هنوز حالت صورتش را از یاد نبرده ام؛ عطیه را با آن چشم های کوچک مضطرب و بینی استخوانی که پره هایش همیشه به سرخی می زد. دختر آرام و ریز نقش که نیمکت دوم می نشست. ویژگی خاصی نداشت، آن جور که او را از بقیه بچه های کلاس جدا کند؛ کم و بیش مثل همه بود.
مجله مروارید - مریم طالشی، آرش خاموشی: هنوز حالت صورتش را از یاد نبرده ام؛ عطیه را با آن چشم های کوچک مضطرب و بینی استخوانی که پره هایش همیشه به سرخی می زد. دختر آرام و ریز نقش که نیمکت دوم می نشست. ویژگی خاصی نداشت، آن جور که او را از بقیه بچه های کلاس جدا کند؛ کم و بیش مثل همه بود. درسش خوب بود. سال قبلش هم هم کلاسی بودیم؛ کلاس سوم. وقتی رسیدیم کلاس چهارم، انگار یک سر و گردن قد کشیده بودیم. خودمان خیال می کردیم بزرگ شده ایم. حتی عطیه که خجالتی بود، رگه هایی از شیطنت در رفتارش دیده می شد. بیشتر با بچه ها می جوشید و حتی تکیه کلام های آن موقعمان را به کار می بُرد.
قبلا ندیده بودم از این مدل شوخی ها بکند. آن روز اما همه چیز برای عطیه عوض شد. همان روزی که خانم گودرزی معلم کلاس نیامده بود و یک خانم دیگر که معلم کمکی بود، جایش سر کلاس آمد. خانم معلم جدید توضیح داد که خانم گودرزی به خاطر کسالتی که برایش پیش آمده، یک ماه باید در منزل استراحت کند و در این مدت او معلممان خواهدبود. طبق معمول ورود معلم جدید به کلاس، خانم معلم شروع کرد به پرسیدن اسم بچه ها. آن وقت ها رسم بود که بچه ها خودشان را معرفی می کردند و بعدش معلم از آنها می پرسید شغل پدرشان چیست. بعضی معلم ها حتی شغل مادر را هم می پرسیدند.
خانم معلم هم به رسم این معارفه، شروع کرد به پرسیدن نام و شغل پدر بچه ها. معارفه از نیمکت اول شروع شد؛ نیمکت اول سمت راست. عطیه نیمکت دوم سمت چپ کلاس می نشست. نمی دانم چرا حواسم ناخودآگاه سمت عطیه رفت. من نیمکت چهارم می نشستم. دو ردیف عقب تر از عطیه. به نظرم آمد یک جوری معذب است. شاید حالش خوب نبود. چند دقیقه گذشت و بچه ها یکی یکی خودشان را معرفی می کردند و شغل پدرشان رامی گفتند. کم و بیش شغل پدر همدیگر را می دانستیم؛ به ویژه آنهایی را که خاص تر بودند. مثلا می دانستیم پدر شهرزاد، جراح است و مادرش دکتر زنان؛ پدر مرجان هم خلبان بود و او همیشه یک جوری با افتخار شغل پدرش را می گفت و معلم ها هم واکنش نشان می دادند و به به و چه چهی می کردند؛
بعضی بچه ها هم پدرشان کارمند یا معلم بودند؛ چند نفری هم شغل آزاد. یادم نمی آمد که تا آن روز از عطیه شنیده باشم شغل پدرش چیست؛ اصلا انگار روز معارفه اول سال ندیده بودمش. شاید آن روز غیب بود. عطیه دستش را بلند کر: «اجازه خانوم... میشه ما بریم؟... بیرون... آب بخوریم... دستشویی...» خانم معلم سرش را تکان داد که معنی اش این بود: «صبر کن. الان تمام می شود». عطیه دستش را پایین آورد و ساکت شد. نوبت به عطیه رسید. اسم و فامیلش را گفت و ساکت شد. معلم پرسید: «شغل پدر؟» صدایی که از عطیه درآمد را انگار از ته چاه می شنیدیم: «زندانی».
کلمه در ذهنم چرخید و چرخید. خانم معلم که انگار از سوالش پشیمان شده باشد، خیلی سریع از نفر بعدی خواست خودش را معرفی کند. عطیه سرش پایین بود. از آن روز به بعد دیگر همان دختر خجالتی قبل شد. شاید خجالتی تر. شوخی نکرد و زیاد نخندید. من در همان بچگی بارها عطیه را تصور کردم که به زندان می رود و پشت شیشه ملاقات می نشیند و تلفن را بر می دارد و با پدرش حرف می زند؛ همان طور که توی فیلم ها دیده بودم. کمپینی که به تازگی همزمان با شروع مهر در شبکه های مجازی به راه افتاد، مرا عجیب یاد خاطره ام از عطیه انداخت. سال ها از این ماجرا گذشته و اصلا نمی دانم عطیه کجاست و چه سرنوشتی پیدا کرده اما قیافه اش را هنوز خوب به خاطر دارم. چهره معصوم مچاله شده اش را.
کمپین#شغل-پدر-را-نپرسید، که این روزها در شبکه های مجازی حسابی داغ است حرف دل آن روزهای عطیه است که حتما روزهای معارفه مدرسه خیلی عذاب می کشیده و حتی به قیمت غیبت از کلاس، حاضر نمی شده دیگران بدانند پدر در زندان است. البته که زندانی، شغل نیست اما عطیه کوچک شاید در ذهنش کلمه دیگری سراغ نداشته؛ نمی دانم، اما بچه های زیادی هستند که شاید با عنوان کردن شغل پدر پیش هم شاگردی ها، در دنیای کودکانه شان احساس سرخوردگی کنند. اکرم جعفری دبیر مقطع متوسطه می گوید:
«در مقطع متوسطه معمولا هنگام ثبت نام یک فرم به اولیای دانش آموز داده می شود که شامل تمام مشخصات دانش آموز و اولیای او می شود و شغل پدر و مادر دانش آموز هم جزو آن است. اگر مساله ای در ارتباط با شغل اولیای دانش آموز اهمیت داشته باشد، در جلسه اولیا و مربیان مطرح می شود و این که سر کلاس از دانش آموز پرسیده شود که شغل پدرش چیست، حداقل در مقطع متوسطه دیگر انجام نمی شود».
در مقطع دبستان اما هنوز برخی معلمان به روال قبل از شغل پدر دانش آموزان سوال می کنند. به ویژه در برخی شهرستان ها این مساله پررنگ تر است. به گفته علی حسنخانی، معلم مقطع دبستان، خیلی وقت ها این سوال برای این از دانش آموزان پرسیده می شود که اگر شغل پدر دانش آموز می تواند کمکی در جهت رفاه حال بچه ها و مدرسه باشد، از او کمک گرفته می شود. البته لزومی ندارد این سوال در جمع دانش آموزان پرسیده شود چرا که اگر شغل پدر دانش آموز، حتی از نظر خود او مطلوب نباشد، این مساله باعث ناراحتی او خواهدشد.
حبیبه منتظری معلم بازنشسته هم معتقد است که سرکلاس و در حضور بچه ها، اصلا کار درستی نیست که شغل پدر پرسیده شود.
او می گوید: «ممکن است دانش آموزی که پدرش شغل مناسبی ندارد، پیش بچه ها خجالت زده شود و اعتماد به نفسش پایین بیاید. برعکس این موضوع هم هست، یعنی دانش آموزی که پدرش شغل مهمی دارد، وقتی می داند همه هم شاگردی ها و معلمش از شغل پدرش آگاه می شوند، ممکن است دچار غرور و خودخواهی شود و به هم کلاسی هایش فخر بفروشد. معلم اگر می خواهد از شغل پدر دانش آموزش مطلع شود، باید از طریق مدیر و اولیای مدرسه این را بفهمد، بدون این که خود دانش آموز متوجه شود و البته دانستن شغل پدر از سوی معلم نباید در رفتار او نسبت به دانش آموز تغییری ایجاد کند. چون بچه ها در این سن خیلی حساس هستند
و این مساله ممکن است حتی باعث افت تحصیلی شان شود. البته پرسیدن شغل پدر دانش آموزان قبلا رایج بود و حالا کمتر در مدارس رواج دارد. بهتر است معلمان به جای پرسیدن شغل پدر دانش آموزان، از آنها بخواهند در مورد مشاغل مورد علاقه شان و این که دوست دارند در آینده چه کاره شوند، صحبت کنند».
این که هر شغلی باعث افتخار است و خیلی از پزشکان، مهندسان، استادان دانشگاه و دانش آموختگان ممتاز دانشگاه ها با افتخار اعلام می کنند که پدرشان یک کارگر زحمتکش، یک رفتگر، یک مقنی و یا دارای هر شغل دیگری بوده است، شکی نیست. اینها اما مربوط به افراد بالغی است که قوه تشخیص دارند و به لحاظ روانی، آنقدر رشد کرده اند که شغل پدر، نه تنها باعث آزارشان نباشد، بلکه مایه افتخارشان هم بشود. در مورد کودکان و نوجوانان اما مساله کمی فرق می کند. شاید عطیه سال ها بعد از آن ماجرا بارها با خودش فکر کرده که چرا اصلا چنین چیزی گفته است؟!
می توانسته خیلی راحت یک دروغ کوچک بگوی. یا اصلا شغل پدرش را قبل از به زندان افتادن عنوان کند که البته شاید آن هم گفتن نداشته، اما در آن روز و در سن و سالی که داشتیم، عطیه همان کاری را کرد که حتما باید می کرده؛ کاش اما آن خاطره از ذهنش پاک شده باشد. ولی بعید می دانم؛ وقتی هنوز از ذهن من پاک نشده چگونه از ذهن او پاک شده باشد؟ هنوز عطیه را می بینم، نشسته روی نیمکت دوم، با آن چشم های کوچک مضطرب و بینی استخوانی که پره هایش همیشه به سرخی می زد.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
سلام منم خیلی با این قضیه موافق هستم. من الان 28 سال دارم و هیچوقت از دوستام نپرسیدم شغل پدرشون چیه مگه اینکه خودشون گفته باشن . با اینکه پدرم فرهنگی بودن و خودم با این سوال مشکلی نداشتم یا حتی اگه یه شغل دیگه می داشتن ...
زهره
من خودم کارمند دانشگاهم.شوهرم شغل آزاد داره که ازنظر من شغل شریفی نیست.همیشه این نگرانی را دارم که اگه یکروز بچه بیارم.شغل پدرش باعث سرافکندگیش میشه.همونطور که خودم با این مساله کنارنیومدم واینجا هم دقیق نگفتم شغلش چیه
بدون نام
سلام.منم پدرم زندانی بود.بیشتر سال های دوران مدرسه ام زندانی بود.و منم همیشه بخاطر این موضوع عذاب میکشیدم.ولی مجبور بودم دروغ بگم.در واقع راستش رو نمیگفتم.نمیگفتم که پدرم کجاست.الان خودم معلم هستم.هیییییییچ وقت نخواستم بدونم که شاگردام از چه خانواده ای اومدن.
محمد امین.
سلام با عرض ادب به تمام دوستداران عزیز من خودم وقتی شش سالم بود که پدرم فوت کرد.و در زندگی ام سختی های زیادی کشیدم ولی خدارا شکر می گویم که مادری داشتم که مثل شیر هوایم را داشت من را بزرگ کرد وبه مدرسه فرستاد
نظر کاربران
سلام منم خیلی با این قضیه موافق هستم. من الان 28 سال دارم و هیچوقت از دوستام نپرسیدم شغل پدرشون چیه مگه اینکه خودشون گفته باشن . با اینکه پدرم فرهنگی بودن و خودم با این سوال مشکلی نداشتم یا حتی اگه یه شغل دیگه می داشتن ...
من خودم کارمند دانشگاهم.شوهرم شغل آزاد داره که ازنظر من شغل شریفی نیست.همیشه این نگرانی را دارم که اگه یکروز بچه بیارم.شغل پدرش باعث سرافکندگیش میشه.همونطور که خودم با این مساله کنارنیومدم واینجا هم دقیق نگفتم شغلش چیه
سلام.منم پدرم زندانی بود.بیشتر سال های دوران مدرسه ام زندانی بود.و منم همیشه بخاطر این موضوع عذاب میکشیدم.ولی مجبور بودم دروغ بگم.در واقع راستش رو نمیگفتم.نمیگفتم که پدرم کجاست.الان خودم معلم هستم.هیییییییچ وقت نخواستم بدونم که شاگردام از چه خانواده ای اومدن.
سلام با عرض ادب به تمام دوستداران عزیز من خودم وقتی شش سالم بود که پدرم فوت کرد.و در زندگی ام سختی های زیادی کشیدم ولی خدارا شکر می گویم که مادری داشتم که مثل شیر هوایم را داشت من را بزرگ کرد وبه مدرسه فرستاد