وضعیت خانواده سپهر یک سال بعد از قتل
روزنامه اعتماد نوشت: نور آفتاب بعدازظهر پنجمین روز مردادماه از لابهلای کاجهای قطعه ۲۱۱ بهشت زهرا بر سنگ قبرها میتابد و صورتهای حکاکی شده را نیمهروشن میکند.
«تولد تولد تولدت مبارك/ پاشو شمعا رو فوت كن...» صداي ترانه «تولدت مبارك» كه از ضبط صوت روي يكي از سنگ قبرها پخش ميشود با صداي قرآني كه از بلندگوهاي اطراف ميآيد به هم ميآميزد. مهمانهاي مراسم تولد همگي دور مزار نشستهاند و همراه دست زدن اشك ميريزند. روي سنگ قبر نوشته:
«سپهر سرداري
فرزند كوروش
سپهر در تصوير روي مزار، يكي از دستهايش را در جيب شلوارش گذاشته و ديگري را كنارش رها كرده. روبهرو را تماشا ميكند و لبخند ميزند.
«تولد تولد تولدت مبارك!/بيا شمعارو فوت كن تاصد سال زنده باشي
اشك شادي شمع و نگاه كن/ كه واست ميچكه/ چيكه چيكه...»
فشفشههاي رنگي يكي يكي در هوا ميتركد و تكههاي رقصان كاغذرنگي بر سر مهمانها فرود ميآيد. پيرزني كه بالاي سنگ مزار سپهر نشسته همراه با موزيك هقهق ميزند و به بچههايي كه دورتا دور مزار ايستادهاند ميگويد: «بچهها بياين بشينين، ميخوايم با سپهر عكس يادگاري بندازيم.»
«كام همه رو بيا شيرين كن/ بيا كيك و ببر تيكه تيكه
همه جمع شدهاند دور تو امشب/ گل بوسه ميدن كه بچيني»
سحر، خواهر پانزده ساله سپهر، شمعهاي روي كيك را ميچيند و يكي يكي روشن ميكند. موقع جابهجايي كيك، تصوير چشمهاي سپهر روي عكس از بين رفته؛ انگار كه سپهر با چشمهاي بسته به تماشاي مراسم نشسته باشد. مادرش ليلا به عكس نصفه و نيمه پسرش روي كيك زل زده و گاهي ميان فاصله باز و بسته كردن پلكهايش قطرههاي درشت اشك به دامنش ميريزند.
«در جشن تولدت عزيزم/ همه انگشترن و تو نگيني
همه رقصون و رنگي/ عجب شب قشنگي»
محمد پسرخاله ١٠ ساله سپهر بلوز سياه پوشيده و پايين مزار با صداي بلند هق هق ميكند و «هپي برس دي تويو» ميخواند. با دو تا دستهايش اشكها را از جلوي چشمهايش پاك ميكند و دوباره انگشتهايش را به سنگ فشار ميدهد. مادربزرگ به او گفته كه سپهر زير اين جعبه سنگي سياه خوابيده و محمد چشم از جعبه و عكس سپهر برنمي دارد. حالا اگر سپهر هم بود دست هم را گرفته بودند و ميرقصيدند و سربه سر مهمانها ميگذاشتند. شرشرههاي رنگي روي سنگ قبر، ليلا را به مراسم جشن تولد سال قبل سپهر ميبرد. «با همينا خونه رو واسه جشن تولد پارسالش درست كرده بوديم» ناگهان تندي به ساعت مچي روي دستش نگاه ميكند: « همين وقتا بود كه دنيا اومد. ساعت هفت بعدازظهر، مثه الان. » مادربزرگ (مادر ليلا) سرش را به سنگ مزار تكيه داده و قربان صدقه نوهاش ميرود. مرد ميانسالي دوان دوان از آن سوي قبرستان ميآيد و ميپرسد:
-«چي شده اين بچه؟»
-«سرشو بريدن. سرظهر رفته از سركوچه نون بخره بياد خونه كه تو راه يكي با چاقو سرشو بريده. »
بابا كجاست؟
مراسم اين جشن براي اطرافياني كه در بهشت زهرا به تماشا نشستهاند به كابوسي ميماند. ماجراي كابوسهاي ليلا از سالها پيش شروع شد، از وقتي ماموران پليس در خانه شان را زدند و شوهرش كوروش را به جرم حمل مواد مخدر به زندان بردند. از آن روز به بعد ليلا هم مادر شد هم پدر. سحر ١٢ ساله بود و سپهر ٤ ساله. زندگيشان هر روز صبح با يك سوال تكراري آغاز ميشد؛ «بابا كجاست؟» روزها ميگذشت و بچهها دلشان به داستانهاي خوب و خوش ليلا گرم بود. اميد روزي را داشتند كه به استقبال مهمان ناشناس پشت در خانه بروند و پدر را ببينند كه تمامقد در آستانه در ايستاده و به رويشان لبخند ميزند. زندگي روال معمولش را داشت تا اينكه يك روز حكم اعدام كوروش را پشت در خانه آوردند. ليلا كاغذ حكم را گرفت و ته دلش خالي شد اما اجازه ندادبچهها از ماجرا بويي ببرند.
اشكها و دردهايش را پشت لبخندهاي زوركي پنهان ميكرد و هر روز پژمردهتر و رنگپريدهتر ميشد. تا اينكه ظهر يكي از آخرين روزهاي شهريورماه سال گذشته وقتي پشت ميز آشپزخانه نشسته بود و سيبزمينيهاي پخته شده را براي ناهار بچههايش رنده ميكرد يكي از همسايهها زنگ خانه را زد و پشت آيفون گفت: «ليلا خانوم! بيا ببين اين پسر شماست؟» ليلا روسري پوشيد و پلهها را يكي دوتا كرد و تا سركوچه را يك نفس دويد.
ديد مردم ايستادهاند و با چشمهاي وحشت زده جسد بيجان پسري را ميان غرقابه خون تماشا ميكنند. كسي جرات نزديك شدن را نداشت. ليلا با خودش گفت: «اين كيه؟ اين پسر منه؟ صورتش كه شبيه سپهره!» گيج و مبهوت صورت سپهر را تماشا كرد و چشمش كه به نانهاي لواش پخش شده روي زمين افتاد، زمين و زمان ميان چشمهايش گم شد. اشكان پسر ٣٥ساله معتاد به شيشه، تو گويي صورت سپهر را در روياهايش ديده، پس او را با چاقو كشت و فرار كرد.
ليلا چشمهايش را بسته و ناخواسته اسير هجوم فكرهايي است كه به ذهنش فشار ميآورند و پريشانترش ميكنند. دوتا دستهايش را مشت كرده و بيآنكه كسي ببيند يكي يكي آنها را به زمين قبرستان فشار ميدهد. ليوان آبي كه سحر به دستش داده را مينوشد و دوباره به تصوير سپهر خيره ميشود. يك راه بيشتر ندارد بايد بماند و ادامه دهد. اما تا كجا؟ نفسش بالا نميآيد. غصهها به سينهاش فشار آوردهاند و نفسش را رها نميكنند. دايي كاظم، برادر ليلا با ضبط ماشينش تصنيفي قديمي را پخش ميكند و خودش ميآيد بالاي سر مهمانها ميايستد. زندايي كيك روي مزار سپهر را ميبرد و تكهتكه ميان مهمانها تقسيم ميكند. هر تكه از تصوير سپهر قسمت يكي از عابران و شاهدان خاموش مراسم ميشود. مهمانهاي نزديكتر در سكوت به صداي ترانه گوش ميدهند.
«وقتي نيستي گل هستي خشك و بيرنگ ميشه
نمي دوني چقدر دلم برات تنگ ميشه
وقتي نيستي همه پنجرهها بسته ميشن
با سكوت تو خونه قناريها خسته ميشن
روز واسم هفته ميشه هفته برام ماه ميشه
نفسهام به ياد تو يكييكي آه ميشه»
سپهر ديگه نمياد
مادربزرگ بالاي سر سپهر شروع ميكند به درد دل كردن: «ليلا از وقتي پيش دكتر روانپزشك ميره يه قرصايي بهش ميدن كه خيلي كم گريه ميكنه» يك سر دلش از داغ سپهر ميسوزد و سر ديگرش با ديدن ليلا ذرهذره آب ميشود. شروع ميكند به ناله و درد دل با سنگ قبر سپهر: «سپهر مادرت ديگه حوصله هيچي رو نداره، وقتي من گريه ميكنم زود اعصابش خورد ميشه ميگه گريه نكن. سپهر؛ تو كه از بغل مادرت تكون نميخوردي حالا يه ساله كه پرزدي و رفتي؟ بعضي وقتا من و ليلا ميشينيم تو خونه و از خاطرههات تعريف ميكنيم. از بله گفتنهاي پشت تلفنات. از بيقراريهات براي ليلا. خودت ميگفتي مرد خونهاي، واسه همين هر وقت ليلا ميرفت جايي هي ميپرسيدي: مام بزرگ، مامانم كي مياد؟ حالا من بايد بگم سپهر كي مياي؟ سپهر ديگه هيچوقت نمياد. اون روز تو دادگاه به اشكان گفتم وقتي خواستي سر سپهر رو ببري، سپهر چي بهت گفت: سپهر هيچي نگفت؟ نگفت مامانمو ميخوام. نگفت بابامو ميخوام؟»
پزشكي قانوني تهران/ روز قبل از تولد
علت مرگ نامعلوم!
راهروهاي پزشكي قانوني شلوغ است. ارباب رجوعها آمدهاند تا جسدهاي تشريح شده دوستان و بستگانشان را تحويل بگيرند و براي خاكسپاري با خود ببرند. ليلا همراه مادرش شناسنامه سپهر را آورده تا گواهي فوت سپهر را از بايگاني بگيرد و از آنجا براي شناسايي كودكي كه دريچه قلب سپهر را به او پيوند زدهاند اقدام كند. مادربزرگ تند تند آدرسها از ماموران ميپرسد و دفتر بايگاني را پيدا ميكند. شناسنامه سپهر را از توي كيف ليلا برميدارد و ميرود توي صف ارباب رجوعها. ليلا خسته و بيرمق خودش را روي صندليها رها ميكند.
ميگويد: «اون روز كه اشكان سر كوچه گردن سپهر رو با چاقو بريد بچه جابهجا تموم كرد. اما تا پزشكي قانوني و بازپرس پرونده اومد و صحنه رو بازرسي كردن سه ساعت طول كشيد. بعدش بردنش بيمارستان و اونجا دريچه قلبش و نسج و مغز و استخوانش رو اهدا كردن به بچههاي ديگه. اگه زودتر ميرسوندنش بيمارستان شايد بچم ميتونست چند تا آدم ديگه رو هم نجات بده. اما خيلي دير شده بود.» ليلا چشمهايش را ميبندد و دنياي ديگري پشت پلكهايش جريان دارد. خودش را به اين در و آن در ميزند تا نشاني از حضور پسرش در دنياي واقعي پيدا كند. خاطرات خوب سپهر، خندهها و شيطنتهايش، خستگيهايش همه به چشم بر هم زدني محو ميشود و به دلتنگي ميرسد.
علت مرگ؛ نامعلوم
چند روز بعد از قتل سپهر، پزشكي قانوني درگواهي فوت علت مرگ را نوشت «نامعلوم». آن روزها ليلا دل و دماغش را نداشت اين همه راه را تا پزشكي قانوني كهريزك بيايد و علت مرگ را در گواهي فوت عوض كند. اما حالا كه براي گرفتن گواهي اهداي عضو سپهر بايد علت مرگش معلوم باشد ليلا همراه مادرش آمده تا گواهي فوت را اصلاح كند. ليلا و مادرش با هم پلههاي پزشكي قانوني را بالا ميروند و به اتاق بايگاني كه نسبت به بخشهاي ديگر خلوتتر است ميرسند. مراجعاني براي گرفتن گواهي فوت به اينجا مراجعه ميكنند كه حداقل يك ماه از مرگ عزيزشان ميگذرد.
بايگاني پزشكي قانوني كهريزك يك اتاق كوچك سه در چهار است كه دور تا دورش را صندليهاي پلاستيكي به هم پيوسته چيدهاند. اتاق تشريح يك سالن آن طرفتر است و اما بوي جسد تمام فضاي بايگاني و اتاقهاي انتظار را پر كرده. ليلا بيرمق و كمجان روي صندليها نشسته، خواب و خوراك كم، وزنش را از حد معمول پايين ترآورده. سرش را به ديوار تكيه داده و تكهاي از موهاي مشكياش بيرون افتاده. آفتاب تند مردادماه از شيشههاي دودي پنجرههاي اتاق بايگاني به لباسهاي سياه ليلا ميتابد. مادربزرگ كاغذها را ميگيرد و پيش متصدي ميبرد و در نوبت جواب ميايستد. بخشي از حواسش را به متصدي داده كه كي صدايش ميكند و با بخش ديگر حواسش ليلا را زيرنظر دارد. ميگويد: «ليلا توان نداره، تندي فشارش ميافته و از حال ميره، اينقدر بيقراري كرد كه سحر هم مريض شد. منم كه نميتونم ازشون مراقبت كنم. مونديم چيكار كنيم؟ باهاش مييام اين ور اون ور، يه وقت چيزي نشه. » زني جوان كه براي گرفتن آگهي فوت برادر همسرش آمده ليلا را ميشناسد و ميپرسد:
«شما هنوز تو همون محله و خونه زندگي ميكنين؟»
ليلا: «نه تا چندوقت ديگه ميريم خونه جديد.»
زن اندكي تامل ميكند و چشمهايش را به زمين ميدوزد. بعد با بغض ميگويد: «آره موندن شما تو اون خونه اصلا درست نيست. »
ليلا: « اون روز وقتي همسايهها خبر دادن سپهرو سر كوچه كشتن، سحر خواب بود. با صداي گريه و ناله من از خواب بيدار شد و رفت سر كوچه ببينه چه خبره. وقتي ديد سپهر با گلوي بريده افتاده تو كوچه شوكه شده بود. نيم ساعت زل زد به برادرش. حالا بعضي وقتا با كابوس اون روز از خواب بيدار ميشه و بيقراري ميكنه. تا همين چند وقت پيش يه وقتايي ميرفت مينشست تو كوچه و زل ميزد به همون نقطهاي كه سپهر افتاده بود. حالا قراره جاي خونه خودمون و مدرسه سحر رو عوض كنيم.»
مادربزرگ هنوز توي صف ايستاده. گاهي پاهايش درد ميگيرد و به مردي كه نوبتش جلوتر است ميسپارد كسي جايش را نگيرد. گفتوگوي زن با ليلا را ميشنود و آرام ميگويد: «ليلا نميذاشت. اما همه وسايل سپهر رو هر چي تو اتاقش بود رو داديم رفت. اون وقتا همين كه يكي از وسايل سپهر گوشه و كنار خونه پيدا ميشد جگرمون آتيش ميگرفت.» قطرههاي اشك ميان چروكهاي زيرچشم مادربزرگ پخش ميشود: «كافيه چشمت بيفته به ظرفي كه يه روزي سپهر توش غذا خورده اونوقت خودتو به در و ديوار ميكوبي تا يه بار ديگه اون صحنه رو واقعي ببيني.» ساعت نزديك به يازده ظهر است و مادربزرگ از صف ارباب رجوعها بيرون ميآيد و جلوي ميز متصدي ميرود. كاغذ پزشكي قانوني را روي ميز ميگذارد و ميخواهد كه كارهايش را زودتر راه بيندازد. اما تعداد آدمهايي كه در صف گرفتن گواهي فوت هستند بيشتر و بيشتر ميشود.
پدر و پسر نه، دوست و رفيق
تلفن همراه ليلا زنگ ميزند؛ كوروش، پدر سپهر از زندان پشت خط است. ليلا تند تند حرفهاي ريز و درشتش را پشت هم قطار ميكند تا به شوهرش بگويد. از اجاره و مخارج تعويض خانه، مدرسه سحر، بيحاليها و بيماريهايش، ته دلش براي ملاقات با كودكي كه دريچه قلب پسرشان را به او پيوند زدهاند، خوشحال است. سپهر ٦سال بود كه پدرش را به زندان بردند. فكر كردن به اجراي حكم اعدام كوروش براي ليلا يعني رسيدن به صفر مطلق و نابودي، اسم اعدام كه ميآيد صورت سرد و بيروحش ناگهان مچاله ميشود و گلولههاي اشك راه ديدهاش را ميبندد. ميگويد: «رابطه سپهر با باباش خيلي خوب بود. انگار نه انگار كه پدر و پسرن، مثل دوتا دوست بودن. اوايل كه كوروش رفته بود زندان به سپهر نميگفتم اما هي هر روز بهونه باباشو ميگرفت.
همين كه تو مدرسه ميگفتن بايد باباهاتون رو بيارين ميومد خونه و بيتابي ميكرد كه چرا باباي همه بچهها ميان مدرسه، باباي من نمياد. بابام كجاست؟ تا اينكه يه روز با خودم بردمش ملاقات تو زندان. فكر كنم فهميد، ولي چيزي نگفت. از اون روز به بعد هر هفته ميگفت منو ببر بابامو ببينم. نميدونستم چي كار كنم. يه بار هم باباش براش يه سيديبازي از تو زندان فرستاد. خيلي خوشحال شده بود. از اون روز به بعد وقتي يه چيزي ميخواست براش ميخريدم به يه همسايهاي، كسي ميگفتم بياره در خونه بهش بده و بگه باباش براش فرستاده.» صورت لاغر و استخواني ليلا وقتي اينها را تعريف ميكند تكان نميخورد. فقط تند تند پلك ميزند يا گاهي چشمهايش را ميبندد. خاطرات يكي يكي به جانش ميافتند و نفسش را بند ميآورند. پاهاي كوچكش را ميان كفشهايش تكان ميدهد و مات و مبهوت ديوار را تماشا ميكند. مادربزرگ كاغذ گواهي فوت را در دست گرفته و آرامآرام ميآيد. نوشته: علت مرگ: بريدگي عناصر حياتي بدن.
بخش اهداي عضو بيمارستان امام خميني/ صبح روز تولد
ليلا برگه گواهي فوت را آماده توي دستش نگه داشته تا تحويل بيمارستان بدهد. سربالايي بيمارستان امامخميني را طي ميكند و ميرسد به بخش اهداي عضو. همانجايي كه در آرشيوش پرونده اهداي عضو دريچه قلب سپهر را گذاشتهاند. مسوول بخش قرار است گواهي اهداي عضو سپهر را بگيرد و آدرس و شماره تلفن اهدا شونده را بدهد. ساعت دوازه ظهر است و ٦ ساعت ديگر تولد سپهر در بهشت زهرا شروع ميشود. ليلا كيك سفارش داده و به فاميل و دوست و آشنا سپرده كه ساعت ٦ همه سرمزار باشند.
اگر امروز آن كودكگيرنده دريچه قلب سپهر پيدا شود ليلا تكهاي جاندار از بدن پسرش را در عالم واقعي لمس ميكند. او را در آغوش فشار ميدهد و دست و پاي بيحسش جان ميگيرد و آرام ميشود. اما برقهاي بيمارستان يك ساعت است كه قطع شده و براي پيدا كردن پرونده اهداي عضو سپهر بايد تا آمدن برقها و روشن شدن سيستمها صبر كرد. مسوول بخش اهداي عضو به ليلا ميگويد كه براي ديدن اهداشونده دريچه قلب سپهر حداقل بايد چند ماه صبر كند. جدا از اينكه سالهاست قانوني وجود دارد كه اجازه نميدهد اهداكننده و اهدا شوند، اعضا همديگر را ببينند.
مسوول بخش درباره علت گذاشته شدن چنين قانوني ميگويد: «چندين سال قبل ما اجازه ديدن خانوادههاي اهداكننده و اهداشونده را ميداديم اما با مشكلات زيادي مواجه ميشديم. مثلا اينكه قرار بود آنها در يك ديدار همديگر را ببينند اما اصرارهاي اهداكننده و وابستگياش به ديدارهاي پشت سر هم زندگي طبيعي را از اهدا شونده ميگرفت.» ليلا اينها را ميشنود و ميگويد: «من چيزي نميخواهم، فقط يكبار ديدن آن بچه برايم كافي است تا آرام شوم.» پرسنل بيمارستان همين كه ميشنوند سپهر چطور به قتل رسيده سكوت ميكنند و به فكر فرو ميروند. برقها ميآيد و سيستمها روشن ميشود. كارمند بيمارستان به ليلا ميگويد: «ما بايد به شما يك تقديرنامه اهداي عضو هم بدهيم.
اما متاسفانه من جاي فايل را پيدا نميكنم.» ليلا براي آخرين بار به مسوول بخش ميسپرد كه كودك يا كودكاني كه اعضاي سپهر را دريافت كردهاند را ميخواهد ببيند. صورت سپهر جلوي چشمهاي ليلاست. ميگويد: «تو گوشيم پر شده از عكس بچههاي هم سن و سال سپهر. اونايي كه يه ته چهرهاي از سپهر دارن. بغلشون ميكنم» صداي ليلا خسته است و در گفتن كلمات يارياش نميكند. قبل از اينكه جملههايش تمام شوند نقسش قطع ميشود و تنها لبهايش تكان ميخورند.
درخواست تجديدنظر پرونده كميسيون پزشكي اشكان
ليلا و خانوادهاش قصاص اشكان را ميخواهند. اشكان پس از قتل سپهر هيچوقت به قتل اعتراف نكرد و گفت كه چيزي از آن روز به ياد ندارد. كميسيون پزشكي قانوني از زمان قتل تا به حال دو بار سلامت روان اشكان را بررسي كرده، در نوبت اول اعضاي كميسيون راي به سلامتش دادهاند و در نوبت دوم راي به جنونش. حالا ليلا يك بار ديگر درخواست تجديدنظر را براي بررسي سهباره سلامت رواني اشكان در كميسيون داده است. ليلا كاغذ اهداي عضو سپهر را ميگيرد و از بيمارستان بيرون ميآيد. چند ساعت ديگر قرار است همگي دور مزار سپهر جمع شوند و تولدش را جشن بگيرند. عكس سپهر را از كيف پولش بيرون ميآورد تا قنادي آن را روي كيك بيندازد. ليلا به آن بالا نگاه ميكند و ميگويد: «سپهر يعني آسمان! هرجايي يه زميني باشه، آسموني هم هست.»
نظر کاربران
دلم گرفت.........
خدا صبرشون بده
خدایا حالم بد شده.منم ی پسر ده ساله دارم.خدایا هیچکسو با بچش امتحان نکن
باید اشکان رو بکشن
غم بى پايان.....
خدايا خودت صبر بده ...
خواهشا" کمی خلاصه تر بنویسید
خداصبربه خانواده مخصوصامادرشبده.حالم گرفته شد.واقعاسخته نمیدونم چی بگم
دلمو از زندگی سیر کردی لیلا جان
خیلی سخته خدا نصیب هیچ کس نکنه واقعا داغ جگر گوشه غیر قابل تحمله.خدا صبرشون بده
دقیق و با جزییات خوندمش.خیلی دلم گرفت
خدا صبرشون بده بالاخره پدر سپهر چی شد
خيلي دردناك بود.خدا به مادرش صبر بده
حقیقت امر خیلی دردناک و غم انگیز بود ولی به نظرم دولت باید به این جور مشکلات که استثنا هستند رسیدگی کنه آزادی پدر سپهر به هر عنوان یکی از راه هاست ......من این خبر رو از زمان وقوع پیگیری میکردم واقعا حکم جنون قاتل به هیچ عنوان پذیرفته نیست ،قضات باید به هولناک بودن ماجرا دقت کنن و داغ یک مادر مسله ساده ای نیست اگر این رای از نظر دیوان مورد تایید باشه پس چرا در رسانه ملی از داعش ایراد میگیرن .......خواهشمند در صورت امکان این موضوع توسط نهادهای مربوطه پیگیری شود
کاش سر تمام معتادای شیشه و روانگردان ببرن نکبتای داغون
عجب تراژدی بود.فقط باید دعا کنیم که خدا به لیلا جون زودتر صبر بده که با این قضیه تاسف بار و زجرآور کنار بیاد.
واااااای خدا دلم گرفت لیلا جان خدا صبرت بده عزیزم خدا داغ بچه رو به هیچ پدر و مادری نشون نده خیییییییییلی سخته خیییییییییلی
خدا یا هیچ بنده ای راگرفتارداغ جگرگوشه نکن آمین یاربالعالمین
داغ بچه خیلی سخته،اما در نظر داشته باشید که پدرسپهر چون قاچاقچی مواد بوده زندانی شده،شاید اشکان رو هم بابای سپهر معتاد کرده،یا صدها جوون دیگه رو که داغی شدن بر دل خونواده هاشون.