یادداشت بهرام بیضایی در سوگ محمد كوثر
بهرام بيضايي كه بيش از چهل سال پيش، محمد كوثر را براي تدريس به دانشكده هنرهاي زيبا دعوت كرده بود، در سوگ او پيامي كوتاه نوشت: دريغْ آن گنجِ دانش - محمد كوثر!...
روزنامه اعتماد: خبر كوتاه بود و شوكهكننده. خبري كه ديروز در برخي از رسانهها منتشر شد و بهت كساني را برانگيخت كه محمد كوثر را ميشناختند.
دكتر محمد كوثر، استاد دانشگاه و هنرمندي بود تاثيرگذار كه بيشتر سالهاي عمرش را خارج از كشور گذراند اما همواره دانشجويان دهه پنجاه تئاتر به نيكي از او ياد ميكردند.
دريغ آن گنج دانش
بهرام بيضايي كه بيش از چهل سال پيش، محمد كوثر را براي تدريس به دانشكده هنرهاي زيبا دعوت كرده بود، در سوگ او پيامي كوتاه نوشت:
«دريغْ آن گنجِ دانش - محمد كوثر!
دريغْ آن آموزگارِ داناي بُردبار!
دريغْ آنكه پِيِ مرگِ خود دويد!
دريغْ آنكه جايش خالي است!
آن بسيارْ كوشِ شوريده!
آن تشنه ي صحنه و پرده!
آن راستگو كه سوار هيچ موج دروغ و دريوزه يي نشد!
دريغ آن دوستي!
دريغ آن او!»
موهبتي كه بهرام بيضايي به ما هديه كرد
اصغر همت در سخناني به «اعتماد» گفت: دكتر محمد كوثر موهبتي بود كه بهرام بيضايي به دانشجويان تئاتر در دهه پنجاه هديه كرد. اگر بخواهم ١٠ فرد تاثيرگذار در زندگي تئاتريام را نام ببرم، حتما و حتما يكي از آنان دكتر محمد كوثر است؛ هنرمندي كه خاص خودش بود. او به دعوت استاد بهرام بيضايي و در دورهاي كه ايشان رييس دپارتمان تئاتر دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود، براي تدريس به اين دانشگاه دعوت شد و به همين دليل به ايران آمد. دكتر كوثر پيش از آن به دليل شغل پدرش كه ديپلمات بود، بيشتر عمرش را در خارج از كشور سپري كرده بود. آخرين نمايشي كه در ايران اجرا كرد، «در اعماق» ماكسيم گوركي بود كه آن را سال ٥٩ به صحنه برد. پيش از انقلاب نيز نمايشهاي «تسخيرشدگان» نوشته آلبر كامو، «جادوگران شهر سليم» نوشته آرتور ميلر، «انسان خوب ايالت سچوان» اثر برتولت برشت و «اتللو» را در ايران به صحنه برد. اولين نمايشي كه در ايران اجرا كرد، « لورنزاچيو» بود.
در همين مدت كوتاه كه كمتر از يك دهه بود، تاثيري فوقالعاده بر دانشجويان خود و تئاتر ما گذاشت. دكتر كوثر كه خود دانشآموخته فلسفه هنر بود، بر تمام مباحث تئاتر احاطه داشت. انساني بسيار پر مطالعه بود و بيشترين هزينه زندگياش صرف كتاب ميشد. خوب به ياد دارم وقتي حقوق ميگرفت، اولين كارش اين بود كه به انتشارات «پنگوئن» سري بزند و تازهترين كتابها را خريداري كند. همواره مشغول به مطالعه بود و ميگفت: روزي كه در دانشگاه كلاس دارد، تا ساعت ٤ صبح مدام در حال خواندن است و مباحث را مرور ميكند. با وجود همه دانشي كه داشت، ميكوشيد همواره به روز باشد.
انساني بسيار منضبط، جدي و با اخلاق بود. درواقع او موهبتي بود كه استاد بيضايي در دهه پنجاه به دانشجويان تئاتر دانشكده هنرهاي زيبا هديه كرد. در كنار ديگر استادان درخشاني كه داشتيم همچون شميم بهار، هوشنگ گلشيري، گلي ترقي، دكتر علي رفيعي، هرمز فرهت، حميد سمندريان، شاهرخ مسكوب و... كه همه استاداني رويايي بودند، دكتر كوثر نگين درخشاني بود. اهميت او در كار عملي بود كه با دانشجويان انجام ميداد. او براي اجراي هر نمايش شش ماه تمرين ميكرد همچنان كه تمام آثارش را با تركيبي از دانشجويان دركنار هنرمندان حرفهاي به صحنه ميبرد.
به ياد دارم كه تمرين آثارش چه اندازه موثر بود و شخصا به تمرينهايش بسيار وابسته بودم. او حوصلهاي مثالزدني داشت. متاسفم كه در درجه اول ايشان را در سال ٥٩ براي تحصيلات آكادميكمان از دست داديم و اين روزها نيز كه در سوگ درگذشتشان هستيم. او هرگز از پاي ننشست. وقتي كه سال ٥٩ از ايران رفت، در دانشگاه سانفرانسيسكو نيز گروهي فعال شكل داد و همچنان مشغول به كار بود.
و امروز جز تاسف چيزي ندارم بگويم. با اينكه تفاوت سني چنداني نداشتيم اما او به نوعي پدر معنوي ما بود و اگر چيزي در تئاتر داشته باشم، بيشتر آن را مديون دكتر كوثر هستم. هنرمند و استادي كمنظير را از دست داديم.
تكه بزرگي از جهانم كنده شده است
همچنين حميد امجد كه پيشتر نمايشنامه «سه خواهر و ديگران» را به دكتر كوثر تقديم كرده است، در نوشتاري كه در فضاي مجازي منتشر كرده، نوشته است: دكتر محمد كوثر (متولد ۱۳۲۳)، استادِ نازنين، با آن سوادِ شگفتآور و قدرتِ غريبِ تحليلي، كارگردانِ برجسته و نظريهپردازِ تئاتر، استادِ دانشگاهِ تهران در دهه ۱۳۵۰ و بعد از آن تا همين امروز استادِ دانشگاهِ بركلي، در سفرِ كوتاهش به تهران، براي هميشه از ميانِ ما رفت.
ذهنِ آشفتهام در اين لحظه، از ميانِ تمامِ خاطراتم از او، تصويرِ مهربان و صبورش در حالِ تحليلكردنِ متنها و اجراهاي نمايشي برجسته جهان ــ از يونانِ باستان تا كمديا دلآرته و شكسپير و چخوف و... ــ را مرور ميكند اما خاموش، مثلِ فيلمي كه صدايش موقتا قطع شده، و تو فقط چون بارها اين فيلم را ديده و بازديدهاي، از روي تصويرِ بيصدا هم ميتواني تكتك جملاتش را به ياد بياوري و مثلِ هر بار از آن حضورِ ذهنِ درخشان و احاطه شگفت بر جزييات مبهوت شوي... در عوض، حالا سلسلهاي از تصويرها پيشِ چشمهايت تكرار ميشوند كه در كنارِ آن سيماي انديشمند و صاحبِ آن مجموعه بينظيرِ دانشها، انساني بينهايت صميمي و بهغايت دوستداشتني را تجسم ميبخشند... از نخستين ديدارش در منزلِ استاد بيضايي در تهران (در نخستين سفرش به ايران پس از سالها مهاجرت) تا آن لحظه كه دههاي بعد در سفرِ گيلان، كه عمري دور از ايران دلش خواسته بود ببيند و هرگز نديده بود، و حالا هيجانزده از هر گوشهاش عكس و فيلم ميگرفت، نشسته زيرِ سايه درختي كنارِ رودي پر آب، چايش را به لب برد و بيمقدمه پدرش (ديپلماتِ سالهاي پيش از انقلاب) را خطاب كرد: «يادت بهخير جواد
كوثر!»، تا آن قهوههاي فوقحرفهاي كه فقط او بلد بود درست كند (دقيقا به همان كيفيتِ شعبدهاش با سيبزميني و ماهي در جوارِ آتش)، از جمله در وازيوارِ مازندران، جايي كه در بالكني رو به كوهستانِ سبز، كه او «خودِ بهشت»اش ميخواند، ميانِ بندهاي مقالهاي تحليلي كه مينوشت با بوي سرمستكننده قهوههايش خبرم ميكرد فعلا دست از نوشتن بردارم كه عيش در فنجاني در راه است، يا تصويرش در شبي كه توي رستوراني در پالوآلتو نسخه چاپشده نمايشنامهاي را كه در وازيوار غرقِ عيشِ حضور و قهوههايش مينوشتم به دستش دادم و گشود و در صفحاتِ آغازينش ديد كتاب به او تقديم شده، و چشمهايش را نشان داد و گفت «اشك! اشك!»، و روزي كه از صبح تا شب در سانفرانسيسكو وقت گذاشت تا در پيادهروياي طولاني يكايك لوكيشنهاي فيلمِ «سرگيجه» را ــ كه عاشقانه دوستش ميداشت ــ با جزييات دقيقِ دكوپاژ و جاي دوربين و حركتِ بازيگران نشانم بدهد (توي همان پيادهرويها بود كه سينمايي را نشانم داد كه در سالهاي دبيرستانرفتنش در سانفرانسيسكو، تابستانها به عشقِ سينما در آن، چراغقوه به دست، كار ميكرده است)، و وقتي توي يكي از آن سربالاييها يكباره ديد «رستورانِ
اِرني» فيلم سرِ جايش نيست، ضربهخورده، انگار زمين از زيرِ پايش دررفته باشد، همانجا كه بود كفِ خيابان نشست، غمزده از اينكه «رستورانِ ارني سرگيجه» را خراب كرده باشند، و بعد يكهو از جا پريد و تابلوي خيابان را نگاه كرد، و خوشحال گفت كه «نه، خوشبختانه اشتباهي يك خيابان زود پيچيدهايم، اِرني توي خيابانِ بعدي است. »، يا برقي كه توي چشمهايش پيدا ميشد هر بار كه از فيلم «غريبه و مه» (فيلمي كه چهل سال پيش، زيرنويسِ انگليسياش را خودِ او ترجمه كرده بود) ميگفت يا ميشنيد، و هيجانزده ــ آنقدر كه فارسي خودش را براي توضيح نابسنده ميديد ــ به زباني كه بهتر ميدانست، ميافزود: «!One of the best films ever... » همين هيجانِ زبانبندش، وقتي صحنهاي از فيلمي از ولز، هيچكاك، افولس، فليني و... را نشان ميداد و همزمان از زبانِ انگليسي يا فرانسه يا ايتاليايي ترجمه ميكرد، يا مثلا اجراي تئاتري از استرهلر يا كارملّو بِنه يا پينا بائوش را، موقعِ تحليل و توضيحِ اينكه اهميتِ صحنه دقيقاً در كجاست، انگار همه زبانهايي را كه ميدانست پيشِ آنچه ميخواست توضيح بدهد نابسنده مييافت و براي همين با چند و چندين زبان، و مهمتر از همه با
زبانِ حسّوحال و حركات و چهرهاش، شروع ميكرد به تشريحِ صحنه و آنچه در پسِ آن ميبيند...
يادش با من است، و خاطراتش، آموزههايش، لطفها و يادگارهايش، مجموعه فيلمها و نسخههاي ضبطشده تئاترهايي كه از بس دوستشان داشت چندتا چندتا براي دوستانش هم ميخريد و هديه ميداد، مقالاتِ تحليلياش (كه هنوز به فارسي ترجمه نشدهاند)، و شور و عشقي كه همهجا همراهش بود و همهجا ميپراكند... اينها همچنان همراهِ مناند... و با اينحال، نه، نميتوانم پنهان كنم، كه از وقتي خبر را شنيدهام، احساس ميكنم تكه بزرگي از جهانم كنده شده، و جاي آن تكه را تنهايي حتي بزرگتري گرفته است... .
ارسال نظر