شب خوش بسکتبالیها
وقتی دختران به آزادی رسیدند
لحظه موعود! سرانجام فرار رسید. سالها منتظرش بودم. منتظر این روز... روز بازگشت بانوان به ورزشگاهها. از روزی که بسکتبال را شناختم پای ثابت آن بودم. فرق نمیکرد بازی لیگ برتر باشد یا تیم ملی، بازیها در سالن افراسیابی باشد یا آزادی هر طور بود خودم را میرساندم تا از نزدیک آن را تماشا کنم.
روزنامه آسمان ابی - سعیده فتحی: لحظه موعود! سرانجام فرار رسید. سالها منتظرش بودم. منتظر این روز... روز بازگشت بانوان به ورزشگاهها. از روزی که بسکتبال را شناختم پای ثابت آن بودم. فرق نمیکرد بازی لیگ برتر باشد یا تیم ملی، بازیها در سالن افراسیابی باشد یا آزادی هر طور بود خودم را میرساندم تا از نزدیک آن را تماشا کنم. سنی هم نداشتم، اما عشق به بسکتبال، مثل مثلث برمودا مرا سمت آن میکشاند. گاه حتی از درس و مدرسه هم میزدم.
مخصوصا زمان بازیهای جام ملتها، مگر میشد از خیر آن بازیها بگذرم. مگر میشد نروم سالن و بازیهای تیم ملی را نبینم. روزهای قشنگی که دختربچه کوچکی گریزان از همهچیز، به هر مشقتی خودش را میرساند به سالن بسکتبال. خاطرم هست همیشه یک تیم به نمایندگی از ایالاتمتحده میآمد و همه ما برای دیدن بازیهای آنها لحظه شماری میکردیم. هرچه بود آنها آمریکایی بودند، جایی که بالاترین سطح بسکتبال در آن بازی میشود. مردانی سیهچرده با اندامی ورزیده.
بلند بالا و چهارشانه که در تالار بسکتبال آزادی پرواز میکردند و سبدها را فرومیریختند، اما پسران ایران هم خوب مقابلشان میایستادند. آن سالها حضور در استادیوم آزادی و دیدن بازی بسکتبال برای ما عجیب و غریب نبود. هیچ نیروی بازدارندهای مانع ما نمیشد، اما باز هم بودند دختران نوجوان و جوان که سر از پا نمیشناختند و با ذوق و شوق به سمت سالن بسکتبال میرفتند.
از فرودگاه به استادیوم
سالها از آن روزها میگذرد، اما هنوز روح آن دختربچهای که از همهچیز گریزان بود، همراه من مانده. در ناخودآگاهم، سرخوش و سرکش، درست مانند همانروزها دوست دارد از قید و بند همهچیز رها شود. فرق نمیکند در هرم گرمای تابستان باشد یا هفهف از آسمان برف ببارد، بسکتبال همیشه زندگیاش بوده و هست.
دیرزمانی است که خبرنگار توپ و تور رسانهها شدهام و وقتی خبرنگار این حوزه میشوی، مجبوری برای پوشش رویدادهای جهانی به محل مسابقات بروی. تور جهانی والیبال ساحلی کیش هم یکی از این رویدادهاست. باید به کیش میرفتم و رفتم... اما هوش و حواسم جای دیگری بود... بسکتبال ایران پس از سالها میزبان شده بود و با تیم کامل قرار بود به میدان برود، صمد نیکخواه کاپیتان تیم ملی پس از دو سال به ترکیب بازگشته بود و پس از سالها بانوان دوباره ورودشان آزاد بود و چطور میشد از همه اینها گذشت؟
سفر نمیتوانست مانعی شود برای رفتنم. صدها کیلومتر راه را در شعاع شمالی با هواپیما طی میکنیم و به محض فرود هواپیما، در رؤیایی شیرین، همان دختر را میبینم که با لبخند به پاکی روزگار کودکی در فرودگاه منتظرم است... با چمدان راهی استادیوم آزادی شدم... برای همه عجیب بود چطور میخواهم با چمدان به این بزرگی به استادیوم بروم. انگار در آن چمدان، همه بغضهایم را جا داده بودم هر طور بود رفتم. رفتم و به آزادی رسیدم.
ورودی ورزشگاه؛ خرید پرچم و شیپور
هنوز یک ساعت به بازی مانده، اما جلوی در ورودی همهمهای برپاست. اینجا نه استقلال بازی دارد نه پرسپولیس، نه لیگ جهانی والیبال است نه تیم ملی فوتبال و کیروش قرار است به میدان بروند. اینجا، قرار است یک بازی بسکتبال برگزار شود. اینجا فقط مردان برای تماشای بازی به سالن نمیروند.
زنان و دختران هم هستند... همان لحظات میشد تصور کرد که بازی ایران و عراق دیدنی خواهد شد. دخترک خیالم را انگار گم کردهام... چشم میچرخانم در جمعیت دخترانی که سمت پنج سالن مجموعه ورزشی آزادی میروند و لبخند آنها احساسیترین و زیباترین صحنهای است که میبینم. دست خودم نیست!
من هم لبخند میزنم. انگار تمام دنیا را به آنها داده اند، با کلی ذوق و شوق یکی پرچم میخرد، دیگری شیپور را برداشته و میپرسد: «آقا صدای این چطور درمیآید؟ » یکی دیگر میگوید من میخواهم روی صورتم پرچم ایران را بکشم و بعد هم همه میزنند زیر خنده... گوشم را تیز میکنم چهار دختر 17-16 ساله که قدمهایشان را تند کردهاند با همان سرعت هم حرف میزنند. یکی از آنها میگوید: «وای یعنی الان بازی صمد رو میبینیم؟» دختر ریزاندام کنار دستیاش، موهایش را هل میدهد عقب و روسریاش را کمی جلو میکشد و میگوید: «توروخدا بعد از بازی صبر کنیم من میخواهم با حامد حدادی عکس بگیرم» بغل دستیاش با شانه به او میزند و میگوید «آخه قد تو کجا و اون کجا؟ عکست خیلی خندهدار میشه.»
ورودی سالن؛ در جستوجوی جایگاه خانوادهها
جلوی در ورودی سالن میرسم. مردی میانسال که موهای جوگندمی دارد با دو فرزند و همسرش آمده است. قدی بلندی دارد؛ مشخص است که در زمان جوانی بسکتبالیست بوده، از یکی از مأموران حراست سالن، که سالها از او جوانتر است میپرسد: «جایگاهی برای خانوادهها هم دارید؟» مأمور لبخندزنان سرش را بالا میگیرد تا صورت مرد بلندقامت را به خوبی ببیند: «هنوز انقدر پیشرفت نکردهایم؛ فعلا به ورود بانوان قانع باشید تا انشاءالله در آینده به جایگاه خانوادهها برسیم.» مرد هم میخندد و به همسرش میگوید «پس من آرین را با خودم میبرم و تو و آیدا هم بروید بالا» راهشان از هم جدا میشود، اما با رضایت و لبخند...
جایگاه خبرنگاران؛ دغدغه ورود بانوان به سالن
به جایگاه خبرنگاران میروم سالن هنوز پر نشده، اما جالب اینجاست که قسمت بانوان پر شده است. صدای بیسیم یکی از مأموران حراست، پشت سرم میپیچد: «دیگه واسه بانوان جا نیست؛ راه ندین! » برمیگردم و به صورت مأمور نگاه میکنم. متعجب میگویم «آخه چرا خیلی از خانمها جلوی در هستند، سالن هم که هنوز پر نشده برای چی میگن راه ندین؟ » انگار او به خوش خلقی مأمور جلوی در نیست!
با صدای نیمه بلند، در هیاهوی سالن و با کمی عصبانیت میگوید: «قسمتی که برای بانوان در نظر گرفته بودیم پر شده و بقیه جاهای سالن مخصوص آقایونه!» میگویم جوابتان غیرمنطقی است! میخندد و پیحرفم را میگیرد: «نکنه دلتون میخواد کل سالن رو به خانمها بدیم؟» دلم میخواهد او را قانع کنم، اما واقعا او مامور است و اختیاری ندارد. باز طاقت نمیآورم و میگویم: «نه همه سالن رو اما وقتی خانمها اومدن و سالن هنوز خالیه چرا نباید اجازه ورود بدین؟» میگوید: «من کارهای نیستم با مسئولش صحبت کنید.»
جایگاه بانوان؛ سوزن به زمین نمیافتد!
بازی شروع میشود و هنوز بخشی از سالن خالی است بچههای خبرنگار یکییکی میآیند و میگویند مردم جلوی در ایستادهاند و اجازه نمیدهند داخل شوند. در همین حین مازیار ناظمی، مدیر روابط عمومی وزارت ورزش و احمدی، معاون فرهنگی وزیر، به داخل سالن آمدند سمت آنها میروم و میگویم «جایگاه بانوان پرشده، اما بقیه سالن خالی است، چرا اجازه نمیدن تماشاگرا بیان داخل؟ ناسلامتی ما میزبان هستیم و باید سالن پر از تماشاگر باشه.» میگویند الان صحبت میکنیم و مشکلی نیست انشاءالله همه میآیند و... چند دقیقه بعد، پس از رایزنی، یکی از مأموران با بیسیم میگوید: «هر کی جلوی در هست بفرستین داخل. کسی بیرون نمونه.»
عجب بازی جذابی!
در زوایه ضلع شمال شرقی تالار بسکتبال، در جایگاه خبرنگاران سرم را بالا میگیرم. خانمها یکییکی داخل شدند و جایگاه شرقی سالن را هم پر کردند. نفس راحتی میکشم و چشمهایم به زمین بازی برمیگردد. عجب بازی است حامد حدادی، صمد نیکخواه بهرامی، اوشین ساهاکیان، محمد جمشیدی، آرن داوودی... تیم دوباره شد همان تیم دو سال قبل و فقط جای مهدی کامرانی خالی بود. دو تیم پابه پای هم بالا میآمدند و چند ترنآور (توپ از دست رفته) بازیکنان نشان میداد که آنها هم تحتتأثیر جو سال قرار گرفتهاند، اما چند دقیقه نگذشت که بچهها خودشان را پیدا کردند و شدند همان تیم همیشگی، بعد از مدتها تیم ملی را یکدست میدیدیم و همه فقط یک هدف داشتند و آنهم برد تیم ملی بود.
صمد شوت سه میزند و سبد عراق فرو میریزد. کاپیتان پاسهای دیدنی میداد و حامد چنان دانک میزد که کل سالن میرفت روی هوا، ریباندهای اوشین و ارسلان کاظمی از یکطرف و سه امتیازی سجاد مشایخی از طرف دیگر بازی را جذاب کرده بود و خلاصه نیمه نخست با برتری 40 بر 35 به نفع ایران تمام شد.
جایگاه بانوان؛ تماشاگر، خبرنگار و موج مکزیکی
نیمه دوم و صدای تشویق تماشاگران کار را برای عراقیها سخت کرد دختران بیش از پسران تشویق میکنند. دلم میخواهد بروم کنار آنها بنشینم و بهجای خبرنگار یک تماشاگر باشم. در دلم گفتم خوشبهحالشان چطور دارند تشویق میکنند! بعد کمی فکر کردم گفتم وقتی دوست دارم مثل آنها باشم، چرا نباشم؟ گوشی موبایلم را برداشتم و بلند شدم، میلاد پیامی عکاس فیبا که کنار دستم نشسته بود گفت کجا میروی؟ گفتم میخواهم یک نیمه تماشاگر باشم؛ میروم از جایگاه بانوان بازی را تماشا کنم. لبخند زد و من هم رفتم بالا، کنار دختری نشستم که شیپور میزد. عجب هیجانی داشتند. او شیپور میزد و بقیه دخترها هم ایران ایران میکردند. نوبت به موج مکزیکی رسید. پسرها اول بلند شدند و چند دختری که پشت سر من نشسته بودند گفتند آخی موج مکزیکی! ما هم میخواهیم برویم.
نگاهی به آنها کردم. گفتم کسی که جلویتان را نگرفته، بلند شوید! متعجب نگاهم میکردند گفتند واقعا؟ گفتم آره از این قسمت شروع میکنیم ما بلند میشویم بعد هم آقایان دنبال ما میآیند. بلند گفتم یک دو سه همه با هم با دستان باز بلند شدیم و نشستیم بعدهم جایگاه بغلی و بعد هم آنطرفتر و کل سالن موج مکزیکی چرخید و دوباره به ما رسید. باز بلند شدیم و همه دختران از ته دل قهقه میزدند و قند توی دلشان آب شده بود که بالاخره آنها هم دارند موج مکزیکی را تجربه میکنند. واقعا بدون دختران هرگز این شور و هیاهو در سالن بهوجود نمیآمد. روی سکو نشستم دختر شیپور به دست دوباره شروع کرد و مشخص بود که زیاد وارد نیست، اما همه تلاشش را میکرد تا صدای شیپورش بلند باشد نفسنفس میزد و میگفت عجب نفسی میخواهد؛ این مردها چطور شیپور به آن بزرگی را میزنند نفسم گرفت. رو به آن کردم و گفتم حالا چرا شیپور گرفتی؟
گفت برادرم همیشه شیپور میزند طرفدار استقلال است. همه بازیها را میرود کلی هم حرفهای است. گفتم پس از برادرت یاد گرفته ای؟ نگاهی کرد و گفت آره دو روزه که آرمان داره با من کار میکنه تا بتونم صدای این شیپور را دربیارم اصلا راحت نیست، میگن آواز دهل از دور خوشه داستان همین شیپوره و میخندد.
میگویم «خب اگر خسته میشوی نزن» میگوید «اختیار دارید ما آمدهایم که خسته شویم من سالهاست این روز را برای خودم مجسم میکنم الان دارم حال میکنم خسته نمیشوم خیلی خوشحالم که بالاخره به ورزشگاه آمدم» میگویم «بازی بسکتبال را دوست داری یا فقط برای اینکه حضور در ورزشگاه را تجربه کنی آمدهای.» میگوید: «نه بسکتبال را همیشه دوست داشتم من بازی صمد و حامد حدادی را از خیلی سال قبلتر دوست داشتم خدایی خیلی خوبن.» دوستش در گوشش چیزی میگوید و او هم دوباره شروع میکند به شیپور زدن...
به یاد گذشته با هم تیمیهای سابق
به اسکوربورد نگاه میکنم ایران 20 امتیاز جلوست و چند دقیقه به پایان بازی نمانده باید به جایگاه خبرنگاران برگردم، بلند میشوم و چند قدمی برمیدارم یکی صدایم میکند روی برمیگردانم و میبینم تمام هم تیمیهای قدیمیام آنجا نشستهاند، بالا و پایین میپرند، با کلی ذوق به سمتشان میروم. چقدر خوب که شماها را میبینم روبوسی میکنیم و یادمان میآید که سالها پیش همینجا همه کنار هم نشسته بودیم. آن زمان تیم مهرام میزبان بازیها بود.
آن طرفتر را نگاه میکنم بازیکنان تیم ملی بانوان نشستهاند با آنها هم سلام و احوال پرسی میکنم. دیگر باید بروم پایین دو دقیقه بیشتر وقت باقی نمانده و باید به میکسدزون برویم. خداحافظی میکنم و با لبخند پلهها را پایین میروم. یکی از پیشکسوتان بسکتبال را میبینم. میگوید «خانم فتحی ماشاالله چقدر خوشحالی ایشالله همیشه بخندی» میگویم «چرا نخندم آقا این همه اتفاق خوب کنار هم خوشحالی هم دارد انشاءالله این خوشحالیمان مستدام باشد...»
دخترک خیالی من
چند دقیقه بعد همهچیز تمام شد، تیم ملی 83 بر 53 عراق را شکست داد. همه شاد و خوشحال تالار بسکتبال آزادی را ترک کردهاند. نشست خبری سرمربیان تمام شده، چراغهای سالن هم یکی پس از دیگری خاموش میشوند، اما انگار یک چراغ روشن مانده، روی نقطهای در طبقه دوم تالار و دخترک خیالی من را نشان میدهد، مثل شعبدهبازی روی سن که سرمست از نمایش خیرهکنندهاش میخندد... پلک میزنم. دختر را نمیبینم، همه رفتهاند. شب یکشنبه، شب خوش بسکتبالیها، ششم اسفندماه 1396 به خاطرهها میپیوندد.
نظر کاربران
منم دلم خواست اونجا باشم
چرا دختران؟ چرا از کلمه زنان استفاده نمی کنید که جمعیت بیشتری رو شامل میشه؟ مگه فقط دخترهای بیست ساله باید به ورزشگاه بروند؟!!!!