زندگی پرهیجانتر از این؟ در سال ١٢٩٨ به دنیا آمده و دو سال دیگر، صدساله میشود. در سال اشغال ایران از سوی متفقین، به سربازی رفته و هشت سال قبل از کودتا، به استخدام راهآهن کشور درآمده است. در سال ١٣٥٢؛ یعنی ٤٤ سال پیش، بعد از ٣٠ سال کار، بازنشسته شده است.
روزنامه شرق: زندگی پرهیجانتر از این؟ در سال ١٢٩٨ به دنیا آمده و دو سال دیگر، صدساله میشود. در سال اشغال ایران از سوی متفقین، به سربازی رفته و هشت سال قبل از کودتا، به استخدام راهآهن کشور درآمده است. در سال ١٣٥٢؛ یعنی ٤٤ سال پیش، بعد از ٣٠ سال کار، بازنشسته شده است.
این شانس ما بود که یکی از قدیمیترین کارکنان شرکت راهآهن را پیدا کنیم؛ مردی ٩٨ساله که آنقدر خوشسخن و خوششانس بوده که میتواند برایمان تعریف کند چطور در جنگ متفقین تیر خورده و نمرده است و چطور دستور اعدامش صادر شده؛ اما جان زنده به در برده است:
از کودتا تا شعبان بیمخ
محبوبیان در ١٣٢٢ به استخدام راهآهن درآمده است و عجیب این است که پیرمرد، جزبهجز وقایع آن روزها را به یاد دارد و مطلع است. برخلاف این تصور عمومی که مردم عادی از اتفاقات جاری تهران در آن زمان بیاطلاع بودهاند و درباریان هر کاری که خواستهاند کردهاند و آب از آب تکان نخورده، محبوبیان میگوید همهچیز را دیده و هنوز در خاطرش هست: «خدا رحمت کند مصدق را.
خبر دارید که نفت را ملی کرد؟ آنموقع رئیسالوزرا بود. خیانت کردند به او. رفت در لاهه و نفت را ملی کرد، آنچنان که بایدوشاید. یک کسی بود به اسم شعبان. درباری بود، بهش میگفتند شعبان بیمخ. راه افتاد در خیابان به بزن و بکش. رفتند به خانه مصدق. خانه مصدق را که میدانید کجاست؟ خلاصه اینها کودتا کردند که بعد شاه برگردد و دوباره شاه شود». اسم شعبان بیمخ، مسیر گفتوگو را عوض میکند.
محبوبیان که از پدری تفرشی و مادری تهرانی در تهران به دنیا آمده، بچه محله جلیلآباد یا همان میدان اعدام است. او هم در محله خودشان، شعبان بیمخهایی داشته است و گاهی آنها را از نزدیک میدیده، بهویژه در زورخانه: «مصطفی دیوانه، زورخانه مال او بود. هر محلی یک یکهبزن داشت. مثلا از چالهمیدان پا میشدند و میآمدند پاچنار تا خودی نشان بدهند. هرکی هم میزد بقیه را، اسمش درمیآمد. اسم شعبان بیمخ و... از همینجا درآمد.
ما در جلیلآباد- میدان اعدام بودیم. اینها را همانجا میدیدیم. آنموقع میرفتم زورخانه». زورخانه میرفته، ورزش میکرده، حتی صبحهای جمعه با اکیپی کوه میرفته؛ اما اهل سینما نبوده است؛ مثل بسیاری از مردمان آن زمان که اهل سینما نبودهاند؛ درحالیکه چند قدم آنورتر، ردیف سینماهای لالهزاری بوده است.»
اشغال ایران و شرکت در جنگ
در سال ١٣٢٠ به سربازی رفته. شهریور همان سال، نیروهای متفقین وارد ایران میشوند و اندکی بعد نهتنها جنگ جهانی دوم به مدد همین ورود به پایان میرسد، بلکه رضاشاه عزل و به ناکجاآبادی تبعید میشود. محبوبیان اما همه این وقایع را از نزدیک دیده است؛ اگرچه برای نسلهای امروز پذیریش آن سخت باشد: «قبل از اینکه بروم راهآهن، رفتم سربازی. سربازی ما هم در پادگان مهرآباد بود، مسلسل ضدهوایی. در ١٣٢٠ که متفقین آمدند به ایران، من سرباز بودم. از جنوب انگلیس و آمریکا و از شمال، شوروی وارد ایران شد. به همین دلیل است که به ایران میگفتند پل پیروزی. آن زمان اگر اینها وارد ایران نمیشدند، به خاطر نفوذ آلمان در ایران، همهچیز تغییر میکرد؛ اما آمدند و وضع جنگ عوض شد. از راهآهن جنوب، اسلحه میآمد به تهران و تحویل شوروی میشد و نیروهای ارتش سرخ با آن به جنگ آلمانها میرفتند».
از دریچه نگاه او که آن زمان یک سرباز جوان بوده و در جنوب کشور خدمت میکرده، شنیدن خاطرات این جنگ تاریخساز شنیدنی است: «در آبادان، یک گروهان مخصوص ضدهوایی بودیم. قبل از اینکه اینها بیایند ایران، شرکت نفت در اختیار انگلیسیها بود. انگلیسیها جعبههایی داشتند، پنج متر در پنج متر که با آن اسباب کار خودشان و لوازم شرکت نفت را وارد میکردند. در حین جنگ، در این جعبهها سرباز و اسلحه وارد کشور میکردند تا کسی متوجه نشود. در خرمشهر و آبادان این جعبهها پیاده میشد و انبار میشد برای وقت معین». وقت معین، همان بیستم شهریورماه بود. پیرمرد میگوید نیروهای متفقین اولین خیانتشان را در حق رضاشاه کردند. چطور؟ «ترفند زدند. فشنگها را فرستادند مشهد و اسلحهها ماند در جنوب برای مقابله با دشمن. وقتی که جنگ شد، سربازها اسلحهها را برداشتند که شلیک کنند اما اسلحهها گلوله نداشتند».
رهایی از جوخه تیرباران
در ١٣٢٢ که به استخدام راهآهن درمیآید، شغلش جابهجایی سربازان است. از زنجان به تهران یا به جنوب. موقعیت متناقض و درعینحال طنزگونهای است. او که مجروح جنگی نابرابر بوده، بعد از نجات از مرگ، دوباره در کار و بار جنگ است و یک اتفاق دیگر، برای دومینبار او را در معرض مرگ قرار میدهد: «در قطار سیستم اعلان سرعت بود. جوازی میدادند برای اینکه فلان لوکوموتیو با چه سرعتی چه مسیری را برود.
آنموقع من کمکراننده بودم و در حال رفتن از زنجان به میانه بودیم و بارمان هم مهمات بود. راننده به جوازی که داده بودند توجه نکرد و یکجایی قطار از ریل خارج شد. داخل لوکوموتیو، دو نفر مسافر داشتیم که هر دو مردند. راننده هم دستش قطع شد و من هم ضربه مغزی شدم. راه بسته شده بود و هیچ قطاری نمیتوانست حرکت کند. خبر رسانده بودند برای مقامات شوروی در بانه که اینها ستون پنجم هستند که آمدهاند خط راهآهن را مسدود کنند.
باورتان نمیشود که بازداشت شدیم و قرار شد همان دم صبح فردا در باغ تیربارانمان کنند. شانس آوردیم که رئیس دپوی راهآهن، ما را فراری داد به تهران. با یک قطار باری از زنجان به تهران فراریمان داد. من داخل قطار افتاده بودم با حالت شکستگی جمجمه و ضربه مغزی و راننده هم دست نداشت. اما خلاصه نجات پیدا کرده بودیم از اعدام».
میگوید رضاشاه راهآهن را با سه ابزار ساخت: «رضاشاه خدمتهایی هم داشت.از شمال به جنوب و از جنوب به شمال، راهآهن کشید با سه وسیله؛ بیل و کلنگ و دینامیت. این کار کمی نیست. شنیدهاید که مهندسان آلمانی که پل ورسک را ساختند، چه ماجرايی داشتند؟ دستور داد با خانوادههایشان سوار قطار شوند و از روی پل عبور کنند. جان مردم اینقدر برایش مهم بود. این پل، پل مهمی است؛ آمریکا و انگلیس و شوروی، اگر پیروزیای در جنگ جهانی دوم به دست آوردند، از صدقهسر همین پل است. این پلها اگر نبودند، اگر این خط راهآهن نبود، متفقین هیچوقت جنگ را نمیبردند»
پ
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان
اپلیکیشن برترین ها
را نصب کنید.
ارسال نظر