفتند كه در چشم مردم، همرنگ مردم باشند حتي وقتي وسط زبالهها، رنگ گرفته از زبالهها، بو گرفته از زبالهها، از چرت خماري ميپريدند.
ميگويند زبالههاي يك شهر، تعريف خلاصهاي از آن شهر است. زمين پشت ورزشگاه، پناه آدمهايي بود كه دستشان از اين شهر؛ از همه داشتههاي اين شهر، جز از زباله هايش كوتاه شده بود. براي اين آدمها، گذشته، روايت رقيقي بود كه روي كفي آلومينيومي، ذوب ميشد و به مولكولهاي هوا ميپيوست. براي باور حال، دست و پايشان را لمس ميكردند كه هنوز زندهاند. آينده، تعبيري گنگ بود از ضرب و تقسيم شماره نفسهايشان، ضربان قلبشان، قدمهايشان و پلكهايي كه هر روز باز و بسته ميشد در آن آلونكهاي چوبي يا پارچهاي كه مثل تاولهاي عفوني، به ديوارهاي نيمه كاره و فروريخته فراموش شده پشت گاراژها چسبيده بود.
«مادر و پدرم گفتن يا ما، يا مواد. من گفتم مواد. از خونه بيرونم كردن. آخرين بار؟ پنج سال پيش مادر و پدرم رو ديدم، سه ماه قبل با مادرم حرف زدم ... نيازي نبود بفهمم سال تحويل شد. چه فرقي ميكرد؟ براي هيچ كدوم از ما فرقي نميكرد و نخواهد كرد كه نوروز و سال و ماه بياد و بره.»
وقتي در تاريكي شب به زمين پشت ورزشگاه ميرسي، سختترين كار، نگاه كردن به چشمهاي اين آدمهاست. در ساعتهاي شب انگار، قوه ادراك اين آدمها فعال ميشود و ميفهمند كارتنخواب بودن، چه معنايي دارد. انگار ميفهمند سرمايي كه تحمل ميكنند، زمستاني كه به روز و شب ميرسانند، زنده ماندني كه بيشتر به يك توضيح در پرانتز ميماند، نفس كشيدني كه فرتوتشان ميكند، در معادله نابرابر زندگي، چطور تعبير ميشود. اين فهم، فهم اين تعبير، انگار مينشيند در مردمك چشمشان و وقتي نگاهشان ميكني، اگر كلمهاي هم حرف نزنند، هرچه پشت سر گذاشتهاند، مثل يك پانوراما، روي پرده چشمهايشان به نمايش در ميآيد.
«من شبا ميرم خوابگاه، اينجا نميمونم. اين بغل برامون گرمخونه درست كردن..... سرماي پارسال خيلي بد بود. ما رو تركوند. كل زمستونو بيرون بوديم، پوستمون كنده شد..... آره، بد سرمايي بود. ۱۲ روز، از ترس اينكه يخ نبنديم، تا صبح از بغل آتيش تكون نميخورديم، ميگفتيم اگه بخواييم، يخ ميبنديم. بعد ۱۲ روز ديگه از بيخوابي چپ ميكرديم، از حال ميرفتيم، بچهها مياومدن يه چيزي رومون مينداختن كه يخ نزنيم .... ميگفتيم اگه بهار رو ببينيم، ديگه نميميريم .... من همين جا، ۷ تا گاراژ داشتم. هوا كه سرد ميشد، كارتنخوابا رو جمع ميكردم ميريختم تو گاراژ كه يخ نزنن .... دو تا از بچهها دو سال پيش اينجا از سرما مردن. يخ زدن .... اينجا برف كه مياد ديگه بايد به مرگ فكر كني.....»
هر چه از نيمه شب ميگذرد، تعداد شعلهها بيشتر ميشود چون تعداد آدمها بيشتر ميشود؛ كارتنخوابها كه از صبح يا ظهر، دربه در زباله دندان گير، سر تا ته شهر را راه رفتهاند، بعد از نيمه شب، با گونيهاي انباشته از آشغال، كوچههاي تودرتوي تاريك پشت بازار ضايعات آهن را زير پا ميگذارند تا برسند به گاراژها. اينجا، اين وقت، ديگر لرزش قدمها و لرزش صداها خيلي واضح است. خستگي و خماري گره خورده به گرسنگي و كارتنخواب، با آن ته رمقي كه كنج سلولهاي هر آدمي رسوب ميكند براي اين طور وقتها، پا كشان ميرسد تا گاراژي كه حاضر باشد اين وقت شب، بابت اين حجم آشغال به درد نخور پول بدهد. زبري اسكناس كه كف دست زمخت و چرك كارتنخواب مينشيند، انگار آب حيات. وقتي كارتنخوابها از آشغال جمع كردن برميگردند، وقتي در يكي از گاراژها، آشغالهايشان را ميفروشند، از گاراژ كه ميروند به سمت زمين پشت ورزشگاه، ردشان را كه بگيري، يك هيكل سياه و خيلي لاغر، ميرود به سوي افق. ميرود و ميرود تا ميشود يك نقطه. زندگيشان هم همين طور بود. نيست شدنشان، به اندازه محو شدن يك نقطه طول ميكشيد. نقطهاي روي ورقهاي پوسيده دفتري كهنه كه بارها و بارها و همه اين سالها، صفحاتش، سينه شده بود براي قلم و نوشتههاي هر صفحه، بارها با پاك كن پاك شده بود تا دوباره، قلم به جان يك صفحه سفيد بيفتد؛ صفحهاي كه قلب بود و قلم هم ميدانست كه اصل نيست. صفحهاي كه ميپوسيد و يك روز، ناغافل، تار و پودش از هم ميگسست و قلم، بيتفاوت، انگار نه آبي از آب تكان بخورد، ميرفت سراغ صفحه بعد ...
اينجا، عمر كارتنخوابيها، عمر گذران امورات با هم زدن كثافات سطلهاي زباله، همپاي عمر از دست دادنهاست، عادت به از دست دادن، از دست دادن همهچيز، هر چيز با ارزشي كه يك انسان ميتواند به داشتنش دلگرم باشد، باور كردن از دست دادن، از دست دادن هرچيز با ارزشي كه يك انسان ميتواند از به ياد آوردن داشتنش احساس «زنده بودن» داشته باشد. تا وقتي يادشان نميافتد كه ازشان چيزي نمانده جز يك هيبت دودگرفته و خميده مشغول به بازخواني استعارهاي از زنده بودن، لبشان به خنده باز است. يك جمله، يادآوري عمري كه پاي تجربه فراموش شدن خرج كردهاند، مثل اسم رمز، انگار كه خودي را از ناخودي جدا ميكند.
«۲۵ سالمه، ۳ ساله كارتنخوابم .... ۴۴ سالمه، ۵ ساله كارتنخوابم ..... ۳۸ سالمه، ۱۲ ساله كارتنخوابم...»
تنها چيزي كه برايشان ميماند تا قبل از آن نفسهاي آخر و آن لحظههاي آخر، برق نيني چشمهاست. در تاريكترين ساعتهاي شب هم، چشم فرسودهترين كارتنخواب هم، برق ميزند؛ آن نيني كه ميلرزد، انگار آخرين تلاشهاي يك انسان در حال غرق شدن در اقيانوس، پيش از آن آخرين لحظهاي كه سنگيني وزن آب، بر مانايي جسم پيروز ميشود و امواج از تلاطم ميافتد.
«من پريروز ۲۴ هزار قدم راه رفتم. ميشمردم كه زنده بودنم يادم بره.»
هيچ كسي را نداشتند جز خودشان. از خودشان هم سوا شده بودند. رفاقتها در دود مشترك و سيگار مشترك و آلونك مشترك تعريف ميشد و تمام ميشد. شاپور ميگفت: «تو ميتوني رنگ چشمات رو عوض كني، سبز كني، آبي كني، هر رنگي دوست داشتي. ولي ما همينيم. همين شديم. ديگه نميتونيم رنگي غير از اين بشيم.»
ما برميگرديم
داخل گاراژها كه نگاه ميكني، داخل گاراژها كه ميروي، بيشتر از آنكه تردد جسم انساني توجهت را جلب كند، حجم گونيهاي غول پيكر انباشته از زباله در چشمت مينشيند. لابهلاي گونيهاي لبريز از بطري و سطل پلاستيكي و مقوا در محوطه وسيع يا كوچك گاراژ، آدمها و چهار ديواريهاي پوك و محقري كه براي «زندگي» سر هم شده هم، هستند. تنها امكان رفاهي گاراژها، برق و آب چاه است و زمين گاراژ، بعد ۱۰ سال و ۱۵ سال زباله جمع كردن و زباله فروختن، نه از جنس مصالحي مثل قير و سيمان، لايه ضخيمي است از زبالههاي بياهميتي كه در همه اين سالها، درهم فشرده و بخشي از پوسته زمين شده است.
دو روز قبل، از شهرداري و مركز بهداشت آمدهاند و به همه گاراژدارها گفتهاند تا وقتي «مريضي» هست، حق خريد و فروش ضايعات ندارند. از دوروز قبل، تمام باسكولها خاموش شده و كارگر يكي از گاراژها، فرياد ميزند و ميگويد عكس نگيريم چون شهرداري، عكسش را ميبيند و گاراژ را پلمب ميكند. ميگويد با اين دستور شهرداري، همه بيكار شدهاند؛ گاراژدارها، كارگرهاي گاراژها، كتفيها، راننده كاميونتها، حتي كارتنخوابها. همين بود كه «نظير»، گوني بزرگي كه آن نقاش ساختمان، عقب پرايدش بار زده بود را، ديده نديده كرد و بابت ۷۰ كيلو ضايعات تميز كه مرد نقاش، از سر بيكاري، از سطلهاي زباله جمع كرده بود، ۱۰۲ هزار تومان اسكناس شمرد و گذاشت كف دست نقاش.
دو تا گاراژ آنطرفتر هم، راننده كاميونتي كه مقوا و كارتن و پلاستيك بار زده بود براي كارخانههاي بازيافت، در اين هواي پس، به ارزانترين قيمت خريد كرد؛ مقوا و كارتن، كيلويي ۱۵۰۰ تومان، ضايعات پلاستيك بيرنگ و رنگي، از دم كيلويي ۱۸۰۰ تومان. راننده كه دسته ۵۰ تايي تراول ۵۰ هزار توماني را شمرد و گذاشت كف دست گاراژدار، غلام گفت اين، آخرين فروش گاراژ بود تا وقتي شهرداري اجازه كار بدهد.
بعدازظهر، كوچه 206 ...
از باران ديشب و اول صبح، زمين پشت ورزشگاه، شده سطح وسيعي از توده غليظ و درهم حل شده خاك و زباله و كثافت و خاكستر. آسمان بالا سر كارتنخوابها، به رنگ دود است با ابرهاي گرهخوردهاي كه هيچ نشانه خوبي نيستند براي حسين كه هرچه داشت، تا صبح فروخت و خورد و چپيد زير بنر تبليغاتي بيمصرفي كه نميدانم از كجا پيدا كرده بود و حكم پتو و سرپناه را يك جا به جا آورده بود. حالا، يك جسم گرسنه گيج، خودش را در يك لايه گوني مستعمل آبيرنگ پيچيده بود و نگاهش را روي چالههاي آب گرفته گذرهاي بين گاراژها ميكشيد و از باد سردي كه پيش از رگبار، ميوزيد و به حريم تنش تجاوز ميكرد و خرده آشغالها را در هوا به رقص ميانداخت، به لرز افتاده بود. حسين ۵ سال است كه كارتنخواب شده. مادر حسين، ۵ سال است فكر ميكند حسين هنوز كارگاه جوشكاري دارد و هنوز پيمانكار اسكلتبندي ساختمانهاي كوچك است و هنوز ۷ تا كارگر دارد. حسين، همان كه آن شب، من را تا ديوار پشت ورزشگاه برد، كفشهايش، مثل پوزه گرگ، دهان دريده بود. كف دستهاي سياهش، از چرك زبالهگردي، براق شده بود. توله سگ سياهش كه از زير بنر؛ همان پتوي كذايي، سرك كشيد، حسين يادش افتاد نه خودش چيزي براي خوردن دارد و نه توله سگش....
اين ساعت از روز، صداي اين تكه زمين پشت ورزشگاهي كه انگار سالها، مرده، حتي آن وقتي كه كاميونهاي حمل نخاله، ميرسيدند تا اين ته آسفالت و دور ميزدند و نفس خالي ميكردند هم، صداهاي خالي از حيات بود. نجواي كارتنخوابهاي خمار كه سرگردان دوا، سراغ فروشنده زير پل را ميگيرند و توهماتشان را زير لبهاي تشنه و سوخته، مزه مزه ميكنند، مثل مرثيهاي است كه آدمها پاي گور ميخوانند براي تسلاي تنهاييشان. و در روشني روز، اينها چقدر بيپناهتر بودند، چقدر تنهاتر، فرسودهتر، شكنندهتر. در روشني روز، فلاكت اين زمين و آدمهايش، چه عريانتر، وزن درد، چه سنگينتر. تنها چيزي كه اينجا هميشه هست، هر ساعتي بيايي و هرجور بيايي، هميشه هست، آن خردهمردانگيهاست كه كارتنخوابها به پاي ته مانده رفاقتشان خرج ميكنند. چند دقيقه قبل از اينكه رگبار بزند، اول زمين، پشت به آلونكها ايستاده بودم و از سرما ميلرزيدم. شاپور، لرزيدن مرا كه ديد، دست انداخت كاپشن خاكي و خاكستر زدهاش را در بياورد، بپوشم كه سرما نخورم. از هيبت «پاشايي» شبانهاش اثري نبود. خنديد با لثههاي بيدندان و چروكهاي عميق صورتش درهم دويد: «بذار يه كم از شپشاي تن ماهام بياد تو تن شماها. چي ميشه مگه؟»
نظر کاربران
لعنت ب بی تدبیری دولت ها ک باعث به وجود اومدن همچین مکان هایی میشن