۸۰۰۹۴
۱ نظر
۵۰۱۰
۱ نظر
۵۰۱۰
پ

روایت متفاوت از عارضه ای که شغل شد!

گاهی ایستادن پشت چراغ‌های قرمز بد نیست. زیرا همین فرصت‌های کوتاه، یعنی درست در فاصله همین ثانیه‌های سبز و قرمزشدن چراغ‌ها، فرصتی است تا با لایه‌های دیگری از زندگی در این شهر آشنا شویم؛ لایه‌هایی متفاوت، با آدم‌هایی متفاوت.

روزنامه قانون: گاهی ایستادن پشت چراغ‌های قرمز بد نیست. زیرا همین فرصت‌های کوتاه، یعنی درست در فاصله همین ثانیه‌های سبز و قرمزشدن چراغ‌ها، فرصتی است تا با لایه‌های دیگری از زندگی در این شهر آشنا شویم؛ لایه‌هایی متفاوت، با آدم‌هایی متفاوت.

ما با این لایه‌ها و زندگی‌هایی که در آنها جریان دارد، بیگانه‌ایم، یا حداقل این‌که آشنایی چندانی نداریم. اما اگر در همین فرصت پشت چراغ ماندن‌ها، کمی صبور باشیم یا کنجکاو، می‌توانیم بفهمیم که در لایه‌های پایین همین جامعه یا در گوشه‌هایی از همین خیابانی که داریم در آن قدم می‌زنیم یا رانندگی می‌کنیم، چه جهان متفاوتی نهفته است.

کالاهای خیابانی، مانده روی دست‌ها

اگر شما پشت یکی از این چراغ‌های قرمز در این شهر بزرگ دقیق شده باشید، آدم‌هایی را می‌بینید که مشغول فروش انواع سی‌دی، کبریت، دستمال کاغذی یا گل هستند. با گفتن اینکه این افراد شغل کاذب دارند، از کنار آنان عبور کرده و خرید نمی‌کنیم. اما در این حین دست‌هایی را می‌بینیم که تقاضای کمک دارند و به سمت ما می‌آیند. این بار، این دست‌ها از آن زنی است که کودکی را در آغوش گرفته است، کودکی ظریف و شکننده در هوای سرد پاییزی و البته سماجت زنی که افراد را وادار به پرداخت مبلغی به این زن می‌کند.

نگاه دیگر

کودک و مادرش را در نظر می‌گیرم. مادرش؟ این را مطمئن نیستم. زیرا مدت‌هاست که به عنوان شهروندان تهرانی، نه تنها به خود اعتماد نداریم، بلکه به افرادی از این دست هم اعتماد نداریم. آیا نمایشی در کار است؟ آیا فرزند اوست؟ نمی‌دانم. اما این زن، تا زمانی که چراغ سبز بشود، ملتمسانه با لبخند و گاهی هم با نیشخند از مردم تقاضای پول می‌کند. این صحنه سرانجام یک زن را به تصمیم‌گیری وا می‌دارد. راننده به زن مسافری که به این زن کمک کرده است، با دلخوری می‌گوید: «خواهرم، از صبح تا ظهر کارش همین است، وضعیت مالی‌اش از من و شما بهتر است، سن و سالی هم ندارد، خوب برود سر کار.» به چهره زن نگاه می‌کنم. بیشتر از ۲۵ سال ندارد، اما با یک حساب سرانگشتی می‌توان فهمید که پشت این چراغ قرمز ۷ هزار تومانی کاسب شده باشد.

رضایت کاری

این روزها خیابان‌های شهر پر است از زنان، مردان و کودکانی که یا فقط گدایی می‌کنند، یا به اسم فروش یک کالای ساده و دم دستی، از آدم انتظار کمک‌های زیاد دارند. مثلا یک آدامس را می‌فروشند به هزار تومان، در حالی که قیمتش ۱۰۰ تومان هم نیست. تعداد این افراد به اندازه‌ای در شهر زیاد شده است که این تردید را ایجاد می‌کند که آنان متکدیان حرفه‌ای هستند. آدم‌هایی که از سر خوشی دست به این کار می‌زنند. آیا واقعا این‌طور است؟ آیا این حقیقت دارد که نیازمندان واقعی هیچ‌گاه درخیابان و این طوری گدایی نمی‌کنند؟

و سوال دیگر این که چرا سازمان‌های مسئول مانند شهرداری تاکنون نتوانسته‌اند این افراد را مدیریت و آنان را از خیابان‌ها جمع کنند؟ با همه این حرف‌ها، به نظر می‌رسد صنعت تکدی‌گری، یک واقعیت در تهران امروز باشد. اینکه افرادی که می‌توانند کار کنند، می‌توانند تلاش کنند و درآمد خوبی به همراه عزت واحترام اجتماعی کسب کنند، اما ترجیح می‌دهند از یک شیوه بدون زحمت و تلاش، پول‌های بادآورده کسب کنند. چرا این افراد می‌توانند این کار را انجام بدهند و مثلا از نگاه‌های مردم یا دستگیری‌های شهرداری و نیروی انتظامی نمی‌ترسند؟

زیرک و باهوش

یکی از این افراد نظرم را جلب می‌کند. ابتدای مرزداران، دختر جوانی را می‌بینم، هم سن خودم است. جنب و جوش خاصی داشت، نوعی سرخوشی از قدم زدن در خیابان یا شادی که می‌شد از چشم‌ها و طرز رفتارش فهمید. بعد از کارش، یعنی جمع‌آوری پول مورد نیاز امروزش، از خیابان می‌رود. دنبالش راه می‌افتم. انگار بعد از کار روزانه، ترجیح می‌دهد قدری استراحت کند. دنبالش می‌کنم. حالا روی چمن پارک نشسته است. می‌شود احساس رضایت را از نگاهش فهمید. تا به سمتش می‌روم، نگاهش عوض می‌شود، انگار قلق خاصی دارد.

زیرک و باهوش است و از جواب دادن به سوال‌هایم طفره می‌رود. دنبالش می‌روم. چندین بار می‌گوید خبرنگاری؟ یک بار هم تهدید می‌کند که بچه ها را صدا می‌کنم. به بچه‌های گل فروش اشاره می‌کند. با نگاه او کودکی از چراغ قرمز رد می‌شود و به طرف او می‌آید. در حال آماده شدن برای رفتن است. اما هنوز باوجود سماجت‌های من، حاضر به صحبت‌کردن نیست. می‌گویم: «چه کوچولوی نازی داری؟» پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «فکر می‌کنم هم سن و سال هم باشیم، اما من بچه ندارم.» یک ربع ساعت می‌گذرد و او همچنان حاضر به حرف زدن نیست. نگاهش می‌کنم. از خودم می‌پرسم آیا واقعا نیازمند است؟ دوباره به سمت چمن می‌آید.

به سمتش می‌روم و با خنده می‌گویم: «خدا قوت، گویا کاسبی بد نیست.» تهدیدم می‌کند و البته این بار با صدای بلندتر که «بچه ها بیایید.» می‌گویم «من که کاری ندارم، فقط به این سوالم جواب بده که از کارت راضی هستی؟» جواب نمی‌دهد. کوله ام رابرمی دارم و به سمت صندلی پارک می‌روم. نزدیک‌های ظهر بار دیگر عامدانه از کنارش رد می‌شوم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: «بچه پر رو هستی‌ و بیکار.» لبخند می‌زنم: «بیکار هستم، دنبال کارم.» می‌گوید: «می‌دانم خبرنگاری، از کارم راضی هستم.» می‌پرسم چرا و این طور پاسخ می‌دهد: «در آمد خوبی دارم، مردم با رضایت به من پول می‌دهند.» ادامه می‌دهد: «یک جور آرتیست هستم که مردم برای بازیگری خودم پول می‌دهند.»

تهران، مبدا و مقصد

اصالتا تهرانی نیست، اما از بچگی در تهران بوده است. گدایی کار نیست؟ می‌گوید: «گفتم که بازی می‌کنم، می‌توانند کمک نکنند.» به نظرم باید کمتر از ۳۰ سال سن داشته باشد. این را تایید می‌کند: «آره، درست فکر کردی، ۲۶ سال دارم. زیاد دور و برم نباش، برای خودت دردسر درست می‌کنی.» «از نگاه مردم خسته نمی‌شوی؟» انگار فرصت استراحتش تمام شده باشد. به سمتم می‌آید و مرا هل می‌دهد: «هر کی نگاهی می‌کند؛ گاهی ترحم و خشم، گاهی در پسش پیشنهادهای دلسوزانه و گاهی هم پیشنهادهای ...» اینجا را می‌خندد. چشمان گیرایی دارد.

پایان کار روزانه

این همه صحبت و وقت، عایدی زیادی برای خبرنگار نداشت. انگار او سماجت بیشتری برای حرف نزدن دارد. اساسا با آدم‌هایی مثل او سخت می‌شود ارتباط برقرار کرد. گرچه هر روز می‌بینیم‌شان، اما آنان نیز حریمی برای خود دارند که حاضر نیستند هرکسی وارد آن شود. آدم‌هایی معمولی که این جوری درآمد کسب می‌کنند، شیوه‌‌ای که کار و بار سازمان‌های خدمات‌رسان مانند کمیته امداد را تخته می‌کند. هنوز اسمش را به من نگفته‌است، اما اکنون دیگر لحظه‌های پایانی کارش است. به سمت خودروی سوزوکی سفید می‌رود. خودش را به خودرو می‌چسباند، اما خانم راننده اعتنایی نمی‌کند و شیشه بالا می‌رود. انگار زمان کاری‌اش تمام شده باشد. از بچه‌های گلفروش خداحافظی می‌کند.

دست بچه‌ای که همراهش بود را به پسر بچه اسپند فروش می‌دهد و به سمت من می‌آید. «ببین بی خیال شو.» می‌پرسم همیشه اینجایی؟ «نه، یک بار هر هفته یک چهار راه هستم. آمار می‌گیری از من؟ من از کارم خجالت نمی‌کشم. از ۱۰ سالگی این کاره هستم.» می‌پرسم: «الان هم می‌خواهی به چهار راه دیگر بروی؟» پاسخ می‌دهد: «عوضی ازت خوشم اومده، نه، کار دیگرم فال بینی است، آن هم بالای شهر.» می‌پرسم: «پس دو شغله‌ای؟» می‌گوید: «ببین! من در آمد خوبی دارم، تفریحات و سرگرمی هم دارم و مثل یک عده بدبخت بیچاره نیستم، این کار عادتم شده است.» از دستگیرشدن نمی‌ترسد: «بگیرنم تا شب آزادم، من خلافی انجام نمی‌دهم که بازداشت بشوم، بچه پر رو (به من می‌گوید) از مردم کمک می‌گیرم، همین.»

به سمت سرویس‌های بهداشتی پارک می‌رود: «خب خوشحال شدم بچه پر رو » به سوال آخرم جواب می‌دهد و می‌گوید ازدواج نکرده است. می‌پرسم: «آخرش میخوای چکار کنی؟» «هیچی زندگی می‌کنم، ازدواج می‌کنم، گدایی می‌کنم، از تو بیشتر خوش می‌گذرانم، من از کارم راضیم، کار پیدا نمی‌شود، هر دو کارم جذاب است و پول خوبی دارد، میرم دستشویی و برمی‌گردم و دیگر کاری با من نداشته باش رفیق.» در صندلی پارک نشسته‌ام. نگاهم به سمت سرویس‌های بهداشتی است. ۱۰دقیقه بعد می‌بینمش. یک تیپ عادی زده، مانتو و شلوار مشکی پوشیده و روسری آبی با کیفش ست شده است. از بغلم که رد می‌شود، پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «خداحافظ بچه پر رو.»
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • shakoor

    عجب . . . !!!!!!!!!!!

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج