داستان تغییر ناگهانی پدر به شوهر!
بیش از آنکه دلش بخواهد تبصره ۱۶ ماده ۲۶ قانون حمایت از کودکان بیسرپرست و بدسرپرست و امکان ازدواج سرپرست با فرزندخوانده برداشته شود بهطور کلی از مطرح شدن چنین بحثی ناراحت است.
با دکتر حسن عشایری قرار گذاشته بودیم درمورد آسیبهایی که چنین قانونی برای کودکان به دنبال دارد صحبت کنیم. صبح روز مصاحبه شورای نگهبان قانون را تائید کرد. صبحتهای دکتر عشایری درمورد ازدواج سرپرست و فرزندخوانده از عصبشناسی گذشت و به روانشانسی و حتی اخلاق رسید. پروفسور عشایری، متخصص مغز و اعصاب و روانشناسی است اما طوری صحبت میکند که نشان از دلبستگیاش به ادبیات و فلسفه میدهد. برشت را دوست میدارد و هر جا که لازم است از او و از هگل و کانت و هر فیلسوفی که به کمکش بیاید نقل قول میکند.
مساله بند امکان ازدواج سرپرست با فرزندخوانده بیشتر حقوقی و شرعی است یا باید آن را با بررسی مسائل کودکان دید و در موردش قانونگذاری کرد؟
صد درصد قانونها باید با توجه به مسائل کودکان گذارده شوند. در این مورد حقوق انسان مطرح است.
امکان ازدواج فرزندخوانده با پدر و مادر چه اثراتی بر ذهن بچهها دارد؟
ما باید این مساله را آسیبشناسی کنیم. قبل از اینکه این بحث را شروع کنیم بگذارید مثال آلمان بعد از جنگ جهانی دوم را بزنم. آلمانی که جنگ را باخته بود و ضایعات گستردهای در آن وجود داشت و جوانهایی در جبههها جانشان را از دست داده بودند. خانوادهها از همگسیخته شده بود و عدهای از بچهها به یتیمخانهها یا مراکزی داده شده بودند که خانوادههایی که توان داشتند برای به فرزندی گرفتن آنها میآمدند. آسیبشناسی این وضعیت از همانجا شروع شد. مشکلاتی پیدا شد. برای مثال دخترانی که پدری که آنها را به فرزندی گرفته بود مسائل اخلاقی داشت همان رفتار پدرها را در آینده نشان میدادند.
آلمانها به اندازه کافی این وضعیت را بررسی کردند. قانونگذاری کردند و مقالههای علمی ارائه کردند و وضعیت خود را آسیبشناسی کردند. هیچ جا این ادعا وجود ندارد که افراد مقدس هستند. یک مسالهای را هم از نظر عصبشناسی بررسی کردند. اگر بچهای کسی را که از روی انساندوستی او را پذیرفته است به عنوان پدر یا مادر قبول میکند این ذهن یک طرحواره میسازد که ما اسمش را باور یا بینش میگذاریم. پدر یا مادر هم طرحوارهای در ذهنشان دارند که کودک را به عنوان فرزند پذیرفته است و با همین دیدگاه به کودک نگاه میکنند. این نگاه، نگاه پاکدیدهای است. در این نگاه کودک مثل فرزند خودشان است. اما موقعی که گفته میشود بعدها پدر یا مادر میتوانند با کودک ازدواج کنند این نگاه تغییر پیدا میکند.
کودکان به لحاظ ذهنی و مغزی میتوانند پدر و مادر جدید را به جای پدر و مادر اصلی بپذیرند یا نه؟ پدر و مادر چطور؟ میتوانند بچه را فرزند خود بدانند؟
آمار بالایی از کودکانی که از سنین پایین تحت سرپرستی قرار میگیرند، در سنینی که هنوز خود شکل نگرفته توانستهاند پدر و مادر را بپذیرند. اگر به این کودکان اطلاعاتی داده نشود او واقعا خود را فرزند خانواده میزبان میداند و اگر اطلاعات دقیق پیدا نکند حتی با افتخار این را مطرح میکند. جالب این است که خیلیها وقتی به آینه نگاه میکنند میگویند من مثل پدرم هستم. درحالی که دیگران میدانند اینطور نیست. تشابه در رفتار بهوجود میآید. ما میگوییم نقشپذیری یا الگوپذیری. میشود گفت کپی کردن خانواده اتفاق میافتد. تشابه آنقدر زیاد میشود که اگر کسی نداند که کودک به فرزندخواندگی گرفته شده میگوید او فرزند خانواده است.
تشابه در رفتار، لهجه، زبان و حتی فرهنگ دیده میشود. بخشی از فرهنگ را کودک در حقیقت از خانواده جلب میکند. ولی میدانیم که فرزندخوانده بعد از مدتی ممکن است به اینکه فرزند افراد دیگری است آگاهی پیدا کند. اما راه و رسم علمی و اخلاقی وجود دارد که فرزندخوانده بتواند دوباره قبول کند که خانواده جدید از او حمایت کردهاند. فکر میکنم پدری که دختری را برای فرزندی میآورد نگاهش به او نگاهی است که من به آن پاکدیده میگویم. نگاه پدر به فرزند. این را قبول کرده است. او را پرورش داده است. فرض کنید پدری دختری را تربیت کرده و دختر به بلوغ عقلانی رسیده است و یکباره پدر، شوهر دختر میشود. گذشته تغییر پیدا میکند.
اینجا یک ارتباط فراتر از ارتباط قبلی شکل میگیرد و چیزی که قبلا شکل گرفته تغییر ماهیت میدهد. این تغییر مهمی از نظر ذهنی برای هر دو طرف است، بهخصوص برای کودک. در ازدواج مسائل جنسی مطرح است. من سوالم این است مردی که چنین شرایطی ایجاد میکند چرا بچه را رشد نمیدهد و به جایی نمیرساند که به قول یک فرزانه بگوید: «در بگشای انسان میآید». انسان تحویل جامعه بدهد و جشن ازدواج او را مثل دختر خودش بگیرد و با افتخار بگوید من بزرگش کردهام و برایش خانواده تشکیل دادم. اگر خودش هم به هر علتی، مثلا همسرش فوت کرده یا طلاق گرفته، میتواند با خانمی همسن خود ازدواج کند.
یک مساله هم همین تفاوت سنی است
چند مساله مطرح است. این یکی از آنها این موضوع است. در چنین ازدواجی فاصله سنی بسیار زیاد است. پدری که دختری را بزرگ کرده و به ۱۸، ۱۹ سالگی رسانده خودش حتما سن بالایی دارد. این مساله مهمی است. چطور میشود این پدر با فرزندی که تازه به سن بلوغ روانی، اجتماعی و زیستی رسیده، هماهنگ باشد؟ در میمون ۹۶درصد مغز که هویت میمون است بهصورت ژنتیکی به او میرسد. چیزی که موروثی و غریزی است. چند درصدی را هم در رده یاد میگیرد که آن هم شرطیسازی است. در انسان درست برعکس است. بیشتر از ۹۰درصد بهصورت ثانویه ساخته میشود. تصور کنید که سازماندهی مغز به وجود آمده و یکباره باید همه چیز تغییر پیدا کند. تغییر آنی که از پدر به شوهر در ذهن انجام میشود. این فرد گذشتهاش هم تغییر میکند. یعنی حافظه زیست شده فرد هم تغییر میکند. دختر با خودش فکر میکند که پدرم دست من را میگرفت و با خودش به پارک میبرد، به من محبت میکرد و من را به مدرسه میبرد، حالا قرار است با من ازدواج کند. این را باید از نظر دینامیسم روانی بررسی کنیم. این مکانیسم آسیبهای جدی تولید خواهد کرد و احتیاج به آسیبشناسی دارد.
اصلا با این نگاه میشود کودک را تربیت کرد؟
نه. دیگر این تربیت نیست. مکتب مقدس ما حتی آزاد کردن برده ثواب دارد. اما در قرون وسطی بردهفروشی وجود داشت. اینها دیگر انسان به آن معنا نبودند بلکه برده بودند. ولی حالا دیگر قرون وسطی نیست. جوامع تغییر کردهاند. این یک مساله است. مساله بینش هم وجود دارد. ما با بینشهایمان زندگی میکنیم نه با علممان. بینش است که برای ما مهم است. کمی هم مساله مردسالار است. پشت این ذهن مردسالاری است. خود این هم مساله است. فرهنگ ما بیشتر مردسالار است.
همین که وقتی به چنین چیزی فکر میکنیم به پدر و فرزند دختر فکر میکنیم و نه به مادر و فرزند نشاندهنده وجود مردسالاری است.
بله. کمتر فکر میکنیم که این اتفاق درمورد زنان بیفتد. این اتفاق هم هست ولی در حاشیه است. تفکر ما مردسالار است اما باید بدانیم که زن نه مالکیت است نه متاع، انسان است. مرد نیست و قرار هم نیست که باشد. در درجاتی هم میتواند مادر باشد. یعنی خیلی هم ارزشمند است. نمیخواهم بگویم فمینیست هستم ولی بحثهای زیادی درمورد فمینیسم وجود دارد. مردسالاری بینالمللی است و در جامعه ما ویژگیهای خودش را دارد. خوشبختانه البته نسل جدید تغییر کرده است. خوب یا بد، تحول در حال اتفاق افتادن است. ما این را در نسل خانمهای جدید میبینیم. ممکن است زیادهرویهایی هم باشد اما این نسل جایگاههایی را پیدا میکنند که قبلا نداشتهاند. این واقعیتی است که ما در ۳۰ سال اخیر بیشتر دیدهایم. میخواهم چیز دیگری هم بگویم. کسی اگر بچهای را میگیرد و بزرگ میکند آیا این رابطه واقعا عشق است؟ نمیشود با عشق بچه را بزرگ کرد و پرورش داد و به بلوغ رساند؟ چطور میشود این ذهنیت عشق ورزیدن، همدلی کردن، همبستگی داشتن با یک کودک دچار دگردیسی شود و ناگهان هویت دیگری به نام همسرگزینی پیدا کند؟ من نمیتوانم به این سوال با «حلال و حرام» جواب بدهم. معتقدم که این مساله نباید اینطور مطرح میشد. هنوز هم فکر میکنم باید در این قانون تجدیدنظر صورت بگیرد. با حضور کارشناسان بررسی صورت بگیرد. روحانیون هم حتما باید مانند همیشه حضور موثر داشته باشند. همه استدلال کنند و از نظرگاههای مختلف این مساله بررسی شود. باید برای تصمیم گرفتن در این مساله از روش علمی استفاده کرد. باید بحث اقناعی در این زمینه انجام بگیرد و در میان کارشناسان و روحانیون برای مدتی بحث صورت بگیرد و مکتوب شود. از جامعهشناسان و روانشناسان هم نظرخواهی شود، از انجمنهای حمایت از کودکان هم استفاده شود. همه تجربیات خود را دراختیار هم بگذارند. بدون این مصوبات هم ما در خانوادهها کودکآزاری داریم. استثمار یک فرزند. هستند افرادی که به جای اینکه بچهشان را به مدرسه بفرستند به فرشبافی میفرستند که کمکخرج باشد و از بازی و تحصیل عقب بماند.
بحث حقوق کودک هم هست.
بله حقوق کودک از نظر انسانی و از نظر فرهنگ خودمان. زمانی که این مصوبات وجود دارد چه اتفاقی برای این حقوق میافتد. در برای ذهنهایی که قبلا هم آماده است باز میشود. میدانیم که اتفاقات بدی در مورد کودکان میافتد. بدون این مصوبات و در سطح بینالمللی هم میافتد. کودکآزاری هست و بشر جایزالخطاست. خانوادهای که فرزندی را قبول میکند باید کنترل شود. اعتماد خوب است اما کنترل بهتر است. ما باید به بچهها یاد بدهیم اگر پدر یا برادر به تو نگاه خاصی داشت اطلاع بده. بچهها نگاه ناپاک را میفهمند. باید به آنها یاد بدهیم که مواظب باشند. استادی درمورد کودکانی که مورد استثمار بدنی قرار گرفتهاند میگوید این شرایط به نوعی صید انسان است. کلمه صید را بهکار میبرند به معنای شکار. انسان نباید تا این سطح سقوط کند. ما بر خانوادهها باید نظارت هم داشته باشیم. در سوئد به بچهها یاد میدهند که اگر پدر یا مادر، حتی به صورت کلامی به تو توهین کرد میتوانی تلفن بزنی و گزارش کنی. اگر پدر به بچه بگوید تو خرفتی، او را به دادگاه میکشانند. آنها میخواهند بچهها تربیت شوند. محبت بدون تربیت را هم قبول ندارند. اتفاقات عجیب و غریبی میافتد. اما از سوئد هم یاد گرفتهایم زمانی که کودکآزاری را کنترل کردند آزار بدنی به آزار روانی تبدیل شد. آزار بدنی را میشد دید ولی آزار روانی را نه. حالا روی این مساله کار میکنند. باید بیاییم از جوامعی که این تجربیات را پشت سر گذاشتهاند بیاموزیم. آنها خیلی هم ادعای اخلاقیات و معنویات را هم ندارند. با این وجود از آنها میشود یاد گرفت. من با مردی که اینگونه فکر میکند (ازدواج با فرزندخوانده یک بحثی دارم. من میخواهم ببینم کسی که مدتی با یک بچه به عنوان فرزند ارتباط داشته چگونه به او به عنوان همسر فکر کند؟
آسیبهایی که حدس میزنید برای چنین کودکانی به وجود بیاید چیست؟
ما با همدیگر ارتباطات کلامی داریم. یک بخشی از ارتباطات هم فراکلامی است. یعنی همه انتقال اطلاعات، بهخصوص هیجانها و عواطف کلامی نیستند. با نگاهی که این مصوبه دارد ارتباطات فراکلامی تغییر پیدا میکند. در مورد طرحوارهای که در مغز شکل میگیرد گفتم. این طرحواره دیگر تغییر پیدا میکند. با این نگاه، والدین با نگاه جنسی به کودک مینگرند. رشدش را هم همینطور میبینند. این نگاه به بچه هم ذهنیت میدهد.
اگر من شما را به عنوان پدر قبول کنم اصلا امکان این وجود دارد که باور من عوض شود؟
بله ولی از خودبیگانگی و دگردیسی «خود» اتفاق میافتد. «خود» این فرزندان گم میشوند. «خود اجرایی»و «خود اجتماعی» این افراد گم میشود. گوهر وجودی این افراد کم میشود. تعارض بین وظیفه و غریزه باید حل شود. به نظر میرسد که در این مساله غریزه بر وظیفه سوار است. فرد برای چه ازدواج میکند؟ ازدواج میکند که بچهدار هم بشود. مثل این است که اسب، سوار را با خودش ببرد و نه سوار اسب را هدایت کند.
در واقع با این صحبتهای شما دو آسیب وجود دارد. یکی آسیبهایی که به دلیل تغییر باور نسبت به پدر و مادر به وجود میآید و دیگری اینکه فرزندان دیگر نمیتوانند پدر بودن پدر را باور کنند.
همینطور است. کودک روانرنجور میشود. یعنی این آدم دیگر نمیتواند سعادت و خوشبختی و خوشی را لمس کند. این آدم ممکن است تعارض پیدا کند و روزی انتقام بگیرد. چون آزادیش از بین رفته است. با خود میگوید این پدر من بود و حالا شوهر من شده است. از اینجا به بعد ممکن است راه خودش را برود. اغلب این ازدواجها هم تحمیلی است. کمتر میتوانیم توافق را تصور کنیم. پدر میتواند بگوید یک عمر من بزرگت کردهام، نان و آبت را دادهام تو چیزی نداشتی و نظیر اینها. اینها خودش باعث روانرنجوری است. این روانرنجوری سبب میشود که یک خانواده آسیبپذیر و آسیبزا تولید شود. این خانواده خودش باید آسیبشناسی شود. خانوادهای که میتواند فرزند هم تولید کند. مشکل از اینجا تازه شروع میشود. خانواده مولکول جامعه و سلامتیش فوقالعاده حائز اهمیت است. ما در حالت عادی هم طلاق و طلاق روانی و ازهمگسیختگی خانوادههایمان وجود دارد. ببینید با این قوانین به کجا میرسیم. آسیبها اینگونه شروع میشود. میشود پیشبینی کرد که این خانواده نمیتواند طبیعی باشد. مگر اینکه فرزند تسلیم شود. واژهای هست که در روانشناسی برای این موضوع استفاده میشود: درماندگی آموخته شده. یعنی شخص با خودش میگوید زندگی همین است. من که از اول یتیم بودهام. حالا هم باید تسلیم شوم. یعنی به خاطر وابستگی زندگی را به باد میدهد. در این ازدواج دیگر همبستگی نیست بلکه وابستگی فرزند است. همدلی هم نیست. خلاقیت در فرد از بین میرود و تفکرش همگرا میشود. در واقع فرد تسلیم سرنوشت میشود. در مورد بعضیها نمیتوانید بگویید اگر استعداد داشت و اما و اگرهای دیگر به جای خوبی میرسید. اینها شعار است. تحقیقات نشان میدهد در بعضی مدارس مناطق محروم در دوره آغازین تعداد کلماتی که بچهها در ذهن خود دارند ۲۲۰ کلمه است. این تعداد معنا دارد و حوزه دریافت ذهنی آنها است. در قلهک ۹۲۰ کلمه است. از پول و برج و این مادیات هم که بگذریم ذهنها هم با هم فرق دارند. فکر کنید بچهای تسلیم سرنوشت شود.
این نگاه در پدر و مادر میتواند موجب کودکآزاری هم بشود؟
صد درصد. این نگاه از ابتدا به وجود میآید. به صورت قطره و قطره و با مشاهده نشانههای بزرگ شدن و بلوغ به وجود میآید. این در ذهن پرورده میشود. فرزندی که بزرگ میشود باید هویت مستقل و شعاع اعتماد داشته باشد. باید جراتورزی داشته باشد. هویت این فرد دستکاری میشود. کودکآزاری همین حالا هم وجود دارد و میتواند برای کودکان بیسرپرست قبل از اینکه به سن بلوغ برسند اتفاق بیفتد. همین نگاهها کافی است. نگاهی که پاکدیده نباشد میتواند آسیب برساند.
چه تغییری در نگاه کودک به وجود میآید؟ کودکی که بداند میتواند انتخاب آینده والدینش باشد؟ میتواند چنین والدینی را بپذیرد؟
بستگی به شخصیت کودک دارد. همه یکسان نیستند. بعضی ضعیفند و بعضی قوی هستند. بعضیها از تیپ لاکپشت هستند که جرات نمیکنند کاری بکنند. بعضی هم از تیپ کوسه هستند که در برابر همه چیز واکنش نشان میدهند. تیپ دیگری که میتواند رشد کند و خیلی خطرناک هم هست تیپ روباه است. مکار و حیلهگر. یعنی هم نگاه والد را که مشتری است ارضا کند هم شخصیت مستقلی برای خود پیدا کند. یعنی امکان پدید آمدن چنین شخضیتهایی هست. شخصیتهای تجزیه شده. برخی هم میگویند سرنوشت من این است. خودش را بدهکار میداند و خانواده هم خودش را طلبکار میداند. در حالی که یاری باید برای خودیاری باشد. آنها باید تشکر کنند که کسی کمک آنها را قبول میکند. نگاه نباید از بالا به پایین باشد. اغلب البته همینگونه است. مسائل اقتصادی مطرح است. حتی در ادبیات هم مواردی داریم که بچهها بعد از مدتی نگاه والدین را فهمیدهاند و انتقام گرفتهاند. انتقام میتواند به شکلهای مختلف باشد. فرد میگوید اگر از من چنین استفادهای کردهاند چرا من جای دیگری از این قضیه استفاده نکنم؟ یعنی انتقام از والدین را با کژرفتاری، رفتاری غیراجتماعی یا ضداجتماعی میگیرد. این حتی میتواند آگاهانه باشد. آنهایی که در خودفرورفتهاند رفتار دیگری دارند. اینها ممکن است به اعتیاد روی بیاورند. یعنی میخواهند به جامعه بیرون ضربه بزنند ولی نمیتوانند. بعد هم به خودشان ضربه میزنند.
چنین کودکی میتواند نوازش پدرانه را قبول کند؟
نه نمیتواند چون یاد نگرفته است.
اعتماد نمیکند؟
نه اعتماد نمیکند. سلب اعتماد روانی ذهنیت آسیبدیده روانرنجوری ایجاد میکند که میتواند راههای مختلفی برود: ضداجتماعی، غیراجتماعی، علیه خودش و از همه مهمتر انتقامگیرنده. داشتهایم کسانی را که به بیراهه رفتهاند و دلیلش را انتقام از اصطلاحا پدر عنوان میکنند. با این جریان مجموعهای آسیب و آسیبشناسی شروع میشود. این بهخصوص برای جامعه درحال تغییر ما مسالهای جدی و حساس است. میشود با نگاه علمی پیشبینی کرد که چنین جوانهایی به کجا میروند. از تجارب دیگر کشورها هم میشود استفاده کرد. تجاربی که لزوما منفی نبوده و در آنها آدمهای مثبت زیادی هم وجود دارند. خانوادههایی بودهاند که با عشق بهتر از خانوادههای معمولی انسان تحویل جامعه دادهاند. باید آسیبشناسی کرد. ارتباطهای انسانزدایی شده آسیبزاست. نگاه پدر که پاکدیده نباشد ذهن بچه هم طور دیگری فرم میگیرد.
میشود این آسیبها را پیشبینی کنیم یا باید صبر کنیم این قانون اجرا شود و این آسیبها را تجربه و مطالعه کنیم؟
هگل میگوید از تاریخ یاد گرفتیم که از تاریخ نمیشود یاد گرفت. در ایران هم علم بومی نمیشود. این همه مقاله تولید علم نیست بلکه تولید مقاله است. اینها کیلوکیلو کاغذ هستند. من شخصا فکر میکنم این مساله شروع آسیبشناسی است. این خانوادهها با دید علمی نمیتوانند سالم و جامعهنگر باشند. ما وظیفه داریم پیشبینی و پیشگیری کنیم. ذهن باید در جوان دوباره سازماندهی شود. تصور این هم مشکل است. نگاهی که به این جریان وجود دارد بهرهجو و سادهاندیش است.
نظر کاربران
سلام
عزیزان این قانون از گناه جلو گیری مینماید.