نجات سه دختر از خانه وحشت
داریوش آرمان،خبرنگار قدیمی حوادث یکی از خبرهای جنجالی سالهای قبلش را در روزنامه ایران روایت کرده است.
داریوش آرمان،خبرنگار قدیمی حوادث یکی از خبرهای جنجالی سالهای قبلش را در روزنامه ایران روایت کرده است.
صبح یک روز سرد پاییزی تازه وارد تحریریه شده و پشت میزم نشسته بودم که تلفن میزحوادث به صدا درآمد. آن وقت ها برای برداشتن تلفن رقابتی جدی بین خبرنگاران بود. به گونهای که براساس یک تعریف غیررسمی خبرنگاران قدیمی تربرای برداشتن تلفن دراولویت بودند. چراکه هرتلفن ممکن بود خبرمهمی را نصیب خبرنگار و روزنامه کند.
آن روزصبح اول وقت درحالی که گروه حوادث خلوت بود گوشی تلفن را با زیرکی ازمقابل یکی ازهمکاران همیشه سحرخیزم برداشتم. از آن سوی خط صدای زنی را شنیدم که بسیارشمرده وآرام صحبت میکرد.
او گفت: «آقا من از خوانندگان پروپاقرص صفحه حوادث روزنامه ایران هستم.به همین خاطرتا به حال چند بارتماس گرفتهام اما هیچکس به حرفم توجهی نکرده است.» و...
ازاوخواستم ماجرا را برایم شرح دهد. زن هم گفت: «ما سالهاست که ساکن یکی ازمحلههای کرج هستیم. در همسایگی خانه ما یک خانه قدیمی قراردارد که هرروز سر و صداها ونالههای عجیب چند کودک به گوشمان میرسد. اما نمیدانیم موضوع چیست. چرا که در این چند سال اخیر فقط یک مرد میانسال را میبینیم که صبح زود سوار بر وانت بارش از خانه خارج میشود و بعدازظهر هم بر میگردد. اما فکر میکنم داخل این خانه خبرهایی باشد. ضمن اینکه ما بشدت نگران هستیم. البته دستمان هم به جایی بند نیست.
به کلانتری محل و... هم بارها زنگ زدهایم اما آنها گفتهاند اگرشکایت یا جرم مشهودی اتفاق افتاده باشد میتوانند اقدام کنند و...زن میانسال همینطور در حال تعریف ماجرا بود که ناگهان گفت: «تا یادم نرفته این را هم بگم که از چندماه قبل گربه خانگی ما چند تکه کاغذ بسته شده به پاهایش را با خود به خانه ما آورده که کلمات بدخط و مبهمی روی آنها نوشته شده. ضمن اینکه فکر میکنیم بچههایی که داخل خانه هستند درخواست کمکشان را از این طریق اعلام کردهاند!
پس از پایان گفتوگو با این زن از او خواستم نامههای بسته شده به پای گربه را برایم پست کند. اوهم همینکار را کرد. دو روز بعد نامهها به دستم رسید. واقعاً عجیب و غریب بودند.
پس از بررسیهای مقدماتی موضوع را با دبیرگروه مطرح کردم و قرارشد خیلی سریع برای پیگیری راهی کرج شوم.
بنابراین با آن زن تماس گرفته و پس از دریافت نشانی دقیق همراه راننده روزنامه راه افتادیم. پس از رسیدن به محل مورد نظر، آن زن که خیلی هم میترسید خانه مورد نظر را نشانمان داد وگفت: مردخانه ساعتی قبل مثل اغلب روزها سوار بر وانت بارش از خانه بیرون رفته و تاظهرهم بر نمیگردد.
پس از شناسایی خانه مورد نظر از طریق پشت بام همسایهها خودم را به حیاط کوچک پشتی خانه ویلایی قدیمی رساندم. از پشت پنجرهها به داخل خانه نگاهی انداختم. همه چیز بسیار وهم انگیزبود. چند باری صاحبخانه را صدازدم اما کسی جوابی نداد. به نظرمیرسید خانه خالی است.
درحالی که ناامیدانه از پشت بام خانه دور میشدم ناگهان گربهای را دیدم که یک تکه کاغذ به پایش بسته شده بود. با کمک زن همسایه کاغذها را بازکردیم. روی کاغذ سیگار بهمن قدیمی نوشته شده بود: «کمک. ما اینجاییم. کمک.»
با دیدن این تکه کاغذها مطمئن شدم بچهها درخانه هستند. اما بهدلیل بسته بودن در و پنجرهها و به احتمال زیاد حبس بودن در اتاق دور از حیاط صدایشان به گــــــــــوش مانمی رسید.
حالا دیگرمطمئن شده بودم که بچهها درخانه هستند. بنابراین خیلی سریع خودم را به خیابان رسانده و سوار برماشین راهی دادگستری شدیم. خوشبختانه رئیس دادگستری مرا بهواسطه چند سال حضور در این حوزه خبری و پوشش اخبار مربوطه بخوبی میشناخت. پس از سلام و احوالپرسی موضوع را با او درمیان گذاشتم. درحالی که از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود و خندهاش گرفته بود گفت: از این ماجرا که میگویی مطمئنی؟!
من هم درپاسخ گفتم: بله مطمئنم که درآنجا کودکانی اسیرهستند.
هنوز مطمئن نبودم که حرفهایم را باورکرده باشد که با فرمانده انتظامی منطقه تماس گرفت و پس از شرح ماجرا از او خواست یکی از مأموران با تجربهاش را به دادگستری بفرستد. دقایقی بعد هم حکم ورود به خانه را صادرکرد و از من خواست همراه مأموران به خانه مورد نظر برویم. قبل از رفتن هم تأکید کرد برای هرگونه کمک دیگری آماده است.
دقایقی بعد-حدود ظهر- من و تیم ویژه پلیس به خانه مورد نظررسیدیم. چندین بار زنگ زدیم اما کسی جواب نمیداد. بعد از آن راهی پشت بام شدیم. خوب خاطرم هست که چند نارنگی درماشین داشتیم. یکی، دوتا از آنها را بهداخل حیاط پرتاب کردم. و لحظهای بعد سایه دخترکوچولویی روی دیوارحیاط افتاد. همان طور در تلاش بودیم که ناگهان یکی از مأموران که درخیابان بود از طریق بیسیم همکارش را فراخواند.
وقتی باعجله به آن سوی پشت بام رفتیم متوجه شدیم مرد صاحبخانه با وانت بارش به مقابل خانه رسیده است. همان موقع مأموران از اوخواستند درخانه را بازکند که او سر و صدا راه انداخت و گفت که درخانهاش هیچ مشکلی نیست و پلیس حق ندارد بدون حکم قضایی واردخانه شود. بلافاصله نیزحکم قضایی را نشانش دادند و بعد هم مأموران و به دنبالشان من، وارد خانه وحشت شدیم. به محض ورود بوی تند نم و رطوبت به مشاممان رسید. باگذر از راهروی ورودی که تمام درهایش هم قفل بود وارد اتاق پذیرایی شدیم. براستی این خانه ازخانه ارواح چیزی کم نداشت. تاریک، نمور و غمزده. یکدست لحاف و تشک روی زمین اتاق پذیرایی پهن بود. اما از بچهها خبری نبود. وارد یکی از اتاقها شدیم که ناگهان با سه دختربچه قد و نیم قد روبهرو شدیم. آنها حسابی شوکه بودند. اول احساس کردیم زبانشان بند آمده. اما چند دقیقه بعد وقتی بریده بریده کلماتی به زبان آوردند متوجه شدیم که نمیتوانند بخوبی حرف بزنند.
از پدرشان سراغ مادر بچهها را گرفتیم. او که همچنان شوکه و عصبانی بود گفت: همسرش چند سال قبل مرده!
از او درباره وضعیت بچهها پرسیدیم که گفت: دختر بزرگش 13 ساله است. بقیه بچهها نیز زیر 10سال داشتند. اما رفتارشان همانند انسانهایی ابتدایی بود. با مشاهده وضعیت اسفناک خانه بهعمق فاجعه پی بردیم.
این درحالی بود که صاحبخانه مدام سعی میکرد طوری وانمود کند که انگارهیچ اتفاقی نیفتاده است!
با عیان شدن واقعیتها بلافاصله موضوع را به رئیس دادگستری اطلاع دادم. او نیز دقایقی بعد خودش را به آنجا رساند. پس از مشاهده اوضاع و احوال وخیم بچهها مسئولان ارشد انتظامی و بهزیستی و... نیز فراخوانده شدند.
دقایقی بعد پدربچهها بازداشت شد و من که تازه فرصت مناسبی پیداکرده بودم مشغول گفت وگو با بچهها شدم. دختربزرگ خانواده که بسختی کلماتی را بیان میکرد برایم گفت که چندماهی به مدرسه رفته اما بعد از آن پدرش دیگراجازه نداده بود که درس بخواند. البته مدتی بعد از آن مادرش کمی به اوآموزش الفبا داده بود. اما بعد از طلاق از مادر اطلاعی نداشتند. ضمن اینکه پدرشان با جابهجایی خانه و اسباب کشی به این خانه با همه قطع رابطه کرده و به بچهها هم اجازه خروج ازخانه را درتمام این سالها نداده بود. البته دختربزرگ خانواده گفت که پس از رفتن مادرش، تمام مسئولیتهای نگهداری از خواهران کوچکترش با او بوده است. دراین مدت نیز پدرشان مقداری نان و غذای مختصر به آنها میداده است. ضمن اینکه درخانه آنها نه تلویزیون و رادیو وجود داشت و نه امکانات رفاهی دیگر.
خــــــــــــــــــلاصه آن روز پس از هماهنگیهای لازم، بچهها به اداره بهزیستی سپرده شدند. من هم با دست پرراهی روزنامه شدم.
روز بعد انتشار این گزارش و تصاویر مربوط بهخانه وحشت بازتابهای گستردهای درجامعه داشت. چند روزی درباره این ماجرا مینوشتیم تااینکه زنی با دفتر روزنامه تماس گرفت وخود را مادربچهها معرفی کرد. اوکه در یکی از شهرهای دور افتاده کشور و باخانوادهاش زندگی میکرد با دیدن این گزارشها و تصاویر فرزندانش گفت که سالها بهدنبال بچههایش بوده اما هیچ ردی از آنها پیدا نکرده بود.
بنابراین مادر بچهها راهی دادگستری شد و پس از طی تشریفات قانونی فرزندانش را تحویل گرفت و باخود برد. پدرآنها نیز راهی زندان شد.
نظر کاربران
خبرنگار وجدان بیدار جامعه دمش گرم . جالبه ...
باباشون دیوونه بوده احتمالا مرد احمق چیکار با بچه هاکرده که نمیتونستن حرف بزنن مادر اینقدر بی مسولیت؟؟؟درسته که جداشدی ولی به هرحال بچه هات بهت نیاز دارن اگه کل ایران روهم میگشتی باید پیداشون میکردی....البته الان بچه ها دیگه به پدر و مادر ارزش نمیدن هی چقدربد
حالا این داستانی بود یا واقعیت داشت !!!
خداییش آدم یه چیزایی تو این دنیا میبینه و میشنوه که مخ آدم سوت میکشه.فکر کنم در آینده ای نزدیک مردم همدیگرو میخورن فقط همین
نویسنده خیلی به نویسندگی علاقمنداست ولی قلمش قدرت نوشتن مطلب برای رسانه وداستانسرایی ندارد
خبرنگارانقدربا احساس استرس تعریف میکرد فک میکردم جن یا خون اشام اونجاست.
انگار داستان بود فکر کنم نویسنده بیکار بوده داستان نوشته
خیلی وحشتناک بود ، مغزم هنگ کرده یه جورایی
با پست چهار موافقم
عجب . . .
چقد ترسناک بود اولش گفتم تا وسطاش هم مث قیامتی ترسناک خارجی تموم میشه ولی بمزه تمومش کردن
من ک اشکم دراومد
از داستان پردازیه نویسنده ممنونم ولی اگر کمی این خانه ارواح رو ترس انگیز تر جلوه میداد کمی حقیقیتر به نظر میرسید
متاسفانه این اتفاق واقعیه
داستان نبودوازاین اتفاق هاتوجامعه مازیاده اگه دوروبرخودمون رودقیق نگاه کنیم بدترازاین موضوع پیدامیکنیم هنوزک هنوزه فقره افکاری داریم
پناه بر خدا ـ. ـبیشر شبیه به قصه ورمان بود تا به حقیقت دختران بی چاره دلم براشون سوخت پدر بی صفت بی رحم
مادرکدام نقطه ازانسانیت ایستاده ایم
داستان چيه !!!يكى از همسايه هاى ما هم دو تا دخترشو سالها تو خونه زندانى كرده بود در و پنجره همه قل و زنجير بودن حتى مدرسه هم نميرفتن باباشون بدبين بود چنتا زن گرفته و طلاق داده بود دو تا پسرم داشت كه تو خونه راشون نميداد هر دوتاشون گوشه خيابون از اعتياد مردن بعد از چند سال سكته كرد و مرد مادر دخترا برگشت پيششون تو كلاساى شبانه اسمشونو نوشت از ابتدايى شررع كردن به درس خوندن اينقد كمبود افتاب و ويتامين داشن هر دو تاشون نرمى استخوان گرفته بودن الانم دورادورجوياى حالشون هستم ولى از نظر روحى وضع خوبى ندارن خدا ميدونه چقدر ازارشون داده هيچكس هيچى نميگفت...........
داستان چيه بابا! چند سالتونه مگه شما؟ عين همين داستان براي دو تا دختره بود كه پدر و مادرشون اجازه نميداد بياند بيرون تا اخر سر بهزيستي اومد كمك و در شهر نشونشون داد. بچه ها نميتونستند حرف بزنند، افتاب نديده بودند، سرشون پر شپش. ديگه تلويزيون هم باهاشون مصاحبه كرد، خوشبحالتون كه اين خبر ها به نظرتون افسانه است
منم با اناهید هم نظرم
باید اعدامش کرد بی وجدان
نمیدونم چرا اشکم در اومد و ناخدا گاه گریه ام گرفت