خاطراتی از مرحوم ایرج بسطامی در گفت وگو با کیوان ساکت
ساکت: جای خالی بسطامی احساس میشود
پنجم دیماه ۱۳۸۲ در بم زلزلهای آمد که هنوز آثار و عوارضش دیده میشود. یکی از آثار منفی این حادثه، از دست دادن آقای ایرج بسطامی بود. وی در سال ۱۳۳۶ در شهرستان بم در خانوادهای هنرمند بهدنیا آمد.
روزنامه صبح نو:پنجم دیماه ۱۳۸۲ در بم زلزلهای آمد که هنوز آثار و عوارضش دیده میشود. یکی از آثار منفی این حادثه، از دست دادن آقای ایرج بسطامی بود. وی در سال ۱۳۳۶ در شهرستان بم در خانوادهای هنرمند بهدنیا آمد. هریک از اعضای خانواده او، از جد پدری گرفته تا پدربزرگ و پدر در زمینه خواندن آواز و نواختن سازهای مختلف تجربه داشتند. تولد و رشد ایرج در چنین خانوادهای بههمراه استعداد ذاتیاش موجب شد که او از پنج سالگی به خواندن آواز علاقه نشان دهد.
ایرج بسطامی در ۴۰ سالگی به اوج فعالیت خود رسید و در طول ۱۴ سال فعالیت ارزشمند، ۱۱ کاست ماندگار به یادگار گذارد. آلبومهای «افشاری مرکب»، «مژده بهار»، «افق مهر» ،«وطن من»، «بوی نوروز»، «سکوت»،« تحریر خیال» و «موسم گل» از آثار وی هستند. آهنگ گل پونهها (در آلبوم رقص آشفته) که نیزپس از مرگ ایرج بسطامی در بم آوازه ملی یافت، حاصل صدای ایرج بسطامی روی آهنگی از پیرنیاست. وی همچنین با همکاری آقای کیوان ساکت آلبوم «فسانه» را نیز تولید کرد. به همین بهانه با کیوان ساکت به گفتو گو نشستهایم و با او درباره این تجربه مشترک و همینطور خاطراتی که از این همکاریها به یاد دارد، حرف زدیم.
شما و زنده یاد بسطامی در دو آلبوم «فسانه» و «بی کاروان» با یکدیگر همکاری داشتهاید. ایشان در کار هنری چگونه بودند و چه حساسیتهایی را در آثارشان لحاظ میکردند؟
زنده یاد بسطامی در کارش خیلی حساس و دقیق بود. نسبت به آواز و تصنیفی که میخواند وسواس زیادی نشان میداد و بارها خودش آنچه را که خوانده بود، گوش میکرد و سعی داشت مرتب ویرایش کند. مدام تلاش میکرد کیفیت اجرایش را بالاتر ببرد و بتواند نقاط ضعف و قوت کارش را پیدا و در صورت نیاز اصلاح کند. آن زمان هنوز سی دی نبود و با نوار کار میکردیم. ایرج گاهی یک ترانه را بارها و بارها روی نوار ضبط و در اوقات مختلف به دقت گوش میکرد تا بتواند به ضعف کارش بهتر پی ببرد و آن را بر طرف کند.
وقتی میخواستیم یک ساز و آوازی را اجرا کنیم، خیلی تمرین میکرد و حتی موقعی که من استراحت میکردم، او باز هم در حال تمرین بود و به همین دلیل هم کارهایی که از او به جا مانده همه دارای کیفیت خوبیاند.
آقای بسطامی مرگ تلخی داشت. در زلزله بم از دنیا رفت و بعد از این بود که در میان مردم عادی شناخته شد. دلیل این اتفاق را در چه می دانید؟
زمانی که من و آقای بسطامی کار میکردیم، فضای مجازی مانند امروز گسترده و همه گیر نبود.
نه اینستاگرام بود و نه تلگرام و راه انداختن کانالهای شخصی و ... امروزه میبینیم که یک خواننده جوان کم تجربه با استفاده از همین فضاها خود را به همه معرفی میکند، اما آن زمان چنین امکاناتی نبود، بنابراین امکان ارتباط مستقیم میان مردم و هنرمندان هم وجود نداشت و ما از این امکانات بیبهره بودیم.
از طرف دیگر ایرج بسطامی خودش هم تمایل چندانی به شناخته شدن و شهرت نداشت و سرش به کار خودش بود. برایش مهم نبود مردم بشناسندش یا نه. آنچه برایش مهم بود، موسیقی و آواز بود و بس. در واقع باید بگویم روابط اجتماعی محدودی داشت و خیلی وقتها به جایی دعوت میشد و با اینکه میدانست به نفعش است که این دعوت را بپذیرد، باز هم آن را رد میکرد و نمیرفت. به همین دلیل هم آنطور که شایستهاش بود در زمان حیاتش شناخته نشد. ایرج آدمی بود که در ذهنش هیچ کینه و بدی نبود و دلش صاف بود. از کسی ناراحتی به دل نمیگرفت و بهقول معروف خرده بردهای پیش کسی نداشت. به همین خاطر هم همیشه سرش گرم کار خودش و عالم خودش بود و فقط به هنرش فکر میکرد.
در پایان اگر خاطرهای از دوران همکاری با این خواننده فقید دارید، بفرمایید.
خاطرهها که خیلی زیاد است، ما همکاری نزدیک و دوستی داشتیم. یکی مربوط به زمانی است که روی آلبوم «فسانه» کار میکردیم، خاطره خیلی خوبی دارم. یک ساز و آوازی در ابوعطا دارد روی غزلی از حافظ با این مطلع: «حالیا مصلحت وقت در آن میبینم/ که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم». بعد از اینکه ایرج این قطعه را خواند، دیدم به نظرم آنطور که باید نشده است. دوباره از استودیو وقت گرفتم تا در فرصتی مناسب دوباره اجرا کنم و ایرج یک بار دیگر آن را بخواند.
این دفعه کار خیلی خوب شد و ساعت دو نیمه شب با حالی خوش و سرمست از موسیقی به خانه من آمدیم. آنقدر ساز و آواز خوبی شده بود که از خوشحالی خوابم نمیبرد. بلند شدم تا به کوه بروم. ایرج که در هال خوابیده بود، بلند شد و با لهجه شیرین کرمانیاش، گفت کجا میروید؟ گفتم که بیخواب شدهام و میخواهم بروم کوه. بلند شد و گفت من هم خوابم نمیبرد، باتو میآیم. خلاصه با هم رفتیم درکه. چند ایستگاهی بالا رفته بودیم که گفتم کاش با خودم ساز میآوردم؛ اما حالا که نیاوردهام، تو بخوان.
ایرج هم شروع کرد و آوازی را که همان شب ضبط کرده بودیم، خواند. در سکوت کوه ناگهان احساس کردم کسی پشت سرمان است، برگشتم و دیدم مردمی که صبح زود به کوه آمدهاند، پشت سر ما میآیند تا به خواندن ایرج گوش بدهند. بعد هم او را تشویق کردند و درباره آلبوم و اینکه به زودی منتشر میشود، هم برای مردم توضیح دادیم و آمدیم. این هم یکی دیگر از خاطراتم با ایرج بسطامی است. یادش به خیر.
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
نظر کاربران
روحش شاد