یک مادر و پدر برای ١٢ پسر
کودکان تحتپوشش بهزیستی بعد از ١٨سالگی ترخیص میشوند
روزنامه شهروند: جفت کتانی و کفش کوچک و بزرگ در جاکفشی، ١٢جفت دمپایی چیدهشده کنار هم در ورودی حیاط، ١٢تخت در ٣ اتاق، به ترتیب سن، مثل قصههای پریان. وقتی کنار هم بایستند، ١٢پسر از ٦ تا ٢١ ساله، پذیرایی خانه یک طبقه را پر میکنند. در خانه شهلا حاجیلو و عباس بهرامی (عزیز و آقاجان)، مهمانی است.
پسرها میروند و میآیند و خاله و عمه و ٢ مربی هم به کار خودشان مشغولند. حیاط در آفتاب تابستان رخوتآلود به سروصدای ١٢ پسر خانه گوش میدهد. چند نفرشان، راکتهای تنیس را برمیدارند، از خانه بیرون میآیند و در گوشه سایهای به نوبت بازی میکنند. آقاجان توی حیاط ایستاده به ١٢پسرش نگاه میکند که هیچکدام شبیه هم نیستند. ١٦-١٥سال میگذرد از روزی که حاجیلو در پرورشگاهی با ٣٦ پسربچه را در رباطکریم باز کرد و دیگر نتوانست چشم بر آنها ببندد.
همان شب در مهمانی فامیلی از بچههای پرورشگاه و شرایطشان گفت و همه فامیل با هم این خیریه را راه انداختند. نخستین پرورشگاه شبهخانواده. بهار امسال، مدیرکل دفتر امور کودکان و نوجوانان بهزیستی کشور آمار کودکان تحتپوشش این سازمان در سراسر کشور را بیش از ٢٤هزار نفر اعلام کرد، از این تعداد ٩٨٠٠ کودک در ٦٠٠ مرکز شبانهروزی هستند و بقیه در مراکز جایگزین نگهداری میشوند.
هرسال حدود ٨٠٠ تا ٩٠٠نفر بعد از ١٨سالگی از مراکز بهزیستی ترخیص میشوند. سازمان بهزیستی در این سالها ٣میلیون تومان به جوانان ترخیصشده میداد تا زندگی مستقلی شروع کنند. هرچند این رقم به ٧ و ١٤میلیون تومان هم رسید و قرار است تا ٢٠میلیون تومان هم برسد اما هنوز این جوانان نمیتوانند با چنین مبالغی زندگی مستقلی داشته باشند و اغلب آنها باز هم در گروههای چند نفری زندگی میکنند.
اما هزینه شروع یک زندگی مستقل فقط یکی از مسائل آنهاست، مسأله مهمتر تجربه زندگی در یک خانواده است. آنها که تا ١٨سالگی در مراکز بهزیستی زندگی کردهاند با زندگی معمولی در یک خانواده بیگانهاند. خانوادههایی که به دنبال گرفتن حضانت بچههای بهزیستی هستند، معمولا کودکان سنین پایین را انتخاب میکنند و دیگران برای همیشه از تجربه بودن در خانواده محروم میمانند. آنها خیلی از مهارتهای زندگی مثل مدیریت مالی، توانایی برقراری ارتباطات اجتماعی و گرداندن زندگی روزمرهشان را که فرد در خانواده میآموزد، در زندگی پرورشگاهی یاد نگرفتهاند. همان کاری که عزیز و آقاجان سعی میکنند در این خانه به پسرها یاد بدهند.
مادر دبستانیها، خواهر دبیرستانیها
عزیز و آقاجان خودشان ٣ دختر دارند که حالا ٢ نفر از آنها ایران نیستند اما دختر آخر، خواهر همه این پسرهاست. کمکم خانه را عوض کردند و خیریه ثبت شد. حالا پسرهایشان ٣٠ نفرند. ١٢نفر در این خانه زندگی میکنند و بقیه ترخیص شدهاند. بچهها را بهزیستی معرفی میکند. آخرین پسری که یکماه و نیم پیش به این خانه آمده، ١٣ساله است. پیراهن آبی آسمانی پوشیده و لیوانهای شربت مهمانها را میگذارد توی سینی و تعارف میکند.
آقاجان میآید، پسرها میدوند برایش شربت و چای بیاورند.
کوچکترینها ٦، ٧ و ٨سالهاند که گوشهای نشستهاند، کارتون میبینند و آن وسطها یکیشان شیطنت میکند، سربهسر دیگری میگذارد، همدیگر را دور از چشم بقیه کتک میزنند و صدایشان بلند میشود: عزیزجون ببین چی کار میکنه، عزیز جون ببین کوروش منرو میزنه، عزیز جون... کوروش پسر یکی از مربیهاست، ٦-٥ ساله است و حالا دارد با پسرها کشتی میگیرد. پدر جدایشان میکند.
رضا احمدی، فوقلیسانس روانشناسی تربیتی دارد و ٧سال است که در این خانه مربی بچههاست. همسرش شهناز ابراهیمی هم کارهای اجرایی و مدیریتی را انجام میدهد. وقتی وارد این خانه شدند هنوز ازدواج نکرده بودند. پسرشان همینجا بزرگ شده، حتی محل زندگیشان را عوض کردند و آوردند نزدیک بچهها. غیر از آنها دو مربی دیگر هم به صورت شیفتی با بچهها زندگی میکنند. ابراهیمی میگوید: «هر روز ساعت ٩ صبح میآیم. دو تا بوق میزنم و معمولا سعید و رضا در را باز میکنند. قبل از آمدن من بچهها و مربیها صبحانهشان را خوردهاند، تا میرسم شروع میکنند که پول بده بستنی بخرم، کارت بخرم، سیدی بخرم. دور خودم را که نگاه میکنم میبینم همگی در اتاقم جمع شدهاند.»
معلمی هم هر روز میآید و به بچهها در درسها کمک میکند. ابراهیمی وقتی بیرون از خانه کار اداری دارد معمولا چند تا از بچهها را سوار ماشین میکند و با خودش میبرد: «برای هواخوری. بعضیوقتها که کار کمتر است با هم منچ و شطرنج بازی میکنیم. فیلم و کارتون میبینیم. غروب که میشود، بچهها میگویند خانم ما بیایم خونه شما؟ یک وقتهایی بچهها را شام میبریم پیش خودمان. زمانی که شیفت همسرم باشد تا ١٢شب همینجا هستیم.» کارهای ثبتنام و رفتوآمد به مدرسه بچههای دبستانی با او است. پسرهای دبستانی او را مادر خودشان معرفی میکنند و بزرگترها همه جا میگویند ابراهیمی خواهرشان است.
پسری که خودش را به بهزیستی معرفی کرد
این خانه تابلویی ندارد. غیر از همسایههای کناری، کسی نمیداند این خانه، یک موسسه خیریه نگهداری از کودکان است. پسرها خودشان به تنهایی مدرسه و خرید میروند. به عزیز گفته بودند کمی خانه را تغییر بدهد، از حیاط کم و خانه را بزرگتر کند اما میگوید حیاط برای بچهها مهم است. حیاط که باشد بچهها دیگر برای بازی به کوچه نمیروند. در حیاط تور والیبال زیر آفتاب جا خوش کرده و کسی سراغش نمیرود. اما پسرها میز تنیس را دوره کردهاند، نوبتی بازی میکنند. آقاجان ایستاده کنار میز نگاهشان میکند. نظامی بازنشسته است. بیشتر پسرها ٨-٧ ساله بودند که وارد این خانواده شدند و غیر از دو سه نفر، همگی از خانوادههای بدسرپرست هستند.
عزیز میپرسد: پس رضا کجاست؟
با خاله فرشته تو اتاق حرف میزنند.
عزیز با رضا قهر است. رضا دانشگاه را ول کرده و حالا که دفترچه سربازی را پر کرده پشیمان شده، میگوید نمیروم. حالا خواهر عزیز، فرشته واسطه شده که با رضا حرف بزند: «برنامهاش را مشخص نکرده. قرار بود دانشگاه برود اما واحدهایش را پاس نکرده. گفتیم پس برو سربازی، اول قبول کرد بعد گفت میترسم بروم کارم را از دست بدهم.» آقاجان برایش در دفتر یکی از آشنایان کار پیدا کرده. رضا از ٨ سالگی با برادرش به این خانه آمد. پدرشان معتاد بود: «معتاد کارتنخواب. خاطرهای از پدرشان ندارند. مادرش دو پسر را آورد و گفت دارم ازدواج میکنم و خانواده شوهرم نمیدانند من بچه دارم. ٦ ماه اول کار بچهها فقط گریه بود.» رضا چندسال قبل دوباره تنها شد، وقتی یک خانواده برادرش را به فرزندی قبول کردند: «سه تا از بچههایمان در خانواده زندگی میکنند. برای ما سخت است ولی فکر میکنیم برای بچهها بهتر باشد. یک دبیر ریاضی داشتیم که بچهای نداشت. یک روز آمد و گفت یکی از پسرها را میخواهد به خانه ببرد. پسرمان میخواست داروسازی بخواند و آن خانم گفت اینطوری بیشتر در درسها کمکش میکنم.
بهزیستی اول قبول نمیکرد، گفت ٦ ماه به صورت موقت ببرند. اما حالا زندگی خوبی دارد. بعد از مدتی، همان خانم برادر رضا را هم انتخاب کرد که با خودش ببرد. ما گفتیم پس رضا را هم ببر اما گفتند از عهدهاش برنمیآییم. خود رضا هم قبول کرد که برادرش برود. حالا در مهمانیها، شب عید و چهارشنبهسوری میآیند و سر میزنند.» رضا و خاله فرشته میآیند. حاجیلو حتی تا مجلس هم رفته که بتواند برای سربازی بچهها کاری کند: «گفتم اینجا هم به نوعی سربازخانه است و بچهای با این شرایط حالا بخواهد دوسال هم در سربازی بگذرانند، دیگر کی وارد بازار کار شود اما زیر بار نمیروند.»
پسری روی مبل نشسته و با موبایل بازی میکند. از بقیه بزرگتر است. دانشجو است و قرار بهزودی ترخیص شود. عزیز میگوید: «٦ ساله بود که آمد پیش ما. پدرش قاچاقچی بود، اعدام شد. مادرش ازدواج مجدد کرده و او و برادرش را رهاکرده بود. برادرش ترخیص شده، کمکش کردیم ماشین بخرد و حالا در آژانس کار میکند و خانه اجاره کرده. الان که شوهر مادرشان فوت کرده، دوباره با پسرهایش ارتباط دارد و به آنها سر میزند.» عزیز با یکی دیگر از پسرها هم حرف نمیزند.
میگوید تجدید آورده، هرچه گفتیم سر کار نرو بنشین درسهایت را بخوان گوش نکرد. پسرهای این خانه تابستانها میروند سرکار تا حرفهای یاد بگیرند. علی قد بلندی دارد و تازه پشت لبش سیاه شده است. عمه شهناز که به آشپز کمک میکند، فامیل عزیز است، میگوید «عمه ببین چه کار کردی، رفتی توی چمنها، مگه آقاجون نگفت توی باغچه نرید.» علی «خود معرف» است یعنی یک روز خودش را به بهزیستی معرفی کرده است. پدرش معتاد بود و مادرش هم دوباره ازدواج کرد.
با ناپدریاش نمیساخت. عزیز میگوید اول که بهزیستی این بچه را داد، قبول نمیکردیم، چون سنش زیاد بود. ولی گفتند این بچه در خیابان بزرگ نشده، بچه خانواده است. آقاجان میگوید: «سازمان بهزیستی شاید به ما بچه ١٥-١٤ ساله هم بدهد اما ما سعی میکنیم بچههای کوچکتر را بگیریم که از اول روی درس و تربیتشان کار کنیم. سازمان بهزیستی میخواهد قرنطینهاش خالی شود. اما برای ما فرق دارد. اینها پسرهای من هستند و فامیل بقیه. بیشتر از بقیه رویشان تعصب دارم. پس معاشرت بچه ١٥سالهای که در خیابان بزرگ شده با بچههای ٨-٧ساله درست نیست.»
با این حال بچههای دیگری هم هستند که از ١٦-١٥ سالگی آمده باشند. یکیشان امیر است که دایم با بقیه شوخی میکند و توی آشپزخانه با عمه میگوید و میخندد. وقت نهار، همه جمع میشوند دور میز، بچههای کوچکتر دعوا میکنند که کنار آقاجان بنشینند و بزرگترها کمک میکنند وسایل را بچینند. برای چند تایشان روی زمین سفره میگذارند. میگویند این یک روز معمولی است و دوشنبهشبها که خواهرها و برادرهای عزیز و آقاجان و پسرعموها و دخترعموها و بقیه فامیل جمع میشوند دیگر این میز و سفرهای کوچک جوابگو نیست. غیر از ١٢پسری که حالا در این خانه زندگی میکنند، بچههای ترخیصشده هم میآیند و همه سر یک سفره مینشینند.
بچهها بعد از ١٨ سالگی رها میشوند
یکی از پسرها از راه میرسد. یاسین ١٦ساله، تا حالا سرکار بوده، تعمیرکار آبگرمکن و پکیج است. میگویند او نقاش خانه ما است. امیر به شوخی به او میگوید «داد باس!» که یعنی همان باب راس نقاش معروفی که در تلویزیون تابلوی رنگ روغن میکشید. بودند بچههایی که در این سالها خانه را گذاشته و رفتهاند. اما همهشان به جز یک نفر دوباره برگشتند. حاجیلو میگوید اینها تجربههای تلخ ما است: «بچهای که برایش زحمت کشیدیم، وسط راه ول کرد و رفت. خانوادههایشان باعث شدند که بچهها بروند. بهروز دیگر هیچ وقت برنگشت و حالا معتاد شده. ٧-٦ سالی میشود که رفته.
وقتی ١٠ سالش بود آمد به خانهمان. در نوجوانی، چند بار رفت پیش خانوادهاش اما برش گرداندیم. مادرش معتاد بود و به او مواد میداد که جابهجا کند. هنوز به فکر او هستم اما نتوانستیم نگهاش داریم.» بهرامی میگوید کاش بعضی خانوادهها اصلا بچههایشان را بگذارند کنار خیابان: «اکثر بچههایی که رفتند، خودمان ترخیص و کمک کردیم خارج از اینجا زندگی کنند. یکیشان هم یاسین بود که رفت پیش خانوادهاش ولی سر دوهفته پشیمان شد و زنگ زد گفت میخواهم برگردم.» همسرش میگوید: «اول گفتم من هم اگر قبول کنم آقاجان نمیگذارد. بعد هم اداره نمیگذارد و تو را میفرستند یک مرکز دیگر. گفت من هیچجا نمیروم فقط خانه خودمان.» میگویند آقاجان محمدعلی کشاورز سریال پدرسالار است. خودش میگوید وقتی عصبانی میشوم و اخم میکنم، بچهها از قیافهام درمیروند. نهار تمام شده است. پسرها ظرفهایشان را برمیدارند و به آشپزخانه میبرند. امیر میایستد، پیشبند میبندد و با عمه ظرفها را میشوید. او هم جزو بچههایی است که باید ترخیص شوند. دیپلمش را که گرفت رفت سرکار، حالا خیاط چرمدوز است و آقاجان کمکش کرده خانه بخرد.
بچههایی که به ١٨سالگی میرسند دیگر در بهزیستی جایی ندارند: «بهزیستی کاری ندارد که بعد از ١٨سالگی کجا بروند اما ما میدانیم که اگر به این شکل از خانه بروند ٦ماه هم دوام نمیآورند. از دوسال پیش زمین کوچکی را خریدیم و داریم ساختمانی برای بچهها میسازیم که بعد از ترخیص آنجا زندگی کنند. بچههایی که دانشجو و سرباز هستند بالاخره به جایی بهعنوان خوابگاه نیاز دارند. بچههای ما تا ١٨-١٧ سالگی ایزوله هستند و باید فرصتی باشد که یاد بگیرند روی پای خودشان بایستند. گفتیم آنجا که بروید خرجتان با خودتان است، البته همیشه میتوانید به این خانه مهمانی بیایید.» ساختمان نیمهکاره یک کوچه با این خانه فاصله دارد و سه طبقه دو واحدی است. تا مهرماه قرار است تکمیل شود.
حاجیلو و بهرامی دو تا از پسرها را همان چند سال قبل که هنوز خیریه ثبت نشده بود به فرزندی قبول کردند و پس از ترخیص به خانه خودشان بردند. دو برادر دوقلو که آن موقع دبیرستانی بودند و حالا یکیشان دانشجو است و هر دو در کرج در مغازههایی جدا کار میکنند. برای هر دو خانه خریدهاند و بهرامی میگوید از بهترین تعمیرکارهای لوازم الکترونیکی و مخابراتی استان البرزند. یکی از دوقلوها چند وقت قبل با دختری که عزیز پیشنهاد کرد نامزد کرده. وقتی دخترهای عزیز و آقاجان برای تحصیل از ایران رفتند، پسرها نگذاشتند این زن و مرد احساس تنهایی کنند.
میخواستند برای دو برادر دیگر هم از طریق مسکن مهر خانه بخرند. قرار بود آن دو، خواهرهایشان را هم از بهزیستی بیاورند و با هم زندگی کنند اما کسی که قرار بود خانه را بسازد کلاهبردار از کار درآمد: «خانه را که ندادند هیچ، پولمان را هم با بدبختی گرفتیم. تا پیش فرماندار هم رفتیم. نزدیک سهسال پول این بچهها ماند. از مجاری قانونی تقریبا غیرممکن بود، از طریق فراقانونی پول را پس گرفتیم.»
١٢ قطعه عکس برای کیف پولها
یاسین قبل از اینکه دوباره سرکار برگردد نقاشیهایش را نشان میدهد. مردی سوار بر ویلچر که راهش را به سختی از پلهها هموار میکند و بالا میرود. این نقاشی را به دیوار چسبانده و نقاشی دیگری که تصویر مرتضی پاشایی است. بعدازظهر، پسرهای کوچکتر در اتاق نشستهاند و از روی برنامهای که به کمدهایشان زدهاند به نوبت پلیاستیشن بازی میکنند. از کوچک به بزرگ. هر اتاق دو تخت دو طبقه دارد و کمدها یک سوی دیوار را گرفتهاند. کتابخانهها تا سقف بالا رفتهاند.
پلیاستیشن را وقتی که یکی از بچهها میخواست برای خودش تبلت بخرد، برای بچهها خریدند: «ما اینجا تعاونی داریم و بچهها نصف پول تو جیبیشان را هفتگی میدهند و قرعهکشی میکنیم. اسم حامد که درآمد میخواست تبلت بخرد اما ما به جای آن برای همه پلیاستیشن خریدیم.» حامد ٩ ساله است. او هم تا قبل از اینکه به این خانه بیاید مدرسه نرفته بود. پدر و مادرش معتاد بودند و پیش داییاش بزرگ شده بود.
امین بزرگترین بچه دبستانی است. کتابی دستش گرفته و به هیاهوی بقیه توجه نمیکند: «بیهمنفس» بعد یکییکی کتابهایش را میآورد و نشان میدهد. نیکولا کوچولو، نبرد اسطورهها، تام سایر، هاکلبری فین، کتابهای ژول ورن. روی تخت پر میشود و پسرهای دیگر که سیستمشان وسط بازی جیتیای (GTA) هنگ کرده، کمکم چشم از صفحه خالی برمیدارند و هر کدام میروند کتاب میآورند و جلوی رویشان میگیرند. امین «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» از سلینجر را هم بین کتابهایش دارد. هنوز نخوانده است. از همه آرامتر است. از ٨ سالگی یعنی ٣ سال قبل به این خانه آمده. پدرش اعتیاد داشت و مادرش حالا صیغه مردی شده و نمیتواند بچه را نگه دارد.
پسربچههای کوچکتر دوباره دعوایشان میشود، وحید پارسال ٨ساله بود که آمد و اصلا مدرسه نرفته بود. نیمههای سال بود و مدرسهها قبولش نمیکردند. میگویند وقتی پیدایش کردند اوضاع بدی داشت، با پدر معتادش کارتنخواب و پیش سگها خوابیده بود. وقتی آمد نمیتوانست حرف بزند، نمیتوانست اسم آدمها را صدا کند. حالا کمی با امین کتککاری میکند و بعد یک لحظه میایستد، نگاه میکند و امین را بغل میکند، سرش را میگذارد روی شانه امین گریه میکند. جواب کسی را نمیدهد، تا عزیز میآید و دست میکشد به موهایش.
ابراهیمی میگوید بچهها هرچه عکس از آقای بهرامی و خانم حاجیلو بوده گرفته و بردهاند: «١٢ تا عکس بود، هر کدامشان یکی برداشتند و گذاشتند توی کیفشان که عکس پدر و مادرشان را به بقیه نشان بدهند.» قرار است هفته دیگر بروند سفر، ویلای یکی از فامیل. گفته نخستین مهمانهای ویلا باید این پسرها باشند.
آقاجان میگوید من نمیآیم، باید کارهای ساختمان را انجام دهد: «بهتره آقاجون بداخلاقه نباشه، بچهها معذب میشن.» میخندد. عصر در حیاط، روغن موتور یکی از پسرها را چک میکند و میگوید: «سیاه شده.
زود عوضش کن.» وقت گفتن اینها یا وقتی از دور به پسرهای کوچکتر میگوید راکت تنیس را چطور دستشان بگیرند، نمیخندد. جدی است و از دور تماشایشان میکند. بچهها را سفر میبرند، شهرهای زیادی را با هم دیدهاند: «آنها هم مثل بچههای یک خانواده متوسط دوست دارند مملکتشان را ببینند.» عزیز وقتی به اصرار دخترها به دیدنشان میرود، زود برمیگردد. دلش پیش بچههای این خانه است.
پسرها میروند و میآیند و خاله و عمه و ٢ مربی هم به کار خودشان مشغولند. حیاط در آفتاب تابستان رخوتآلود به سروصدای ١٢ پسر خانه گوش میدهد. چند نفرشان، راکتهای تنیس را برمیدارند، از خانه بیرون میآیند و در گوشه سایهای به نوبت بازی میکنند. آقاجان توی حیاط ایستاده به ١٢پسرش نگاه میکند که هیچکدام شبیه هم نیستند. ١٦-١٥سال میگذرد از روزی که حاجیلو در پرورشگاهی با ٣٦ پسربچه را در رباطکریم باز کرد و دیگر نتوانست چشم بر آنها ببندد.
همان شب در مهمانی فامیلی از بچههای پرورشگاه و شرایطشان گفت و همه فامیل با هم این خیریه را راه انداختند. نخستین پرورشگاه شبهخانواده. بهار امسال، مدیرکل دفتر امور کودکان و نوجوانان بهزیستی کشور آمار کودکان تحتپوشش این سازمان در سراسر کشور را بیش از ٢٤هزار نفر اعلام کرد، از این تعداد ٩٨٠٠ کودک در ٦٠٠ مرکز شبانهروزی هستند و بقیه در مراکز جایگزین نگهداری میشوند.
هرسال حدود ٨٠٠ تا ٩٠٠نفر بعد از ١٨سالگی از مراکز بهزیستی ترخیص میشوند. سازمان بهزیستی در این سالها ٣میلیون تومان به جوانان ترخیصشده میداد تا زندگی مستقلی شروع کنند. هرچند این رقم به ٧ و ١٤میلیون تومان هم رسید و قرار است تا ٢٠میلیون تومان هم برسد اما هنوز این جوانان نمیتوانند با چنین مبالغی زندگی مستقلی داشته باشند و اغلب آنها باز هم در گروههای چند نفری زندگی میکنند.
اما هزینه شروع یک زندگی مستقل فقط یکی از مسائل آنهاست، مسأله مهمتر تجربه زندگی در یک خانواده است. آنها که تا ١٨سالگی در مراکز بهزیستی زندگی کردهاند با زندگی معمولی در یک خانواده بیگانهاند. خانوادههایی که به دنبال گرفتن حضانت بچههای بهزیستی هستند، معمولا کودکان سنین پایین را انتخاب میکنند و دیگران برای همیشه از تجربه بودن در خانواده محروم میمانند. آنها خیلی از مهارتهای زندگی مثل مدیریت مالی، توانایی برقراری ارتباطات اجتماعی و گرداندن زندگی روزمرهشان را که فرد در خانواده میآموزد، در زندگی پرورشگاهی یاد نگرفتهاند. همان کاری که عزیز و آقاجان سعی میکنند در این خانه به پسرها یاد بدهند.
مادر دبستانیها، خواهر دبیرستانیها
عزیز و آقاجان خودشان ٣ دختر دارند که حالا ٢ نفر از آنها ایران نیستند اما دختر آخر، خواهر همه این پسرهاست. کمکم خانه را عوض کردند و خیریه ثبت شد. حالا پسرهایشان ٣٠ نفرند. ١٢نفر در این خانه زندگی میکنند و بقیه ترخیص شدهاند. بچهها را بهزیستی معرفی میکند. آخرین پسری که یکماه و نیم پیش به این خانه آمده، ١٣ساله است. پیراهن آبی آسمانی پوشیده و لیوانهای شربت مهمانها را میگذارد توی سینی و تعارف میکند.
آقاجان میآید، پسرها میدوند برایش شربت و چای بیاورند.
کوچکترینها ٦، ٧ و ٨سالهاند که گوشهای نشستهاند، کارتون میبینند و آن وسطها یکیشان شیطنت میکند، سربهسر دیگری میگذارد، همدیگر را دور از چشم بقیه کتک میزنند و صدایشان بلند میشود: عزیزجون ببین چی کار میکنه، عزیز جون ببین کوروش منرو میزنه، عزیز جون... کوروش پسر یکی از مربیهاست، ٦-٥ ساله است و حالا دارد با پسرها کشتی میگیرد. پدر جدایشان میکند.
رضا احمدی، فوقلیسانس روانشناسی تربیتی دارد و ٧سال است که در این خانه مربی بچههاست. همسرش شهناز ابراهیمی هم کارهای اجرایی و مدیریتی را انجام میدهد. وقتی وارد این خانه شدند هنوز ازدواج نکرده بودند. پسرشان همینجا بزرگ شده، حتی محل زندگیشان را عوض کردند و آوردند نزدیک بچهها. غیر از آنها دو مربی دیگر هم به صورت شیفتی با بچهها زندگی میکنند. ابراهیمی میگوید: «هر روز ساعت ٩ صبح میآیم. دو تا بوق میزنم و معمولا سعید و رضا در را باز میکنند. قبل از آمدن من بچهها و مربیها صبحانهشان را خوردهاند، تا میرسم شروع میکنند که پول بده بستنی بخرم، کارت بخرم، سیدی بخرم. دور خودم را که نگاه میکنم میبینم همگی در اتاقم جمع شدهاند.»
معلمی هم هر روز میآید و به بچهها در درسها کمک میکند. ابراهیمی وقتی بیرون از خانه کار اداری دارد معمولا چند تا از بچهها را سوار ماشین میکند و با خودش میبرد: «برای هواخوری. بعضیوقتها که کار کمتر است با هم منچ و شطرنج بازی میکنیم. فیلم و کارتون میبینیم. غروب که میشود، بچهها میگویند خانم ما بیایم خونه شما؟ یک وقتهایی بچهها را شام میبریم پیش خودمان. زمانی که شیفت همسرم باشد تا ١٢شب همینجا هستیم.» کارهای ثبتنام و رفتوآمد به مدرسه بچههای دبستانی با او است. پسرهای دبستانی او را مادر خودشان معرفی میکنند و بزرگترها همه جا میگویند ابراهیمی خواهرشان است.
پسری که خودش را به بهزیستی معرفی کرد
این خانه تابلویی ندارد. غیر از همسایههای کناری، کسی نمیداند این خانه، یک موسسه خیریه نگهداری از کودکان است. پسرها خودشان به تنهایی مدرسه و خرید میروند. به عزیز گفته بودند کمی خانه را تغییر بدهد، از حیاط کم و خانه را بزرگتر کند اما میگوید حیاط برای بچهها مهم است. حیاط که باشد بچهها دیگر برای بازی به کوچه نمیروند. در حیاط تور والیبال زیر آفتاب جا خوش کرده و کسی سراغش نمیرود. اما پسرها میز تنیس را دوره کردهاند، نوبتی بازی میکنند. آقاجان ایستاده کنار میز نگاهشان میکند. نظامی بازنشسته است. بیشتر پسرها ٨-٧ ساله بودند که وارد این خانواده شدند و غیر از دو سه نفر، همگی از خانوادههای بدسرپرست هستند.
عزیز میپرسد: پس رضا کجاست؟
با خاله فرشته تو اتاق حرف میزنند.
عزیز با رضا قهر است. رضا دانشگاه را ول کرده و حالا که دفترچه سربازی را پر کرده پشیمان شده، میگوید نمیروم. حالا خواهر عزیز، فرشته واسطه شده که با رضا حرف بزند: «برنامهاش را مشخص نکرده. قرار بود دانشگاه برود اما واحدهایش را پاس نکرده. گفتیم پس برو سربازی، اول قبول کرد بعد گفت میترسم بروم کارم را از دست بدهم.» آقاجان برایش در دفتر یکی از آشنایان کار پیدا کرده. رضا از ٨ سالگی با برادرش به این خانه آمد. پدرشان معتاد بود: «معتاد کارتنخواب. خاطرهای از پدرشان ندارند. مادرش دو پسر را آورد و گفت دارم ازدواج میکنم و خانواده شوهرم نمیدانند من بچه دارم. ٦ ماه اول کار بچهها فقط گریه بود.» رضا چندسال قبل دوباره تنها شد، وقتی یک خانواده برادرش را به فرزندی قبول کردند: «سه تا از بچههایمان در خانواده زندگی میکنند. برای ما سخت است ولی فکر میکنیم برای بچهها بهتر باشد. یک دبیر ریاضی داشتیم که بچهای نداشت. یک روز آمد و گفت یکی از پسرها را میخواهد به خانه ببرد. پسرمان میخواست داروسازی بخواند و آن خانم گفت اینطوری بیشتر در درسها کمکش میکنم.
بهزیستی اول قبول نمیکرد، گفت ٦ ماه به صورت موقت ببرند. اما حالا زندگی خوبی دارد. بعد از مدتی، همان خانم برادر رضا را هم انتخاب کرد که با خودش ببرد. ما گفتیم پس رضا را هم ببر اما گفتند از عهدهاش برنمیآییم. خود رضا هم قبول کرد که برادرش برود. حالا در مهمانیها، شب عید و چهارشنبهسوری میآیند و سر میزنند.» رضا و خاله فرشته میآیند. حاجیلو حتی تا مجلس هم رفته که بتواند برای سربازی بچهها کاری کند: «گفتم اینجا هم به نوعی سربازخانه است و بچهای با این شرایط حالا بخواهد دوسال هم در سربازی بگذرانند، دیگر کی وارد بازار کار شود اما زیر بار نمیروند.»
پسری روی مبل نشسته و با موبایل بازی میکند. از بقیه بزرگتر است. دانشجو است و قرار بهزودی ترخیص شود. عزیز میگوید: «٦ ساله بود که آمد پیش ما. پدرش قاچاقچی بود، اعدام شد. مادرش ازدواج مجدد کرده و او و برادرش را رهاکرده بود. برادرش ترخیص شده، کمکش کردیم ماشین بخرد و حالا در آژانس کار میکند و خانه اجاره کرده. الان که شوهر مادرشان فوت کرده، دوباره با پسرهایش ارتباط دارد و به آنها سر میزند.» عزیز با یکی دیگر از پسرها هم حرف نمیزند.
میگوید تجدید آورده، هرچه گفتیم سر کار نرو بنشین درسهایت را بخوان گوش نکرد. پسرهای این خانه تابستانها میروند سرکار تا حرفهای یاد بگیرند. علی قد بلندی دارد و تازه پشت لبش سیاه شده است. عمه شهناز که به آشپز کمک میکند، فامیل عزیز است، میگوید «عمه ببین چه کار کردی، رفتی توی چمنها، مگه آقاجون نگفت توی باغچه نرید.» علی «خود معرف» است یعنی یک روز خودش را به بهزیستی معرفی کرده است. پدرش معتاد بود و مادرش هم دوباره ازدواج کرد.
با ناپدریاش نمیساخت. عزیز میگوید اول که بهزیستی این بچه را داد، قبول نمیکردیم، چون سنش زیاد بود. ولی گفتند این بچه در خیابان بزرگ نشده، بچه خانواده است. آقاجان میگوید: «سازمان بهزیستی شاید به ما بچه ١٥-١٤ ساله هم بدهد اما ما سعی میکنیم بچههای کوچکتر را بگیریم که از اول روی درس و تربیتشان کار کنیم. سازمان بهزیستی میخواهد قرنطینهاش خالی شود. اما برای ما فرق دارد. اینها پسرهای من هستند و فامیل بقیه. بیشتر از بقیه رویشان تعصب دارم. پس معاشرت بچه ١٥سالهای که در خیابان بزرگ شده با بچههای ٨-٧ساله درست نیست.»
با این حال بچههای دیگری هم هستند که از ١٦-١٥ سالگی آمده باشند. یکیشان امیر است که دایم با بقیه شوخی میکند و توی آشپزخانه با عمه میگوید و میخندد. وقت نهار، همه جمع میشوند دور میز، بچههای کوچکتر دعوا میکنند که کنار آقاجان بنشینند و بزرگترها کمک میکنند وسایل را بچینند. برای چند تایشان روی زمین سفره میگذارند. میگویند این یک روز معمولی است و دوشنبهشبها که خواهرها و برادرهای عزیز و آقاجان و پسرعموها و دخترعموها و بقیه فامیل جمع میشوند دیگر این میز و سفرهای کوچک جوابگو نیست. غیر از ١٢پسری که حالا در این خانه زندگی میکنند، بچههای ترخیصشده هم میآیند و همه سر یک سفره مینشینند.
بچهها بعد از ١٨ سالگی رها میشوند
یکی از پسرها از راه میرسد. یاسین ١٦ساله، تا حالا سرکار بوده، تعمیرکار آبگرمکن و پکیج است. میگویند او نقاش خانه ما است. امیر به شوخی به او میگوید «داد باس!» که یعنی همان باب راس نقاش معروفی که در تلویزیون تابلوی رنگ روغن میکشید. بودند بچههایی که در این سالها خانه را گذاشته و رفتهاند. اما همهشان به جز یک نفر دوباره برگشتند. حاجیلو میگوید اینها تجربههای تلخ ما است: «بچهای که برایش زحمت کشیدیم، وسط راه ول کرد و رفت. خانوادههایشان باعث شدند که بچهها بروند. بهروز دیگر هیچ وقت برنگشت و حالا معتاد شده. ٧-٦ سالی میشود که رفته.
وقتی ١٠ سالش بود آمد به خانهمان. در نوجوانی، چند بار رفت پیش خانوادهاش اما برش گرداندیم. مادرش معتاد بود و به او مواد میداد که جابهجا کند. هنوز به فکر او هستم اما نتوانستیم نگهاش داریم.» بهرامی میگوید کاش بعضی خانوادهها اصلا بچههایشان را بگذارند کنار خیابان: «اکثر بچههایی که رفتند، خودمان ترخیص و کمک کردیم خارج از اینجا زندگی کنند. یکیشان هم یاسین بود که رفت پیش خانوادهاش ولی سر دوهفته پشیمان شد و زنگ زد گفت میخواهم برگردم.» همسرش میگوید: «اول گفتم من هم اگر قبول کنم آقاجان نمیگذارد. بعد هم اداره نمیگذارد و تو را میفرستند یک مرکز دیگر. گفت من هیچجا نمیروم فقط خانه خودمان.» میگویند آقاجان محمدعلی کشاورز سریال پدرسالار است. خودش میگوید وقتی عصبانی میشوم و اخم میکنم، بچهها از قیافهام درمیروند. نهار تمام شده است. پسرها ظرفهایشان را برمیدارند و به آشپزخانه میبرند. امیر میایستد، پیشبند میبندد و با عمه ظرفها را میشوید. او هم جزو بچههایی است که باید ترخیص شوند. دیپلمش را که گرفت رفت سرکار، حالا خیاط چرمدوز است و آقاجان کمکش کرده خانه بخرد.
بچههایی که به ١٨سالگی میرسند دیگر در بهزیستی جایی ندارند: «بهزیستی کاری ندارد که بعد از ١٨سالگی کجا بروند اما ما میدانیم که اگر به این شکل از خانه بروند ٦ماه هم دوام نمیآورند. از دوسال پیش زمین کوچکی را خریدیم و داریم ساختمانی برای بچهها میسازیم که بعد از ترخیص آنجا زندگی کنند. بچههایی که دانشجو و سرباز هستند بالاخره به جایی بهعنوان خوابگاه نیاز دارند. بچههای ما تا ١٨-١٧ سالگی ایزوله هستند و باید فرصتی باشد که یاد بگیرند روی پای خودشان بایستند. گفتیم آنجا که بروید خرجتان با خودتان است، البته همیشه میتوانید به این خانه مهمانی بیایید.» ساختمان نیمهکاره یک کوچه با این خانه فاصله دارد و سه طبقه دو واحدی است. تا مهرماه قرار است تکمیل شود.
حاجیلو و بهرامی دو تا از پسرها را همان چند سال قبل که هنوز خیریه ثبت نشده بود به فرزندی قبول کردند و پس از ترخیص به خانه خودشان بردند. دو برادر دوقلو که آن موقع دبیرستانی بودند و حالا یکیشان دانشجو است و هر دو در کرج در مغازههایی جدا کار میکنند. برای هر دو خانه خریدهاند و بهرامی میگوید از بهترین تعمیرکارهای لوازم الکترونیکی و مخابراتی استان البرزند. یکی از دوقلوها چند وقت قبل با دختری که عزیز پیشنهاد کرد نامزد کرده. وقتی دخترهای عزیز و آقاجان برای تحصیل از ایران رفتند، پسرها نگذاشتند این زن و مرد احساس تنهایی کنند.
میخواستند برای دو برادر دیگر هم از طریق مسکن مهر خانه بخرند. قرار بود آن دو، خواهرهایشان را هم از بهزیستی بیاورند و با هم زندگی کنند اما کسی که قرار بود خانه را بسازد کلاهبردار از کار درآمد: «خانه را که ندادند هیچ، پولمان را هم با بدبختی گرفتیم. تا پیش فرماندار هم رفتیم. نزدیک سهسال پول این بچهها ماند. از مجاری قانونی تقریبا غیرممکن بود، از طریق فراقانونی پول را پس گرفتیم.»
١٢ قطعه عکس برای کیف پولها
یاسین قبل از اینکه دوباره سرکار برگردد نقاشیهایش را نشان میدهد. مردی سوار بر ویلچر که راهش را به سختی از پلهها هموار میکند و بالا میرود. این نقاشی را به دیوار چسبانده و نقاشی دیگری که تصویر مرتضی پاشایی است. بعدازظهر، پسرهای کوچکتر در اتاق نشستهاند و از روی برنامهای که به کمدهایشان زدهاند به نوبت پلیاستیشن بازی میکنند. از کوچک به بزرگ. هر اتاق دو تخت دو طبقه دارد و کمدها یک سوی دیوار را گرفتهاند. کتابخانهها تا سقف بالا رفتهاند.
پلیاستیشن را وقتی که یکی از بچهها میخواست برای خودش تبلت بخرد، برای بچهها خریدند: «ما اینجا تعاونی داریم و بچهها نصف پول تو جیبیشان را هفتگی میدهند و قرعهکشی میکنیم. اسم حامد که درآمد میخواست تبلت بخرد اما ما به جای آن برای همه پلیاستیشن خریدیم.» حامد ٩ ساله است. او هم تا قبل از اینکه به این خانه بیاید مدرسه نرفته بود. پدر و مادرش معتاد بودند و پیش داییاش بزرگ شده بود.
امین بزرگترین بچه دبستانی است. کتابی دستش گرفته و به هیاهوی بقیه توجه نمیکند: «بیهمنفس» بعد یکییکی کتابهایش را میآورد و نشان میدهد. نیکولا کوچولو، نبرد اسطورهها، تام سایر، هاکلبری فین، کتابهای ژول ورن. روی تخت پر میشود و پسرهای دیگر که سیستمشان وسط بازی جیتیای (GTA) هنگ کرده، کمکم چشم از صفحه خالی برمیدارند و هر کدام میروند کتاب میآورند و جلوی رویشان میگیرند. امین «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» از سلینجر را هم بین کتابهایش دارد. هنوز نخوانده است. از همه آرامتر است. از ٨ سالگی یعنی ٣ سال قبل به این خانه آمده. پدرش اعتیاد داشت و مادرش حالا صیغه مردی شده و نمیتواند بچه را نگه دارد.
پسربچههای کوچکتر دوباره دعوایشان میشود، وحید پارسال ٨ساله بود که آمد و اصلا مدرسه نرفته بود. نیمههای سال بود و مدرسهها قبولش نمیکردند. میگویند وقتی پیدایش کردند اوضاع بدی داشت، با پدر معتادش کارتنخواب و پیش سگها خوابیده بود. وقتی آمد نمیتوانست حرف بزند، نمیتوانست اسم آدمها را صدا کند. حالا کمی با امین کتککاری میکند و بعد یک لحظه میایستد، نگاه میکند و امین را بغل میکند، سرش را میگذارد روی شانه امین گریه میکند. جواب کسی را نمیدهد، تا عزیز میآید و دست میکشد به موهایش.
ابراهیمی میگوید بچهها هرچه عکس از آقای بهرامی و خانم حاجیلو بوده گرفته و بردهاند: «١٢ تا عکس بود، هر کدامشان یکی برداشتند و گذاشتند توی کیفشان که عکس پدر و مادرشان را به بقیه نشان بدهند.» قرار است هفته دیگر بروند سفر، ویلای یکی از فامیل. گفته نخستین مهمانهای ویلا باید این پسرها باشند.
آقاجان میگوید من نمیآیم، باید کارهای ساختمان را انجام دهد: «بهتره آقاجون بداخلاقه نباشه، بچهها معذب میشن.» میخندد. عصر در حیاط، روغن موتور یکی از پسرها را چک میکند و میگوید: «سیاه شده.
زود عوضش کن.» وقت گفتن اینها یا وقتی از دور به پسرهای کوچکتر میگوید راکت تنیس را چطور دستشان بگیرند، نمیخندد. جدی است و از دور تماشایشان میکند. بچهها را سفر میبرند، شهرهای زیادی را با هم دیدهاند: «آنها هم مثل بچههای یک خانواده متوسط دوست دارند مملکتشان را ببینند.» عزیز وقتی به اصرار دخترها به دیدنشان میرود، زود برمیگردد. دلش پیش بچههای این خانه است.
پ
نظر کاربران
خدا خیرشون بده چه سعادتی خدا به اینها داده حق نگهدارتون
ماشاالله خدا خیرش بده و این چه تیتریه زدین ما فکر کردیم دوازده پسر از یک پدر مادره در کل چه اعصابی داره
خیلی جالب بود ...افرین بهشون
چه کار قشنگی
چقد دلم میخواد منم مثل اونا بودم یا کنارشون بودم
آقاجون درد و بلات بخوره .........آمین