روزنامه همدلی - لیلا مهداد: استرس دارد و دستهایش را بههم میفشارد. چادر را طوری جلو کشیده که صورتش دیده نشود اما هرازگاهی که گوشهچشمی به در میاندازد، صورتی رنگپریده با چشمانی درشت و رنگی از هاله چادر نمایان میشود. چهارسالی میشود شهر مادری را ترک کرده، به امید پیدا شدن کار برای همسرش. مردی لاغراندام با صورتی استخوانی و موهای فر که حالا دستهای روغنیاش را به چارچوب دَر تکیه داده و فریاد میزند.«شهلا، من خودم اضافیام». زورش بیشتر از قطر بازوهایش است و زن پیچیده بر چادر را روی زمین میکشد و از سالن انتظار بیرون میبرد، لحظهای سکوت و بعد پروندهای پاره که کاغذهایش بین هوا و موزاییکهای رنگ و رو رفته و یکی در میان لق، معلق ماندهاند.
«34سالشه. شوهرش بچه نمیخواد. از شمال اومدن. شوهرش تو تعویض روغنی شاگرده. هفته پیش اومده بود واسه معاینه، دیدمش» دختری گندمگون با شیطنت و هیجان اینها را میگوید. پروندهای سبزرنگ در دست دارد و با همان شور ادامه میدهد «منم چهار ماهه باردارم.
برای اینکه شوهرم دلگرم زندگی شه بچهدار شدم. دیپلم که گرفتم عاشق شدم و ازدواج کردم.21سالمه. مامان جوونیام. نه؟» دستش ناخودآگاه روی شکمش میرود و نگرانی جای خود را به شیطنت چشمها میدهد:«نگرانم. نگران مخارجش. واسه همین آزمایشهای اول، حلقه ازدواجم رو فروختم». مرد آرزوهایش خیلی زود بیکار شده و حالا پیکموتوری است. «واسه بچهمون کلی آرزو داریم. میخوام خوشبخت شه.» تربیتش؟! «میخوام ساده باشه و صادق. همینها رو دارم که براش ارث بذارم. ارث خوبیه تو این زمونه که قحطی سادگی و صداقته». صدای منشی، مریم گندمگون را به خود میآورد تا به اتاق معاینه برود. سالن را ترک میکنم با خیال پرونده پاره شده شهلا.
چشمان نگران مریم. نعرههای شاگرد تعویض روغنی. مادرانی با دغدغهها و دلواپسیها. صدای رادیو، اتاقک تاکسی را پر کرده اما زورش به ضجههای توام با خجالت شهلا نمیرسد و نمیتواند کاری برای نگرانی مریم کند. سرم را از شیشه تاکسی بیرون میآورم تا کمی خنکای پاییز حالم را خوب کند که زنی کتانیپوش نظرم را به خود جلب میکند و لحظهای بعد با او همصحبت میشوم. ششماهه باردار است؛ برای پیادهروی از خانه بیرون زده.«برای آرامش بچهام موسیقی بیکلام گوش میدم. مادر شدن کار سختیه. باید حواست به همهچیز باشه.» مترجمی زبان خوانده و در موسسهای مشغول به کار است. همسرش در شرکتی سمت مدیریت دارد و از زندگی مشترک راضی است. «با برنامه بچهدار شدم.
تمام آزمایشات را انجام دادم تا مطمئن شم مشکلی ندارم. قراره یک انسان به دنیا بیاد، شوخی نیست باید همهچیز رو سنجید.» زیبا، دست به کمرش میبرد و کمی میایستد تا نفسی تازه کند. «وقتی به تربیت بچه فکر میکنم، میترسم. برنامههای زیادی براش دارم. باید قوی بار بیاد و آدمی بشه که از شکست نمیترسه. البته منظم و قانونمند بودن هم مهمه. من از الآن براش کتاب میخونم. دوست دارم اهل مطالعه باشه، همینطور موسیقی. مهربونی! اینم باید یادش بدم. آهان باید یاد بگیره که دروغ بزرگترین خطاست. وای چه کار سختی دارم. خدا به دادم برسه» زیبا را با دنیایش تنها میگذارم تا از مادران دیگر بپرسم، میخواهید فرزندتان را چگونه انسانی تربیت کنید؟ مادرانی که مسئولیت تربیت نسل آینده را به دوش میکشند.
با همین افکار خودم را جلوی فستفودی میبینم و بعد پشت میز به انتظار سفارش. روی میز کناری یک جفت کفش نوزاد نظرم را جلب میکند. کفشهای سفیدوصورتی که پاپیونی کوچک روی آن از دنیای دخترانه حکایت داشت. عاطفه که در ۲۳سالگی مادر شدن را تجربه میکند، به کفشها زل زده، با لبخندی به لب.«هفته ۳۸ هستم. مادر شدن حس عجیبیه. شیرینی توام با نگرانی.» نگاهی به مرد همراهش میاندازد؛ پدر بچه ۳۸هفتهای که بیشتر به برادری کوچک میماند. در یک شرکت تحصیلدار است.«چطور میخوام تربیتش کنم؟! سوال سختیه. نمیدونم. مطمئن نیستم چجور آدمی میخوام بارش بیارم. ولی همیشه از مادرا شنیدم که میخوان بچههاشون موفق شن. شاید آدمی جنگنده.
چون خودم همیشه از جنگیدن برای خواستههام ترسیدم. شایدم آدمی که بتونه تو این زمونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه. واقعاً نمیدونم. نمیدونم همینها رو هم چجوری باید یادش بدم. چرا تا الآن به این چیزا فکر نکردم!» عاطفه غرق در فکر میشود. «تمام ماههای باقیمونده رو به این سوال فکر میکنم. خوب شد امروز شما این سوال رو از من پرسیدید. حتماً بهش فکر میکنم» عاطفه میماند و سوالی که قرار است تا ماه نهم به آن پاسخ بدهد و من خیابان را در پیش میگیرم با این فکر که مادر بودن در عین لذتبخش بودن چقدر سخت است.
در این فکرم که صدای ترمز توی گوشم میپیچد و زنی را میبینم که سر کرایه با راننده بگومگو میکند و پول را پرت میکند و محکم در را میبندد و همانطور عصبانی پیادهرو را به سمت پایین در پیش میگیرد. کمی وزنش زیاد است و بارداری نمیگذارد سریع راه برود. ۲۰-۳۰ قدم نرفته که گوشهای مینشیند تا نفس تازه کند «کمی بنشینم، بهتر میشم» و دوباره از راننده تاکسی گلایه میکند. آرامتر که میشود باهم همقدم میشویم. مهربانتر از دقایق پیش است.
«ای خانم درد من چیه! شما از چی میپرسی؟» از شوهرش جدا شده و در تولیدی کار میکند تا چرخ زندگی را بچرخاند. مغرور است و این را میشود از حرفهایش فهمید. «نمیخواستم منت کسی رو سرم باشه برای همین میرم سر کار تا دستم تو جیب خودم بره. فوقش کمتر میخورم و کمتر میپوشم. به کجای دنیا برمیخورده مگه» روسری پهنی را که روی دوشش انداخته بیشتر به خود میچسباند.
«من عاشق زندگیم بودم اما دیگه نتونستم دخالتهای مادرشوهرم رو تاب بیارم و جدا شدم. همون زمان هم میدونستم باردارم اما نذاشتم کسی بفهمه. میخوام به دنیا بیارمش و بدم به مادرشوهرم. ببینم چطور میخواد تربیتش کنه! هربار به من میگفت تو لیاقت پسر منو نداری! میدم به خودش تربیتش کنه که لیاقت داره. من از پس خروج و مخارج خودم بربیام، هنر کردم. چندبار ازم همون اوایل خواست سقط کنم اما من به دنیاش مییارم» همانطور آهسته و نفسزنان راه خود را ادامه میدهد. چقدر دنیای مادرها باهم فرق دارد؛ یکی بچه دنیا میآورد تا از مادرشوهرش انتقام بگیرد و دیگری به برنامههای زیادی فکر کرده است. شاید تفاوت مادرها و نوع نگاهشان به زندگی است که دنیا پر شده از آدمهای مختلف و نگاههای متفاوت.
راه رفتن خستهام کرده و دوست دارم کمی بنشینم و قصه مادرهایی که دیدهام را مرور کنم. نزدیک امامزاده صالح هستم. دلم هوای زیارت میکند. چادر گلدار سرم میکنم و به حکم ادب سرتعظیم فرود میآورم. اینجا که میآیی حالوهوایت جور دیگری است؛ از دنیا و شلوغیها و بایدونبایدهایش جدا میشوی و تنهایی خوبی را تجربه میکنی. خلوت کردن بهترین حسی است که اینجا میتوانی تجربه کنی. صدای گریهاش خلوتم را بههم میزند.
چادرش را روی صورتش کشیده و با دستی که از چادر بیرون است، تسبیح سبز رنگی را گرفته و دانههایش را جابهجا میکند. آرامتر که میشود چادر را کنار میزند تا قرآن بخواند. سارا هم از مادران انتظار است. لباس بلند قرمز رنگی به تن کرده که با پوست گندمیاش همخوانی خوبی پیدا کرده و مادر بودنش را زیباتر به نظر میرساند. پنج سال زندگی عاشقانهای را تجربه کرده و هنوز به عشق همان پنجسال روزها را میگذراند؛«ما عاشق هم بودیم و با عشق ازدواج کردیم. پسرخالهام بود. تصادف برای همیشه از من گرفتش.» هشتماهه باردار است و تا یک ماه دیگر پسرش به دنیا میآید؛ «به عشق بچهام نفس میکشم.
دوست دارم مردی بشه عین پدرش. به همون مهربونی. من مهربونی رو از داوود یاد گرفتم. دست به خیر بود. نمازش ترک نمیشد. واقعاً مومن بود. دلش دریایی بود. من خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. عشق داوود از من یه آدم دیگه ساخت و حالا از این سارا بیشتر راضیام. هر روز قرآن میخوانم تا پسرم با این معجزه آشنا باشه. مهربونی رو حتما یادش میدم. دوست دارم آدم خیّری باشه و باایمان. اینجوری هم دنیا رو خواهد داشت، هم آخرت رو.» قرآن را باز میکند و میخواند. «یس. والقرآن الحکیم.»
دوست دارم این سوال را از مادران بیشتری داشته باشم. دنیای مادری، دنیای عجیبی است و همین من را ترغیب میکند به جستوجوی مطب دکتر زنان. شقایق، تکنسین اتاق عمل است و همسرش در بازار کاروکاسبی راه انداخته. ۲۶ سال دارد و از مادر بودن لذت میبرد.«هشتماهه مادر شدم. حس عجیبیه که فقط با تجربه کردنش میشه فهمیدش. من تربیتشو از خیلی وقت پیش شروع کردم. از وقتی تصمیم گرفتم مادر شم. تمام کارهایی که دوست نداشتم بچهام انجام بده، انجام نمیدادم. کتاب زیاد خوندم. فیلمهای در مورد بچهها رو هم میبینم. باید دنیای کودکیرو خوب درک کنم. وقتی بفهممش و با دنیاش آشنا شم، بهتر میتونم از پس مادر بودن بربیام.
باید برخی رفتارها در مادر نهادینه شه تا بتونه به بچهاش یاد بده. من هر روز باهاش حرف میزنم و براش میگم قراره پا تو چه دنیایی بزاره. از صلح و انساندوستی براش میگم. دوست دارم آدمی باشه که بدون خطکشی و بایدها و نبایدهای متعارف آدمها رو دوست داشته باشه. بهنظرم همچین آدمی میتونه ویژگیهای خوب دیگر رو هم داشته باشه» ندا که روی صندلی کناری نشسته بیمقدمه از حسوحال مادرانه اش میگوید: «هفتسال بود بچهدار نمیشدم.
هفتسالی که تکتک لحظاتش را برای بچه داشتن نقشه کشیدم. کتابهای زیادی در مورد کودک خوندم. با زنان باتجربه و مادرهای قدیمی خیلی حرف زدم و نکات مهم را یادداشت کردم. رسالت من برای مادر شدن تربیت یک انسانه و بس. اینکه چه آیندهای داشته باشه به تصمیم خودش بستگی داره، اینکه چه کاره شه و چه شیوهای رو تو زندگی در پیش بگیره اما کار من اینه که ازش یک انسان به معنای واقعی بسازم تا انسانیت رو اشاعه بده با رفتارهاش. باید آزادگی رو یادش بدم. من هیچوقت تو زندگی نتونستم رها باشم اما تمام تلاشمو میکنم از بچهام یه آدم رها بسازم.
این جلسه حتما از مشاورم میپرسم. آخه من برای بچهدار شدن پیش مشاور میرم. دوست دارم مادر تماموکمالی باشم.» ملیحه برگه آزمایشاش را گم کرده و کلافه است. تمام محتویات کیفش را روی میز میریزد و بالاخره برگه آزمایش پیدا میشود و آرام میگیرد و زیرلب رو به شکمش چیزهایی زمزمه میکند؛ «مامانی پیداش کردم» ۳۸سال دارد و پنجماهه باردار است. حسابدار شرکتی است که همسرش حسابرس آن است. «بیصبرانه منتظر تولدشم، البته مثل همه مادرها نگرانم و اضطراب دارم، البته اضطراب من کمی با بقیه فرق میکنه. دلواپس رفتارهای همسرم هستم».اشک در چشمانش حلقه میزند. آرام دست روی شکمش میکشد و لبخندی محو میزند. «پدرش کمی زودجوشه. وقتی عصبی میشه دست بزن پیدا میکنه اما زود عذرخواهی میکنه. دوس دارم بچهام تو یه محیط آروم بزرگ شه.
تمام تلاشمو میکنم مثل پدرش زودجوش نشه. تو گفتن آسونه، بهنظرم عملی کردنش سخت باشه. البته حواسم هست؛ ورزش میکنم. کتاب میخونم. باهاش حرف میزنم؛ بهش میگم که دوست دارم چطور بچهای شه. حتما بچه مهربونی میشه.» بگومگوهای شیوا و پیمان بالا میگیرد. «تو این وضعیت بچه میخوایم چیکار؟ اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟» شیوا صدایش را بالا میبرد. «آره میدونم دارم چیکار میکنم.
من بچهمو میخوام و نگهش میدارم.» شیوا، ۳۴ساله، دومین ازدواجش را با پیمان تجربه کرده اما پیمان ازدواج اولش است و دور از چشم خانواده ،شیوا را صیغه کرده و دلواپس عکسالعمل خانوادهاش است.«من براش شناسنامه نمیگیرمها.» پیمان با دلخوری مطب را ترک میکند اما شیوا بیتفاوت منتظر ویزیت شدن است.«من بچه رو میخوام و نگهش میدارم. من عاشق مادر بودنم.» سوال از آینده، شیوا را ساکت میکند. با دو دست شکمش را در آغوش میکشد و کمی خود را جمع میکند. «نمیخوام مثل من باشه.
مادرم این همه تلاش کرد من خوشبخت شم، چی شد؟! اینم سرنوشت منه! ما آدمهایی هستیم که تو امروزمون گیر کردیم تو از آینده میپرسی؟ اینکه میخوام چجور بچهای بزرگ کنم؟ من اگه از این چیزا بلد بودم این روزگارم میشد؟ قشر ما امروزش رو سر و سامان بده هنر کرده، آینده پیشکش». چطور میتوانیم از نسل آینده بگوییم وقتی نسل دیروز و امروز با این همه باید و نباید روبهروست و این همه«ای کاش» در زندگی خود دارد. بهواقع نسل آینده قرار است چطور با آرزوهای برباد رفته نسل گذشته در دامن رویاها تربیت شود؟ ساعت از شش گذشته و هنوز سوالات مختلف در ذهنم جولان میدهند؛ سوالاتی حوالی تربیت نسل آینده.
مادری که اعتماد به نفس را مهم میداند و دیگری مهربانی را گمشده دنیا قلمداد میکند اما آن یکی میخواهد کودکی انساندوست و اهل صلح تربیت کند. ساختمانی شیک با نمایی چشمنواز با تابلوی مطب دکتر زنان و زایمان، من را به دنیای واقعی میآورد. آسانسور آینهبندی شده در طبقه سوم میایستد. حالوهوای متفاوتی است. بیماران با آرامش خاصی روی مبلمان سفیدوسیاه اتاق انتظار لم دادهاند با همراهانی نگران اما شاد. گلدانها با گلهای طبیعی به این آرامش کمک کردهاند اگرچه تابلوهای زیبای روی دیوار نیز منتظران را به آرامش میخوانند.
لیلا نزدیک میز منشی نشسته. دختری کشیده و لاغراندام با موهای صاف که دامن بنفشی که به تن دارد، هارمونی خوبی با شال رنگیاش رقم زده. پنجماه از روزی که شنیده مادر شده میگذرد. با همسرش شرکت مهندسی دارد.«از همان ابتدای ازدواج قرار گذاشتیم بعد از چهار سال بچهدار شویم. تمام برنامهها را چیدهایم. برای زایمان عازم کانادا هستم. دوست داریم فرزندمان شهروند کانادایی شود و در همان محیط بزرگ شود. دوست نداریم استرسهایی که خودمان تجربه کردیم را فرزندمان نیز تجربه کند.
حتما تحصیلاتش را همانجا شروع میکند و با همان فرهنگ بزرگ میشود. آدمی ریلکس و آزاد. رها بودن فاکتور مهمی است. البته نه به معنای بیبندوباری و لاقید بودن.» مینو مجلهای در دست دارد و آن را ورق میزند. عطر ملایمی زده که با پوست سفید و موهای بلوندش همخوانی دارد. ۲۶ سال دارد و در رشته مامایی تحصیل کرده اما همسرش، دکتر داروساز است. از ازدواجش سهسال میگذرد و سهماهی میشود باردار است. «در حال حاضر علاقهای به بچهدار شدن نداشتم و مجبور شدم. مشکل تخمدان داشتم و مجبور شدم باردار شم.» مینو به واسطه رشته تحصیلیاش دلنگران مشکلات جسمی کودکش است. دلنگرانیای که میگوید، نمیگذارد بهخوبی از لذت مادری لذت ببرد.
اما همه اینها مانع نیندیشیدن به تربیت کودکش نشده. «دنیا که بیاد حتما این حس رو بیشتر احساس میکنم. البته الآن با عروسک تمرین مادری میکنم. دوست ندارم مادر ناشی باشم. از چیزی که خیلی مطمئنم اینه که نمیخوام آدم لوسی بار بیاد. میخوام قوی باشه و بتونه در آینده روی پای خودش بایسته. حتما تن به خواستههای نامعقولش نمیدم. نه به اینکه مادر سختگیری باشم نه! سالهای اولیه زندگی خیلی مهمه.
میخوام بچهای بزرگ کنم که به آدمهای دور و برش حس خوبی داشته باشه و اونها رو قضاوت نکنه و اینکه بدبین نباشه. آدمی که از همون کوچیکی اهل آشتی و دوست داشتن باشه.» اما داستان و دلنگرانی مینا چیز دیگری است؛ مینا و داریوش ۱۵سالی میشود که زندگی مشترکشان را شروع کردهاند «عاشق بچهام. خیلی دکتر رفتم اما جواب نداد تا اینکه لقاح مصنوعی رو پیشنهاد دادن. پدرم هزینهها را تقبل کرد و حالا هفتماه است که حس مادری رو تجربه میکنم.
واقعا شگفتانگیزه. حسی که تا تجربه نکنید درکش سخته.» دستش را دور بازوی داریوش میاندازد و به او نزدیک میشود و لبخند از عمق خوشبختی روی لب هر دو مینشیند.«مثل بچهها شدم. تمام سعیمو میکنم کودک درونم زنده بشه. اینجوری بهتر میتونم احساسات بچهمو درک کنم. از حالا انیمیشن میبینم. در مورد بچهها کتاب میخونم. هرازگاهی به مهدکودک یکی از دوستام میرم و ساعتی رو اونجا میگذرونم. مادر شدن در عین لذتبخش بودن خیلی سخته. مسئولیت یه انسان به دوشته؛ بزرگترین مسئولیت دنیا.» موهای فرش را که از روسری بیرون زده با حوصله مرتب میکند. «باید کاری کنم دختر یا پسرم از تمام لحظات زندگیش لذت ببره. کاری که اکثر ما یادش نگرفتیم.
آدم باید آزادگی رو بلد باشه کاری که حتما به بچهام یاد میدم. من آزاده بارش مییارم. حتما خودش میتونه مسیر درست زندگیشو پیدا کنه» آزادگی؛ چرا به این فکر نکرده بودم. صورت گرد با موهای فر مینا با لبخندهای ملیحش هنوز تصویر ذهنیم است. حتما مادر خوبی خواهد بود. حتما همینطور است. گویی دوست داشتن و دوست داشته شدن کیمیای آدمهای این روزهاست که میخواهند نسل بعد در حسرت آن نباشد و زندگی در صلح و آرامش را تجربه کند. آرزویی که خداکند برآورده
شود.
نظر کاربران
به بدبختی
تا ی روز قبل زایمان سرکار بودم دوهفته بعد زایمان هم تا الان با بچه میام سرکار.شاید بگید شرایطشو نداشتی چشمت کور بچه دار نمیشدی اما من سنم داره بالا میره.
فقط ب این فک میکنم که کی این روزا تموم میشه....خسته شدم از اینهمه حال بد، دیگه نمیتونم تحمل کنم
من عاشق مادر شدنم،ولی هنوز نتونستم کسی رو برای ازدواج پیدا کنم تا بتونم باهاش ازدواج کنم و بچه دار شم،همیشه حسرت مادرها و زنهای باردارو میخورم،وقتی یه مادرو میبینم که با چه عشقی به بچه اش غذا میده بغضم میگیره،کاش یه روزی ازدواج کنم و بچه دار شم،مگه من چی کم دارم خدایا؟