دختر ۱۷ ساله ای که هر خلافی در زندگی کرده
روزنامه شرق نوشت: کارت عروسیشان از کارتهای فانتزی این روزهاست؛ داماد زانو زده و وقتی نخ کنار کارت را میکشی، دستهگل عروس به سمت داماد پرت میشود؛ رنگی و شاد، بیخیال همه اتفاقاتی که مریم ١٧ ساله در تمام روزهای زندگیاش تجربه کرده.
روزنامه شرق نوشت: کارت عروسیشان از کارتهای فانتزی این روزهاست؛ داماد زانو زده و وقتی نخ کنار کارت را میکشی، دستهگل عروس به سمت داماد پرت میشود؛ رنگی و شاد، بیخیال همه اتفاقاتی که مریم ١٧ ساله در تمام روزهای زندگیاش تجربه کرده.
تا عروسیشان چهار روز بیشتر باقی نمانده، اما دلشان خوش نیست و با اضطراب اینکه هنوز پول پیش خانهشان جور نشده، با اضطراب اینکه جهیزیهاش در خانه مادر شوهر مانده و هنوز شوق بازکردنش را تجربه نکرده، با ترس اینکه هیچ پولی برایشان نمانده و خیلی چیزهای دیگر روزها را شب میکنند... .
مریم، ١٧ ساله است با پوستی تیره و میانه بالا و ظریف، جزء دخترهایی است که میشود قشنگ صدایشان کرد، سرش پایین است و دستهایش را در هم گره کرده، آرایش ملیحی دارد؛ مثل همه تازهعروسها. حلقه سادهای هم توی دستش دارد و روسری یاسیاش را دور گردنش گره زده. همسرش هم طبقه اول مؤسسه طلوع بینام و نشانها منتظر است تا مریم حرفهایش را بزند و بروند. کارت را دستم میدهد و میگوید: «شما هم با عمو اکبر بیاین حتما، من و صابر خوشحال میشیم اگر پا به عروسی ما بذارید...»
از او میخواهم بدون سانسور از تمام روزهایش برایم تعریف کند. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «از روزی که یادم مییاد خانهمان در شهرکی انتهای جنوب تهران بود. دو سالم بود که پدرم فوت کرد، خواهرم، چهار سال از من بزرگتر و دانشجوست و منم تا اول دبیرستان درس خواندم و بعد هم ول کردم. راستش هیچوقت علاقهای به درس نداشتم. شاید چون توی مخم نمیرفت. اونموقع به گُل اعتیاد داشتم و مغزم داغون شده بود».
میپرسم چطور به گل معتاد شده و میگوید: «اسم دوستم فرزانه بود، اون گل میکشید، میآمد دنبالم و بیرون میرفتیم و به من هم میداد، میخواستم ادای آدم بزرگها را دربیارم. گل میکشیدم... تو ماشین میکشیدیم، تو اتوبان، هرجا که میشد...».
مریم از ١٠سالگی گل میکشیده تا همین هفت ماه پیش... بعد درس را ول میکند و از همانجا زندگیاش عوض میشود. میگوید: «حتی یک شب هم از خونه بیرون نمونده بودم. سوم راهنمایی بودم که اولین اتفاق افتاد... یکی از دوستام اومد دنبالم و گفت بیا بریم تولد یکی از رفقام. من میدونستم مامانم نمیذاره. قرار شد ساعت هشت شب برم و ٩ شب برگردم... ١٣ سالم بود و اصلا مغزم کار نمیکرد... برای اولینبار بود که آنجا عرق خوردم. آنقدر عرق خورده بودم که بیهوش افتادم و وقتی به خودم اومدم که ساعت دو نصفه شب بود. اونجا اولینبار بود که بهم تجاوز شد...».
به او میگویم تجاوز معنا و مفهوم مشخصی دارد و او با قاطعیت میگوید: «من نمیخواستم اون اتفاق بیفته خیلی هم جیغ زدم...».
بعد از مدتی سکوت میگوید: «برای اولینبار سه شب خانه نرفتم، خانه دوستم ماندم و همهچیز عوض شد...».
مریم میگوید بعد از مردن پدرم وضع مالیمان خوب نبود، پدرم که مرد، خانوادهاش به کلی رهایمان کردند و مادرم ماند و کلی قرض و بدهی و بچهها. مادرم ١٤ سال آرایشگری کرد، ولی بعدش دکتر به او اجازه کار نداد و مجبور شد مغازه را جمع کند. بعد از آن تحت پوشش کمیته امداد رفتیم...».
دوباره بعد از گفتن این خاطرات، برمیگردد به آن سه شب اولی که از خانه بیرون زده بود، مریم ادامه میدهد: «بعد از سه روز برگشتم خانه و بعد از یکی، دو روز، دوباره دوستم سراغم آمد. مامانم نبود و من رفتم سراغ کمد مادرم که داخلش یک کیف مشکی داشت که همه مدارکش داخلش بود، دیدم داخل کیف کلی پول گذاشته. کلی تراول چک که مال قسط و اجاره خونه بود، اصلا باورم نمیشد. هر روز یکی، دو تا تراول از توی کیف کش میرفتم، آنقدر پول برداشتم که تمام شد. پولها را میبردم و خرج رفقایم میکردم. میرفتیم خرید میکردیم و همینجوری خرج شد. مامانم که نسبت به این کارها واکنش نشان میداد، عصبیبازی درمیآوردم، شیشههای اتاق رو پایین میآوردم. این بساط من بود... یک روز صبح که بیدار شدم، دیدم یک خانم چادری بالای سرم ایستاده، هاج و واج نگاهش کردم که گفت پاشو جمع کن... حسابی ترسیده بودم و زن گفت لباسهات رو عوض کن. وقتی رفتن اتاق کناری دیدم مامانم دارد با یک پلیس حرف میزند، دستبند به دستم زدند و به مرکز امنیت محله رفتیم. درواقع با شکایت خانواده، میهمان کانون اصلاح و تربیت شدم... شش ماه کانون بودم، شهر زیبا را دیدم و بعد از صحبتهای مددکارم
با مادرم، او راضی شد بیاید دنبالم و به خانه برگردم...».
مریم پس از کمی مکث دوباره میگوید: «شهر زیبا هم زندان بود، کار خاصی نمیشد بکنم، تا اینکه دوباره برگشتم سراغ زندگی... با چندتا از بچههای کانون هم رفیق شدم و خوردیم به پست هم. دوباره خیابانها را بالا و پایین میکردم، گل میکشیدم، زندگی عوض نشد. یادم میاد با این دوستم که از شهر زیبا آزاد شده بود با دو تا برادر دوقلو دوست شدیم که هر دو ساقی مواد مخدر بودند، برایمان گل میآوردند و فقط گل میکشیدم. مدتی هم گذشت و یک روز تولد یکی از دوستانم، به خانهاش رفتیم، همه مست بودیم و گل کشیده بودیم... بعد از یکی، دو ساعت، مأمورها ریختند، من فرار کردم و به خانه همسایه طبقه بالایی خانه دوستم رفتم. آنها هم به مادرم خبر دادند و من میدانستم مامانم دوباره تحویل پلیسم میدهد، به هر ترفندی بود فرار کردم و توی راه سوار اولین ماشینی شدم که جلویم ترمز کرد. او هم ساقی گل بود و قرار شد با هم برویم دماوند تا آنجا گل بفروشد. رفتیم دماوند و یک پلاستیک گل برایم آورد. اینطور بود که مدتها با او دوست شدم، اسمش هرمز بود، بعد از چند وقت پلیس ماشین هرمز را توقیف کرد و ما رفتیم سراغ دزدیدن ماشینهای سبک و ارزان شبیه پراید. من هم دو، سه جا
باهاش میرفتم. یادم میآید میرفتیم شمال و یک پراید رو نشون میکردیم، پراید درش راحت باز میشد. ماشین رو از شمال بر میداشتیم و میرفتیم تهرانپارس، توی تهران ولش میکردیم و یک ماشین از تهرانپارس برمیداشتیم و میرفتیم دماوند. ماشینها را جز یک بار نفروختیم، ماشینی که فروختیم یک پراید مشکی بود که همه وسایل و مدارکش توی داشبورد بود، ماشین را فروختیم و پولش را خرج کردیم... . اما بیشتر وقتها یک ماشین بیشتر از دو روز دستمان نمیماند».
اما ماجرا به همین منوال پیش نمیرود و مریم دوباره راهی زندان میشود، او ادامه میدهد: «هرمز با یک پیرمردی توی دماوند رفیق بود. بیشتر وقتها برای گلکشیدن پیش او میرفتیم. یک بار که آنجا بودیم پیرمرده به هوای بیرونرفتن پلیس را خبر کرد، آن موقعها تازه شروع کرده بودیم به شیشه و دوا (هروئین) کشیدن، اما خدا را شکر هیچوقت معتاد به شیشه و دوا نشدم. خلاصه یک روز مشغول شیشهکشیدن بودیم پیرمرده پلیس را آورد بالای سرمان... ما را سوار ماشین پلیس کردند و رفتیم، دو تا دوستانم را که بردند فهمیدم پلیس عکسمان را دارد و فهمیده که ماشین میدزدیم، اما من زیر بار نرفتم. از اولش گفتم نمیدونستم ماشینها دزدی است و هر بار با یک ماشین میآمدند سراغم، بعد قرار شد برم زندون، ازم پرسیدن چند سالته، من هم با خودم فکر کردم که خیلی خب، تو کانون رو دیدی، بگو ١٨سالهای که زندان زنان رو هم ببینی. گفتم ١٨سالهام، راهی زندان قرچک شدم که کاش نمیشدم.... وارد بند چهار شدم و دیدم که اصلا نمیتونم آنجا بمانم. رفتم به مدیر زندان گفتم که تو را به خدا نجاتم بدید، من ١٤سالهام و نمیتونم اینجا بمونم...».
مریم درباره جوّ زندان قرچک میگوید: «خیلی ترسناک بود، هر روز بزن بزن و کتککاری.
مریم دوباره به شهر زیبا بازمیگردد و بعد از دو هفته مددکارش خبر میدهد که آزاد شده. اما این آزادی به معنای رفتن به خانه نبود. دیدم از طرف بهزیستی مریم را با خودشان بردند و او یک ماه هم بهزیستی بود تا بالاخره زمان دادگاهش رسید و تبرئه شد... یک هفته بعد مریم به خانه برمیگردد، اما دوباره روز از نو و روزی از نو... .
مریم میگوید: «دوباره شروع کردم به گلکشیدن، بعد از مدتی هم از طریق تلگرام رفقای قدیمی را در شمال پیدا کردم و آنجا با هم قرار گذشتیم. میدانی مغزم هنگ کرده بود، یک چیزهایی میکشیدم که اصلا الان یادش میافتم مغزم میترکه. من یک مادهای میکشیدم که اسمش بونز بود، بونز که میکشیدم کلا بعدش ٢٠ دقیقه اصلا توی این دنیا نبودم، بعد از ٢٠ دقیقه میآمدم پایین، الان اما میترسم بونز رو توی دستم بگیرم، اسید میچسباندم به سقف و الان باورم نمیشه چه غلطهایی کردم. آنقدر مغزم سوت بود که بدون یک قرون پول دربست گرفتم و رفتم شمال، یک درصد احتمال نمیدادم پسره پول ماشینم رو حساب نکنه. خیلی تعطیل بودم...». دوباره کمی مکث میکند و میگوید: «رفتم خانه یکی از پسرهایی که از قدیم میشناختم، دو شب آنجا بودم. راستش رو بخوای تا آن روز با من خیلی رفتارهاي ناجور شده بود ولی آنجا که رفتم همه چیز فرق میکرد. کسی کاری به کارم نداشت. تا اینکه آخر شب پسر جوونی به ویلا اومد. صاحب ویلا بود و اومده بود ترکم بده. او برام تعریف کرد که معتاد بوده و از طریق مؤسسه طلوع ترک کرده. او برام تعریف کرد که همه چیز میکشیده از شیشه و دوا تا گل. بعد از
یکی، دو روز آنقدر توی گوشم خواند که قلقلک شدم ترک کنم. او من رو به عمو محمد، از مسئولان کمپ طلوع معرفی کرد و من برگشتم تهران و مدتی در سرای مهر ماندم تا ترک کنم. بار اول طاقت نیاوردم و به عمو محمد بعد از ١١ روز گفتم میخوام برم و از مؤسسه بیرون زدم و زنگ زدم به عمو محمد، عمو هم من را برد خونه اش، پیش زن و بچه اش... یک هفته آنجا بودم و بعد از اون دوباره برگشتم سرا و دورهام تموم شد و مامانم اومد دنبالم...».
مریم میگوید بعد از ترخیص و پایان دوره ترک دوباره برای مدتی گل میکشد تا با همسرش آشنا میشود، یکی از همان بچهمحلها. اسمش ایمان است، ٢٢ساله و کارگر یک تولیدی پوشاک. در پارک با مریم حرف میزند، مریم را ترک میدهد و حالا عروسیشان نزدیک است. عروسیای که خانواده ایمان گرفتهاند، یک عروسی جمعوجور، هرچند هنوز پول پیش خانهشان جور نشده... مریم میگوید: «مامانم که پول نداشت، واسه همین ایمان مجبور شد همه جهازم رو بخره. دیگه بریده، میترسم عروسیمون به هم بخوره... ١٠میلیون باید به صاحبخونه پول بدیم تا بتونیم خونه رو بگیریم... میدونی همه چی ریخته به هم...».
مریم میگوید ایمان را دوست دارد، چشمانش برق میزند وقتی اسم ایمان میآید. میگویم ایمان در محل به خاطر گذشته مریم خجالت نمیکشد؟ او میگوید: «چرا بعضی وقتها بهم میگه که من توی محل وقتی با تو راه میرم همه بهم چپچپ نگاه میکنند، اما من پات وایمیستم... به نظرت میمونه؟».
سکوت کردهایم... چهار روز تا عروسیاش باقی مانده، اما اضطراب رهایشان نمیکند. مریم ١٧ساله است و شاید برای ازدواجکردنش زود باشد، شاید برای مریم که بیشفعالیاش محرز است ازدواج بدون روانکاوی درست نباشد، اما حالا در همین روزهایی که شوق پوشیدن لباس عروسی دارد، ممکن است دوباره همه چیز به هم بریزد، ممکن است آنها نتوانند سر زندگیشان بروند و تضمینی وجود ندارد که مریم بتواند با این غم مبارزه کند. مریم میگوید تا آرزویش ١٠ میلیون فاصله دارد... کارت عروسی را در دستم میگذارد و میگوید: «اگر به هم نخورد، میای؟ بیا دیگه... میخوام بگم تو دوستمی، میخوام بگم یه دوست خبرنگار دارم که قبولم داره...».
نظر کاربران
مبخوام عروس نشی !
پسر از این با غیرت تر؟ خدا کنه این دختر هم غیرت داشته باشه و شعور که این زندگی رو دیگه خراب نکنه
پاسخ ها
کامل خوندم
فقط ان شالله خوشبخت شن . از ته دلم ارزو دارم
کاش یکی کمکشون کنه
کاش ...
همه فرصت دارن زندگیشونو از نو بسازن ،مریم ما پشتتیم اجی تا اخر ش شاید اون موقع بد بودی ااما حالا تو جزوی از جامعه مایی
خدای من،دختره ۱۷ساله و این همه دردسر،حالا هم ازدواج
خب مشخص این ازدواج هم اشتباست،این دختر باید با خودش کنار بیاد خودشو اصلاح کنه از هر نظر ،تا دوباره طعم بدبختی نچشه،ان شالله که خوشبخت شه و عاقبت به خیر
کاش میشد یه راهی میگفتید بهشون کمک میکردیم
ازدواج نکنه بهتره خیلی سنش کمه
یه ازمایش ایدزم بده بد نیست با این مسایلی که داشته. پسره صد جور مریضی نگیره.
وااااااااااااای این دیگه کیه؟
آرزوی سلامتی میکنم برات همشیره خداکنه توبه کنی وبه زندگی برگری
همه ما باید برای زندگی این دو نفر دست به دعا بشیم زندگی خوب و شیرینی داشته باشن،آمین
کاش میشد یه راهی میگفتید بهشون کمک میکردیم
به نظرم اول باید عواملی که باعث شده یک دختر معصوم ۱۳ساله مورد تجاوز قرارگیرد شناسایی شود تا امثال این گرفتار نشوند.دوم.همه ما مسولیم.سوم.کمک کنیم این دختر هم زندگی بدون دغدغه را تجربه کند. اشکم در آمد دختر ۱۳ ساله چی میفهمد اسیر گرگهای طمحکار و ظالم شود.
پاسخ ها
وقتی خودش خواسته به آن مهمانی برود و توصیه های دلسوزانه مادرش را نادیده بگیرد به جز خودش چه کس دیگری مقصر است
حالا که اراده کردی وهمه چیز گذاشتی کنار و ترک کردی وآقا ایمان هم با این همه مسائل که داشتی مرد و مردونه پای همه چیزت وایساده توهم بهش وفادار بمون واز این به بعد همسری خوب و نجیب برای شوهرت باش
درضمن رابطه ات را درکانون گرم خانواده نگهدار
وارتباط خوبی با خانواده شوهرت داشته باش
امیدوارم این فصل از زندگی سرآغاز روزهای خوش وشاد براتون باشه
پیوندتان مبارک
خداوند رحمان ورحیم در توبه را برای تمام انسانها باز گذاشته است. اگر توبه کردی وگذشته خود را کاملأ فراموش کردی . مبارکتان باشه انشااله زندگی خوبی در کنار این مرد خوب داشته باشید.
خدایا از تو فقط سلامتی و پاکی بچه هام را می خوام امیدوارم خداوند خودش دست این دختر را بگیرد و رهایش نکند دلم ریش می شود وقتی کوته فکری بچه ها را می بینم بچه ها تو سن نوجوانی خیلی تحت تاثیر دوستانشان هستند و فکر می کنند دوستانشان عقل کلند تف به ذات خانواده ای که اجازه داده به دختر مردم تو حریم زندگیش تجاوز بشه اخه بزرگتر نبود توی اون خراب شده
اینجا تهرانه ...
امیدوارم این زندگی پا بگیره و دوام داشته باشه.
اینهمه جرم ودزدی انجام داده شوهر م کرده ده میلیون کم داره چه روی داره واقعا ؟؟؟؟
دختری که ازحمایت پدرانه محروم بوده به گمراهی کشیده شده حالاکه توبه کرده میخاهد برگردد زندگی تشکیل بده باید برایش دعا کنیم واز هرگونه کمک دریغ نکنیم چون ما ایرانی هستیم ودارای عاطفه انسانی
با این اوصاف ... به اون پسر بدبختی که اینو گرفته فقط میشه گفت تسلیت داداچ اشتباهی گرفتی خدا نکنه باهات لج شه میره به زمین و زمات میده ابرو حیثیتتو میکنه تو سطل و در میاره خدا بهت رحم کنه
یک ضرب المثل هست که می گوید گوساله که کهنه میخورد گاو که شد لحاف می خورد
بی خودی قضاوت نکنید هرکسی که در اون شرایط به دنیا بیاد و زندگی کنه و ولگرد بزرگ بشه همین میشه شرایط و موقعیت هاست که آدمها رو میسازه بعضی ها ساخته میشن بعضی هم پاک باخته میشن پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد
الان همه دختروپسرها همینجورن هرکاری میکنن مواد میکشن.مشروب میخورن به همدیگه تجاوزمیکنن خیلی جامعه خوبی داریم
اولش میگه منو صابر خوشحال میشیم با عمو اینا بیایید عروسیمون.بعد میگه اسم شوهرش ایمان است و ایمان کارگر است. داستان زاده ی ذهن مریض یک نویسنده ی ناشی است