اسپیلبرگ، بازیگر برنده اسکار را غافلگیر کرد
مارک رایلنس در گفتوگو با گاردین از همکاری خود با اسپیلبرگ در «غول بزرگ مهربان» و پیش از آن حضور در عرصه تئاتر گفت.
گسترۀ کارهای مارک رایلنس بازیگر سرشناس اهل بریتانیا سینما، تئاتر و تلویزیون را در برمیگیرد. بازیگر سریال «تالار گرگ» علاوه بر این از سال ۱۹۹۵ تا سال ۲۰۰۵ مدیریت هنری شکسپیرز گلوب را بر عهده داشت. این بازیگر که اخیراً در فیلم «غول بزرگ مهربان» به کارگردانی استیون اسپیلبرگ نقش اصلی را بازی کرده است، چندی پیش در هشتادوهشتمین دوره مراسم جوایز سینمایی اسکار برای نقشآفرینی در «پل جاسوسها» جایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کرد.
رایلنس پس از این در دو فیلم دیگر اسپیلبرگ، «ربودن ادگاردو مورتارا» و «شماره یک آماده» نیز حضور خواهد داشت.
استیون اسپیلبرگ پیشنهاد بازی در «غول بزرگ مهربان» را وقتی به تو داد که هنوز در حال فیلمبرداری «پل جاسوسها» بودید. آیا این پیشنهاد غافلگیرت کرد؟
البته. چرا نباید غافلگیر میشدم؟ روزهای نخست کار بود و من هنوز به حضور کنار تام هنکس و اسپیلبرگ عادت نکرده بود!
و البته این فیلم با کارهایی که پیش از آن انجام دادی تا حدودی متفاوت است.
موشن کپچرز (ضبط حرکت) متفاوت است. من پیش از این در نمایشی با عنوان «اورشلیم» بازی میکردم و در قسمتی از داستان دیدارم با یک غول و گفتوگوی خود با او در استونهنج را در صحنه روایت میکنم. از این روی وقتی اسپیلبرگ پیشنهاد بازی در «غول بزرگ مهربان» را به من داد به خودم گفتم: «چه رویداد مبارکی حالا دیگر خودم غول میشوم.»
در این فیلم روبهروی رابی بارنهیل یک بازیگر تازهکار ۱۱ ساله بازی کردی. این اتفاق چطور بود؟
تقریباً در همه موارد کودکان به نقشآفرینی کمک میکنند. آنها هنگام بازی عاری از هر گونه دو رویی هستند. رابی به طور خاصی یاریرسان بود: خیلی، خیلی در دسترس و آماده بود. و به لطف وجود او میتوانستم توصیههایی از اسپیلبرگ بشنوم که در حالت عادی هیچگاه به تام هنکس یا من نمیکند، اما به او میگفت: «حالا تمرکز کن، پیش از شروع کار زمان بگذار و به کاراکترت وارد شو، احساس کن و به این بیاندیش که چه خبر است.» البته من در هر حال این کار را انجام میدادم اما یادآوری آن خیلی خوب است. اسپیلبرگ توانایی بالایی در بازی گرفتن از کودکان دارد، آنها را میفهمد و عاشق تخیل و انرژی بسیارشان است. بنابراین من خیلی خوشحال بودم که سکوت کنم و به تماشای آن بنشینم.
یکی از نکات نمایان در کاراکتر «غول بزرگ مهربان» واژههای ویژهای است که به کار میبرد. اغلب در فیلم به نظر میرسد که با زبان جذابی کار میکنید. آیا این امر آگاهانه بود؟
از روی شانس من تجربه زیادی در به کارگرفتن زبانهای سخت داشتم، و بنابراین اگر نقشی هست که ویژگی آن زبانهای چالشبرانگیز باشد، شاید من انتخاب مناسبی برای ایفای آن باشم. من واژهها را دوست دارم.
البته این ویژگی به شکسپیر هم تعمیم پیدا میکند.
هدف من این نبود که به صورت خاص بازیگر آثار شکسپیر شوم، اما از آنجایی که مستعد آن بودم، پیشنهادی زیادی در این زمینه دریافت کردم. من همه کمپانیهای کوچک تئاتری را دوست دارم. خواست من ساختن تئاترهای اصیل است. چالشهای فیزیکی مانند باستر کیتون و دوران صامت سینما را دوست دارم. من با کمپانی سلطنتی شکسپیر رشد کردم، اما در اوایل دهه هشتاد واقعاً هدفم این نبود که بخشی از آن شوم اما به این کمپانی پر از بازیگران و نمایشنامهها خارقالعاده وارد شدم. پس از آن رویدادها یکی پس از دیگر روی داد تا سرانجام به شکسپیرز گلوب رسیدم.
۱۰ سال حضور در شکسپیرز گلوب چه تاثیری بر تو داشت؟
دوره بسیار فشرده، سنگین و در عین حال هیجانانگیزی بود که برخی از شادترین اوقات زندگی تئاتری من در آن روی داد. هیچ چیز مانند حس خوب رابطۀ میان تماشاگران و بازیگران در عصر یک روز نیست. من این حس را در پایان نمایش «آنتونی و کلئوپاترا» به خوبی به یاد دارم. بعد از ظهر یکشنبهای بارانی بود، من از صحنه پایین را نگاه کردم و چهار یا پنج بانوی سالمند دیدم که کاملاً باورشان شده بود من کلئوپاترا هستم. حسی که در آن زمان تجربه کردم چیزی شبیه به موجسواری یا پرواز با گلایدر بود.
در میان آثار کارنامهات برخی کارها با نشانههای گیرای ملیت و انگلیسیبودن هست که برای نمونه میتوان به اقتباسی از رمان پل کینگزورث با عنوان «بیداری» اشاره کرد که رویدادهای پس از حمله نورمنها به انگلستان را روایت میکند. تو همراه با همسرت کلر ونکمپن روی این اقتباس کار میکنی. تاثیر آن روی دیدگاهت چیست؟
من و کلر در تمام مدت رایگیری برای خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا روی «بیداری» کار میکردیم، و آشکار خشم راوی را زمانی که ویلیام فاتح نبرد را در هستینگز میبرد، شاهد بودیم. این نشان میدهد که خشم و بیاعتمادی انگلستان به اروپا و فرانسه تا چه اندازه عمیق است. وقتی که «بیداری» یا هر کتاب تاریخی درباره ویلیام فاتح را میخوانید، دیگر هیچگاه مانند گذشته آن قلعهها را دوست نخواهید داشت. از این پس هر زمان که به قلعه میرسم به ذهنم خطور میکند که روزگاری انگلستان اردوگاه زندانیان بود، اردوگاهی بسیار خشن با زبانی که به آن تحمیل شد و هر چیزی در آن سرکوب میشد.
ارسال نظر