حکومت زندان؛ خاطرات یک زندانی سیاسی قبل از انقلاب
تقریبا سال ۴۹ یا ۵۰ بود که با مسائل سیاسی آشنا شدم و در بهمن سال ۵۳ به علت احیای گروه انقلابی ابوذر دستگیر شدم. گروه ابوذر گروهی بود که اعضایش در سال ۵۲ دستگیر و ۶ نفر از آنان در بهمن ۵۲ اعدام شدند.
افراد بازداشت شده گروه ابوذر هم درباره من اعترافی نکرده بودند و بنابراین در زمان بازداشت آنان، من دستگیر نشدم. پس از مدتی مجددا با تعدادی از جوانان و نوجوان آن دوره، گروه انقلابی ابوذر را احیا کردیم و مشی مبارزه مسلحانه علیه رژیم پهلوی را در پیش گرفتیم.
ابوذر گروهی مستقل بود که اصل مخالفت با حکومت را از هیات های مذهبی و مبارزات حضرت امام و مبارزه مسلحانه را هم از بچه های سازمان مجاهدین خلق - البته قبل از انحراف شان - الهام گرفته بود. البته اندیشه های دکتر شریعتی هم در تحرک بیشتر گروه تاثیر بسزایی داشت.
بعد از احیای گروه و شروع فعالیت هایمان، چری های فدایی خلق به ما پیشنهاد کردند که به آنها بپیوندیم اما گروه نپذیرفت و استدلالش هم این بود که ما مستقل عمل می کنیم ولی اگر گروه های دیگر می توانند، به ما کمک تسلیحاتی کنند. هدف ما هم در آن زمان همچون سایر گروه های مسلحانه مشخص بود، براندازی رژیم پهلوی.
در بهمن ۵۳ بخش عمده ای از گروه تازه احیا شده ابوذر لو رفت و بازداشت ها آغاز شد. البته همه اعضای آن دستگیر نشدند. بعد از آن هم به دلیل انحراف سازمان مجاهدین خلق - که به نوعی نماد مبارزه مسلحانه به شمار می رفت - و همچنین تشدید فعالیت های سرکوب گرانه رژیم، فعالیت های مسلحانه به کلی به حاشیه رفت و گروه ابوذر هم از این قاعده مستثنی نبود گرچه فعالیت های تبلیغی و شبه نظامی گروه حفظ شد و تا زمان انقلاب ادامه پیدا کرد.
دوران بازداشت و چگونگی بازجویی
در دوره پهلوی اگر کسی را به جرم تکثیر جزوه یا اتهامات جزیی دستگیر می کردند، فشار فیزیکی زیادی به او وارد نمی کردند و به چند سیلی بسنده می کردند اما اوایل دستگیری ما به دلیل اینکه جرم ما مبارزه مسلحانه بود، شکنجه ها تا جایی تداوم داشت که بازجوها احساس می کردند فرد دیگر حرف نگفته ای باقی نگذاشته است. به بیان دیگر زندانی باید به آنها القا می کرد که دیگر حرفی برای گفتن ندارد و نکته ناگفته ای باقی نگذاشته است که کار بسیار سختی بود.
البته کسانی که فعالیت جدی می کردند و احتمال بازداشت شان بود، قبل از دستگیری آموزش می دیدند و موارد ساختگی را با هم هماهنگ می کردند که در بازجویی ها تناقضی به وجود نیاید. مثلا من و یکی از اعضای گروه هماهنگ کرده بودیم که اگر بازداشت شدیم و گفتند شما دو نفر در کجا با هم آشنا شدید متفق القول بگوییم در فلان مکان در حال آب تنی با هم آشنا شدیم. به همین ترتیب بین اعضای گروه چنین هماهنگی هایی از قبل وجود داشت. به این ترتیب ساواک هم قبول می کرد که دیگر حرفی برای گفتن وجود ندارد. این داستان هایی که برخی تعریف می کنند که به بازجو می گفتیم ما اطلاعات داریم ولی نمی گوییم به واقعیت نزدیک نیست، چرا که بشر نمی تواند زیر فار شکنجه فیزیکی دوام بیاورد و شلاق خوردن شوخی نیست.
بعد از اتمام شکنجه ها هم زندانیان را مستقیم به سلول نمی بردند و در بیرون از بند نگه می داشتند که الان در موزه عبرت قابل مشاهده است. ترفندهای دیگری هم بعد از اتمام بازجویی وجود داشت. یکی از آنها این بود که فردی را به سلول من انداختند و او خود را زندانی جا زد و به شاه فحش می داد. او قصد داشت با ایجاد حس صمیمیت در من، ببیند که حرف جدید و ناگفته ای دارم یا نه. من بعدها فهمیدم او ساواکی بوده است.
پایان بازجویی و سلول جدید
بعد از سبک شدن بازجویی ها، سلول مرا تغییر دادند. به سلول جدید که رفتم دیدم آقایی در سلول نشسته است. گفت اسمت چیست. من گفتم علی حسینی، گفت من هم علی حسینی هستم. من تعجب کردم و بعد ایشان پرسید اسم کوچکت چیست؟ گفتم محمدرضا. ایشان که تعجب مرا دیده بود گفت من سید علی حسینی خامنه ای هستم. من آقای خامنه ای را از قبل می شناختم چرا که دو ماه قبل از دستگیری ام در مسجد جامع سخنرانی داشت و به دلیل ازدحام جمعیت، نگذاشتند که ایشان سخنرانی کند.
من صورت ایشان را به دلیل تاریکی سلول نمی دیدم. بعد از شناخت ایشان، روبوسی کردیم و چند وقتی هم سلولی بودیم. اینها گذشت تا تا از کمیته مشترک به زندان قصر رفتیم. در زندان قصر اخوی آقای خامنه ای هم بودند، آقا سید هادی؛ که من سلام آقای خامنه ای را به برادرش رساندم. یکی از خاطرات آن دوران این است که نام فامیل کسی را که می خواستند بازجویی کنند، اعلام نمی کردند چون اگر بلند اعلام می کردند، افراد سلول های دیگر متوجه می شدند که چه کسانی بازداشت شده اند. به همین دلیل آنها تنها اسم کوچک را می خواندند و بعد درب سلول را باز می کردند و زندانی فامیل خود را می گفت و مامور با برگه ای که در دست داشت مطابقت می داد.
موردی از من لو رفته بود که به آن اعتراف نکرده بودم و قرار شده بود مجدد به بازجویی بروم. بازجو به مامورین گفته بود بروید علی حسینی را بیاورید و تا من استراحت می کنم از خجالتش دربیایید. آمدند گفتند علی، آقای خامنه ای سریع گفت حسینی. مامور مطابقت داد و رفتند. آنها حسابی آقای خامنه ای را زده بودند تا بازجو س رمی رسد و می بیند اشتباه شده است و حسابی به مامورین بد و بیراه می گوید.
جگونگی صدور احکام
در زمان دستگیری ما یعنی سال ۵۳ محاکمه مبارزین در دادگاه های نظامی انجام می گرفت و محاکمه ما هم در طبقه دوم سازمان قضایی ارتش انجام گرفت. در آن دوره احکام صادره در دادگاه ها، متاثر از فضای بیرون از زندان بود. یعنی مثلا اگر کسی را ترور می کردند یا در دانشگاهی تظاهراتی بر پا می شد، و هم زمان با آن یا تا چند ماه بعد، زمان دادگاه افرادی را که قبلا بازداشت کرده بودند فرا می رسید، به نسبت فعالیتش مجازات سنگین تری برایش در نظر می گرفتند ولی اگر فضای بیرون آرام بود و بالعکس رژیم به مخالفین ضربه وارد کرده بود، در این صورت ممکن بود کسی که به دادگاه برود، محکومیت سبک تری نسبت به فعالیتش دریافت کند.
حکومت زندان و زندگی اشتراکی
در زندان، حکومتی وجود داشت. کسی شهردار می شد و هر روز دو نفر به عنوان کارمند شهرداری انتخاب می شدند که کارهای نظافت و ... را به عهده داشتند. یک نفر وزیر ورزش بود که تعیین می کرد در زمان ورزش در حیاط چه کسی زندانیان را ورزش دهد. اینها همه در زندان کار تشکیلاتی محسوب می شد و همین موارد، زندانیان را در زندان زنده نگه می داشت والا اگر کسی گوشه نشینی می کرد، با مشکل مواجه می شد.
در زندان به قول کمونیست ها زندگی اشتراکی و جمعی حاکم بود. مثلا اگر در ملاقاتی برای کسی دو کیلو میوه می آوردنداو میوه ها را به شهرداری می داد و بعد شهرداری همه میوه های دریافتی زندانیان را جمع می کرد و در فواصل منظم توزیع می کرد.
کمون مذهبی ها؛ کمون غیرمذهبی ها
در آن زمان در زندان دو کمون وجود داشت؛ کمون مذهبی ها و کمون غیرمذهبی ها، ولی هر دو کمون با هم تعامل داشتند. من زمانی که به زندان رفتم به بند دو و سه رفتم که مربوط به زیر دادگاهی ها بود. یعنی کسانی که هنوز دادگاه نرفته بودند، و بعد از آمدن حکم بود که زندانیان در بندهای دیگر تقسیم می شدند.
آن زمان مدیریت مذهبی های زندان به عهده سازمان مجاهدین خلق بود. من که داخل بند رفتم یک نفر آمد و شد مسئول سازمانی من و برای من برنامه ریزی می کرد و بعد برای من کلاس درس می گذاشتند. آن مسئول به من گفت شما ۸ تا ۱۰ صبح کتاب فلسفه علوم را می خوانی و فلان نفر هم به تو درس می دهد.
در کل روال به این شکل بود. این کار در ابتدا برای ما جاذبه داشت اما بعد از گذشته سه ماه، کم کم برای من سوالاتی ایجاد شد که چرا تحلیل های آنها صرفا مادی است. مثلا آنها وضو را این طور توجیه می کردند که آب اکسیژن دارد و صرفا دست را تمیز و میکروب زدایی می کند در صورتی که ما معتقد بودیم وضو تاثیرات معنوی هم دارد. در موارد دیگر هم شبهه ها و ایرادات دیگری را وارد می دانستم که روی آنها پافشاری می کردم و می گفتم حتما باید پاسخ من را بدهید. بعد کسانی که به من تدریس می کردند رفتند و نفر بالاتر از خود را برای جواب به سوال های من آوردند.
سوالات ادامه پیدا کرد تا یعقوبی عضو کادر مرکزی سازمان مجاهدین را برای جواب به سوالاتم آوردند. با توجیهات او هم من قانع نشدم. بعد از این که دیدند کار کردن روی من فایده ندارد، من را به اصطلاح بایکوت کردند. یعنی حتی دیگر سلام و علیکی هم بین ما رد و بدل نمی شد. در نتیجه فهمیدم این روش سازمان مجاهدین خلق است که اگر برای کسی سوال پیش می آمد، می گفتند او مسئله دار یا خصلتی شده است و او را تنبیه می کردند.
بعد از چندی متوجه شدم که من تنها نیستم و در زندان نفرات دیگری هم همچون من هستند که بایکوت شده اند و هر یک از آنها هم فکر می کرد که خودش تنهاست. ما فعالیت شخصی خود همچون ورزش، مطالعه و ... را داشتیم ولی وضعیت بایکوت یا به نوعی وضعیت زندان در زندان تا سال ۵۵ تداوم پیدا کرد. استدلال بایکوت کردن شان هم این بود که تاثیرات روانی منزوی شدن تا حدی است که زندانی به اصطلاح می بُرد و می رود و درخواست عفو می دهد. بعد آنها به بقیه زندانیان می گویند ببینید هر که از ما جدا شد می رود و درخواست عفو می نویسد.
تشکیل کمون روشنفکران
در زندان دو سفره هم داشتیم که باز هم بین مذهبی ها و کمونیست ها تقسیم می شد. در رمضان سال 55 پلیس زندان اعلام کرد شما حق ندارید برای سحر سفره جمعی پهن کنید و هر کس فقط می تواند در رختخواب خود سحری بخورد. این امر به ظاهر مسئله ای نیست ولی در جمع سیاسی پذیرش این دستور یک عقب نشینی سنگین محسوب می شد. برای مقابله با این رفتار به صورت اتفاقی ما بایکوت شده ها که بیش از نصف جمعیت بچه مسلمان ها را تشکیل می دادیم هم صحبت شدیم.
رو شدن دست سازمان مجاهدین خلق و عیان شدن تعداد مخالفان شان و بریده ها از آنان، همچنین انحراف ایدئولوژیک که هر روز ابعاد بیشتری از آن فاش می شد، موجب شد که آنها با کمونیست ها یک کمون تشکیل دهند و در کنار هم قرار بگیرند. ما مسلمان ها هم یک کمون تشکیل دادیم و از آن به بعد، آدم های آنها به گروه ما می پیوستند.
تاریخ دقیق را به خاطر نمی آورم اما حدود سال 56 بود که رجوی، خیابانی و ابریشم چی را از زندان قصر به اوین منتقل کردند. بعد از رفتن آنها منافقین به چند دسته تقسیم شدند که شاید ساواک به همین دلیل لیدرها را از بقیه جدا کرد و میان اعضای منافین تفرقه انداخت. البته باید اضافه کنم با وجود همه اختلافات باز هم در زمان ورود پلیس به زندان، همه زندانیان چه چپ و چه مذهبی وحدت داشتند. مثلا قبل از دستگیری من دوستان تعریف کردند که پلیس اعلام کرده قبل از ساعت 6 صبح هیچ کس حق نماز خواندن ندارد. بعد از این فرمان همه بچه مذهبی ها با هم برای نماز بیدار می شدند و حتی کمونیست ها که نماز نمی خواندند آنها را همراهی می کردند.
نظر کاربران
ای لعنت بر جکومت شاه که با جوانانی مانند حکایت کننده داستان که منش مسلحانه با رژیم شاه داشتند برخورد می کرد و انها را به زندان می انداخت. این بیچاره ها برای دفاع از مردم اسلحه برداشته بودند و پاسبانها را در خیابان ترور می کردند انوقت ساواک منحوس دستگیرشان می کرد.