گرجستانی: فوتبال را برای کمک به پدرم کنار گذاشتم
سیروس گرجستانی از خاطرات دوران کودکی اش گفت که فوتبالیست ماهری بوده ولی برای کمک به پدرش آن را ول کرده است؛ پدری که یک روز ناپدید شد و تا امروز در انتظارش است.
خبرگزاری صبا: سیروس گرجستانی از خاطرات دوران کودکی اش گفت که فوتبالیست ماهری بوده ولی برای کمک به پدرش آن را ول کرده است؛ پدری که یک روز ناپدید شد و تا امروز در انتظارش است.
مستند «گیلهمرد» که یکی از قسمتهای مجموعه مستند پرتره «رخ» به کارگردانی سیدمازیار هاشمی است، به زندگی سیروس گرجستانی پرداخت.
گرجستانی در این اثر که از شبکه مستند پخش شد ناگفتههایی از دوران کودکی و زندگی خود را بازگو کرد و گفت: من بچه رشتم. بچه رشت متمدن. وقتی کودک بودم، پدر و مادرم به تهران آمدند و در ناصر خسرو و کوچه مروی ساکن شدیم. محلهای که ما زندگی میکردیم کوچههایی کاهگلی داشت و ما در یک کوچه بنبست باریک ساکن بودیم.
وی ادامه داد: همشاگردیهایم تهرانی غلیظ حرف میزدند و من چون لهجه داشتم، مسخرهام میکردند و من را میزدند. من هم به مادرم گفتم، آمد مدرسه و مدیر بچهها را خواست و آنها تعهد دادند که دیگر این کار را نکنند اما بعد از مدتی دوباره ماجرا تکرار میشد. همین ماجرا باعث شد برای اینکه مثل آنها حرف بزنم، جلوی آینه میایستادم و تمرین میکردم. همین باعث شد کلاس سوم و چهارم که رسیدم مانند همانها حرف میزدم.
بازیگر سریال «یادداشتهای کودکی» اظهار کرد: خیلی جوان بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. در نتیجه من پیش ناپدریام زندگی میکردم. پدرم دستفروش بود و وسایل قدیمی خرید و فروش میکرد و ماهانه مبلغی برایم میفرستاد. رفته رفته به ورزش علاقهمند شدم و فوتبال محلی بازی میکردم. من را تشویق کردند و رفتم تیم نوجوان باشگاه شاهین آن موقع یا پرسپولیس الان. آن قدر ماندم که ۴ سال دسته یک باشگاه شاهین آن زمان ماندم. آن زمان در تیم آقای اکبر کیا بودم و مربی من بود و هم بازیهای من زنده یاد همایون بهزادی و شیرزادگان بودند. الان از دوستان آن زمان ناصر ابراهیمی هست.
وی ادامه داد: همه میگفتند تو فوتبالت خیلی خوب است و دبیرستان که بودم مربیهای ورزش میگفتند که بیا مدرسه ما توپ بزن. من عاشق فوتبال بودم اما از جهات دیگر فوتبال خیلی به من لطمه زد. سر کلاس مدام غایب بودم و همینطور این موضوع ادامه پیدا کرد تا ششم متوسطه. این نتیجهاش شد که دیپلم را ۳ ساله گرفتم.با تمام آرزویی که برای رفتن به تیم ملی داشتم، یک روز در خلوت خود نشستم و فکر کردم که نامردی است من بروم ورزش کنم و آن پیرمرد(پدرم) برود کار کند و به من پول بدهد. علیرغم همه عشقی که داشتم فوتبال را کنار گذاشتم و رفتم سر کار.
گرجستانی تصریح کرد: اولین حقوقی که گرفتم با عشق و علاقه سراغ پدرم رفتم که حقوقم را به او بدهم. رفتم به مسافرخانهای که آنجا اتاقکی گرفته بود و آنجا زندگی میکرد. رفتم ولی نبود. گفتند ۱۵ روز است رفته و نیامده. رفتم قهوهخانهای طرفهای نادری که پاتوقش بود، پرسیدم گفتند که میآمد ولی چند وقتی نیست. دیگر از پیدا کردنش ناامید شدم. رفتم پزشکی قانونی ولی آنجا هم گفتند که نیست. حدود هفت الی هشت ماه دنبالش گشتم تا حدی که افسردگی گرفته بودم. هنوز که هنوز است دنبالش میگردم ولی پیدایش نکردم. آن حقوق هم در دست من ماند. میدانید با آن حقوق چه کردم؟ رفتم ۲ عروسک خریدم...
او با بغض و گریه ۲ عروسک نشان داد و گفت: این عروسکها، همان عروسکها هستند که ۶۰ سال است با من هستند و با آنها اخت شدهام.
این هنرمند در بخش دیگری از مستند به شغلش اشاره کرد و گفت: در کارخانه آزمایش انباردار بودم و ۳ سال کار کردم. آنجا دوستی به نام مهدی اسلامی در بخش اسفنجسازی داشتم. یک روز آمد و گفت برادرم قرار است بیاید پیش تو کار کند. یک هفته بعد یک جوان به نام هادی اسلامی آمد و رفته رفته دیدم حال به خصوصی دارد. گاهی وقتها که بیکار میشدیم مدام حرف میزدیم و چیزهای خوبی میگفت. آدم با مطالعهای بود و برایم شعر میخواند. میخواستم به او بگویم حس خوبی که تو درونت داری من هم دارم و میخواستم این حس را به او نشان دهم. بخشهایی از فیلم اسپارتاکوس به یادم آمد که در آن شعری میخواندند. من هم خواستم خودی به هادی نشان بدهم که من هم از این حسهای ظریف دارم و گفتم وقتی که آفتاب تابان رو به مغرب میکند و زمانی که باد از وزش خود در کوهستانها باز میایستد، وقتی که نغمههای مرغزاران رو به خاموشی میگراید و... هادی زل زل من را نگاه میکرد و گفت باریکلا... باریکلا...
وی افزود: یکسال که با هم در کارخانه بودیم، هادی خاطرات خوبی را به جا گذاشت و رفت و یک یا دو سال بعد او را در چهار راه ولیعصر دیدم. پرسیدم اینجا چکار میکنی؟ گفت من کار تئاتر میکنم. بیا ببرمت اداره تئاتر با بچهها آشنایت کنم. رفتیم سالن تئاتر. همه دوستان خوب و صمیمی دور هم جمع شده بودند. رحیم بقایی، خسرو شکیبایی، حسین خانیبیک و ... بودند. رفته رفته با آنها گرم شدم. البته بگویم که گرم یک متری. یک روز هادی به من پیشنهاد بازیگری داد و گفت برایت یک نقش دارم. نقش آب حوضی. من هم گفتم مرد حسابی حالا که نقش می دهی یک نقش درست و حسابی بده. او هم گفت که فقط همین یک نقش مانده است. من باید آنجا میخواندم. بعد از چند نقش کوتاه که بازی کردم، هادی یک نمایشنامه آورد و گفت این بسیار جدی است و من نقش یک روای را داشتم.
گرجستانی ادامه داد: در تمرینها دیدم بچهها به سختی تمرین میکنند و میگویند آقام عباس کار را نمیپسنددها... از خسرو شکیبایی پرسیدم که این آدم کیست؟ گفت که او یک کارگردان است. بعدها که تمرین کردیم قرار شد چند نفر بیایند کار را ببینند و اوکی بدهند برای اجرا. من راوی یک بودم و رفتم روی سن. یک صفحه و نیم مونولوگ داشتم که باید آن را میگفتم. رفتم طرف آوانسن. آنقدر تمرین کرده بودم، خط به خط با حس خیلی خوب صفحه اول را گفتم. رسیدم به صفحه دوم و آخرای مونولوگ توی چشم یکی از این آدمها زل زدم و دیالوگها را گفتم. اما چشمهای نافذ او مرا گرفت و من اصلا یادم رفت که داشتم چه میگفتم. دنیا روی سرم خراب شد و چند دقیقه بعد دیدم همان آقا آمد و گفت اینها کی هستند که آوردهای هادی؟ راوی یک را بگیر و خودت بگو. پرسیدم این آدم که بود؟ هادی گفت این همان آقام عباس بود... هادی هم برای اینکه تنبیهام کند، یک نیزه به دستم داد و من ته سن با نیزه میایستادم.
وی با بیان اینکه بهترین نقشی که تا به حال بازی کردهام، نقش لوطی در نمایش معرکه در معرکه نوشته داوود میرباقری بوده، درباره حضورش در سریال میرزا کوچک خان گفت و اینکه یک روز دلش خواسته برود اسب بدون زین سوار بشود و بعد هم دچار سانحه شده و به همین دلیل یکوری جلوی دوربین رفته است که باندپیچی صورتش مشخص نباشد.
بخش دیگری این مستند به سریال شهریار اختصاص داشت و او گفت: درست است که شهریار نقش سختی بود اما برای من آسانترین نقش بود. چرا؟ چون او تمام ویژگیهای پدرم را داشت و من در واقع پدرم را بازی کردم که هرکس میدید میگفت شهریار را خوب کار کردی. فیلمها و عکسهای شهریار را که به من نشان میدادند من پدرم را در او میدیدم. مادرم هم عاشق سینما بود و آن زمان مرا به سینما میبرد. یک هنرپیشهای بود که بعدها اسمش را یاد گرفتم. ارول فلین. هر وقت هم فیلم داشت به مادرم خبر می دادم و میرفتیم فیلم را میدیدیم. من به سینما بیشتر میرفتم اما جذب سینما نشدم. خوشحالم که از تئاتر شروع کردم و به تلویزیون پیوستم اما دوست داشتم بیشتر سینمایی باشم که نشد.
وی در ادامه از رفاقت بیشترش با داوود میرباقری گفت و اینکه چطور نقش ابا قطام را ایفا کرده است و پس از آن درباره اینکه چطور بالاخره کارش دیده شده، اظهار کرد: من نقشهای زیادی کار کردهام، اما در هیچکدام دیده نشده بودم تا اینکه از طرف اصغر فرهادی برای سریال «یادداشتهای کودکی» تماس گرفتند و سعید آقاخانی گفت موقعی که اصغر فرهادی این نقش را نوشته بود ما منتظر بودیم ببینیم این نقش را به کی میدهد. فرهادی هم تئاتر «معرکه در معرکه» من را دیده بود و گفته بود که من این نقش را بازی کنم. آن سریال برای من یک استارت بود و بعد متهم گریخت را بازی کردم که بیشتر من را پرتاب کرد.
وی در پایان گفت: نه من همه هنرمندان و بازیگران دوست دارند که کار خوب بکنند، عجیب است که امروز دیگر برای من آن کارهای خوب نیست. چه کسانی هستند که تصمیم میگیرند؟
نظر کاربران
واقع که داستان جالبی اززندگیت بود..خداررحمتش کن پدرتون خودتم عال هستی عالی نامبرواندمتگرم
واقع که داستان جالبی اززندگیت بود..خداررحمتش کن پدرتون خودتم عال هستی عالی نامبرواندمتگرم
كاش اون خبرنگار خواب الود چند كلمه در مورد مهمترين نقش زندگيش يعني هاشم اقا ( هاشم اگزوز در متهم گريخت ) ميپرسيد كه يكي از ماندگارترين سريالهاي تاريخ تلويزيون ماست