زخمهای رؤیا، سکوت را شکستند
روایت زندگی رؤیا، شاید حکایت زندگی یکی از دهها دختری باشد که با ترک خانه، درگیر آسیبهای اجتماعی مختلفی شدهاند. در مواجهه با شخصیتی چون رؤیاست که درمییابیم مرز میان موردخشونتواقعشدن در خانه و ورود به آسیبهای اجتماعی مختلف مانند اعتیاد، تنفروشی، دزدی و دهها آسیب دیگر باریکتر از آن چیزی است که قابل تصور است.
نفسکشیدن یک قربانی خشونت خانگی پس از ۱۱ سال
روایت زندگی رؤیا، شاید حکایت زندگی یکی از دهها دختری باشد که با ترک خانه، درگیر آسیبهای اجتماعی مختلفی شدهاند. در مواجهه با شخصیتی چون رؤیاست که درمییابیم مرز میان موردخشونتواقعشدن در خانه و ورود به آسیبهای اجتماعی مختلف مانند اعتیاد، تنفروشی، دزدی و دهها آسیب دیگر باریکتر از آن چیزی است که قابل تصور است.
او که سالها درگیر اعتیاد بوده، حالا یک سال و هفت روزه است که پاک شده و به قول خودش، نفس میکشد و زندگی میکند: «هر روز صبح که پامیشم خداروشکر میکنم امروزم پاکم.» او ۱۱ سال پیش در نتیجه تعرض یکی از نزدیکترین اعضای خانوادهاش اقدام به ترک خانه کرده و حالا پس از بهبودیافتگی، زندگی متفاوتی را تجربه میکند. راهی که رؤیا رفته، ممکن است برای خیلیها که این تجربهها را از سرگذراندهاند عادی باشد اما برای مخاطبی که حرفهای رؤیا را در ادامه میخواند آنچه قابل تأمل است میزان حمایتهای اجتماعی از دخترانی همچون رؤیا برای بازگشت به چرخه طبیعی زندگی اجتماعی است. رفتن به خوابگاههای نگهداری زنان در یکی از جنوبیترین مناطق تهران و همصحبتی با زنانی که یا درگیر سوءمصرف مواد هستند یا از ترس کارتنخوابی به این خوابگاهها پناه آوردهاند، هیجانانگیز نیست.
تلخی واقعیت آنقدر کشنده است که ترجیح میدهی از کنارش بهسادگی بگذری مانند خیلیها که از کنار رؤیا و هزار و یک بلایی که در سالهای پس از فرارش از خانه بر سرش آمده بهراحتی گذشتند. قرار ملاقاتمان جایی غیراز خوابگاه است؛ جایی که او احساس راحتی بیشتری برای گفتوگو دارد. با مددکار انجمنی که حامی زنان آسیبپذیر است و رؤیا بهعنوان یکی از زنان بهبودیافته از سوءمصرف مواد، روزها در آن کار میکند از قبل صحبت کردهایم که میخواهیم با یکی از زنهایی که تجربه خشونت خانگی را داشته است، صحبت کنیم. سریعا پاسخ میدهد: «ممکن است خیلیها تجربهشو داشته باشن اما حاضر به صحبت نیستن.» بااینحال قول میدهد موضوع را با بچههای کارگاه مطرح کند و اگر کسی خواست دراینباره صحبت کند به ما معرفی شود. بعد از چند ساعت مددکار همان انجمن، تماس میگیرد و نام رؤیا را به ما میدهد. میگوید: «همین که در کارگاه اعلام کردم خبرنگاری هست که میخواهد بدون ذکر نام و مشخصاتتان با زنی صحبت کند که تجربه خشونت خانگی داشته، رؤیا با شجاعت بیشتری نسبت به بقیه دستش را بالا برده و گفته من حاضرم صحبت کنم.
آخر میدانید بعضی از اینها از خانه فرار کردهاند و نمیخواهند برگردند، میترسند لو بروند.» دوست انجمنیمان از پشت تلفن تأکید کرد فقط زودتر بیایید تا نرفته: «اینها تا بعدازظهر مهمان ما هستند و بعدش دوباره به خوابگاه میروند.» تنها اطلاعاتی که تا قبل از رفتن سر قرار داریم این است: «رؤیا مورد خشونت خانگی قرار گرفته و بعد از اینکه از خانه فرار کرده درگیر اعتیاد شده است؛ از مشروب و حشیش شروع کرده و با شیشه و کرک به ته خط رسیده است.» در طول مسیر رسیدن به آنجا مدام با خودت فکر میکنی قرار است از کجا شروع کنی. دلهره داری نکند بترسد و تمام حقیقت را نگوید، بههمیندلیل قبل از رفتن به سر قرار با رؤیا، فرض را بر این میگذارم که رؤیا دختری است که شانس این را داشته در شرایط امنی قرار بگیرد و شاید اینکه جرأت پیدا کرده حرف بزند ناشی از برخی حمایتهای اجتماعی است که وضعیت روانیاش را برای صحبتکردن دراینباره آماده کرده است.
با ورود به انجمن، بهسرعت رؤیا را به اتاق مددکاری میآورند. لبخند یخزده روی صورت تکیده، اولین تصویری است که از رؤیا میبینم. سی و پنج، شش ساله به نظر میرسد و انگار از ناحیه کتف آسیب جدی دیده است. این را از دستی که تقریبا آویزان است و بازویی که چاقتر از دیگری است بهوضوح میشود فهمید. دستش را که برای دستدادن دراز میکند، توجهم به خط و خطوط روی دستانش جلب میشود. بیشتر از دهها خط با تیغ و چاقو روی هردو دستش است. بعد میفهمم اینها حاصل خودزنیهای ناشی از توهم مواد و به قول خودش مقاومت در برابر خفتگیری است. «میگوید وقتی میخواستن خفتم کنن، خودمو با تیغ میزدم که بترسن، فرار کنن.»
انگار عمدا آستینها را بالا زده تا به چشم بیاید. خانم مددکار ما را به هم معرفی میکند. به او اطمینان میدهم که قرار نیست اتفاق بدی برایش بیفتد و او مرتب تکرار میکند «فقط تورو خدا مشخصات ندین! من حاضرم همه چیو بگم!» کمکم اعتماد میکند. حالا دیگر صحبتکردن درباره زندگیاش عادیتر شده، با وجود اینکه به نظر میرسد اعتمادبهنفس بالایی دارد، هنوز تردید درباره اینکه قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد از قدرت کلامش میکاهد. میگوید یک سال و هفت روز پاکه. این روزها در یکی از خوابگاههای جنوب تهران زندگی میکند. «همه جورش تو این خوابگاهها هست. بعضیا مصرف میکنن. بعضیها هم پاکن و فقط جای خواب ندارن.»
از وضعیت خوابگاهش که مرکز نگهداری مربوط به شهرداری است، میگوید: «بد نیست، اما خب روزا نمیتونی بمونی. صبحانه و شام میدن. هفت صبح بلند میشیم تا همه آماده بشن، ساعت میشه هشت. اگه پنیر داشته باشن، نون و پنیر میدن اگه نداشته باشن، نون و چایی میخوریم ولی شامش خوبه، عدسی، لوبیا، چلوگوشت و از این چیزا. تو این شرایط خوبه من راضیم. بهتر از تو پارک خوابیدنه.»
به خط و خطوط تیغ و چاقو روی صورت و دستهایش اشاره میکنم... اینا واسه چیه؟
دستام واسه دوره مصرف مواده. یه وقتایی هم که میخواستن خفتم کنن، خودزنی میکردم که کاری بهم نداشته باشن. یه دفعه سر توهم، داشتم گردنمو با تیغ میزدم که رفیقم به دادم رسید. شما نمیدونین چه حالت بدی به آدم دست میده وقتی به اوج توهم میرسه، ولی این خط و خطوطی که تو صورتم میبینی، واسه من یه نشونه است از روزای وحشتناکی که داشتم. این جای زخم که روی گونهام میبینی کار بابامه... . یه بار، یه خط عمیق با تیغ انداختم رو صورتم و هرچی دوستام گفتن بیا برو بخیه کن! نکردم. گفتم: وقتی پدرم بهم رحم نکرده میخوای خودم به خودم رحم کنم. وقتی میگوید بیستوپنج ساله است، تقریبا شوکه میشوم ولی او همچنان نگاهش نسبت به واکنشهای من بیتفاوت است. انگار حس عجیبی در نگاه این آدمهاست که قرار نیست کسی جز خودشان از آن سردربیاورد. ته نگاهشان تلخی کشندهای است که ناشی از نفرت از عالم و آدم است. با این حال رؤیا مقاوم است.
از کی شروع شد، چی شد که رفتی سمت مواد؟
دست به سینه روبهرویم مینشیند و بلافاصله میگوید «از کجا شروع کنم؟» برمیگردد به ۱۱ سال پیش. میگوید: ۱۱ سال پیش از خونه فرار کردم. تقصیر بابام بود. بلایی که نباید سرم میاومد و بابام سرم آورد... زل میزند توی چشمهایم و انتظار دارد خودم حدس بزنم
منظورش از بلایی که سرش آمده چیست؟
میگویم اینجا هستم که بشنوم چه اتفاقی برایش افتاده و مایلم اگر ناراحتش نمیکند بیشتر از آنچه برایش اتفاق افتاده برایمان بگوید.
دستهایش را به هم میمالد و میگوید: من تک فرزند خانواده بودم. مامانم که فوت کرد بابام یه زن دیگه گرفت. از وقتی دوباره ازدواج کرد مرتب تحتتأثیر زنش بود. کمکم افتاد تو قمار و عیشونوش. قبلش مامانمو سر همین کارا کشت اما آشناییاش با زن دومش باعث شد کل زندگیشو ببازه. دارایی و مغازه رو سر قمار و رفیقبازی باخت و در نهایت به جایی رسید که سر من قمار میکرد. حدودا ۳-۴ بار فرار کردم اما هربار دلم برای پدرم و خونهمون تنگ میشد و برمیگشتم.
چه جوری برمیگشتی؟
میرفتم خودمو به کلانتری معرفی میکردم، میگفتم دزدیدنم. بالاخره اینجوری برمیگشتم خونه اما هیچی عوض نمیشد. فقط من بودم که بهعنوان تنها فرزند خانواده مورد سوءاستفادهها و اذیت و آزارهای پدرم قرار میگرفتم تا اینکه در نهایت آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. اونم درست موقعی که من نامزد داشتم. وقتی از طرف پدرم مورد تعرض قرار گرفتم، دیگه نمیدونستم به نامزدم چی بگم. همه چیو ول کردم و زدم بیرون.
فقط یه دفعه این اتفاق افتاد؟
بله و فقط همون یکبار کافی بود که برای همیشه خونه رو ترک کنم.
از بیان جزئیات ماجرا ناراحت میشود اما میگوید باید تعریف کنم تا بدانید چه بلایی سرم آمده...
میپرسم نتونستی مقاومتی کنی؟
آنقدر کتکم زد که بیهوش افتادم وقتی چشمامو وا کردم دیدم... میدونم که پدرم حالت عادی نداشت. تو اون شرایط نمیشه مقاومتی کرد. فردای اون روز از خونه فرار کردم.
به نامزدت چی گفتی؟
خانم شما جای من بودی، چی میگفتی؟ اینجوری نمیشد. ممکن بود قبول کنه اما بعدا باید سرکوفتهاشو تحمل کنم. فقط زنگ زدم بهش گفتم نمیتونم باهات زندگی کنم، حلالم کن! بعد از اون هم خطمو سوزوندم. فقط چند بار تو همون سالای اول از تلفن باجهای بهش زنگ میزدم و حرف نمیزدم.
به اینجا که میرسد، آه بلندی میکشد و ادامه میدهد: ما از یک طایفه جنوبی هستیم که اگر برمیگشتم و جریان را تعریف میکردم با توجه به رسم و رسوماتی که دارند یا یه بلایی سر پدرم میآوردن یا منو میکشتن یا اگر نمیکشتن، دختری مثل منو به مرد زندار سن بالا میدن تا موضوع فراموش بشه.
هیچوقت سعی نکردی برگردی؟
خیلی وقتا دوست دارم برگردمو برم سرخاک مادرم اما میترسم. از فامیلامون میترسم چون مطمئنم اگه با این وضعیت ببیننم سرمو میبرن. اونا از من حمایت نمیکنن. اگه راه داشت حق مادرمو میگرفتن.
چی شد که مادرت فوت کرد؟
کارای بابام باعث شد مامانم دق کنه خانم! بابام مامانمو کشت. همه زندگی بچگیم تو دعوا و درگیری پدر و مادرم گذشت.
درگیریشون سر چی بود؟
یه جورایی آره همون موقع هم درگیر مواد بود. خانم، بابام زندگیشو سر رفیقبازی باخت. هربار که به خونه برمیگشت مادرم رو زیر مشت و لگد میگرفت و من تنها کسی بودم که این چیزا رو از نزدیک میدیدم. سر همین تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم. نتونستم ادامه بدم. بابام منو از مدرسه کشید بیرون، منم دیگه حوصله درس خوندن با این اوضاع و احوال رو نداشتم. با صدای لرزان میگوید: مامانم بیخیال نبود. تحمل کارای بابامو نداشت. واسه همین سر جر و بحثهایی که با بابام میکرد ازش کتک میخورد. نارحتی قلبی هم داشت. تو یکی از همین درگیریا، درست زمانی که باردار بود، بابام با لگد بهش زد. افتاد گوشه اتاقو قلبشو گرفت. هرچی داد زدم و گفتم بابا مامان حالش بده، گفت: ولش کن داره فیلم بازی میکنه. به حرفم گوش نکرد تا رسوندیمش بیمارستان و با بچه تو شکمش تموم کرد.
به اینجا که میرسد بغضش میگیرد. میپرسم از اطرافیانت کسی بوده که پیگیر علت فوت مادرت باشه؟
شانههایش را به نشانه عدم اطمینان بالا میاندازد و میگوید: یادمه اون موقع برادرای مادرم افتادن دنبال کاراش تو پزشکی قانونی و اینجور جاها اما چون من هنوز پیش پدرم بودم بهخاطر من زیاد اذیتش نکردن. راستش گاهی بهش فکر میکنم که بعد از این اتفاق و فرار از خونه چه بلایی سرش آوردن و باهاش چی کار کردن اما بعد میگم ولش کن... اون موقعی که پیشش بودی و باید ازت مراقبت میکرد، اون بلا رو سرت آورد چرا غصهشو میخوری؟!
خب بعد از فرارت کجا رفتی؟
با یه پسری از قبل آشنا بودم، اون برام بلیت گرفتو منو آورد تهران. وقتی رسیدم تهران، خودم بهش گفتم برو از الان به بعد خودممو خودم. از پس همه چی برمیام، ولی خودم میدونستم که جایی واسه رفتن ندارم. هفته اول رو تو یکی از پارکای شهر ری، تو سهدخترون موندم. بلد نبودم اسمش چیه بعد کمکم از حرفای بقیه آدمایی که میومدن اونجا فهمیدم اسمش سه دخترونه.
همونجا تو پارک میخوابیدی؟
راستش شبای اول وحشتناکترین شبای عمرم بود. واسه اینکه مأمورا گیر ندن روبهروی پارک یه باغ سبزی بود که میرفتم اونجا میخوابیدم. از اونجا بود که خفتگیریها شروع شد. شب اولی که اونجا خوابیدم، وقت خواب یهو چندتا آدم مست با قمه و چاقو اومدن بالاسرم و هیچ کاری نتونستم بکنم.گیر افتاده بودم. هرچی گریه میکردم و داد میزدم فایده نداشت. میگوید اولینبار بعد از فرار از خانه در همان مکان مورد اذیت و آزار دستهجمعی قرار گرفته است.
نرفتی به جایی خودتو معرفی کنی که حداقل از این وضعیت رها بشی؟
هیچ جارو نمیشناختم. بعد از این اتفاق بود که اومدم تو پارک خوابیدم. تو پارکم که میخوابیدم مأمورا میومدن بالا سرم میبردنم پاسگاه. تا دلت بخواد پرونده دارم تو پاسگاههای اون منطقه و بدحجابی و دختر فراری و اینا جرمایی بودن که به خاطرشون منو بردن کلانتری. تازه از شهرستان اومده بودم یه چیزی شنیده بودم فکر میکردم اینجا هیشکی به هیشکی نیست ولی اینطوری نبود.
بعد از اینکه بازداشت شدی چه اتفاقی برات افتاد؟
همون موقعها که تازه اومده بودم همین مأمورا تحویل بهزیستی دادنم. یادم نیست دقیقا ولی فکر کنم بهزیستی دولتآباد بود. اونجا همه همسن خودم بودن. یک ماه نگهم داشتن اما چون نتونستن ازم اطلاعاتی بگیرن ولم کردن. ما چند نفری بودیم که میخواستیم از اونجا فرار کنیم. یعنی اصلا اونجا جای موندن نبود. تلاشمون واسه فرار باعث این شد یه هفته ما رو تو یه جایی مثل قرنطینه نگه دارن و بعدش ولمون کردن.
یعنی واقعا قرنطینه بود یا داری غلو میکنی؟
ما بهش میگفتیم قرنطینه. این اتاقای انفرادی دستکمی از قرنطینه نداشت؛ یه فضای تاریک که باید کف زمین میخوابیدی. بچههایی رو که شلوغکاری میکنن واسه تنبیه میفرستن اونجا. خلاصه بعد از یه هفته بهمون غذا دادن و ولمون کردن. گفتن شماها باعث میشین بقیه هم شورش کنن.
اون موقع هم مواد مصرف میکردی؟
نه
پس از کی رفتی تو خط مواد؟
تا وقتی تو پارک سهدخترون بودم و بعدشم که رفتم بهزیستی درگیر مواد و مشروب نشده بودم اما همین که از بهزیستی انداختنم بیرون، اومدم سمت شوش و اینجا درگیر مواد شدم. اونجا مشکلم فقط خوراک و پوشاکم بود اما وقتی رفتم شوش درگیر جورکردن پول مواد شدم؛ خرجم چند برابر شد و برای تأمین مخارجم باید خلافای دیگه هم میکردم.
خودت فکر میکنی اگه اونجا میموندی بهتر بود؟
اونجا خیلی سختگیری میکردن. با اون شرایط نمیشد دووم آورد. نمیدونم شاید اگه جور دیگهای با ما تا میکردن سر از اینجاها درنمیآوردیم. سیر اعتیادش به مواد مخدر را برایم توضیح میدهد: از تریاک شروع کردم و مشروب و دوا و شیشه و کرک پشت سر هم اومد. آنقدر زدم که به یه جایی که رسیدم دیدم خیلی درب و داغونم.
اون موقع بود که گرفتنم بردن شفق (کمپ ترک اعتیاد). خانوم بهخاطر مواد باید تن به هزار کار بدی. اگه زن باشی بدترم میشه. از جرم زدن و زدوبندکردن واسه اینکه بتونم خرجمو دربیارم یکی از کارایی بود که میکردم. (این یه جور دزدی بود واسه اینکه تنفروشی نکنم. یعنی اونی که ازش جنس میخریدم شیشه و دواشو میداد من نگه دارم ولی من واسه خودم برمیداشتم و گردن نمیگرفتم دزدیشو) اما با همه اینا بلد نبودم چهجوری باید خرجش کنم و همه این مدت تو پارک شوش میخوابیدم. گاهی ۱۵ روز نمیخوابیدم و میچرخیدم تو خیابونا تا خفتم نکنن.
با ۱۲۳ یا همون اورژانس اجتماعی تماس گرفتی بگی من بیرون موندم جا ندارم؟ اصلا یه همچین چیزی به گوشت خورده بود؟
شمارههاشونو بلد نبودم. فقط دنبال کمپ بودم. یکی، دو دفعه وقتی خیلی خمار بودم این اورژانس فوریتهای اجتماعی رو که میدیدم از ترس فرار کردم. تا میدیدم یه ماشین سفیده فرار میکردم. این مال وقتی بود که خمار بودم اگه وقت نشئگی میدیدمشون باهاشون میرفتم اما یه بار وقتی خیلی نشئه بودم و تو پارک خوابیده بودم دوتا از همین مأمورای اورژانس اومدن بالا سرم گفتن خانوم اینجا چیکار میکنی. گفتم دارم استراحت میکنم. گفت خب بیا ببرمت استراحت کنی. اولش ترسیدم فکر کردم دوباره میخوان خفتگیری کنن اما باتوم مأمور رو دیدم و ترسیدم و بردن نشوندنم تو ماشین فوریتهای اجتماعی.
کجا بردنت؟
بردنم لویزان و دو ماه نگهم داشتن. امکاناتشم خوب بود و داروهامو میدادن. بعد از دو ماه ولم کردن. فقط ازم تعهد گرفتن که اگه دوباره گرفتنم تحویل بهزیستی بدن، دیگه از اونجا کسی پیگیر کارم نشد. در واقع این آخر کارم با کمپ لویزان بود که با یه تعهد ولم کردن.
فکر نکردی بری یه خوابگاهی جایی حداقل یه جای امن داشته باشی؟
خوابگاه انبار گندم و اینا تو شوش بودن که خوب بود اما غیرتم قبول نمیکرد ببینم یکی از خودم بهتر اونجا زندگی میکنه ولی من که از همه بهتر بودم الان باید برم تو همون جایی که بقیه هستن تو اون شرایط زندگی کنم. برام سخت بود قبول اون شرایط اما بالاخره رفتم خوابگاه انبار گندم. بهخاطر همون تعهده. گفتم حداقل یه سرپناهی داشتم که شبا بخوابم اما خب اونجا هم یه اشکال داشت نمیذاشتن روزا بمونیم تو خوابگاه. این شد که فقط شبا واسه خواب میرفتم انبارگندم و روزا دوباره پارک شوش و بساط مشروبخوری و موادزدن تکرار میشد.
اینجا صحبتهایش را قطع میکنم و میپرسم یه جا تو حرفات از شفق حرف زدی؟ توام جزء اونایی بودی که بردنت شفق؟
خانوم این دستمو میبینی اینجوری شده. تو شفق این اتفاق برام افتاد. سر یه بسته سیگار بیشتر کتفم تو درگیری در رفت. تو طرحی که همه رو جمع میکردن، منم بردن شفق. شب تاسوعا عاشورا یکی، دو سال پیش بود که تو حالت مستی گرفتنم. همین شد داستان ورودم به شفق. تو شفق خیلی چیزا دیدم که بعدا هم خبراشو شنیدین. سر تقسیمبندی سیگار که تنها مواد آرامشبخش تو اون موقعیت ترکه، ما با اینا درگیر میشدیم. به ما میگفتن اگه میخوای سیگارت در روز زیادتر باشه باید واسمون جاسوسی کنی بگی کی با خودش فندک آورده تو کمپ. بهخاطر همین داستانا و درگیریایی که سر گرفتن سیگار پیدا کردم کتفم دررفت.
خب نبردنت بیمارستان؟
تا شب این درد رو تحمل کردم و شب با یه آمبولانس با یه مأمور مرد بردنم بیمارستان. تو آمبولانس یه دختر دیگه از کمپ بود که اوردوز کرده بود و بیهوش بود. بعدا فهمیدم مأمورا رو که دیده همه جرمها رو خورده و واسه همین اوردوز کرده. خلاصه دختره جلوی چشم خودم مرد.
تو چی شدی؟ چند وقت موندی؟
دست منو گچ نگرفتن فقط یه باند دورش پیچوندن تا فقط هر روز به بهانههای مختلفی که بعضی مأمورای مرد اونجا میآوردن ببرن و پانسمان دستمو عوض کنن. باهاشون خوب صحبت میکردم تا به موقع سیگارامو برسونن. ناچار بودم، چون نمیخواستم تو شفق بمونم. پنج ماه اونجا موندم. بعد از اون باز هم سه تا هفت ماه پاکی داشتم اما باز برمیگشت سر خونه اول ولی الان یک سال و هفت روزه پاکم. آرزوشو داشتم که بگم منم میتونم به سال برسم. با دوستای انجمنی آشنا شدم و اونا کمک کردن به اینجا برسم. این سری که گیر کردم با خدا عهد بستم و گفتم به خاک مادرم قسم میخورم نرم دنبال مواد. کتکای بدی خوردم سر مواد. مواد به من دستور میداد چیکار کنم، چیکار نکنم.
بهخاطر مواد همه کار کردم از تنفروشی تا دزدی و خفتگیری ولی الان دیگه اون روزارو فراموش کردم. مادرم که بود خیلی خوب بود. تو ناز و نعمت بزرگ شدم ولی از وقتی مادرم مرد همه چی از این رو به اون رو شدم. اصلا یادم نیست چه سالی فوت کرد. کاری با خودم کردم که اصلا آدرس خونمونو یادم رفته. مغزم دیگه نمیکشه. از حال و روز دوره پاکیش میپرسم، میگوید: جای امنتر ازخوابگاههایی که من توشون بودم وجود داره اما اگه منظورتون خونههای بهزیستیه که نمیتونی نفس بکشی. رفتوآمدت محدوده، چون اجازه نفسکشیدن بهت نمیدن.
چرا نباید مثل یه آدم آزاد زندگی کنی. من اینو نمیفهمم. درسته همه جور خلافی کردم اما هیچکس نمیپرسه چرا به اینجا رسیدی. وقتی مصرف میکردم چندتا از انجمنها رو بلد بودم اما روم نمیشد برم. تا وقتی پاک شدم و تصمیم گرفتم برم تو انجمنا کار کنم تا تجربه پاکیم بیشتر شد. وقتی کمکم میکنن خیلی بهم انگیزه میده. واسه ۴۵ تومن پول انجام کارای شناسنامه باید میرفتم هزارتا خلاف دیگه میکردم. رفتم همین انجمنای غیردولتی کمکم کردم و کارامو انجام دادن. آخرین حرفهای رؤیا وقتی از در اتاق خارج میشود این است: «نمیدونم بعدا چی میشه. آرزوم بود یه روز بگم یک ساله پاکم، حالا آرزوم برآورده شده دیگه الان اگه بشینن جلوم بکشن هیچ حسی ندارم، خانوم نمیدونی اگه زن باشی و بیسرپناه چه بلاها که سر یه گرم شیشه سرت نمیآرن.»
نظر کاربران
واقعا داستانش خیلی غم انگیز بود اشک ادمو در میاره،،مادرش ک فوت میکنه مشکلاتش شروع میشه اون بابای برغیرتش بجا اینکه بالا سرش باشه و تکیه گاهش باشه بهش تجاوز میکنه و.....،،واقعا خیلی بده دختر باشی و گیر مواد بیفتی و اوره بشی و..،ب امید روزی ک ریشه ی مواد نابود بشه و دختر پسرای کشورم سالم زندگی کنن و بخاطر ی گرم مواد تن فروشی و هزار کار خلاف دگه نکنن،،واقعا حالمو داغون کرد این داستان زندگی
خدا کمکت کنه دوست عزیز
دارم سکته میکنم منم دختر دارم چطور دلش امد وحشی کجاست تا بیام خفش کنم این پدر بیغیرتو
واقعا گریمو دراورد اخ که بسوزه پدرت بسوزه مواد خداکمکت کنه
بعد دوستمون میاد میگه معتادا مریضن باید درمان شن.والا بعضی از آدما معتاد غیرتشونم ازدست میدن.اینم نمونش.مواد و قماار
دوستان عزیز
کسانی که خیر هستید ....اینجور افراد به حمایت شما نیازمندند ...بخدا بجای نذریهای انچنانی شب های محرم یه سرپناه برای امثال رویا و بی خانمانها برپا کنید ..باور کنید هم خدا و هم معصومین اینجوری راضی تر هستند
آدم نمیدونه چی بگه اخه گناه داره عجب روزگاری شده لعنت به این مواد وغمار بازان آدم اینارو میخونه حالش از زندگی بهم میخوره والله من باید روزی هزار بار خدام و شکرکنم که تو خانواده ای بزرگ شدم که از بوی سیگار ام حالمون به هم میخوره من این دختر درک میکنم اگه مادر ادم باشه ادم غمی نداره ولی اگه از دنیا رفت دیگه خونه تاریک میشه مادر مادر مادر دوستت دارم
خدا لعنتشون کنه
با خوندن زندگی اینا میرسی ب جایی ک ازخودت میپرسی این اتفاق تو همین تهران خودمون بود؟؟؟همین بیخ گوشمون؟؟؟
مگه میشه دختری تو 15 سالگی بهش تجاوز بشه از سمت پدرش؟؟؟بعد فراری بشه؟؟؟؟
خداااااایاااااااااا خیلییییییییی دوست دارمو عااااشقتم ولی قربونت برم چ صبری داری...چ حکمت عمیقی داری ک از فهمش عاجزم!!!
هیچوقت ب خدا؛معبودم نگفتم و نمیگم چرا مگر بعد از خوندن اینجور زندگیها...ک دوست دارم رو دوزانو شکسته بشمو فقط رو ب آسمان بگم:چرا اوس کریم چرا؟؟؟؟؟؟
خدایاااااا ببخش...
الان نمیدونم کجان اونایی که برای مردا دست میزنن و هورا میکشن و از غیرت حرف میزنن
الان بیان و این پدر غیرتی رو تشویق کنن تا بره دختر خلافکارشو بکشه