خبرگزاری ایسنا: روزنامه آرمان امروز نوشت:
«از «در بارانداز» تا «انقلاب»
سال ۱۹۵۴، الیا کازان همراه با مارلون براندو، «همه دنیا» را به «مهمانی قدرت» در «بارانداز» دعوت کرد: فساد در اتحادیه بارانداز هوبوکن نیوجرسی ایالت متحده آمریکا. بیش از نیمقرن از شاهکار کازان میگذرد و حالا پیادهروهای انقلاب تصویر دیگری از «در بارانداز» را تداعی میکند؛ لمپنیسم کتاب.
دستفروشهای کتاب در یک اقدام تیمی و هماهنگ که از یک لمپنیسم حکایت دارد، به زوال نشر و کتاب ایران همت گماشتهاند: از یک سو کتابفروشیها را به رکود انداختهاند و از سوی دیگر با تکثیر و فروش غیرقانونی کتابها، عملا ناشرها و نویسندهها و مترجمها را متضرر کردهاند. اگر روزی پیادهروهای انقلاب، بساط یکی - دو دستفروش کتابهای نایاب و کمیاب بود، حالا علاوه بر سرتاسر پیادهروهای انقلاب میتوانید بساط دستفروشهای کتاب را در پیادهروهای جمهوری، کریمخان، مطهری، میدان ونک، تجریش و جایجای تهران و حتی ایران ببینید. چیزی شبیه دستفروشهای راسته سهراه جمهوری - ولیعصر که به صورت تیمی کار میکنند یا چیزی شبیه کودکان کار پشت چراغ قرمز در سر چهارراهها. آیا انقلاب و نوستالژیهای کتاب و کتابخوانان و مترجمها و نویسندهها و شاعران هم به فراموشی سپرده خواهد شد و کتابفروشیها جای خود را به فستفودها و شیرینیفروشیها و اغذیهفروشیها خواهد داد؟ آیا دستفروشهای کتاب، آینده کتاب و کتابفروشیها و ناشرها و مترجمها و نویسندهها را با خطر سقوط مواجه میکنند؟
به یک «دادزن» نیازمندیم
ورود شما به راسته کتابفروشیهای تهران از میدان انقلاب با «دادزنها» خوشآمد، گفته میشود: پایاننامه، مقاله، بُن کتاب، پروپوزال، ترجمه. یک خوشآمدگویی بینظیر در جهت ترویج علم و دانش برای دانشجویان در قلب تپنده فرهنگی پایتخت (چون همین طور که جلوتر میروید و تا میروید به چهارراه ولیعصر، سالنهای تئاتر و موسیقی نیز خودنمایی میکند) بعد از خوشآمدگویی بینظیر دادزنها وارد خیابان انقلاب که میشوید، یعنی پیادهروهای انقلاب را که ادامه میدهید، انبوه دادزنها با یک تابلوی پایاننامه و مقاله چشمانداز جالبی به این راسته میدهد. اگر برگردید به سالهای پیش، سالهای پس از هشتادوهشت که دولت مهرورزی برای بار دوم بر مسند ریاستجمهوری تکیه میزند، با ورود به میدان انقلاب، چند آگهی جلبتوجه میکرد: «به یک دادزن نیازمندیم.» یکی از کارهای مهمی که از افتخارات دولت مهرروزی بود اشتغالزایی در جامعهای بود که معضل بیکاری در آن «داد» میزند: همین «داد» شغل جدیدی ایجاد کرد که نامش شد «دادزن»؛ دادزدن کالای فرهنگی. (که البته حالا جایش را داده به فروش پایاننامه و پروپوزال و مقاله که در جهت ترویج علم و دانش است، به عکس قبلتر
که فروش کتاب نایاب و کمیاب بود.)
اما این شروع تنها به همینها ختم نمیشود. ایستگاه اتوبوسهای مسیر میدانهای سپاه و خراسان را هم به اینها اضافه کنید تا این الکیشلوغیها را بهتر درک کنید. این که این اتوبوسها اینجا چه کار میکنند؟ چرا اینها به پایانه کاوه (نبش خیابان نوفلاح) انتقال داده نمیشوند، تا کتابفروشیها ابتدای خیابان انقلاب از این معضل که سالها گریبانگیرش هستند رهایی پیدا کنند. موردی که کتابفروشیها نیز به آن معترض هستند. آقای حسینخانی، مدیر نشر و کتابفروشی «آگاه» هم به این نکته اذعان کردند که نامهای با امضای کتابفروشیها به شهرداری و اتحادیه نوشتهاند که هنوز جوابی نگرفتهاند. شاید به جرات میتوان گفت بدترین جای انقلاب، همین محدوده بین خیابان دوازده فرودین تا میدان انقلاب است که به شکل مفتضحی شلوغ است: یا دادزنها یا دستفروشها یا ایستگاه اتوبوس هر کدام به نوعی این سمت را از رونق و زیبایی انداختهاند.
کتابهای سانسورنشده میفروشیم
پیادهروهای انقلاب را همین طور که قدم میزنم و میآیم جلو، به اولین دستفروش برمیخورم. مرد پنجاه سالهای که سالهاست نبش بازارچه کتاب و بانک تجارت (بین دوازده فروردین و اردیبهشت) بساط میکند. وقتی میرسم، برای مشتریاش با قاطعیت از عدم سانسور کتابهایش میگوید. میپرسم «کلنل» را دارید؟ میگوید بله. ۲۰ هزار تومان. «جای خالی سلوچ» را هم در بساطش میبینم. میگویم چند؟ میگوید ۱۵ هزار تومان. میپرسم این کتاب که حجمش از «کلنل» بیشتر است، چرا ارزانتر است؟ نگاهم میکند و نگاه سرزنشآمیزش میگوید چون ممنوع است! وقتی میپرسم این کتاب که مجوز هم دارد، چاپ هم میشود و در کتابفروشیها هم هست، صورتش را چین میاندازد و با عصبانیت میگوید اول صبحی با این اعصاب، گویا شما متوجه نمیشوید. دارم میگویم همه اینها (به کتابها اشاره میکند) بیشترش در کتابفروشیها هست. بعد یکی از کتابها را برمیدارد و نشانم میدهد. «اینها سانسورنشده است.» توی کتابهایش «چنین گفت زرتشت» ترجمه داریوش آشوری، «سمفونی مردگان» عباس معروفی، «پیامبر» جبران خلیل جبران ترجمه نجف دریابندری را میبینم.
از او جدا میشوم. از او تا دستفروش بعدی فاصلهای نیست. یعنی بین اردیبهشت تا دوازدهفروردین بیش از پنج - شش دستفروش هست. میروم سراغ یکی از آنها که کتابهایش را روی هم چیده: دیواری از کتاب. دیوار را از کف پیادهرو با نگاهم دنبال میکنم تا به پنجرههای اتوبوس خط سپاه و خراسان میرسم که میافتد توی چشمهایم با مسافری که از پشت شیشه نگاهم میکند. توی دستش گوشی موبایلش را میبینم که متفکرانه صفحهاش را نگاه میکند. نگاهم را برمیگردانم روی «جای خالی سلوچ» و میگویم این که مجوز دارد و چاپ میشود. فرقش با کتابفروشیها چیست؟ یعنی اگر من بخواهم این را بخرم، با چه اطمینانی بخرم؟ بادی به غبغبش میدهد و میگوید مطمئن باش کتابهایی که در کتابفروشیها میفروشند صددرصد سانسورشده است و بعد اُبهتی به صدایش میدهد و میگوید ما کتابهای سانسورشده نمیفروشیم. میپرسم خب این فایل پی.دی.اف سانسورنشدهاش را از کجا آوردهاید که اینها را چاپ کردهاید؟ کتاب را از وسطهای دیوار بیرون میکشد و صفحه فهرستش را نشانم میدهد: چاپ دوم، ۱۳۶۱. بعد هزارتومانی را که کنار دیوار کتابهایش افتاده نشانش میدهم. «پولتان افتاده» برشمیدارد و
میگذارد جیبش. چند دقیقه بعد که چایفروشی از کنارش رد میشود صدایش میکند و هزارتومان را از جیبش درمیآورد و میدهد به او. میگوید مال شما بود. میگویم چه کار خوبی کردید. میگوید باید نان حلال خورد. «کلنل» را هم که در دیوارش میبینم، میگویم چند است؟ میگوید ۱۵ هزار تومان. میگویم۵۰ تا میخواهم. میتوانی برایم جور کنی با قیمت پایین؟ بعد میگوید شمارهام را یادداشت کن. خودش را آقای «ب» معرفی میکند. دو ساعت بعد که مجدد برمیگردم به محل بساطش، یکی دیگر را میبینم که جایش ایستاده. از پسر جوان سراغ آقای «ب» را میگیرم. به طبقه دوم هدایتم میکند. وقتی میرسم همزمان که با تلفن صحبت میکند نگاهم میکند، انگار نمیشناسدم. ماجرای هزارتومانی را که برایش بازگو میکنم، لبخندی میافتد روی لبهایش. بعد از پشت تلفن به آقای «ع.ر» و یکی-دو نفر دیگر میگوید دیوار کتاب را بساط کنند. دقایقی بعد که پایین میآیم میبینم کتابهایی که صبح روی هم چیده شده بود، حالا در پیادهرو پهن شدهاند.
حالا در اتاقی میچرخم. کتابهای مختلفی میبینم که مجوز دارند و از هر کدام حدود بیست تا پنجاه نسخه در قفسهها هست و البته کتابهایی که حالا اجازه نشر ندارند. به «شوهر آهوخانم» که میرسم میگویم این را که نشر نگاه منتشر کرده. میگوید این مال قبل از انقلاب است. بدون سانسور و با غیظ نگاهم میکند و میگوید عرض کردم هر کتابی توی کتابفروشیها هست سانسورشده است و با عصبانیت جملهاش را تکرار میکند. بیتوجه به حرفهایش، کتابها را یکییکی میخوانم: «تهوع» ترجمه صالح حسینی، «صدسال تنهایی» ترجمه بهمن فرزانه، «چشمهایش» بزرگ علوی، «دو قرن سکوت»، «تاریخ مشروطه» و... میگویم به نظرتان این که برخی کتابهای مجوزدار که در کتابفروشیها هست و شما به صورت غیرقانونی تکثیر میکنید و میفروشید، اخلاقی است؟ همزمان که با مرد مسنی که «دایی» صدایش میکند، حرف میزند میگوید بستگی به مشتری دارد. من فقط میدانم این کتابها سانسورنشده است. آنها (اشاره به کتابفروشیها) سانسورشده است. حالا عصبانی است از پرسشهایم. میگویم برای «کلنل» زنگ میزنم و خداحافظی میکنم و میروم.
مواد نمیفروشیم، کتاب میفروشیم
نبش دوازدهفروردین پیرمردی را میبینم که گوشه دیوار نشسته؛ روبهروی بساطش. از توی بساطش کتابی برمیدارم. بلند میشود و سمتم میآید. «ده هزار تومان.» میگویم این کتاب مجوز دارد: «عقاید یک دلقک» ترجمه محمداسماعیل فلزی، نشر چشمه. با تهخنده رو لبهایش میگوید از آن زدهاند و این بدون سانسور است. کتاب را میگذارم زمین و میپرسم «کلنل» هم دارید؟ میگوید بقیه چند به تو قیمت دادهاند؟ میگویم ۱۵. میگوید من ۱۴ به تو میدهم. و بعد دستی به سبیلش میکشد و میگوید «من منصفترین دستفروش انقلابم.» میگویم من هم تعداد زیادی میخواهم. میگوید باید به من مهلت بدهی. بعد انصافی توی صدایش میاندازد و میگوید هر قیمتی به شما گفتهاند من دو هزار تومان زیر قیمت میدهم. میگویم آقای «ب» ده هزار تومان گفته. میگوید من ۸ تومان میزنم. خودش را آقای «سین» معرفی میکند و بعد شمارهاش را یادداشت میکنم. نگاهش میکنم. پیرمرد، چشم ما نبود، هرچند مهربان بود. پژواک صدایش را وقتی از او جدا میشوم توی گوشم میشنوم:
- چه ساعتی به شما زنگ بزنم؟
- ساعت ۱۰ شب به بعد زنگ بزن.
- هر کتابی بخواهم دارید؟
- هر کتابی نه.
- دستفروشی هست که سر فخر رازی با النود بساط میکند هر کتابی بخواهی دارد.
- پسرم است. به او گفتهام نفروشد. بارها به او گفتهام تو ۵۰۰ عنوان کتاب داری، این چندتا را نفروش. چرا این نانی را که میخوری باید لقمه را دور دهانت بپیچانی؟ خب راحت بخور!
- خب، این کار شما هم غیراخلاقی است.
- درست است.
- خب این کارهای دولتآبادی غیرقانونی، غیرشرعی، غیراخلاقی است و خود دولتآبادی هم آن را جایز ندانسته. من هم نباید بخرم.
- درست است اما من بروم مواد بفروشم یا کتاب؟ شما جواب بدهید، کدامش بهتر است؟ همه انقلاب من را میشناسند. همه هم از من میخرند اما من میگویم این کار را نمیکنم، بهجای فروش مواد، کار فرهنگی انجام میدهم.
- اکثر کتابهایی که میفروشید مجوز دارند.
- همین صمد بهرنگی هم مجوز دارد و توی کتابفروشیها هم هست ولی ۵۱ صفحهاش نیست. ۲۲ هزار تومان هم میفروشند. همین یکی- دو روز پیش یکی کتاب را خریده بود بعد آمد پیش من، کتاب را دید و رفت پسش داد و برگشت کتاب را از من خرید.
- با این حال اینها غیراخلاقی است. (نمی گویم دزدی است!)
- بروم مواد بفروشم؟
پنجاهدرصد کتابهای ما مجوز دارد
یکی، دو سال پیش پیرمردی بود که کتابفروشی کوچک دست دومی کنار نشر جیحون داشت ولی حالا در پیادهرو بساط میکند. بیشتر مواقع هم بداخلاق است. نزدیکش میروم. میگویم «کلنل» را دارید. میگوید ۸ تومن. بعد میگویم تعداد داری؟ میگوید نه. از او عبور میکنم و میروم تا برسم به پسر آقای «سین». پسری بیستوچند ساله که حالا النودش را فروخته و یک سواری پیکان مدل ۸۳ خریده. وقتی ازش میپرسم چرا فروختی، میگوید فروختم و کتاب خریدم. توی سواری به دنبال کتابی میگردد. میگویم چندتا «کلنل» میخواهم. میخواهم بفرستم شهرستان. همانطور که پشت به من است، میگوید کجا میخواهی بفرستی؟ برای این میپرسم که قیمت را خراب نکنم چون برای مشهد و شیراز و... میفرستم. اسم شهرم را میگویم. میگویم برای شیراز و مشهد فاکتور زدم هفتونیم ولی برای شما هفت میزنم. میگویم گالینگور میخواهم. میگوید آن کسی که چاپ کرده ایراد چاپی دارد ولی شومیزش خوب است. میگویم جای خالی سلوج را هم تعداد میخواهم. میگوید ۸ تومن. بعد میگوید کلنل را ششونیم هم میزنم. از توی سواری با چند کتاب بیرون میآید و به بساطش اضافه میکند. نگاه میکنم: «دنیای سوفی» ترجمه حسن
کامشاد، «برادران کارامازوف» ترجمه صالح حسینی، «ابله» ترجمه سروش حبیبی، «چشمهایش»، «ایران بین دو انقلاب» و کتابهای بسیار دیگری که همه مجوز دارند. میپرسم فرقشان با کتابفروشیها چیست. میگوید هیچ فرقی نمیکند، فقط قیمتش کمتر است. میگویم آقای «ب» و پدرتان میگوید سانسورنشدهاند. میگوید نه، هیچ فرقی ندارد. برای اینکه دست به سرم کند کارتش را میدهد و میگوید زنگ بزن. قبل از این که بروم میگویم آقای «ع» را میشناسید؟ میگوید بله. میگویم من با او حرف زدهام که یک سری کتاب دست دوم دارم، دو سه هفته بخواهم بساط کنم باید چه کار کنم؟ میگوید باید روزی بیست تا سی هزار تومان بدهی به شهرداری.
از پسر آقای «سین» جدا میشوم و به آن سمت خیابان میروم. یعنی دقیقا از نبش فخررازی غرب به نبش فخررازی شرق. به بساط گستردهای نگاه میکنم که مردی چهل ساله با ریشهای سیاه روی صندلی کنارش نشسته. خودش را آقای «آ» معرف میکند. «بادبادکباز» نشر مروارید، «کوری» ترجمه مینو مشیری، «و نیچه گریست» نشر نی و کتابهای بسیاری را که مجوز دارند در بساطش میبینم و میپرسم فرقشان در چیست؟ سرش را بالا میآورد تا خوب ببیندم. میگوید فقط قیمت. بعد میگویم آقای «ع» را میشناسی؟ میگوید بله. میگوید: کاسبی؟ میگویم کتابفروشم. از شهرستان آمدم تهران. میخواهم بساط کنم. سمت ولیعصر، کریمخان. میگوید آن سمتها پر است. نمیشود. میگویم آقای «ع» میگوید هر روز بیست تا سی میدهد شهرداری. میگوید او اگر میتوانست میگرفت. میگویم شما چقدر میدهی؟ میگوید هیچ. بعد میگوید پول هم بدهی نمیشود سمت ولیعصر بساط کنی. و بعد با دعای خیرش بدرقهام میکند که بروم ولیعصر بساط کنم و آخرش میگوید اما خب جمعت میکنند.
بر بساطی که بساطی نیست
از آقای «آ» جدا میشوم و میروم سمت بساط آقای «ع» که از قدیمیهای انقلاب است. حداقل از 10 سال پیش که من به طور مدام به انقلاب سرمیزنم. از همبساطیهایش میپرسم هستند، میگویند نه. هنوز نیامده. بعد از آقایی که خود را «ع.م» معرفی میکند میپرسم «کلنل» دارید؟ میگوید ۱۵ تومان. میگویم ده تومان هم قیمت دارم. میگوید مال من کیفیتش خوب است. و بعد دو «کلنل» با دو کیفیت نشانم میدهد، یکی با کیفیت خوب و دیگری با کیفیت بد. میگویم از این کیفیت خوب تعداد بخواهم چند به من میدهی؟ میخواهم بفرستم شهرستان. ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا. میگوید ۱۲ هزار تومان. و قسم میخورد که کسی با این قیمت نمیدهد. کتابهای «جای خالی سلوچ» و «بادبادکباز» و «چنین گفت زرتشت» و «چشمهایش» و «طاعون» و «داستان دو شهر» و «دنیای سوفی» و «عشق سالهای وبا» را که در بساطش میبینم میگویم اینها که مجوز دارند. میگوید «نبرد من» هم هست. همین کتاب توی کتابفروشیها ۴۵ تومان است و حذفیات هم دارد. ولی من میدهم ۲۰ تومان. به کتابهایش اشاره میکند. «پنجاه درصد از این کتابها در کتابفروشیها هست» بعد میگوید همه اینها هم قیمتشان پایین است، هم این که حذفیات ندارد.
میگویم خب، حالا اگر من هم بخواهم بساط کنم باید چه کار کنم. مثلا میدان ولیعصر. میگوید آنجا جمع میکنند. میگویم به شهرداری پول بدهم چه؟ میگوید اینجا [انقلاب] راسته کتابفروشیهاست فرق دارد با ولیعصر. میگویم خب شهرداری گیر بدهد نمیگوید مثلا ۵۰ هزار تومان بده. میگوید چرا. ما هم پول میدهیم. ولی ولیعصر نه پول میگیرند و نه میگذارند بساط کنی. تازه پول هم بگیرند جمع میکنند. کارتش را که میدهد میگویم علی آقا کی میآید؟ میگوید عصرها. و بعد آقای «الف»، دیگر همبساطی آقای «ع» و یکی از فامیلهای او را نشانم میدهد. او هم به آقای «ع» زنگ میزند که من با او کار دارم.
فردایش، پنجشنبه نخستین روز مهرماه، ساعت دوازده، زنگ میزنم به آقای «ع». خودم را معرفی میکنم. میگویم یک سری کتاب دست دوم دارم برای این که متضرر نشوم میخواهم دو سه هفتهای در انقلاب بساط کنم. چه باید بکنم؟ میگوید من همانطور که میبینی کم بساط میکنم. باید پول بدهی به شهرداری. ولی خود بساطیها هم اذیتت میکنند. چون خودشان زنگ میزنند به شهرداری که بیایند و جمعت کنند. میگویم خب، زنگ بزنند که خودشان را هم جمع میکنند. میگوید خب، آنها آشنا هستند و پول میدهند. میگویم حالا من به کی باید پول بدهم؟ یعنی هم به بساطیها هم به شهرداری؟ میگوید بله. عصری بیا حرف بزنیم، از پشت تلفن نمیشود. (عصر نمیروم که ببینمش. باید بروم کنسرت موسیقی راک، البته اگر تا آن ساعت لغوش نکرده باشند.)
برمیگردم. مسیر رفته تا چهارراه ولیعصر را دور میزنم. میروم کتابفروشی نشر نیلوفر. میگویم دارند کتابهای شما را میفروشند. میگویند میدانیم. میگویم خب چه کار کردهاید؟ میگویند کاری نمیتوانیم بکنیم. دو-سه هفته پیش نامهای نوشتهایم خطاب به وزیر ارشاد. نامه را از توی کولهام بیرون میآورم و نشانشان میدهم. میگویند بله همین نامه است. بعد میگویند این دستفروشها دستگاه ریسو دارند، و ۵۰ تایی میزنند. ما کاری نمیتوانیم بکنیم جز همین نامهنگاریها. میگویم جز این؟ میگوید هیچ.
در آتش کتابهای دست دوم
از کتابفروشی نیلوفر دوباره برمیگردم سمت دستفروشها. برمیخورم به پسر جوانی که فامیلش شبیه است به آقای «سین» و پسرش. دقیق که میشوم شبیه پدر و پسر است. میپرسم کلنل چند؟ میگوید ۱۲. میپرسم بادبادکباز؟ میگوید ۱۲. میگویم فرقش با «بادبادکباز»ی که توی کتابفروشیها هست چیست؟ میگوید هیچ. میگویم وقتی فرقی ندارد این کار شما غیراخلاقی است. میگوید یعنی چی؟ بعد بلافاصله میگوید اگر غیراخلاقی است برو از همان کتابفروش بخر. به کتابهایش که نگاه میکنم کتابهای دیگری هم میبینم که مجوز دارند: «جامعهشناسی نخبهکشی»، «مرشد و مارگاریتا»، «ناطوردشت» و... باز میپرسم تا حالا به این موضوع فکر کردهای که کارتان غیراخلاقی است؟ میگوید آن کسی که اینها را چاپ میکند باید به این موضوع فکر کند، نه من. میگویم خب شما هم دارید به آتش او میسوزید. با حالتی که عصبانیت ازش بیرون میریزد میگوید تو نسوز! میگویم یعنی اصلا برایتان مهم نیست. میگوید نه!
غم نان اگر بگذارد...
با «نه» بلند آقای «سین» دوباره برمیگردم پیش آقای «آ». صندلی زیر آفتاب میسوزد و خودش سر به زیر، متفکرانه تکیه داده به دیوار، در سایه. به کتابهایش که اکثرا مجوز دارند نگاه میکنم و بلند میخوانم تا بشنود: سووشون، طاعون، داستان دو شهر، عشق سالهای وبا، انسان و سمبلهایش، جاودانگی، قصر کافکا، جای خالی سلوچ، ۱۹۸۴، بامداد خمار، چرم ساغری، مزرعه حیوانات، هزارتوی بورخس، چشمهایش، سال بلوا، مرشد و مارگاریتا، سمفونی مردگان، پیکر فرهاد، چنین گفت زرتشت، انسان طاغی، بیشعوری، ایران بین دو انقلاب، تاریخ بیهقی، تاریخ فلسفه غرب، حکمت شادان نیچه، همزاد داستایفسکی، دموکراسی یا دموقراضه، فراسوی نیکوبد نیچه، تهوع سارتر، در انتظار گودو، قمارباز، بار هستی، حکایت دولت و فرزانگی، صدسال تنهایی، مردی که میخندد، عقاید یک دلقک، کتاب مقدس، اوستا، آناکارنینا، جنگوصلح، بلندیهای بادگیر، جنایتومکافات، ابله، دنیای سوفی، کمدی الهی، زندگی در پیشرو، کتابهای جمالزاده و فریدون مشیری، قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار، گزارش یک آدمربایی مارکز و... میروم سمتش. میپرسم خیلی از این کتابها توی کتابفروشیها هست. من هرچه با وجدانم
کلنجار میروم نمیتوانم خودم را راضی کنم با این کتابها بساط کنم و به مردم بفروشم. با سردی میگوید شما نفروش! میگویم خب شما چی؟ میگوید قبلا اینها چاپ نمیشد. ما هم همان چاپ قبلیها را داریم و خیلیهایش را هم که داشتیم ناگزیر میآوریم. میگویم ولی این درست نیست. حرفم را تکرار میکند «بله درست نیست» و بعد میگوید ولی مجبوریم. میگویم نمیترسی از اینکه شهرداری بیاید و جمعت کند؟ میگوید چرا. ولی چه کار میشود کرد؟ مگر میشود نترسید. توی دلم صدای شاملو را میشنونم که میخواند: «چشمه ساری در دل و/ آبشاری در کف/ آفتابی در نگاه و/ فرشته ای در پیراهن، از انسانی که تویی/ قصهها میتوانم کرد/ غم نان اگر بگذارد...»
زوال ناشران
تابلوی بزرگ کتابفروشی نشر خوارزمی را که میبینم میروم داخل. آقای طالقانی مدیر نشر و کتابفروشی خوارزمی را پشت صندوق مشغول ورقزدن کتابها میبینم و میگویم خیلی از کتابهایتان را دستفروشها دارند میفروشند. با لبخند تلخی میگوید همه را میفروشند و اشاره میکند به کتابهای زردرنگ خوارزمی. «اینجا هم هست، بیرون هم هست.» نامه امضا شده توسط بیش از ۴۵۰ ناشر و کتابفروش را به او نشان میدهم. امضا کردید؟ با تکان سرش میگوید آقای جنتی هم پارسال اینجا آمد و من همین ماجرا را به او گفتم ولی هیچ کاری نکردهاند. بعد از جواب دادن به یک مشتری ادامه میدهد این کار اسمش قاچاق است. این درست نیست که از این کار غیرقانونی و غیراخلاقی، به ما ناشران و کتابفروشان لطمه بزنند که زندگی این دستفروشان بگذرد. مولف و مترجم چه گناهی کرده؟ و بعد با نگاه کردن به پیادهروی انقلاب که از آن فریاد دستفروشها و دادزنها میآید، میگوید وضعشان از همه ما بهتر است و از ما هم بیشتر میفروشند. میگویم مثل دستفروشهای ولیعصر و جمهوری. میگوید حالا دیگر توی هر خیابانی در شهر هستند. تمام شهر. این یعنی که امنیت شغلی نشر دارد از بین میرود و در پی آن،
مترجم و مولف هم. به اینها پیدیاف کتابها را هم اضافه کنید که فقط کافی است سرچ کنید در گوگل.
کتابهای پرفروش روز در بساط دستفروشها
کتابفروشی نشر بیدگل، همجوار با نشر خوارزمی است. میروم آنجا. عماد شاطریان پشت صندوق، با مشتریای مشغول صحبت است و همزمان که با مشتری حرف میزند، میپرسم آقای شاطریان میدانید این کتابهای شما را میفروشندو نامه را به او نشان میدهم. میگوید تا حالا پنج نامه به رئیسجمهور و وزیر ارشاد و اتحادیه ناشران نوشتیم، جالب این که هر بار بهجای حل این معضل، اتفاقی که میافتد تعداد دستفروشها از قبل بیشتر میشود و الان چیزی که من میبینم بیشتر کتابهای نشر چشمه توی بساط همه دستفروشها هست. اتحادیه ناشران هم که عملا کاری نمیکند یا نمیتواند. در تایید حرفش میگویم زمانی یکی-دو دستفروش بود که فقط کتاب نایاب میفروختند ولی حالا عملا کتابهای پروفروش روز را میفروشند. با تکان سرش میگوید همینطور است.
با کتابفروشی نشر «بدرقه جاودان» هم که این موضوع را مطرح میکنم میگویند کاری نمیتوانیم بکنیم. از کتابفروشی نشر طهوری هم که یک مغازه آنطرفتر است وقتی میپرسم جز این نامه چهکار کردهاید؟ میگویند چه کاری میتوانیم بکنیم؟ اینها توی پاساژها مغازه دارند. میگویم پس با این اوضاف ممکن است پنج سال دیگر شما کتابفروشیتان را ببندید. میگوید به پنج سال نمیکشد و بعد ماجرایی را برایم تعریف میکند: چند سال پیش ما کتابی که مجوز داشت و بعد لغو شد میفروختیم. بعد آمدند و ما را بُردند و بازخواست کردند. اما الان شما راحت میبینید هر کتابی توی بساط دستفروشیها هست و کسی هم کاری به کارشان نداد و روی «هر کتابی» تاکید میکند. و بعد میگوید وزیر ارشاد پارسال آمده بودند اینجا و ما همین حرفها را به او زدیم، گفت میبینم. ولی گویا هنوز ندیدهاند. (یا نمیخواهند ببینند!)
در جستوجوی گناهگار...
روبهروی کتابفروشی طهوری، دو پسر جوان هجده- نوزده ساله میبینم که کتابها را چیدهاند روی هم: دیواری از کتاب. یکی از آنها خودش را «ع.ر» معرفی میکند: «دانشجوی کامپیوترم.» به کتابهایش نگاه میکنم. بیشتر کتابهایش مجوز دارند. این را که با او در میان میگذارم، مثل آقای «ب» که گویا کارفرمایش است، میگوید کتابهای ما سانسورنشده است. میگویم ولی برخی از اینها مشکل سانسوری نداشته که بخواهد سانسور شود! میگوید خب در این صورت به لحاظ قیمت پایینتر است. میگویم فکر میکنی این کار اخلاقی است؟ میگوید «زوال» [اشارهاش به «زوال کلنل» است] هم در آلمان چاپ شده. چرا نمیروید در آلمان بخرید؟ بعدش من اینجا شاگردم. به لحاظ اخلاقی هم کسی که این کتاب را به من داده بفروشم، مقصر است. نگاهش که میکنم و میپرسم حالا چند میگیری؟ میگوید چهلهزار تومان با ناهار. (روی ناهار تاکید میکند، به نظر از این بابت خوشحال است) میگویم نمیترسی شهرداری بیاید... حرفم را با لبخندی قیچی میکند: «شهرداری که هماهنگ است!»
اتوبوسی به نام هوس
از کنار اتوبوسهای شرکت واحد که منظره ابتدای خیابان انقلاب را «زشت» و «الکیشلوغ» کردهاند و این بخش از کتابفروشیها را به حاشیه رانده، میروم کتابفروشی نشر «آگاه». آقای حسینخانی با اذعان به این معضل، دود اتوبوسها و فریاد دادزنها را اضافه میکند که عملا یک ترافیک انسانی الکی در این قسمت ایجاد شده که فرصت دیدن ویترینها و سرزدن به کتابفروشیها را از مخاطبان گرفته. و میافزاید ما که نمیتوانیم برویم یقه مردم را بگیریم که اینجا بساط نکن یا اینجا داد نزن! میگویم آیا کتابفروشیها نمیتوانند مثل مغازدارهای سهراه جمهوری برای یکی-دو روز ببندند تا این دستفروشها را جمع کنند؟ (و از این میگویم که خود دستفروشها هم به هماهنگی با شهرداری اذعان میکنند) با لبخند تلخی که لبهایش را میلرزاند میگوید اگر یک روز کتابفروشیها را ببندیم، با این اوضاع بد فروش کتاب، همه لطمه میخوریم.
شماره نشر ققنوس را میگیرم و این موضوع را با آقای حسینزادگان مطرح میکنم. میگوید دو شکایت کردهایم که از چند پخش کتاب و کتابفروشی است که در این کار دست دارند. میگویم کتابهای عباس معروفی و بسیاری دیگر از کتابهای شما را به نام «کتابهای سانسورنشده» دارند میفروشند. میگوید همه کتابهای معروفی مجوز دارد جز «ذوبشده». و میافزاید اینها به کمک بسیاری دیگر کتابها را میفروشند و حتی پخش میکنند و بعد که از کتابفروشیشان میپرسم، میگوید عملا با این وضعیت بد، از کتابفروشیمان هم دل کندیم.
به ناشر کتابهای «بار هستی» و «حکایت دولت و فرزانگی» هم که زنگ میزنم خانمی از آن سوی خط میگوید ما از اتحادیه چند سال پیش خواستیم که درباره کتاب «حکایت دولت و فرزانگی» ما کاری کند، اما متاسفانه هیچ اتفاقی نیفتاد. از نامهای که اخیرا به وزیر ارشاد نوشته شده هم میگویم، میگوید بعید است که راه به جایی ببرد.
«داد»هایمان را از ما نگیرید!
عصر همان روز با الهه عابد، عکاس، که میرویم انقلاب برای عکاسی، از چند «دادزدن» میخواهیم که تابلویی را که دستشان است و رویش نوشته شده «کتاب نایاب، دستدوم، پایاننامه، ترجمه، کنکور و...» جلوی صورتشان بگیرند و ردیف بایستند تا از آنها عکس بگیریم، یکیشان که گوشه لبهایش سیگاری دود میشود، میگوید شما میخواهید کار ما را تخته کنید! میگویم ما صورت شما را نشان نمیدهیم. میگوید فرقی نمیکند و یکی از دادزنها را نشان میدهد که چند روز پیش عکسش با تابلوی توی دستش در روزنامه چاپ شده و بازخواستش کردهاند. میگوییم باشد، عکس نمیگیریم، و بعد میرویم سراغ بساط دستفروشهایی که با آسودگی خیال، بر بساطی که بساطی نیست، کتابهای مجوزدار چاپشده را به نام کتابهای سانسورنشده میفروشند.»
ارسال نظر