«مغز استخوان»؛ یک فیلم ترسناک غافلگیر کننده
از یاد نبریم که همهی ما زخمهایی داریم و در اندازههای مختلف مبتلا به چند شخصیتی بودن شدهایم .«ماروبُن» رسالهای خوش و آب و رنگ و مهیج در همین باب است.
برترین ها _ ایمان عبدلی :
«مغز استخوان» داستان جک، بیلی، سم و جین است که همراه با مادرشان به کلبهای در حومه شهر مهاجرت میکنند تا از شر پدری جنایتکار در امان باشد. آنها مجبورند با هویتی مخفی ادامه زندگی بدهند، چون جامعه آنها را طرد کرده. کلبهی داستان سی سال خالی از سکنه بوده و در واقع محلی است که مادر خانواده در آن بزرگ شده. مادری که در ابتدای فیلم از بچههایش میخواهد با ورود به کلبه گذشته را فراموش کنند و خطی فرضی میکشد که هر که از آن خط عبور کرد، باید پیوندش را با گذشته قطع کند. پس از چندی تصور می کنیم خانواده «ماروبُن» به آرامشی رسیده تا این که مادر خانواده میمیرد و البته در لحظات آخر از «جک» فرزند بزرگ خانواده میخواهد که حواسش به خانواده باشد و...
ظاهرا با یکی دیگر از آثار کلیشهای سینمای وحشت مواجهیم؛ یک کلبه جنگلی و فضای پر از ابهام جنگل، یک خانواده طرد شده که بیشتر تحت خطر هستند و اصلا یک هویت جمعی فراری که مخفی شدهاند. اما این یک فیلم کلیشه ای نیست و کارگردان فیلم سرجیو سانچز فقط در سطح رویی ماجرا از مولفههای سطحی سینمای وحشت استفاده کرده و اتفاقا در اجرا طوری عمل میکند که «مغز استخوان» جزو خاصهای سینمای وحشت دسته بندی میشود. آنهایی که «دیگران» (آن را هم یک اسپانیایی ساخته) را دیدهاند نوع پیچش داستان و فضاسازی به اندازه فیلم را فراموش نمیکنند،که چطور با بهره گیری از باورهای اساطیری و پرداخت مساله «روح» یک فیلم ترسناک متفاوت دیدهاند، فیلمی که با اغراق و غلظت کلیشههای ترس هالیوودی در سینما بیگانه بود و از همین جهت تاثیر گذار شد.
«مغز استخوان» به مانند «دیگران» (البته با انسجامی کمتر) یک ترسناک عامه پسند نیست و اصلا در نیمه ابتدایی فیلم هیچ نشانهای و در واقع هیچ سکانس ترسناکی در فیلم نیست. البته که فیلمساز آمادگیهایی در داستان کاشته مثل آن آینه (نماد مواجهه با خود، در این جا جک) اما فیلم بیشتر شبیه یک درام کُند و روانشناسانه است و البته همین زیر لایههای روانشناسانه، بعدتر نیمه دوم ترسناک فیلم را وزین می کند. نمودار فیلم به گونهای است که در یک سوم ابتدایی ظاهرا با داستانی معمولی مواجهیم که میتوانیم همهی آن چه در آینده رخ می دهد را حدس بزنیم، در یک سوم میانی اما ابهام به اوج میرسد و از گیج کنندگی فیلم کلافه میشویم و در یک سوم پایانی دائما رودست میخوریم و غافلگیر خواهیم شد.
با چنین شرحی که رفت توصیه میکنم فیلم را با ظرافت تماشا کنید، همان طور که پرداخت شده. در فیلم نمادهایی چون عروسکهای جک وجود دارند که کمک می کنند چیزهایی را حدس بزنید. البته در دیالوگها هم نشانههایی هست مثل تاکید بر فراموشی گذشته، مثل سکانس ورود آلی (معشوقه جک) که به سَم (پسر کوچک خانواده) میگوید:« اگه شیطان رو تو قلبت مخفی کرده باشی، دیواره هاش بسته میشن و واسه همیشه توش گیر میفتی» و در واقع این دیالوگ فاش کننده موتیف (یا درونمایه) اصلی فیلم است.
در آخر جالب است که بدانید در فیلمی که در ژانر وحشت دسته بندی شده، سکانسهای عاشقانه هم میبینید با موسیقی رمانتیک و البته تمام فیلم از لحاظ بصری واقع نماست و عنصر نور برخلاف غالب آثار این ژانر در غیبت و کمبود نیست و اتفاقا نور به شکلی طبیعی حضور دارد. فیلمساز با تعدد صحنه های شب قصد انتقام گیری از بیننده را ندارد و از قضا صحنههای روشن و روز در فیلم زیاد است. تمهیدی که اتفاقی هم نبوده و فیلمساز با تاسی از یک نقاش هلندی (تصویر بالا یکی از آثار «ورمیر» است) نور کلبه را طبیعی پرداخت کرده و تمام صحنهها تا قبل از یک سوم انتهایی یک قدم فاش گویی ایستادهاند. ظرایف زیادی در متن کار هست و شاید بعد از تماشا به آن پی ببرید و از یاد نبریم که همهی ما زخمهایی داریم و در اندازههای مختلف مبتلا به چند شخصیتی بودن شدهایم .«ماروبُن» رسالهای خوش و آب و رنگ و مهیج در همین باب است.
ارسال نظر