چرخه بی پایان استبداد و توهمات ما
به هر حال تمام دیکتاتورهای تاریخ از لنین و استالین تا پینوشه و صدام، از فرانکو تا مائو و... خود را «پدر مردم» یا به قول استالینیست ها «پدر خلق» می دانستند.
بحث ما در این جا موضوع دیگری است که به دلیل بی توجهی به تقاطع های بین فرهنگی مکانی و زمانی به اغتشاش معنایی بر می گردد و خاص ایران نیز نیست، اما در کشور ما شکل حادتری دارد، زیرا میزان شناخت نداشتن از موضوع بیشتر است. نخست این نکته را بگوییم که بحث «استبداد» نیز ما را به ناچار همچون سایر موارد با تضادی رو به رو می کند؛ از یک سو تفکری کلی گرا، کلی گو و فلسفی گرا، در معنای سطحی نگر و به دور از خلاقیت ذهنی و درک مفهوم پیچیدگی، قرار دارد که دائم به دنبال یافتن معانی «ذاتی»، «مطلق»ٍ، «بدیهی»، و «جهانشمول» است، یعنی ابزارهای چند منظوره که با آن ها بتوان هر جامعه ای را محک زد.
در برابر این تفکر، تفکری اجتماعی، عمیق و چند لایه و نسبی گرا شکل می گیرد که قائل به معنی مطلق و بدیهی نیست. این تفکر اولا به تکثر این مفهوم چه در زمان و چه در مکان های مختلف باور دارد و ثانیا آن را همچون همه پدیده های ذهنی و مادی دیگر، حاصل نهایی فرایندهای اجتماعی و تعامل آن ها با فرایندها و پدیده های طبیعی در چارچوب گسترده و پیچیده امر حیاتی و محیط انسانی و طبیعی می داند.
استبداد یعنی چه؟
براساس آنچه گفتیم و بدون آن که در این فرصت کوتاه خواسته باشیم وارد بحث واژه شناسی مفهوم «استبداد» شویم، باید آن را در پیوند با مفاهیم دیگری چون «خشونت» و «قدرت» قرار دهیم. اگر خشونت را کمابیش تحمیل یک اراده فردی یا گروهی به یک اراده فردی یا گروهی دیگر در جهتی مخالف تمایل آن فرد یا گروه موضوع خشونت بدانیم، زمانی که چنین خشونتی به هر دلیلی، از جمله برای ایجاد «نظم»، «سازمان یافتگی»، «به وجود آمدن جامعه»، «اخلاق» و... خود را دارای «مشروعیت» اعلام کند یا با این عنوان پذیرفته شود، به پدید «أولت» یا نهادینه شدن سازمان یافته و تمرکزیافته آن در فضا و زمان می رسیم.
این حرف تقریبا همان تعریفی است که ماکس وبر از «خشونت مشروعیت یافته» به مثابه «دولت» می داد. از این بحث که مربوط به بیش از صد سال پیش می شود تا نظریه های جدید در گستره ای از راستِ نولیبرال تا چپ آنارشیستی و پساآنارشیستی، موضوع همیشه تقریبا بر سر آن بوده که مشروعیت را در اِعمال زور چگونه باید تعیین کرد یا بهتر بگوییم، میزان و درجه خشونت را با چه ابزارهایی می توان سنجید و چه خشونتی تا چه زمان از جانب چه کسانی علیه چه کسانی را می توان «مشروع» یا «قانونی» قلمداد کرد؟
در نهایت، تناقض و پیچیدگی در آن است که میان یک خشونت از سر دگردوستی (مثلا الزام، زور و حتی تنبیهی که والدین بر فرزند کوچکشان تحمیل می کنند تا از او در برابر خطری محافظت کنند) تا خشونت از سر فردگرایی کاملا خودمحورانه، نفرت محور و حتی دگرآزارانه (سادیستی) نظیر شکنجه یک زندانی به دست یک زندانبان، تفاوت عظیمی است... به هر حال تمام دیکتاتورهای تاریخ از لنین و استالین تا پینوشه و صدام، از فرانکو تا مائو و... خود را «پدر مردم» یا به قول استالینیست ها «پدر خلق» می دانستند و می دانند. این رابطه دیکتاتور= پدر (ولو پدر سختگیر و تنبیه کننده) خود گویای خط ممتد میان زور دگردوستانه و خودمحورانه است.
حال اگر خواسته باشیم در یک نگاه کلی، دست به یک گونه شناسی اولیه بزنیم و البته موضوع خشونت و زور و استبداد را صرفا در مدارهای سیاسی و دولت نگه داریم و وارد روابط انسانی قربانی و قربانی کننده در حلقه های کوچک تر (از جمله وارد مباحث روانشناسانه) نشویم، باید چند گونه را از هم تفکیک کنیم: استبداد در جهان باستان (از آغاز نظام های تمدنی در هفت هزار سال پیش تا قرون نخست میلادی) که دست کم در دو نمونه کنفوسیوسی- بودایی خود را در چین و هند و نمونه مهم هندو اروپایی- کاستی خود را از شمال هند تا اروپا داشته است.
هرکدام از این دو گروه نیز نمونه های متعددی داشته اند به ویژه در نمونه هندو اروپایی که بعدها (با استعمار و جهانی شدن) به سراسر جهان تعمیم یافت، ما با اشکال استبداد در نظام های جنوبی (کشاورزی، مدیترانه ای، لاتین، کاتولیک) و شمالی (کوچرو، تجاری، پروتستان، سرمایه داری، ژرمن، اسکاندیناوی، پروسی...)، در اقلیم های مختلف، در نظام های قبیله ای متفاوت، در نظام های معیشتی متفاوت سر و کار داریم که با یکدیگر متفاوتند.
بحث نظام های کنفوسیوسی- بودایی بسیار پیچیده و از حوصله این مطلب خارج است؛ اما در نظام های باستانی پیش ابراهیمی نیز ذکر این نکته ضروری است که استبداد با متافیزیک پیوند خورده و فرد مستبد خود را خودِ خدا یا نماینده خدایان روی زمین می دانست، اما نیازی به «اثبات» یا توجیه مشروعیت خود نداشت.
نظام های ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت، اسلام) با گسترش وحدانیت، با «غیرمادی» کردن وجود الهی، مسئله مشروعیت را به صورت های جدیدی مطرح کردند البته پیش از آن در برخی از نظام های باستانی دیگر نظیر دین زرتشت یا نظام های چندخدایی یونان باستان (به رغم بازنمایی مادی خدایان، در اهمیت مفاهیم اخلاق و فلسفه) نیز دیده بودیم. قدرت ها در این دوران طولانی که می توان آن را از یکی، دو قرن پیش از میلاد تا دوره رنسانس (در قرن چهاردهم میلادی) دنبال کرد، ناچار بودند کمابیش خود را با کاست روحانیون، با یک نظام کلیسایی یا دینی، یا با یک نظام اخلاقی مدعی سازماندهی روحی جامعه نیز تنظیم کنند.
با پایان یافتن قرون وسطی در اروپا و پیامدهای آن، یعنی به وجود آمدن دولت های مطلقه در این قاره از یک سو، رشد تجارت دریای و شروع استعمار، سقوط قدرت اسلامی و تمدن شکوفای آن در قرون وسطی از سوی دیگر و اقتدار نظامی اروپا و فرایند اروپایی کردن جهان در کنار عوامل دیگر، همه چیز رو به دگرگون شدن گذاشت. پری آندرسون در کتاب «تبارشناسی دولت های مطلقه» (1974) خود و فرنان برودل با کتاب «پویایی سرمایه داری» (1985) و «گرامر تمدن ها» (1987) خود از جمله نظریه پردازانی هستند که این امر را به خوبی بررسی کرده اند.
این گونه است که شرایط قرون شانزدهم تا هجدهم و درست پیش از آن که انقلاب فرانسه ظاهر شود، سبب می شد متفکرانی روشنفکر و برجسته در اورپا (از ولتر تا دیدرو) نیز با بازگشت به مفهوم باستانی استبداد در قالبی شرقگرایانه که بارها و بارها در تاریخ تکرار شده بود (از فیلسوفان یونان تا مستشرقان و مسافران اروپایی قرون شانزدهم و هفدهم) یعنی «استبداد شرقی» که بهترین مصداق آن را در «سلطان عثمانی» می دیدند، مفهوم مستبد را در قالب «سلطانیسم» تفسیر کنند و بدین ترتیب امکان دهند که همین مفهوم در قرن های بعد به مفاهیمی چون «شیوه تولید آسیایی» در مارکسیسم و سپس استالینیسم برسد، یا در نظریه جبر جغرافیایی ویتفوگل در استبدادهای آبی (۱۹۵۷) یعنی مبتنی بر قدرت مدیریت بر آب در اقلیم های خشک (که خود آن را از یونانیان گرفته بود) تکرار شود.
مفهومی که البته اواخر قرن بیستم به طرفداران سرمایه داری و استبداد بازار، امکان داد که به صورت گسترده ولی سُستی، همه مدل های غیرسرمایه داری اقتصادی و حتی سرمایه داری اجتماعی را نمونه هایی اعلام کنند که دیر یا زود به استبداد از نوع «شرقی» و «سلطانی» آن خواهدرسید و آن ها را نوعی جبر بدانند که حاصل عقب ماندگی «شرقی ها» و نیاز به دخالت «غربی ها» برای کمک به آن ها و توسعه دادن به نهادهای درهم شکسته شان دارند.
مستبدان خیراندیش و روشنگر
اما بازگردیم به فیلسوفان روشنگری که دیدگاه آن ها نیز در نگاه امروز ما به استبداد بسیار موثر بوده است: این روشنفکران یا به زبان آن دوران «فیلسوفان» در حاکمانی چون فردریک دوم (پروس) ، ژورف دوم (اتریش)، کاترین دوم (روسیه) و... مدلی برای «مستبدان خیراندیش و روشنگر» می یافتند، اندیشه ای سطحی نگرانه که انقلاب فرانسه آن را برای همیشه در اروپا از یادها برد، اما با کمال شگفتی در جهان سوم بار دیگر در قالب های مارکسیستی (مائو، لنین، کاسترو و...) ظاهر شد و حتی در کشور ما نیز در صد سال اخیر بارها پوپولیسم سیاسی به آن متوسل شده است: بسیاری تلاش کردند ناخودآگاهانه و در کمال شگفتی حتی شخصیت نادان و بی فرهنگی چون رضاخان قزاق و پسر ضدفرهنگش را جزو این گروه از مستبدان قرار دهند.
گفتیم که نظریه «مستند روشنگر» با انقلاب فرانسه و به رغم همه تندروی های آن برای همیشه کنار گذاشته شد. نظریه نوافلاطونی حکومت فیلسوفان یا پروژه «فیلسوف کردن پادشاهان»، در حوزه هایی بسیار متضاد از مارکسیسم تا آنارشیست های تعاون گرا (نظیر پرودون) و البته تا لیبرالیسم تداوم یافت، اما در نهایت مشخص شد جامعه بودگی دموکراتیک یک منش و کنش است و که باید در تمرین روزمره به دست بیاید و درونی شود و نه یک اراده سیاسی که از بالا در یک جهت یا در جهتی دیگر ابلاغ شود تا به نوعی «نظم» برسد.
مشخص شد که اگر خواسته باشیم از استبداد فاصله بگیریم و زور را در ابعاد انسان گرایانه، هماهنگ با طبیعت و دگردوستانه اش (نظیر برخی از روابط الزام آور در تربیت کودکان) محدود کنیم، چاره ای نداریم جز حفظ و اشاعه و تکثیر بی نهایت کانون های تولید و جا به جایی قدرت های متفاوت و ایجاد نظام های هماهنگی میان آن ها که امکان خنثی کردن سوءاستفاده از قدرت و کنترل و نقد بر یکدیگر داشته باشند و در همان حال کمک به گذار از یک دموکراسی نمایندگی به دموکراسی مشارکتی، یا کوچک کردن نظام های اجتماعی مورد استناد (کوچک کردن شهرها، خرد کردن نظام های مدیریتی شهری بزرگ به واحدهای کوچک) و در یک کلام در کاربردپذیر کردن نظریه «حق شهر) هانری لوفبور و تبعات آن یعنی آنچه امروز عموما «شهر پایدار» و حقوق شهروندی می نامند.
توهماتی که ما را درون جبرهای جغرافیایی، اقلیمی، سیاسی، قومی، فرهنگی و از همه بدتر ایدئولوژیک می اندازند، در این میان ساختارهای اصلی هستند که نظام های استبدادی را بازتولید می کنند و هر بار نظام استبدادی، به هر دلیل از بیرون یا از درون، سقوط و فروپاشی کند، نظام و شخصیت های مستبد دیگری جایگزین آن خواهندشد.
در حقیقت، با دامن زدن به بدترین غرایز انسانی (که واقعیت دارند) و تقویت آن ها، یعنی غرایزی چون آزمندی و تمایل به انحصار کشیدن، قدرت داشتن نسبت به دیگری، نفرت و برتری جویی، نخبه گرایی، ترس و وحشت از آینده و از مرگ خود و از این رو دست زدن به فشار و زور و ظلم و خشونت علیه دیگری برای به عقب انداختن یا از میان بردن توهم زده این واقعیت ها... استبداد می تواند خود را چه در قالب نظام و چه در قالب های فردی، چه در قالب های حقوقی و نهادینه نظیر استبداد بازار و چه قالب های ذهنی و نامحسوس و درونی شده کنترل عمومی جامعه از طریق روزمرگی و سایر مدل های قرن بیستمی و بیست و یکمی بازتولید کند؛ قالب هایی که همواره محورشان بر خودمحوربینی و ترس و نفرت از دیگری برای تبیین هویت خودی است.
از این رو تنها راه رسیدن به آزادی و زیستن در جهانی در آزادی و بیشتر و در هماهنگی بالاتر با حیات و طبیعت، باید دقیقا در جهت عکس این رویکردها حرکت کند: تقویت احساسات و غرایز نوع دوستی، دگردوستی، همبستگی، دوست داشتن دیگری، همگرایی و تعامل با دیگران، انعطاف پذیری و دوری گزیدن از نخبه گرایی و قهرمان پروری و اندیشه های اسطوره ای که به آن ها دامن می زنند.
تاریخ قرن بیستم در برابر ماست: اشباح ملی گرایی، نژادپرستی، باور و ایمان به قدرتهای آمرانه نظامی و اقتصادی و اراده گرا و خشونت آمیز ولو با نیات خوب، جز میلیون ها کشته و قربانیان بی شمار درد و شکنجه و نفرت و حسرت و اشک و آه و اندوه، چیزی بر جای نگذاشته اند؛ میراث سنگینی که قرن بیستم بر دوش هزاره سوم انسان ها گذاشته است. اما افسوس که هنوز چه بسیار کسانی که تمایل دارند به جای درس گرفتن از این میراث شوم و حرکت در جهت معکوس آن، ایدئولوژی خود را از آن مبرا بدانند و آن را در معصومیتی تصنعی قرار دهند و از آن یک «افسانه» جدید بسازند که بار دیگر همه را به دنبال سرابی خطرناک و قربانیان بیشتر و ترس و هراس ها و مرگ و استبدادهای بزرگ تر ببرد.
ارسال نظر