در فيلم «بازگشت بتمن» به کارگرداني تيم برتون، صحنهاي بهغايت جذاب وجود دارد که بهنظرم روح نگاه برتون را آشکار ميكند؛ سکانسي که مايکل کيتون (بتمن) و ميشل فايفر (زن گربهاي) در جشن بالماسکهاي حضور يافتهاند؛ جشني که بهطور طبيعي هم در آن ماسکي بر صورت دارند، اما تنها اين دو نفر بدون صورتک در ميان ميهمانان ميچرخند و البته هيچکس نيز متعجب نيست،
روزنامه شرق: در فيلم «بازگشت بتمن» به کارگرداني تيم برتون، صحنهاي بهغايت جذاب وجود دارد که بهنظرم روح نگاه برتون را آشکار ميكند؛ سکانسي که مايکل کيتون (بتمن) و ميشل فايفر (زن گربهاي) در جشن بالماسکهاي حضور يافتهاند؛ جشني که بهطور طبيعي هم در آن ماسکي بر صورت دارند، اما تنها اين دو نفر بدون صورتک در ميان ميهمانان ميچرخند و البته هيچکس نيز متعجب نيست، زيرا در عمل همه صورت واقعي خود را پنهان کردهاند و اين جانمايه تمام گاتهام سيتيهايي است که شالوده آن را تکنولوژي افسارگسيخته، سرمايهداري وحشي، بوروکراسي بيرحم و در يک کلام نفي انسان با هرگونه حيثيت انساني و به عبارتي گمگشتگي و بيهويتي تشکيل داده است.
از اين منظر نمايش جلال تهراني به پرسشي بنياني از اين جهان بيبنيان و ازهمگسيخته ميپردازد. انسانها کيستند؟ پرسشي که نه تو از ديگران، بلکه بايد از خود بپرسي؛ سؤالي بنيانسوز که تو را در مواجهه با خود قرار ميدهد (من کيستم؟). در طول نمايش لحن استفهامي بازيگر که گاه انکاري و گاه تأکيدي است، باوجود پاسخهاي بهظاهر سرراست و روشن راه به جايي نميبرد. بازيگر نمايش از يکسو نیروی شرکت يا کارخانهاي است در کسوت رئيس، اما در ديگرسو، اسير و درمانده همان ساختاري است که بر آن مدیریت ميکند. او بازيگري است که نقشهايش را تعيين کردهاند، همچنانکه او نقش ديگران را مشخص ميکند و طرفه آنکه هيچيک از اين صورتکهاي پنهان او نيستند. او در برابر منشي جوان خود بهواسطه قدرت يا ثروتش ابزار سيطره دارد، اما همزمان به دليل فزونخواهي جنسياش مجبور به انعطاف است. منشي نيز بهخاطر نياز اقتصادي يا منزلتي، مجبور به تمکين از رئيس خود است، اما مزيت و برتري زنانگياش ابزاري است براي تمرد از ارباب خود و اين زنجيرهاي است از ويراني هويتهاي انساني در مناسباتي که راز تداوم و استحکام آن ازخودبيگانگي است.
از منظر کارگردان شايد تنها روزن يا گريزگاه از اين جهان مبتنيبر قدرت و ثروت، عشق است و در اين ميان تنها آنکه صورتک بر چهره دارد، در جستوجوي رهايي است. بهظاهر دلقک نمايش، گويي مانند ابرانسان تيم برتون براي پنهانماندن در ميان ناانسانها و مصونماندن از آزار و طرد اين جماعت انساننما بايد صورتکي بر چهره بزند تا شناخته نشود که چه کسي است و شايد او تنها کسي است که ميتواند بگويد من کي هستم؟ براي دلقک نمايش فرقي نميکند باغبان باشد يا مدير توليد، بايگان باشد يا مديرعامل، او عاشق است يا در جستوجوي عشق است و اين تنها مسير ممکن براي يافتن و شناختن خود است. او در اين مغاک دهشتناک تنهايي و بيگانگي که همه در نقشهاي ازپيشتعيينشده برنامهريزي ميشوند و برنامهريزي ميکنند، در جستوجوي نيمه گمشدهاي است براي کمال و رهايي. صحنه نمايش جلال تهراني با آکسسوارهاي ساده، اما طراحي پيچيده آهنها، علاوهبر انتقال سردي و خشونت فضا، به مفاهيم ديگري نيز اشاره دارد.
نوازندههاي اين تراژدي ناظران خاموش اين نمايش غمانگيزند. آنها هرازچندگاهي نغمه سقوط و گمگشتگي را از فرازي مبهم مينوازند؛ چه در هنگام بازي و چه در زمان قرائت متن واقعي از سوی اشخاص غيربازيگر. گويي سازها تنها صداي انساني در ميان اين غيبت انساني هستند. ساخت شيبهاي نامتوازن و تغيير جايگاهها در فرازوفرود روابط بهگونهاي که رئيس در پايين و منشي در بالا نشسته يا رئيس در نور کم و منشي در نور شفاف، به درک بهتر فضاي ذهني کارگردان کمک کرده است.
جايي که رئيس با لحن ملتمسانه و از موقعيت فرودست تقاضاي چاي ميکند و منشي با صدايي آمرانه پاسخ منفي ميدهد، به اعتباريبودن اين ساختار اشاره دارد. به عبارت ديگر هيچ ارزش واقعيای، نه در فرد و نه در جايگاه وجود ندارد، هرچند اين وضعيت به موقعيتهاي آشوبناک در بوروکراسي بيمار هم ميتواند ارجاع داده شود.
در موضوع بوروکراسي شايد اشاره به ديدگاه آرنت خالي از فايده نباشد. او ميگويد در ميان تمام گونههاي قدرتي که بشر خلق کرده، مانند آريستوکراسي، تئوکراسي، مونارشي، دموکراسي و...، شايد بيرحمانهترين آن بوروکراسي باشد، زيرا در تمامي گونههاي قبلي مرجع قدرت مشخص بود؛ يعني يا اشراف حاکم بودند يا کليسا يا حاکم خودکامه يا اکثريت و...، اما بوروکراسي، حکومت هيچکس بر همهکس است و به عبارتي نظم اداري بر انسانها حکومت ميکند و اين بهواقع هم ترسناک است و هم بيرحمانه، چه، وقتي تو قادر به شناخت آنکه تو را اسير کرده نيستي، چگونه توان شورش عليه او و برانداختنش را داري.
اگر به نمايش بازگرديم، در صحنهآرايي تهراني با پلههاي لرزاني روبهروييم که آدمها با احتياط از آن بالا ميروند، اما در عمل پشت ميلههايي لرزان و معلق گويي به اسارت درميآيند. وانمايي استقرار در بالاي سن نيز فاقد استحکام و تداوم است، همچنانکه ميزها نيز فاقد معنايي از نظر سلسلهمراتب هستند. عناوين و پستهايي که بهراحتي افراد را به قالب درميآورد يا افرادي که به سهولت در قواره آن عناوين جاي ميگيرند، رئيسي که مرئوس است و کارمندي که رئيس است. ديواري که پنجره دارد و ندارد. دلقکي که انسان است، ولي در عمل دلقک است و اينگونه تو با صحنهاي روبهرو ميشوي که تداعي بالماسکهاي تلخ را به ذهن متبادر ميکند که همه بازيگران آن به تمامي دلقکند؛ دلقکهايي که بيشتر رقتانگيزند تا خندهدار.
تهراني موفق به تصوير جهاني دوگانه نيز شده است. او در بازنمايي فلسفي انساني درمانده و بيهويت در جهاني بيمرز توفيقي قابلقبول داشته و نيز در بيان ناسازههاي اين جهان در مرزهايي آشنا و بومي نيز کارنامه قابلقبولي از خود برجاي ميگذارد. به ديگر سخن، نمايش در نگاه کلي و جهانشمول، ازخودبيگانگي و بيهويتي انسان معاصر را بيان ميکند و در رويکردي جزئي، روابط آنوميک و فاسد را به چالش ميکشد. بنابراين از هر دو زاويه ميتوان به تفصيل از نشانههاي آن سخن گفت.
تقطيع جذاب و هوشمندانه نمايش که با حضور و متنخواني افرادي با هويت مشخص و معرفي خودشان انجام ميگيرد. ضمن بازگرداندن ذهن تماشاگران به جهان واقعيت و تلنگر به اينکه پاسخشان به اين پرسش ويرانگر که «من کيام» به تکتک آن بازميگردد، حاوي اين نکته بنيادين است که مخاطبان با همذاتپنداري، نفرت، ترس، شادي، نگراني و... روايتهاي واقعي نابازيگران و به عبارتي افرادي واقعي را ميشنوند که در آينه آن خود را مييابند. روايتهايي که شايد اندکي آنان را به درون خود بازگرداند.
در صحنه پاياني جايي که رئيس براي حفظ جان خود شلوارش را پايين ميکشد، مواجههاي واقعي با کنش مشابه يکايک حاضران در چنين مواقعي رخ ميدهد. مواجهه انساني بيهويت که براي رسيدن به خواستهاش، براي حفظ موقعيت يا جانش به هر دريوزگي تن ميدهد.
روايت افراد واقعي از خودشان شبيه همان طنين آرام مازيار تهراني است که با ظاهري سرشار از اعتماد به نفس ميگويد من کيام عزيز، خوب معلومه من رئيسم و سپس شروع به تعريف از خود ميکند، بيان توانمنديها و جايگاه خاص خود، روايتي که بيش از آنکه به دنبال آشکارکردن واقعيت باشد، به دنبال پنهانکردن آن است و اين چيزي است که در تعارض عميق با حقيقت زندگيمان است.
در پايان اين مرور آشفته از نمايشنامه مدرن و بحثبرانگيز دو دلقک و نصفي يادنکردن از بازي تحسينبرانگيز مازيار تهراني بيانصافي است. انتقال فضاهاي پارادوکسيکال نقشهاي رئيس و فضاهاي متعارض و انتقال درونمايه نمايش و آنچه مد نظر کارگردان بوده، کاري است که به نظرم او در تحقق آن بسيار موفق بوده است و اين موضوعي است که هيچوقت از خواندن نمايش حاصل نميشود و ازاينرو است که هر متن نمايشي را بايد با کارگرداني آن ديد تا به بينش عميقتري از متن دست يافت.
در خاتمه بايد دريغ و افسوس خود را از زمان و زمانه ناسازگار اين نمايش ابراز کنم که گويي ابر و باد و مه خورشيد و فلک دست به دست هم دادند تا اين نمايش آنگونه که شايسته بود، ديده نشود و گفتوگو درباره آن درنگيرد. لرزههاي زمين تهران و تکانهاي جامعه ايران و بخت گمراه تئاتر شهر در قرارگرفتن در جايي که خود نمايش بزرگتري را در بيرون شاهد بود، خسران بزرگی براي نمايشي ارزشمند شد.
اميد آنکه بار ديگر در فضايي مطلوب شاهد تکرار اين رويداد باشيم.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر