«فروشنده» فرهادی ادعانامه نسل جوان
محمدجواد مظفر. فعال فرهنگي در روزنامه شرق نوشت: یکبار دیگر باوجود برخی هنرستیزیها، اصغر فرهادی درخشید. او با «فروشنده» درخشید تا نشان دهد آن ضعف و مشکل بنیادی سینمای ایران، یعنی «فیلمنامه» را میتوان جبران کرد، میتوان فیلمهایی ساخت نه با هزینههای گزاف و جلوههای ویژه و لوکیشنهای فراوان، بلكه با لوکیشنهای محدود، اما با پشتوانه فکر و اندیشه.
محمدجواد مظفر. فعال فرهنگي در روزنامه شرق نوشت: یکبار دیگر باوجود برخی هنرستیزیها، اصغر فرهادی درخشید. او با «فروشنده» درخشید تا نشان دهد آن ضعف و مشکل بنیادی سینمای ایران، یعنی «فیلمنامه» را میتوان جبران کرد، میتوان فیلمهایی ساخت نه با هزینههای گزاف و جلوههای ویژه و لوکیشنهای فراوان، بلكه با لوکیشنهای محدود، اما با پشتوانه فکر و اندیشه.
او و کسانی نظیر سعید روستایی، رضا میرکریمی، کیانوش عیاری و... نشان دادهاند چنانچه بستر آزاد اجتماعی و فرهنگی فراهم باشد، هنرمند ایرانی نیز میتواند آثاری خلق کند در قدوقامت جهانی، اما شاید بهجرئت بتوان ادعا کرد فیلم «فروشنده» را نمیتوان دید و عمیقا با آن ارتباط برقرار کرد بدون آنکه نمایشنامه «مرگ فروشنده» آرتور میلر را خواند یا لااقل به اجمال از آن آگاه بود. زیرا فرهادی با الهام از آن نمایشنامه و با حرکت گامبهگام در بهصحنهبردن آن ازسوی آدمهای فیلمش- رعنا و عماد - حرفهای دلش را که حرفهای نسل جوان جامعه ایرانی است روایت میکند.
نمایشنامه آرتور میلر، نویسنده آمریکایی، برای نخستینبار در ١٩٤٩ در نیویورک به صحنه رفت و جایزه پولیتزر را نصیب خود کرد و در سال ١٩٥٢ با اقتباس تئاتری رمون ژروم در پاریس اجرا شد. نمایشنامه «مرگ فروشنده»، داستان زندگی مردی است به نام ویلی لومان ٦٣ ساله که شامل صحنههای پرشمار «خاطره» است که این خاطرهها حاوی خیالاتی است که بهویژه روی دو پسرش «بیف و هپی» ٣٤ و ٣١ساله و برادرش «بِن» متمرکز است. نمایشنامه با پایان زندگی یک مرد آغاز میشود که پایانی توأم با شکست است؛ فروشنده دورهگردی که دیگر توان رانندگی ندارد.
از این پس در مقابل تصویر خانهاش که ساختمانهای دوروبر آن را له کردهاند، او ازکارافتاده و متوقف مانده است. امیدهای پدرانهاش هم از دست رفتهاند. در این نمایشنامه، پدر و پسرانی را شاهد هستیم که هرکدام در زندگی بهنوعی ناکام ماندهاند اما یک چیز آنان را بههم پیوند میدهد و آن قابلیت رؤیاپردازی آنهاست و تصور آیندهای درخشان، حتی اگر در مواجهه با واقعیت شکست باشد. در پرده دوم نمایشنامه، آنجا که هم پدر و هم فرزندان در تلاش برای ساختن آیندهای درخشان طعم تلخ شکست را میچشند؛ بیف ناگهان پی میبرد که همه زندگی او و همچنین زندگی پدرش جز وهم و رؤیا و دروغ نبوده است.
فرق بین این دو شخصیت از این قرار است که بیف واقعا به خود میآید و تصمیم میگیرد که نوع دیگری زندگی کند، حتی اگر این آگاهی ناگهانی او را بهطور خودکار از جادوی توهم نجات ندهد. برعکس ویلی، واقعیات را انکار میکند. حتی دم مرگ نیز این تصور را کنار نمیگذارد که پیروزی پسرش و در نتیجه پیروزی خودِ او برای همیشه در آسمان نوشته شده است (آنچه که از دیدگاه آرتور میلر، رؤیای آمریکایی پس از جنگ جهانی دوم و در آغاز نیمهدوم قرن بیستم را نشان میدهد). در صحنه اول فیلم فرهادی، با ساختمانی در حال فروریختن مواجه هستیم (فروریختن رؤیاهای انسان ایرانی برای ساختن جامعهای متفاوت) که رعنا و عماد در یکی از واحدهای آن زندگی میکنند و بیننده در کنار فرار ساکنان از این ساختمان در حال ویرانی بولدوزری را مشاهده میکند که درحال خاکبرداری است (نمادی از ناکارآمدی، در مدیریت شهری).
رعنا و عماد که نقشهای اصلی نمایشنامه میلر را برعهده دارند و در حال تمرین برای بهصحنهبردن آن هستند، با این ضربه بنیادین که زندگی آنان را بهشدت تحتتأثیر قرار داده و بیخانمان شدهاند، به پیشنهاد همکارشان در تئاتر تن میدهند که موقتا به آپارتمان خالی او که مستأجرش بهتازگی آنجا را تخلیه کرده نقلمکان کنند. دیالوگ کوتاه عماد با دوستش بابک (صاحبخانه) در تراس ساختمان با دورنمایی نازیبا از شهر که «باید این شهر را تخریب کرد و از نو ساخت» و پاسخ که «یکبار این کار شده که حالا به این شکل درآمده»، بهدنبال استقلال رعنا و عماد در ساختمان جدید و تلاش برای اینکه مستأجر قبلی، باقیمانده وسایلش را ببرد، تلاشی که تا پایان فیلم ناموفق میماند؛ یعنی قرار نیست آن ناهنجاری اخلاقی و اجتماعی که حالا ساکنان جدید آپارتمان از زبان همسایگان فهمیدهاند که جریان چیست، از این زندگی و جامعه رخت بربندد.
درست است که فرهادی برخلاف انتظار بیننده، در کل فیلم آن زن را به تصویر نمیکشد؛ دقیقا همان کاری که فرهادی سعی دارد در احترام به زنان در همه فیلمهایش به آن پایبند باشد. در «فروشنده» نیز، چه رعنا و چه همسر آن راننده پیر و خطاکار نمادی از زنان پایبند به اخلاق و حفظ کیان خانواده، آنهم در دو نسل متفاوت هستند. نکته ظریف آنجاست که به نظر میرسد زنی هم که قبلا در آپارتمان زندگی میکرده و با مردان متعدد رابطه داشته نیز جوان نبوده و حداقل میانسال است. با توجه به سن راننده وانت و هم صاحبخانه که هنرپیشه تئاتر است و اتفاقا با بررسی پیغامهای تلفنی به آن خانه ازسوی عماد، آشکار میشود، خود او هم یکی از مشتریان آن زن بوده و هر دو حتما جوان نیستند و متعلق به نسل پیشین هستند که کارهایشان را در پشت نقاب خانواده انجام میدهند. و عماد در صحنهای از نمایشنامه «مرگ فروشنده» که بابک (صاحبخانه) نقش مقابل او را بازی میکند، ناگهان در یک دیالوگ نامربوط و خودساخته و فیالبداهه به او لقب هرزه میدهد.
عماد معلم ادبیات دبیرستان است و از آنجا که خود هنرمند تئاتر است، تلاش میکند دانشآموزان را به جای عادت به محفوظات، به فکر و اندیشه وادارد؛ کاری که بیتردید نیاز نسل جوان است. نمایش فیلم «گاو» در کلاس، برای بچهها و درخواست اظهارنظر از آنها و حرفهای بچههای کلاس و پرسش طنزآمیز یکی از آنان که «آقا چطور میشه که یک آدم گاو بشه؟» که شاید در صحنههای بعدی فیلم پاسخ این پرسش طنزآمیز بهگونهای تراژیک داده میشود. در آغازین روزهای شروع زندگی در آپارتمان جدید، رعنا که قصد رفتن به حمام دارد، پس از شنیدن صدای زنگ در به تصور آنکه عماد پشت در است، بدون صحبت، هم درِ ساختمان را با فشاردادن دکمه آیفون غیرتصویری و هم در آپارتمان را باز میکند و به حمام میرود. عماد با ورود به خانه با صحنه دهشتناک خون در حمام خانه مواجه میشود. درحالیکه خانه خالی است و از رعنا خبری نیست.
صحنه بعد در بیمارستان است که رعنا را روی تخت اورژانس، با سر و صورت خونآلود میبینیم که با کمک همسایگان به آنجا منتقل شده است و شوک و حیرت ناباورانه عماد از این حادثه. در قسمتهای بعدی، بیننده فیلم بهتدریج در جریان جزئیات ماجرا قرار میگیرد که مردی وارد خانه شده و چون در باز بوده، به تصور آنکه آن زن قبلی هنوز در آن خانه است، به داخل حمام میرود و از پشت دست در موهای رعنا میکند و بقیه ماجرا... .
مراجعهنکردن به مراجع قانونی و تردید در این کار، بهویژه از جانب رعنا، آیا برای حفظ آبرو و حریم خصوصی است؛ آنچه برای زن در زندگی در جامعهای درحالگذار از سنت به مدرنیته، هنوز هم از اهمیت ویژهای برخوردار است. مسئلهای دیگر در میان است.
سرانجام یافتن کلید ماشین، موبایل، پول و... که از مردِ خاطی بهجامانده، سرنخهایی است برای یافتن او. با کمک پدر دانشآموز عماد که در نیروی انتظامی است، نشانی از صاحب وانتبار بهدست میآید. در تعقیب و مراقبت عماد، به جوانی برخورد میکنیم که به وسیله آن وانت، نان توزیع میکند. در اینجا بیننده فیلم تصور میکند مجرم پیدا شده و منتظر چگونگی انتقام عماد از او میماند درحالیکه باز هم به شیوه فرهادی باید شاهد صحنهای پیشبینیناپذیر باشیم که حدس آن تقریبا غیرممکن است. پس از رویارویی عماد با راننده جوان وانتبار و اصرار به یاری برای اسبابکشی و امتناع آن جوان، سرانجام در روز تعطیل درحالیکه عماد در آپارتمان آسیبدیده خود در انتظار ورود آن جوان است، پیرمردی وارد میشود که معلوم میشود به جای آن جوان که قرار است بهتازگی داماد او شود، آمده است. در گفتوگوهای عماد با او که بهتدریج به تندی میگراید معلوم میشود که آن جوان به همراه خانواده پیرمرد برای خرید مراسم ازدواج به بازار رفتهاند و وقتی که حرفهای مبهمی از عماد میشنود که بوی یک خطای اخلاقی و جنسی احتمالی از سوی آن جوان را میدهد، پیرمرد میگوید: صریحتر بگو
که هنوز خبری نشده و میتوانم ازدواج دخترم و آن جوان را به هم بزنم و این سخن را درحالی میگوید که دقایقی بعد در کمال ناباوری آشکار میشود فرد خاطی خود اوست.
وضعیتی که بهخوبی تناقضات و لاپوشانیها و ریاکاریهای درون جامعه را نشان میدهد. وقتی آن مرد ناگزیر چگونگی ورود به خانه رعنا را توصیف میکند، به دوچرخهای اشاره دارد که خود او خریده یعنی آن زن غایب صاحب فرزند بوده و شاید فرهادی میخواهد مشکلات زنان بیسرپرست، نیازمند و فاقد شغل مناسب را به بیننده یادآوری کند. به دنبال اصرار عماد برای تلفنکردن به خانواده و التماسهای آن مرد متأهل که خانوادهاش از هم میپاشد و قفلکردن در اتاق روی آن مرد ازسوی عماد و پس از آن مواجهشدن با مرد درحال اغما و اطلاع از خانواده او که باید قرصهایش را از داخل ماشین بياورد و زیر زبان او قرار دهد تا وضعیت او که بهشدت دچار مشکل قلبی است به وضعیت عادی بازگردد و به دنبال رسیدن خانواده و برخورد سراسر عشق و محبت همسر آن مرد و نگرانی داماد جوان و دختر، عماد مرد را به داخل اتاق میبرد و پس از بستن در ضمن تحویل پول و تمام وسایل بهجامانده از او در خانه رعنا و عماد، سیلی محکمی به گوش او مینوازد؛ یعنی حداکثر کاری که از یک مرد فرهنگی و روشنفکر در مقابل یک حادثه اسفبار میتوان انتظار داشت که در عین حفظ راز عمل آن مرد در مقابل خانوادهاش خشم
خود را به او نشان دهد.
در سکانس بعد ناگزیر برای بردن مرد به پایین آپارتمان، داماد جوان او را بر پشت خود سوار میکند. از نگاه من این صحنه، اوج فیلم فرهادی است یعنی به دوش کشیدن نسلی که جسم و جانش، بیمار است بهوسیله نسل جوان؛ یعنی فروریختن رؤیای ساختن یک جامعه معنوی و عاری از رذائل، آنچنانکه در «مرگ فروشنده» آرتور میلر رؤیای آمریکایی فرومیریزد. فیلم میتوانست با شنیدهشدن صدای آژیر آمبولانس از دور برای بردن بیمار به پایان برسد اما فرهادی آگاهانه، سکانس بعد را به نمایش میگذارد که عماد و رعنا هر دو درحال گریم برای رفتن به صحنه نمایش هستند، یعنی نسل جوان راه دیگری را برای زندگی در پیش گرفته و ادامه خواهد داد؛ همانگونه که بیف جوان در نمایشنامه «مرگ فروشنده» دنبال میکند. فروشنده اصغر فرهادی برای به تأمل واداشتن من و نسل من است!
ارسال نظر