دانشجوی ایرانی هنوز هویت دارد؟!
عباس كاظمي، استاد پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي در گفتوگوي مفصل پيش رو از تغيير صورتبندي در زندگي دانشگاهي ايران هم در سطح اساتيد، هم در سطح دانشجويان و هم در سطح نظام اداري دانشگاه سخن ميگويد و از پيامدهاي آن حرف ميزند.
برخي صاحبنظران حوزه دانشگاه اين روزها از مفاهيمي چون دانشگاه تودهاي بر خلاف دانشگاه نخبهگرا ياد ميكنند و ميگويند در دانشگاههاي امروز برخلاف گذشته همه اقشار ميتوانند حضور يابند و جنبههاي مثبت اين تحول را برميشمارند، مثل گسترش نگرش دموكراتيك و اينكه همه اقشار امكان حضور در دانشگاهها را دارند. شما نيز با تعبيري ديگر از اين تحول ياد ميكنيد و از شكلبنديهاي جديد در نظام دانشگاهي سخن ميگوييد. نخست بفرماييد منظورتان از اصطلاح شكلبندي (formation) يا صورتبندي چيست؟
اول به بحث آغازين ميپردازم. من هم معتقدم كه بيشك مفهوم دانشگاه تغيير كرده است. وقتي از شكلبندي جديد در دانشگاه سخن ميگويم نيز بخشي از اين تحول و تغيير را دربرميگيرد. با اين تفاوت كه بايد دقت كنيم هم معناي مثبت و هم معناي منفي آن را مدنظر داشت.
به بحث شكلبندي جديد دانشگاه باز گرديم.
بله، براي فهم بهتر شكل بنديها يا فرماسيونهاي جديد در دانشگاه لازم است دو نكته را از پيش متذكر شوم. نخست بايد تاكيد كنم كه بحثهاي من راجع به تحولات دانشگاه مربوط به دو دهه گذشته است، يعني تحولاتي كه از اواخر دهه ۸۰ شروع ميشود. تا دو دهه قبل جامعه به اين شيوه قابل فهم بود كه براي ارتقاي جايگاه اجتماعي، فرد يا منابع ثروت و قدرت را در اختيار داشت يا به نحوي سرمايه ارتباطي داشت كه ميتوانست بدون داشتن قدرت و ثروت جايگاه خودش را متحول كند. مفهوم «پارتي» در فرهنگ ما، يكي از عناصر مفهوم عامتر سرمايه ارتباطاتي است.
اما در كنار اين سه راه (قدرت، ثروت و سرمايه رابطهاي) تنها روشي كه براي فرودستاني كه به اين سه منبع متصل نبودند، متصور بود تا بتوانند جايگاه خود را تحول ببخشند و قدرت و ثروت و شبكه ارتباطاتي را شكل دهند، دانشگاه و تحصيل بود. به عبارت صريح تحصيل در دانشگاه به مثابه نردباني بود كه جايگاه اجتماعي و اقتصادي فرد را متحول ميكرد و او را ارتقاي طبقاتي و منزلتي ميداد و برايش تحرك اجتماعي را ممكن ميساخت. نكته دومي كه بايد عرض كنم اين است كه، تا دو دهه پيش با پديده «پشت كنكوري ها» مواجه بوديم. پديدهاي عمدتا نوجوانانه كه به نوجواناني ارجاع داشت كه در حال پايان تحصيل در دبيرستان بودند و ميخواستند سربازي نروند و وارد دانشگاه شوند يا براي دختران دبيرستاني دانشگاه با فرصت رهايي از ساختار تنگ خانوادگي و ساختن آينده جديد گره خورده بود. ميانگين سني دانشجويان (از آنجا كه تمركز آموزش عالي ما در مقطع فوق ديپلم و ليسانس بود) بين ۱۸ تا ۲۲ سال بود.
در اين دو دهه چه اتفاقي در اين دو زمينهاي كه گفتيد رخ ميدهد؟
اولا ديگر دانشگاه به مثابه نردبان عمل نميكند بلكه بيشتر به مثابه بخشي از فضاي زندگي روزمره شده است. ثانيا پديده پشت كنكوريها نيز به مدد روزمره شدن دانشگاه و عمومي (popular) شدن آن نيز تقليل يافته است. روزگاري پشت كنكوري و جمعيتي كه پشت درهاي دانشگاه ميماندند پديدهاي قابل مطالعه بود اما اكنون آنچه پديده است جمعيتي است كه درون دانشگاهها سكني گزيدهاند. پشت كنكوري اكنون پديدهاي لاغر شده است و دانشجو پديدهاي فربه و چند معنا. به لحاظ سني با تغيير سياستگذاري آموزش عالي، جهتگيري به سمت تحصيلات تكميلي رفته است و جمعيت دانشگاههاي ما در حال بزرگسال شدن هستند.
اينكه به تعبير شما دانشگاه فربه و همه جايي ميشود، چرا رخ داده است؟
جمعيت دانشگاه از تعداد 300 هزار نفر در سالهاي 68- 1367 به جمعيتي در حدود 4 ميليون و 700، 800 هزار نفر در سال 1395 رسيده است. اين افزايش جمعيت به ما ميگويد ديگر دانشگاه نميتواند كاركرد پيشينش به مثابه نردبان را انجام بدهد و چنين نيست كه هر كس كه وارد دانشگاه ميشود، موقعيتي به دست ميآورد كه كسي كه وارد دانشگاه نشده، آن را نميتواند به دست آورد. تا دو دهه پيش فردي كه وارد دانشگاه ميشد، به واسطه دانشگاه، مهندس و پزشك و كارمند و وكيل و روزنامهنگار و استاد دانشگاه و... ميشد و از نظام شغلي خانوادهاش اگر از طبقات فرودستتر برميخاست، ارتقا مييافت. الان چنين نيست، زيرا حجم وسيعي از دانشجو، وارد دانشگاهها شدهاند و در نتيجه امكان تحرك طبقاتي از طريق دانشگاه ضعيف شده است.
ماندن در دانشگاه به چه انگيزه و دليلي صورت ميگيرد؟
اين پديده خودش ميتواند انگيزهها و دلايل متفاوتي ميان افراد مختلف داشته باشد. من سه شكل از ماندن در دانشگاه را از يكديگر تمييز ميدهم: نخست مفهوم ادامه تحصيل است. يكي از راهها و تاكتيكها براي كساني كه وارد دانشگاه ميشوند و نميتوانند تحرك طبقاتي داشته باشند و در بازار كار پيدا كنند، ادامه تحصيل است، يعني مدام درس ميخوانند چون اگر از دانشگاه خارج شوند از دانشجو به بيكار تغيير هويت ميدهند.
دومين راه ماندن در دانشگاه به شكل آرزوي استخدام در دانشگاه خود را نشان داده است. زماني آرزوي ورود به دانشگاه همگاني بود، الان دكتر شدن آرزوي همگاني شده است، منظور من از دكتر شدن، دكتراي تخصصي (Ph.D) است. علت نيز آن است كه آمال اين افراد اين است كه در دانشگاه استخدام شوند. شيوه سوم براي ماندن در دانشگاه كه بينابين دو شيوه مذكور است، حقالتدريسي است. اين افراد ميخواهند در دانشگاه بمانند، اما به شيوه حقالتدريسي يا «حقالپژوهشي» در دانشگاه خود را حفظ ميكنند. اين سه شيوه نشان ميدهد كه در روزگار ما دانشگاه محل جلوس شده است، تحولي كه رخ ميدهد و ما از آن به عنوان شكلبندي جديد دانشگاه سخن ميگوييم از اينجا شروع ميشود.
يعني تا پيش از اين دانشگاه محل گذار و حالا محل ماندن است.
بله، چارچوب نظرياي كه فكر ميكنم بايد با آن دانشگاه را فهم كرد اين است كه مفهوم دانشگاه به اين معنا تغيير پيدا كرده است. يعني الان در دانشگاه ماندن، امنترين كار است. از يكي از فارغالتحصيلان دكتراي دانشگاه تربيت مدرس كه از شهرستان آمده بود، پرسيدم كه چرا اينجا ماندهاي؟ پاسخ داد من اگر به شهرستانم برگردم، همه به من ميگويند تو دكترايت را گرفتهاي و بيكاري و باز ميخواهي به خانوادهات وابسته باشي؟! براي آنكه از دست آن نوع نگاه رهايي پيدا كنم، در تهران ميمانم و بعد سعي ميكنم در دانشگاه بمانم. حالا اين ماندن يا با درس خواندن است، يا با دستيار پژوهشي شدن يا به مفهومي كه پيشتر دربارهاش بحث كرديم، تبديل شدن به پرولتارياي پژوهشي است. يعني فرد به كارهايي كه در حاشيه دانشگاه پديد آمده، مشغول ميشود.
علت اين تحول اساسي كه شما در دانشگاه به آن اشاره كرديد، آيا صرفا افزايش كمي دانشگاهها است يا عوامل ديگري نيز حضور داشته است؟
قطعا عوامل ديگري نيز حضور دارد. به طور كلي دو دسته عوامل ميتوان برشمرد. يك دسته از عوامل به ساختارهاي اقتصادي بيمار ما بازميگردد. امروز حجم جمعيتي كه از دانشگاه فارغالتحصيل ميشود با حجم جمعيتي كه ميتواند وارد بازار كار شود، بسيار فاصله دارد. بخش ديگري نيز به نحوه توزيع آن مقدار منابع شغلي باز ميگردد. آن هم به نظر من عادلانه توزيع نميشود. يعني يك نظام برابر براي همه فارغالتحصيلان وجود ندارد. به عبارت ديگر ممكن است بگوييم كه امروزه دانشگاه در دسترس بسياري از آدمها قرار گرفته است، اما مشاغلي كه از دل نظام دانشگاهي برميآيد، هم محدود است و هم برابر توزيع نميشود و در دسترس همه نيست.
اين فرماسيون جديد در خود دانشگاه چه چيزي را نشان ميدهد؟
اين فرماسيون جديد به ما نشان ميدهد كه يك نظام قشربندي جديد در داخل دانشگاه ايجاد شده است و اين قشربندي به ما توضيح ميدهد كه نوعي نابرابري درون اجتماع دانشجويي، نوعي نابرابري درون نظام استادان و بعد در نظام اداري و مديريتي دانشگاه شكل گرفته است. ميشود گفت دانشگاه ترك برداشته است. شكافهاي عميقي كه به ما ميگويد تا يك دهه بعد جنبشها و اعتراضاتي از درون دانشگاه، براي خود دانشگاه ايجاد ميشود.
اين شكافها يا بحرانها كدامند؟
من ميتوانم برخي از اين بحرانها را براي شما فهرست كنم اما در علوم اجتماعي پديدهها و مسائل اجتماعي مستمرا تغيير شكل ميدهند و ما ميتوانيم همواره منتظر پديدههاي جديدتري بمانيم كه پيش از اين انتظارش را نميكشيديم برخي از اين بحرانهايي كه هم اينك نشانههايشان بروز كرده است عبارتند از بحران بيكاري فارغالتحصيلان دانشگاهي، بحران فارغالتحصيلان بيمهارت، بحران صندليهاي خالي دانشگاه، بحران استادان بيمهارت در تدريس و آموزش دانشجويان، بحران كيفيت دانشگاهها، بحران حقالتدريسيها در دانشگاهها، بحران تنش ميان سلسلهمراتبي كه در نظام استادي و ارتقا ايجاد شده است.
شما از پديده «ماندن در دانشگاه» ياد ميكنيد. اما اين كساني كه 15،10 سال در دانشگاه ميمانند، از كجا ارتزاق ميكنند؟ چون بخش كوچكي از آنها استخدام ميشوند و بخشي نيز به پرولتارياي آموزشي يا پژوهشي بدل ميشوند، اما شمار زيادي كماكان دانشجو باقي ميمانند و ادامه تحصيل ميدهند.
اين سوال باعث ميشود كه به بحث سلسلهمراتبي نظام استادان و دانشجويان برسم. آمار وزارت علوم از آموزش عالي در سال ۱۳۹۴ كل جمعيت استادان را ۳۱۴ هزار نفر برآورد كرده است. طبيعتا به دليل اشكالاتي كه در ثبت ارقام در ايران وجود دارد، شمار واقعي بيشتر از اين است. يكي از اشكالها اين است كه حقالتدريسيها به طور كامل در اين آمار محاسبه نميشوند و نوع خاصي از آنها لحاظ ميشوند. در اين گزارش آماري كه توسط وزارت علوم اعلام ميشود استادان تماموقت و پارهوقت آمده است و يك بخش هم تحت عنوان «ساير» آمده است.
نكته جالب اينكه به نظر ميرسد اين «ساير» همان حقالتدريسيهايي هستند كه مستمر درس ميدهند و كساني كه به طور گذرا حقالتدريسي ميكنند، در اين آمار لحاظ نميشوند. به هر حال از 300 هزار نفر اعلام شده، تنها 5 هزار نفر، استاد تمام رسمي هستند، يعني هم استخدام رسمي هستند و هم پروفسور دانشگاه هستند. اينكه از به وجود آمدن نوعي نابرابري، شكاف و تنش حرف ميزنم، يك نمودش را ميتوان در ميان ردهبندي و آماري كه ذكر ميكنم، مشاهده كرد.
اين يك، دو درصديها چه كار ميكنند؟
نظام ارتقا در ميان اساتيد در دست اين گروه است و آنها به استادان جوان نمره ميدهند كه بالا بيايند يا خير. غالبا نيز سد راه ميشوند و با وسواس زياد اجازه ميدهند كه يك استاديار به درجه دانشيار برسد. از سوي ديگر با فربهتر شدن بخش تحصيلات تكميلي دانشگاههاي كشور مساله پاياننامهها در واقع نبرد بر سر منافع است. اينكه چه كسي به اين منافع دست يابد بر عهده همين استادان است.
بسياري موارد نيز معيارهاي غيرعلمي در اين امر دخيل ميشود.
بله، همواره معيارهاي غيرعلمي در محيطهاي علمي فعال بوده است. اين معيارهاي غيرعلمي هم توسط دولت و هم توسط گروههاي قدرتمند استادان در دانشگاهها اجرا ميشود.
خيلي وقتها همان استادان تماموقت نيز با معيارهايي غيرعلمي كساني را ارتقا ميدهند يا اجازه ورود ميدهند.
بله، چنين است. گاهي نيز روابط خاص اين ارتقا يا جلوگيري از آن را ممكن ميكند. به هر حال اين نابرابري وجود دارد. اما گروه دوم در ميان اساتيد دانشگاه، نوكيسگان دانشگاهي هستند. مفهوم نوكيسه، شناخته شده است. در ۳-۲ دهه اخير ميزان استادان دانشگاه رشد قابل توجهي داشته است. اين نوكيسگان دانشگاهي در همين بازه زماني به خصوص رشد قابل توجهي داشتند.
به بسياري از اين افراد اگر بنگريد، ميبينيد كه منش استادي ندارند و اهل كتاب خواندن و تحقيق و پژوهش نيستند، هنجارهاي علمي دانشگاهي را نه ميشناسند و نه باور دارند و مهمتر از همه سعي ميكنند از شيوههاي غيرعلمي معيارهاي علمي ارتقاي استادي را طي كنند. اين افراد يك معلم معمولي و ساده هستند كه با يك جزوه وارد كلاس ميشوند. در عين حال موقعيت استادي پيدا كردهاند و غالبا نيز به استاد تماموقت بدل ميشوند و كرسيهاي دانشگاهي را اشغال ميكنند كه در شرايط عادي جاي ايشان نبوده است. يكي ديگر از دلايل نوكيسه خواندن اين افراد آن است كه به سادگي وارد نظام استادي شدهاند و آن نظام سخت ارتقا در مراحل استادي را طي نكردهاند. يك گروه ديگر از اساتيد نيز پيمانيها هستند كه حدود 50 هزار نفر از جمعيت استادان دانشگاه را شكل ميدهند. اين استادان پيماني غالبا استاديارند و هنوز به مرحله بالاتر دانشياري ارتقا نيافتهاند.
ويژگي پيمانيها در نگاه شما چيست؟
پيمانيها گروهي هستند كه هميشه شرايط متزلزلي دارند. قاعده پيماني آن است كه هر سال تمديد ميشود. يعني فرد ظاهرا استخدام دانشگاه است و خيلي از حقوق استادان دانشگاه را دارد، اما يكسري از حقوق آنها را ندارد. مثلا درآمد و ميزان مرخصيهايش كمتر است و به سختي ميتواند فرصت مطالعاتي برود يا اصلا نميتواند برود و بعد هر سال بايد قراردادش تمديد شود. در حالي كه استادان رسمي از اين مراحل گذشتهاند. اين «پيماني بودن» همچون يك ابزار كنترل از سوي وزارت علوم و دانشگاه كار ميكند، چون به سادگي و بدون دليل و توضيح ميتوان قرارداد يك استاد پيماني را براي سال بعد تمديد نكرد. بگذريم كه همين سنخ پيماني بعد از دولت احمدينژاد متنوعتر شده است، ما قراردادهاي شش ماهه استادان هم داريم، پيماني مشروط داريم و نظاير آن.
اين نوعي ناعدالتي است كه از بالا بر استادان اعمال ميشود. همان استادان قديمي در اينكه چه كسي پيماني شود و چه كسي از پيماني به قراردادي بدل شود، نقش ايفا ميكنند. غير از اينها (استادان تماموقت، نوكيسگان دانشگاهي و پيمانيها)، پرولتارياي دانشگاهي را داريم كه حقالتدريسي هستند. تخمين زده ميشود كه تعداد آنها حدود ۱۷۰ هزار نفر است، يعني تقريبا ۵۰ درصد كل استادان را تشكيل ميدهند. پرولتارياي دانشگاهي كساني هستند كه يا پارهوقت هستند يا اساسا پارهوقت نيز نيستند و به شكل تماموقت اما غيررسمي تدريس ميكنند، اما هيچ مزايايي حتي مزاياي پيمانيها را نيز ندارند.
آيا گروه ديگري نيز باقي ميماند؟
بله، من اسم اين گروه را پيش از اين پرولتارياي پژوهشي گذاشتهام اما ميتوان آنها را under classهاي دانشگاهي هم فرض كرد. اينها حتي سطح پرولتارياي دانشگاهي كه حقالتدريسي هستند را نيز ندارند. اين گروه در اصل دانشجويان تحصيلات تكميلي هستند يا به تازگي دكترا گرفتهاند كه موقعيت جذب در دانشگاهها را ندارند در بيرون از دانشگاه نيز فرصت شغلي مناسبي براي آنها نيست و به عنوان دستيار كلاسها و دستيار تحقيقاتي عمل ميكنند. بخشي از اين گروه نامريي كه بين نظام استادان و دانشجويان قرار ميگيرند درگير نوشتن مقاله و كتاب براي ارتقاي استادان هستند و برخي نيز پاياننامهها و مقالات و تكاليف كلاسي را براي دانشجويان تحصيلات تكميلي مينويسند.
در طول دو دهه گذشته، ميزان استادان تمام وقت، تنها سه برابر شده است، در حالي كه استادان پارهوقت و حقالتدريسيها، 17 برابر شدهاند. اين نشان ميدهد كه رشد جمعيت استادان دانشگاه به سمت استادان پارهوقت و حقالتدريسي ميرود، نه استادان تماموقت.
اين شكاف چطور خودش را بروز ميدهد؟ يعني چه اتفاقي ممكن است در نتيجه اين شكاف رخ دهد؟
من از بحران سخن گفتم و از تنش به معناي اعتراض و جنبش اعتراضي در ميان استادان حرف نزدم. بحث من اين است كه با يك جامعهاي از استادان دانشگاهي مواجه ميشويم كه بخش قابل توجهي از استادان آن، حقالتدريسي و پاره وقت هستند. اين امر بر كيفيت دانشگاه تاثير ميگذارد و دانشجويان بيكيفيتتر تربيت مييابند. همچنين اين ناعدالتي موجب نوعي مخاصمه و خصومت ميان استادان ميشود و هنجارهاي علمي ضعيفتر ميشود.
يعني دانشگاه را از كاركرد اصلياش تهي ميكند. اين آيا با آن ايده ماندن در دانشگاه منافاتي ندارد؟ يعني آيا تداوم روندي كه به ناكارآمدي دانشگاه منجر ميشود موجب نميشود كه ماندن در دانشگاه نيز عملا بلاموضوع و بيفايده شود؟
امروزه دانشگاه اساسا كاركردي براي بيرون ندارد. جالب است بدانيد كه بيشترين فارغالتحصيلان بيكار مهندسها هستند! قبلا گفته ميشد كه علوم انساني بازار كار ندارد و مهندسي دارد. اما امروز وقتي ميبينيد كه مهندسان بيكار هستند، اين نشان ميدهد كه دانشگاه درواقع دانشجويان اين رشتهها را توانمند نميكند و فقط به اينها مدرك ميدهد. دولت فرصتي ايجاد ميكند كه اين افراد وارد دانشگاه شوند و ادامه تحصيل دهند تا جامعه دچار بحران نشود. در حالي كه اين بحران امروز وارد خود دانشگاه شده است. زماني كه اين جمعيت كثير در سطح ليسانس بودند، ما با بحرانهاي جنبش دانشجويي مواجه بوديم و دانشگاه سياسي شده بود.
به تحول و تغيير شكلبندي در نظام اساتيد اشاره كرديد. اين تغيير شكلبندي در ميان دانشجويان به چه صورت است؟
قبل از پاسخ به اين سوال مايلم اين نكته را اضافه كنم كه در نابرابريهايي كه به آن اشاره شد، نابرابري جنسيتي و قوميتي و مذهبي و ايدئولوژيكي ميان فارغالتحصيلان دانشگاه براي ماندن در دانشگاه بين استادان بيشتر ميشود. يعني چنان كه گفته شد، تعداد استادان تمام وقت سه برابر و تعداد استادان ديگر 17 برابر شده است، اما تنها يك چهارم استادان تمام وقت ما زن هستند. اين در حالي است كه تعداد تحصيلكردگان زن در دانشگاههاي ما بسيار افزايش پيدا كرده است و در بدترين حالت تعداد آنها با مردان برابر هستند در حالي كه نظام اشتغالي كه براي زنان ايجاد شده، برابر نيست. همانطور كه مشاهده ميكنيد مسائل قوميتي، جنسيتي و مذهبي وقتي با هم ادغام ميشوند تنشهايي بزرگتر و غيرقابل پيشبيني را موجب ميشوند.
اما در نظام دانشجويي؟
وقتي به نظام دانشجويي وارد ميشويم، مفهوم تحول شكلبندي به اين معناست كه دانشجو ديگر آن مفهوم دو-سه دهه پيش را ندارد. دانشجو پيشتر جواني بود كه از دبيرستان به دانشگاه ميآمد، به اين اميد كه ليسانس و فوق ليسانس بگيرد و آينده خودش را بسازد و وارد بازار كار شود. الان اين مفهوم پيشين دانشجو، بخش قليلي از جمعيت كثير دانشجويان (تقريبا ۵ ميليوني) را شكل ميدهد. امروزه ما چند دسته دانشجو داريم. يك دسته بيكاران دانشجو هستند كه با دانشجويان بيكار متفاوتند.
به خاطر دارم وقتي در سال 1384 دانشجوي كارشناسي ارشد شدم، دانشگاه از اينكه همزمان با درس خواندن كار كنيم، ممانعت ميكرد و اشتغال دانشجو يك ويژگي منفي محسوب ميشد و اگر متوليان دانشگاه اين موضوع را ميفهميدند، دانشجويان را شماتت ميكردند. حتي ميگفتند دانشجو حق ندارد همزمان با تحصيل كار كند. در حالي كه الان دانشگاه به گونهاي برنامهريزي ميكند كه شاغلان به دانشگاه بيايند.
اين به خاطر آن است كه الان براي دانشگاه پول مهم است. الان در مقطع فوقليسانس دانشگاه علم و فرهنگ كه دانشگاهي غيرانتفاعي است و من در آنجا تدريس ميكنم، ۸۰ درصد دانشجويان شاغل هستند و دانشگاه طوري برنامهريزي كرده كه دانشجويان بيش از دو روز در دانشگاه نباشند و بقيه وقت را سر كار باشند. برخي دانشگاهها كلاسها را يك روزه برنامهريزي ميكنند. بعضي از دانشگاههاي آزاد نيز كلاسها را پنجشنبه- جمعهها تشكيل ميدهند تا فرد كل هفته كار كند.
اين تيپولوژي (گونهشناسي) دانشجويان چه چيزي را نشان ميدهد؟
از دل گروه اول يعني بيكاران دانشجو، پرولتارياي پژوهشي دانشجويي در ميآيد كه ايشان چنان كه گفتيم، حلقه وصل دانشجويان و استادان هستند. اين گروه همان تحصيلكرده بيكار دانشگاهي را شكل ميدهد. طبق آماري كه دو سال پيش وزارت علوم ارايه كرده ما ۳ هزار فارغالتحصيل دكترا و ۵۲ هزار فارغالتحصيل كارشناسي ارشد بيكار داريم. الان بايد بيشتر شده باشد.
در گزارشي به نام trading economy در سال 2016 آمده است كه 25 درصد جوانان ايران بيكار هستند. اما وقتي از اين مقدار به ميان تحصيلكردهها ميرويم آمار از اين هم بالاتر ميرود. طبق تحقيقات پيمايشي انجام شده بيش از ۷۰ درصد دانشجويان كشور اميدي براي آينده شغلي خود ندارند. بنابراين كار نقطه وصل همه تنشهايي خواهد بود كه دانشگاه را درگير خود خواهد كرد اما در سطوح بعد غير از كار مولفههاي ديگري نيز با آن تركيب خواهند شد و تضادهاي درون دانشگاهي را توسعه خواهند داد.
چرا خودشان را بيكار فرض ميكنند؟
چون دانشجويان نسبت به شرايط بازار كار آگاهند و دولت اگر هم تمام توان خود را بهكار گيرد و با رشد ۸ درصدي جامعه را جلو ببرد در بهترين حالت همين وضعيت بيكاري حفظ خواهد شد اما ضمن آگاهي از اين وضعيت به اين دليل وارد دانشگاه شدند كه راهي ديگر براي خود تصور نميكنند. نظام آموزش و پرورش و مدارس ما آنها را براي ورود به دانشگاه آماده كرده و نه براي ورود به بازار كار. به همين خاطر است كه گفتيم تا دو دهه قبل ادامه تحصيل به مثابه نردبان بود و حالا ادامه تحصيل به معناي بقا و دوام آوردن و زنده بودن است.
به پيامدهاي تيپولوژي جديد نظام اساتيد اشاره كرديد. اين تيپولوژي در سطح دانشجويي چه پيامدهايي دارد؟
اين گونهشناسي بار ديگر موجب شده كه سه مفهوم قدرت، ثروت و ارتباط وارد دانشگاه شود. جمعيت دانشجويي وسيعي پديد آمده و در نتيجه مهم نيست كه فرد دانشجو باشد تا كار پيدا كند يا فارغالتحصيل شود و كار پيدا كند، بلكه مهم اين است كه به اين منابع دسترسي داشته باشد. بنابراين نوعي نظام نابرابري جديد در داخل دانشگاه ايجاد ميشود. دقت كنيد كه بحث من تكرار اين بحث بورديويي نيست كه ميگويد نظام آموزش عالي، نابرابري در جامعه را بازتوليد ميكند، بلكه بحث من اين است كه اين نظام نابرابر در خود دانشگاه شكل ميگيرد، زيرا دانشگاههاي ما فربه شده است. جمعيت دانشگاهي ما تقريبا به اندازه جمعيت يك كشور اروپايي شمالي يا بعضي كشورهاي عربي مثل امارات و قطر است. بنابراين ميتوان سلسله مراتب و ساختار نابرابر قدرت را در دانشگاهها مشاهده كرد.
در شكلبندي نظام اساتيد، به ساختار عمودي ميان قشرها اشاره كرديد. آيا در شكلبندي دانشجويي نيز نوعي ساختار عمودي قابل مشاهده هست؟ يعني آيا گروههايي از دانشجويان هستند كه به دليل ربط شان به منابع قدرت، ثروت و روابط جايگاه بالاتري داشته باشند؟
بله، خود اينكه برخي از افرادي كه وارد دانشگاه ميشوند، شاغل هستند، نابرابري ايجاد ميكند ميان كساني كه از پيش شغل دارند و كسي كه از پيش شغل ندارد. اين يك شكل از نابرابري است. نابرابري ديگر به سرمايه ارتباطي ربط دارد كه من مناسبات ايدئولوژيك را نيز ذيل آن دستهبندي ميكنم. فرد از پيش ميداند كه به يك قوميت يا مذهب خاص تعلق دارد و ارتباطات خوبي با شبكههايي كه اشتغال را به جامعه تزريق ميكنند، ندارد؛ در چنين شرايطي انگيزهاي براي درس خواندن ندارد.
گفتيد پيامد منفي نظام سلسله مراتبي اساتيد، از دست رفتن كاركرد اصلي دانشگاه است. اما اين شكلبندي جديد نظام دانشجويي آيا ميتواند به اعتراضات و جنبشهاي دانشجويي منجر شود؟ قبلا جنبش دانشجويي واكنشي به تحولاتي بود كه بيرون از دانشگاه رخ ميدهد، اما حالا آيا اين شكافهاي جديد به ايجاد شكلهاي تازهاي از جنبش دانشجويي ختم نميشود؟ اين اعتراضات نيز ممكن است به شكلهاي گوناگون صورت بگيرد، از شكل سنتي كه تجمعات و ميتينگها بود تا شكلهاي جديدتر كه در شبكههاي مجازي و... رخ ميدهد.
همين الان هم نشانههاي اين شكل از اعتراضات دانشجويي مشهود است.
بله چنان كه پيش از اين گفتم شكل جنبشهاي دانشجويي عوض ميشود. يعني جنبش دانشجويي واكنشي به آنچه در جامعه رخ ميدهد، نيست، بلكه واكنشي به آنچه در دانشگاه رخ ميدهد، مثل اعتراض نسبت به نظام نابرابر در ميان استادان، واكنش به بيكيفيتي آموزش يا اعتراض به شهريهها. به طور كلي ميتوان پيشبيني كرد كه اعتراضات دانشجويي حول مسائلي چون بيكيفيتي دانشگاهها، نابرابري امكان اشتغال و... صورتبندي شود.
اما اينكه دقيقا چطور اين مطالبات مختلف قرار است به هم گره بخورد را دقيق نميدانيم. بايد ديد كه در يك بزنگاه تاريخي اين صورتبندي به چه شكل خواهد بود، يعني كدام مطالبات كنار هم جمع ميشوند و كجا خودشان را نشان ميدهد؟ ميان دانشجويان ليسانس يا تحصيلات تكميلي؟ بين استادان جوان و استادان تمام وقت؟ يا در ميان پرولتارياي دانشگاهي؟ حتي ممكن است برخي از اين شكافها با يكديگر وحدت ايجاد كنند و مفصلبندي (articulate) جديدي را ايجاد كنند. اين را نميدانيم، اما ميدانيم كه اين تنشها مثل خطوط گسلي كه در زمينشناسي ميگويند، وجود دارد. ما فقط تشخيص ميدهيم كه اين خطوط گسل وجود دارد.
اين سيستم آيا پيامد منفي نداشته است؟
چرا. اين سيستم هم به پديده رزومهسازي منجر شده است كه در آن هم استادان و هم دانشجويان در حال سبقت گرفتن از يكديگرند. همين امروز كه با شما صحبت ميكنم برخي دانشجويان فوقليسانس تعداد مقالات علمي پژوهشيشان از من بيشتر است. حالا كميت و رزومه داشتن نشانه باسواد بودن و نخبه بودن شده است. در برخي موارد، استادان ميخواهند از طريق تلاش دانشجويان ارتقا بگيرند و دانشجويان ميخواهند از جايگاه و موقعيت استادان خودشان را بالا بكشند.
چون يك بازي برد- برد است. هم استاد و هم دانشجو از اين موضوع منتفع ميشوند. چاپ مقاله در ايران تبديل به امري صوري و ظاهري شده است كه دستكم از نظر ما ارزش ندارد، اما از نظر نظام آموزش عالي همچنان ارزش دارد كه يك دانشجو ۱۵ مقاله علمي-پژوهشي داشته باشد و در نتيجه ميتواند استخدام شود، در حالي كه كسي كه ۲ مقاله علمي-پژوهشي با كيفيت داشته باشد، نميتواند. در نتيجه سيستم رزومه اين مسابقه فاسد را در تحصيلات تكميلي ايجاد كرده است. مسابقهاي كه در آن استادان و دانشجويان به توافق نسبي مبتني بر فسادي رسيدهاند كه با هم همكاري كنند و به هم سرويس دهند.
عمده بحث شما البته به دانشجويان تحصيلات تكميلي اختصاص دارد، در حاليكه هنوز در دانشگاهها، عمده دانشجويان همان دانشجوياني هستند كه هويت دانشجويي سابق را دارند، يعني كساني كه از دبيرستان مستقيم به دانشگاه آمدهاند و همان اميدها و آرزوها را دارند.
شما بيشتر در اين نگاه دانشگاههاي بزرگ را مد نظر داريد، مثل دانشگاههاي تهران، اصفهان، شيراز، فردوسي مشهد، تبريز و... در حالي كه ما الان ۲۶۴۰ دانشگاه داريم. دانشگاههايي كه شما از آنها صحبت ميكنيد، حدود ۱۳۰ دانشگاه است كه دولتي هستند و به وزارت علوم اختصاص دارند، بنابراين اين دو قابل مقايسه نيستند. اما نكته ديگر اينكه وقتي شما وارد دانشگاههاي علمي-كاربردي، پيام نور و آزاد و غيرانتفاعي ميشويد، با فضاي متفاوتي از آنچه گفتيد، مواجه ميشويد.
تا الان درباره شكلبنديهاي جديد در ميان استادان و دانشجويان بحث شد. اما شما از شكلبندي تازه در نظام مديريتي دانشگاه نيز صحبت كرديد. اين به چه معناست؟
اين شكلبندي ميان ادارهكنندگان دانشگاهها است يعني نوعي تضاد ميان استادان دانشگاه و بعد مديريتي (administrative) دانشگاه وجود دارد. زماني چنين تصور ميشد تضادي ميان استاد و دانشجو وجود دارد، يعني استاد داراي قدرت است و بايد نمره دهد و دانشجو فاقد قدرت است. الان اما ديديم كه در ميان خود استادان و خود دانشجويان چقدر تنش وجود دارد. در عين حال بايد ديد كه ادارهكنندگان دانشگاه گروه مستقل ديگري را تشكيل ميدهند. بنجامين گينسبرگ در سال 2011 كتابي تحت عنوان افول اعضاي هيات علمي و ظهور اعضاي اداره دانشگاهها (The Fall of the Faculty: The Rise of the All-Administrative University and Why It Matters) نگاشته است. او مفهوم Administrative University را برساخته و نشان ميدهد كه دانشگاه به يك اداره و بازار تقليل يافته است.
اينكه ميگوييد اجازه دارند، منظورتان كيست؟ چه كسي اجازه دارد؟
ادارهكنندگان دانشگاهها در غرب مستقل هستند.
اما اين ادارهكنندگان، اساتيد نيستند.
بخشي از اين ادارهكنندگان ميتوانند اساتيد باشند و برخي نيز ميتوانند از بيرون دانشگاه باشند. اما وقتي وارد اين مجموعه ادارهكنندگان ميشوند، تصميمگيري بر اساس نظر اساتيد اعمال نميشود. بر مبناي آن گروهي اعمال ميشود كه دانشگاه را اداره ميكنند، اعم از آنكه در ميان آنها اعضاي هيات علمي دانشگاه باشند يا نباشند. در ايران كه حتي همين گروه ادارهكنندگان نيز وجود ندارد و تصميم از بيرون دانشگاه اتخاذ ميشود. تفاوت عمده در اين است كه گروه ادارهكننده دانشگاه در غرب مصالح دانشگاه را در نظر ميگيرد، اما اينجا مصالح وزارت علوم در اولويت قرار دارد و مصالح را وزارت علوم و ساير نهادهاي حكومتي تعيين ميكنند.
البته كساني كه از عمومي يا دولتي بودن دانشگاهها دفاع ميكنند و مخالف خصوصيسازي آموزش به معناي عام و آموزش عالي به طور خاص هستند، از اين امر دفاع ميكنند زيرا معتقدند دولتي بودن موجب دفاع از منافع عامه است.
اولا مفهوم دولتي در ايران با همين مفهوم در غرب فرق ميكند. مفهوم دانشگاه دولتي در امريكا معناي مثبتي دارد، زيرا نشان ميدهد كه دانشگاه ارزانتر است و خدمات رايگان بيشتري ارايه ميكند. دولتي اما به طور كلي به معناي عمومي بودن و مردمي بودن (public) است و دولت تنها نماينده مردم است. اما دولتي نزد ما به معناي متمركز بودن و نقش پدرانه داشتن دولت است. نكته ديگر اينكه به كساني كه مخالف خصوصيسازي هستند، بايد گفت كه ما در ايران هم نيازمند دانشگاه خصوصي و هم دانشگاه دولتي هستيم. اما دانشگاههاي فعلي ما نه دولتياند و نه خصوصي بلكه يك پديده خاص و متفاوتي هستند كه نام گذاشتن روي آن دشوار است. از يكسو در زمينه منابع مالي بايد همانند دانشگاههاي خصوصي عمل كنند و از ديگرسو در زمينه سياستگذاري بايد متمركز و دولتي باشند.
اما ما هم به دانشگاه دولتي و هم به دانشگاه خصوصي نياز داريم. دانشگاه دولتي به اين معنا كه رايگان باشد يا با هزينههاي بسيار اندك در اختيار اقشار آسيبپذير و فرودست باشد. اين دانشگاهها ترميمكننده نظام نابرابري است كه دانشگاههاي خصوصي ايجاد ميكنند. اما فايده دانشگاههاي خصوصي اين است كه رقابت و كيفيت ايجاد ميكند، زيرا پول بيشتري ميگيرد و در نتيجه ميتواند بهترين دانشجويان و استادان را جذب كند.
اما همين آيا موجب شكاف نميشود؟ زيرا كساني كه توانمنديهاي بيشتري دارند، به دانشگاههاي خصوصي ميروند و دانشگاه نيز ايشان را توانمندتر ميكند، در حالي كه كساني كه به دانشگاههاي عمومي ميروند، امكان اشغال آن مناصب بهتر را ندارند.
در امريكا ممكن است اين شكاف معنادار باشد، اما در ايران چنين نيست زيرا هنوز دانشگاههاي دولتي وضعيت بهتري از دانشگاههاي خصوصي دارند. دانشگاههاي خصوصي حتي استاد و كتابخانههاي كافي ندارند. دانشگاه آزاد ما شبيه مدرسه است و دانشگاه نيست. اما اگر به آنها اجازه دهند كه مستقل شوند، ميتوانند كيفيت خودشان را افزايش دهند. امروز در ايران بر عكس همه جاست: دولتيها با كيفيتتر و خصوصيها بيكيفيتتر هستند.
نظر کاربران
باسلام
اول از همه میخواستم بگم شما که
برای هر گروه اسم خاصی گذاشتین
این امکان رو در نظر نگرفتین که شاید
نفری بین این بقول
شما تازه کارها و نوکیسه ها باشه که کارایی علمی
زیادی نسبت به بسیاری از اساتید همون 2درصد
حلقه ی قدرت داشته باشه،
بعد از گذر از این قضیه واقعا تحلیل
بسیار جالب و دقیقی بود،ممنون