ریاضت بیکاری گریبان دختران دانشجو را گرفت
گزارشی از تلاشهای دختری دانشجو برای جستوجوی کار و به دست آوردن درآمد را می خوانید.
قصه «مریم»
سال ٨٤ از میان آن همه داوطلبی که بیشترشان متولدین سال ٦٥ بودند، صد و ١١هزار نفر گروه آموزشی هنر را بهعنوان گروه اصلی یا علاقهمندی دوم انتخاب کرده بودند. جوانهایی که نمیخواستند مهندس و پزشک شوند، اما آرزو داشتند نویسنده، کارگردان، بازیگر، نقاش، طراح و... شوند. حالا که ١٢سال از آن روزگار میگذرد، هریک از آن جوانها کجایند و چه میکنند؟ سوال سختی است. بر اثر پستی و بلندیهای پرشمار روزگار سرنوشت هرکسی بهگونهای رقم میخورد. آدمهایی که سرنوشتشان شاید در ظاهر شبیه به دیگری باشد اما همیشه جزییات پیدا و نهانی در کار است که موجب میشود هرکسی قصه منحصربهفرد خودش را داشته باشد.
«مریم» یکی از شرکتکنندگان در کنکور آن سال است. یکی از آنهایی که آرزوی آن روزهایش در «کارگردانی سینما» خلاصه میشد. مریم خاکریز را فتح کرد و با قرارگرفتن در میان ٣٠نفر اول کنکور هنر سال ٨٤ خیلی راحت پرچماش را به نشانه فتح بالا برد و چه اتفاقی از این میمونتر برای تحقق رویایش؟ زندگی اما پستی و بلندی فراوان دارد. لبخند رضایت مریم خیلی زود روی لبهایش خشک شد؛ آنگاه که پدر و مادرش به او گفتند خوش ندارند دخترشان در رشتهای درس بخواند که بهزعم آنها چیزی نبود جز: «قرتیبازی». پدر و مادر مریم به برخی باورهای سنتی پایبند بودند و نگران از اینکه اگر دخترشان در شهری دوردست دانشگاه برود، به اندازه کافی تحت کنترل و حمایت آنها نیست. پس ترجیح دادند دخترشان نزدیک به خودشان باشد و به پایتخت نرود.
قصه مریم برای ما از همینجا شروع میشود. قصه زندگی روزمره یک شهروند معمولی که حالا صدایش را کمی بلند کرده. هرچند که وقتی پای انتشار در میان باشد، هزار اما و اگر و خودسانسوری بر سر راوی آوار میشود که چیزی ته قصه نماند. از ترس آبرو؟ بله. از ترس خانواده؟ بله. از ترس فشار اجتماعی آنها که او را میشناسند؟ بله. و از ترس خیلی تابوهای دیگر که مثل تار عنکبوت به زندگی ما چسبیدهاند و رهایمان نمیکنند. مریم متولد یکی از شهرهای استان یزد است. عضوی از یک خانواده پایبند به سنتها و قواعد محدودکننده.
او در کنار اینها برای اینکه بتواند هزینههای اقامتش در اصفهان را فراهم کند، در دانشگاه «کار دانشجویی» هم میکرد. مریم برای تمامکردن دوره کارشناسی درنگ نکرد. او حالا هم به رشته دانشگاهیاش علاقهمند شده بود و هم اینکه: «راستش دوست نداشتم به خانه برگردم. پدر و مادرم همیشه دعوا داشتند. پدرم آدم مسئولیتپذیری نیست تا امروز حتی یک ریال پول توجیبی هم بهم نداده. هیچوقت براش مهم نبود که ما باید چطوری زندگی کنیم.
هزینههای زندگی برای مریم آنقدر زیاد بود که حتی تحصیل در دانشگاه دولتی هم نمیتوانست خیالش را راحت کند: «چندباری با دوستانم نمایشگاه آثار هنری برگزار کردیم، ولی مردم استقبالی نکردند.» لبخند طعنهآمیزی میزند: «اوایل فروش محصولات بد نبود. دستبندهای برنجی درست میکردیم. روی سنگهای زینتی کار میکردیم. ولی وقتی اقبال مردم به جنسهای ارزونقیمت چینی زیاد شد، من و دوستانم مجبور شدیم رها کنیم. توی شهری مثل اصفهان هم که مهد فرهنگ و هنر حساب میشه، هم مردم و هم مغازهدارها نفعشون در خرید و فروش همین جنسهایی است که با قیمت خیلی ارزون و به نام هنر ایرانی توی بازار میفروشند.» او حتی یکبار هم به پیشنهاد دوستان و استادانش نمایشگاهی از آثار هنری و زیورآلات تولیدی خودش را در شهر خودشان بر پا کرده بود به این امید که همشهریهایش استقبال کنند اما «کسی چیزی نخرید. همه زیورآلاتی که درست کرده بودم رو هم به این و اون هدیه دادم و برگشتم اصفهان».
سال ٩٢ که مریم آماده میشد تا پرونده کارشناسی ارشد را هم با موفقیت ببندد، سختی و صعوبت زندگی بیشتر از گذشته روی خودش را نشان میداد، اما امید چشمکی زد: «مسئولان دانشگاه گفتند به دلیل کیفیت کارت در دوره دانشجویی بعد از تمومشدن درسَت توی همین دانشگاه بهعنوان کارشناس بهت نیاز داریم. من هم تا روزهای آخر دانشجویی هر چی که توان داشتم کار کردم ولی درسم که تموم شد اونها هم قولشون رو فراموش کردن.» انگارنهانگار که از کیفیت کار و تخصص مریم رضایت داشتهاند: «با یک نفر بیرون از دانشگاه قرارداد بستند و اومد شروع به کار کرد. نمیدونم شاید آشنا داشت...»
چرخکاری در سپهسالار
«مریم» وقتی از کار در دانشگاه و تولید آثار هنری ناامید شد، باز هم کوتاه نیامد: «هرطور شده بود باید خرجم را درمیآوردم. هیچ وقت از کار کردن فرار نکردم.» زنی که میخواهد مستقل باشد باید هزینه استقلالش را هم بدهد. این رو توی یکی از فیلمها دیده بود یا توی یک کتاب خوانده بود؟ یادش نمیآید: «ولی تصمیم گرفتم بهش عمل کنم. شاید حالا که خسته شدم، فکر میکنم این جمله فقط شعار قشنگی به نظر میرسه و بس.» از سال ٩٢ که مریم کارشناسی ارشد را تمام کرد تا همین حالا چند شغل عوض کرده. بهمن ٩٢ بود که دوستانش یک تولیدی کفش و کیف را در خیابان سپهسالار تهران راه انداخته بودند و از او هم خواستند بهعنوان چرخکار در تولیدی آنها کار کند.
دیری نپایید که صاحبان کارگاه قواعد بازار و نیروی ارزانقیمت و سود بیشتر را بهتر درک کردند، پس به مریم گفتند که یا با همان حقوق ماه اول در کارگاه بماند یا برود چون چرخکاری پیدا کرده بودند که با ٨٠٠هزار تومان همان تعداد ساعت کار میکرد: «دوستانم دیگه اون آدمهای همدل سابق نبودن. بازاری شده بودن و همش به فکر بیشتر شدن سود خودشون. من هم تهران رو ترک کردم. با اون پول اجاره خونهام رو هم نمیتونستم بدم.»
انتظار برای حق کار کردن
وقتی تنگدستی و اجارهخانه عقبافتاده بیشتر روی دشوار زندگی را نشان داد، مریم در رستوران یک تالار مجالس عروسی مشغول به کار شد. کاری سخت تا نیمهشب با حقوقی اندک که فقط میتوانست با آن زنده بماند. اما او در این شغل دو ماه بیشتر دوام نیاورد: «توی همین مدت کم بارها بهم پیشنهادهای بیشرمانه شد. اگر میخواستم کار کنم باید تن میدادم، از اونجا هم اومدم بیرون.» شغل بعدی صندوقداری رستوران بود برای ماهی ٦٠٠هزار تومان. ٤٠٠هزار تومان خرج اجاره اتاق ٤٠ متری میشد و ٢٠٠هزار تومان هم خرج خورد و خوراک. با این همه، همان هم دوام نیافت به همان دلیل قبلی. کار در بخش طراحی یک کارخانه تولید فرش میتواند شغل مناسبی برای یک دانشآموخته هنر باشد: «آذرماه ٩٥ بود، وقتی کارهای قبلی رو رها کردم، یکی از دوستانم من رو به این کارخانه معرفی کرد. راهم خیلی دور بود. از هفت صبح تا هشت شب بیرون بودم. ٦ ماه کار کردم هم من راضی بودم و هم کارفرما از کارم راضی بود.
مریم از خردادماه امسال تا همین حالا دیگر نتوانسته شغل ثابتی پیدا کند. او فقط یک روز در هفته در یک دانشگاه تدریس میکند آن هم: «برای اینکه کلاس کارم جلوی خانوادهام حفظ بشه. مادرم دلش خوشه که دخترش مدرس دانشگاه است. همین که دلش خوش باشه برای من کافیه...» همه این قصه را تعریف کردیم که به کجا برسیم؛ به اینکه کسی از سر ترحم دست در جیبش کند و مریم را دریابد؟ «من هیچ توقعی از جامعه ندارم. امثال من خیلی زیادند. کار کردن رو عار نمیدونم. ولی فقط یک توقع دارم؛ اینکه بعد از این همهسال کار کردن و سختی کشیدن من حق ندارم شغل داشته باشم؟» شاید اگر قرار باشد براساس ادبیات رسمی به «مریم» و امثال او جواب بدهیم، پاسخ همین سوال هم منفی باشد.
نظر کاربران
فاجعه
مسئولیننننن
وقتی اقتصاد مملکت مریضه وقتی سرمایه های مملکت توجاهای دیگه مصرف میشه وقتی بعضی چند تا شغل دارن وقتی بازنشسته ها هم به خروج از بازار کار رضایت نمیدن وقتی سن بازنشستگی به تاریخ مرگ نزدیک شده وقتی فرهنگ دلالی و واسطه گری جای فرهنگ نواوری وتولیدو گرفته وقتی همه به فکر خودشونن وانسانیت کم کم فراموش میشه وقتی مسولین بیشار از اونکه فکر حل مشگلات باشن فکر حفظ خودشونن بهر قیمتی نتیجه میشه همین !
واقعا جای تاسف داره،هیچ چیز این کشور نرمال نیست،
حالا پای رسانه ملی و سخنرانی هاش میشینی همچین حرف میزنند که........
جا داره آدم با شنیدن این حرفا دق کند و بمیرد
تمام این حرفها درست است کشور درش از چهار چوب درآمد ه و بنابراین همه چیز لنگ می زند
حالا ما تو این سالها سرمایه داشتیم و دنبال شریکِ کاربلد ،پاک و صادق می گشتیم ):
همه حرفاش این حقیقته:یادش بخیرزمان ماتوروزنامه تیترمیزدندبه چندنفرکارگرنیازداریم !!!!حالاهم تیترمیرنن چندنفرین ازفلان کارخانه اخراج شدند
بازاین حسین شریعمتداربگه الان وضعیت اقتصادی اززمان شاه بهتره!!!!!!