چند سکانس از زندگی صادق طباطبایی
سید صادق طباطبایی؛ مردی که جوانیاش به علماندوزی گذشت، میانسالیاش به سیاست و مبارزه، و سالهای پایانی عمرش، به نوشتن و روایت تاریخ شفاهی انقلاب.
ماهنامه دیار در روایتی از زندگی سید صادق طباطبایی، نوه پسری مرحوم آیت الله حاج سید صدرالدین صدر و خواهرزاده امام موسی صدر، دایی سیدحسن خمینی و سخنگوی دولت موقت آورده است؛
«شب خوابید و ۲ اسفند دیگر بیدار نشد. لابد ایست قلبی بوده. چهرهاش هم خیلی آرام و باعزت بود.» این را عدنان از مرگ پدرش روایت میکند؛ از شبی که صادق طباطبایی یک ماه مانده به تولد ۷۲سالگیاش چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. تاریخ اما هنوز برای مرور زوایای زندگی این مرد راه زیادی دارد؛ مردی که جوانیاش به علماندوزی گذشت، میانسالیاش به سیاست و مبارزه، و سالهای پایانی عمرش، به نوشتن و روایت تاریخ شفاهی انقلاب.
پرده اول؛ خوشچهرهترین سیاستمدار ایران
صادق طباطبایی، شیک پوش ترین و خوش چهره ترین سیاستمدار در عرصه سیاست ایران؛ معاونت وزارت کشور و سخنگویی دولت را تجربه کرد، بعد از استعفای مهندس بازرگان و تا شروع نخستوزیری شهید رجایی، سرپرست نخستوزیری بود و در زمان جنگ ایران و عراق از سوی امام خمینی (ره) مسئولیت تهیه اسلحه را برای ایران به عهده گرفت. او بعدها، وقتی فراغت بیشتری پیدا کرد، به نگارش کتاب روی آورد و خاطرات سیاسی اجتماعیاش را از مبارزات دوران انقلاب، در سه جلد منتشر کرد. «طلوع ماهواره و افول فرهنگ»، «تکنوپولی»، «زندگی در عیش، مردن در خوشی» و «نقش رسانههای تصویری در زوال دوران کودکی» کتابهای دیگری هستند که از دکتر صادق طباطبایی به یادگار ماندهاند.
پرده دوم؛ ایران میدان مبارزه است
در زندگی سید صادق طباطبایی، تحصیل حرف اول را میزد. آنقدر که توانست در ۳۲سالگی استاد دانشگاه بوخوم آلمان شود. فرزند آیتالله سلطانی طباطبایی (ره) و خواهرزاده امام موسی صدر بودن، کافی بود تا او حتی خارج از ایران هم نتواند از دنیای سیاست دور باشد. به محض ورود به آلمان به عضویت انجمن اسلامی درآمد و در فضای مسمومی که برای فعالیتهای دانشجویی احساس میکرد، انجمن اسلامی دانشجویان آخن را بنیان گذاشت. سیدصادق در بخشی از خاطراتش گفته بود: «شرط ما برای اعضای انجمن این بود که در وهله اول باید درسشان را بخوانند، چون قرار نیست برای همیشه در خارج بمانند. میدان مبارزه ایران است. برخلاف شعار کنفدراسیون دانشجویان ایرانی که درس خواندن را خیانت به انقلاب میدانست.»
پرده سوم؛ ۲۵روز تا رفراندوم
در سال ۱۳۴۴ وقتی ۲۲ساله بود با دختر خاله خود «فاطمه صدرعاملی» ازدواج کرد. ۴سال بعد، یعنی در سال ۱۳۴۸ ازدواج خواهرش با احمد خمینی، زندگی شخصی او را بیش از گذشته در سیاست تنید. «سال ۵۷ که به ایران آمدم از طرف آقای صدر حاج سید جوادی (وزیر کشور وقت) به کار در وزارت کشور دعوت شدم.»
«روز ۱۶ اسفند بود که حاج احمد آقا (خمینی) تلفن کرد که امام (ره) میگویند زود همهپرسی را برگزار کنید. گفتم: من میروم قم خدمتشان عرض میکنم که برای چی همهپرسی برگزار کنیم؟ برگزاری رفراندوم، تشکیلات و سازمان میخواهد که ما نداریم. پاسبانها میگویند ما نمیتوانیم سرچهارراهها بایستیم چون این لباس را که مردم میبینند یاد گذشته میافتند و باید لباسها عوض شود. حاج احمد آقا گفت: امام اصرار بر همهپرسی دارند. رفتم قم و به امام عرض کردم که دنیا شما را پذیرفته و حالا هم شما اعلام جمهوری اسلامی بکنید. امام گفتند: نه! همهپرسی باید برگزار بشود. شما الان نمیفهمید. ۵۰سال دیگر خواهند گفت که از احساسات مردم سوءاستفاده شده و چه درست بود پیشبینی امام.
پرده چهارم؛ حرفهایت را به نام دولت بگو
در دوران پس از رفراندوم، مهندس بازرگان که نخستوزیری دولت موقت را به عهده داشت، از سیدصادق طباطبایی خواست تا سخنگوی دولت شود. دکتر طباطبایی روایت سخنگو شدنش را اینطور گفته بود: «حاج مهدی عراقی (خدا رحمتش کند) برای بعضی از جلسات در مساجد بازار از من دعوت به سخنرانی کرد. زیرا حالتی در جامعه به وجود آمده بود که تبیین مسائل دینی از زبان امثال من برای مردم و بهخصوص جوانان خوشایندتر شده بود. عصر یکی از روزهای اوایل تیرماه ۵۸ من در وزارت کشور بودم که از دفتر مهندس بازرگان به من زنگ زدند و گفتند نخستوزیر با شما کار دارد. برای روز بعد قرار گذاشتیم. آقای بازرگان گفت که ماشاءالله بازار سخنرانیهای شما در روزنامهها و رادیو و تلویزیون گرم است، قطبزاده هم که رفیقت است و چک سفید امضا داری. اشاره کنم که قطبزاده با دولت موقت خیلی بد بود.»
این عبارت طنز آقای بازرگان پرمعنی بود. خلاصه ایشان گفت: حالا که روزنامهها و رادیو و تلویزیون حرفهایت را منتشر میکنند، این حرفها را به نام دولت بگو. پرسیدم: حرفهایی که من تا الان زدهام، عقاید خودم است. آیا دولت هم آنها را قبول دارد؛ گفت: بله. به این ترتیب من شدم سخنگوی دولت و البته شرط گذاشتم که اگر در جایی ضعف ببینم، مطرح خواهم کرد. او هم پذیرفت و من از اواسط تیرماه به نخستوزیری رفتم.
پرده پنجم؛ میانجیگری برای آزادی گروگانها
بعد از ۱۳آبان و تسخیر سفارت آمریکا که منجر به گروگانگیری آمریکاییها به دست دانشجویان شد، صادق طباطبایی سعی کرد از نفوذ خود برای خاتمه دادن به ماجرا استفاده کند. صادق طباطبایی به دیدار حاج احمد خمینی رفت و سعی کرد راهی برای حل مساله پیدا کند: «رفتم به دیدن احمدآقا و گفتم که شما گویا مشکل گروگانها را فراموش کردهاید و اگرچه امام موضوع را به مجلس واگذار کردهاند اما مجلس درگیر کارهای خودش است. احمد آقا گفت که واقعیت این است که ما بریدهایم. تو میگویی که چه کار کنیم؟ به او گفتم که باید ببینیم حداکثر و حداقل خواستههایمان چیست؟ میتوانیم بر اساس آن با آمریکاییها مذاکره کنیم. وقتی شروط آزادی گروگانها به توافق دو طرف منجر شد، میتوان آن را در اختیار مجلس گذاشت تا آن را بر اساس مصالح کشور به تصویب رساند.»
با تایید امام، دکتر طباطبایی با سفیر آلمان در تهران وارد مذاکره شد تا از طریق وزیر خارجه این کشور، پیام ایران را به کاخ سفید برساند. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که خبر رسید کارتر از این پیشنهاد خیلی استقبال کرده و خواستار مذاکرات بیشتر است. قرار مذاکره گذاشته میشود، صادق طباطبایی به «بن» میرود و با هیات آمریکایی دیدار میکند.
«همیلتون جردن»، سخنگوی کاخ سفید، بعدها در خاطراتش نوشت: «فکر میکردم با یک فرد ریشو و اورکت پوشیده و یا یک فرد روحانی روبهرو میشوم اما با فردی مواجه شدم شبیه جنتلمنهای فرانسوی، با کت و شلوار ابریشمی و کراوات که با زبان انگلیسی با من خوش و بش کرد. من بر روی یک فرش ایرانی ایستاده بودم و با مردی مودب و خندان روبهرو شده بودم.» کارتر اگرچه با تمام شروط ایران برای آزادسازی گروگانها موافقت کرد اما در ادامه، مسیر کار طوری عوض شد که صادق طباطبایی از این مذاکرات حذف و کار دوباره از طریق الجزایر پیگیری شد.
پرده ششم؛ سالهایی که از سیاست دور نبود
صادق طباطبایی در دل سیاست به دنیا آمد. نوه پسری مرحوم آیت الله حاج سید صدرالدین صدر و خواهرزاده امام موسی صدر بودن، و را وارد دنیایی کرد که حتی اگر م یخواست هم نم یتوانستا ز سیاست دور بماند. بعدتر، ازدواج خواهرش با سیداحمد خمینی او را با خاندانا مام فامیل کرد تا او دایی سید حسن خمینی شود. به جز این، سید صادق طباطبایی، عموی هدی طباطبایی، عروس محسن رضایی و پسرخاله زهره صادقی، همسر سید محمد خاتمی هم بود. شاید همین پیوند خانوادگی باعث شد تا در انتخابات ۸۴ پیشنهاد محسن رضایی را برای مشاوره بپذیرد و پس از سالهای زیادی که نام او در فعالیت های سیاسی به گوش نمی رسید، دوباره مسئولیتی را به عهده بگیرد. اگرچه در همان زمان، بعض یها به او می گفتند کاندیدای ریاست جمهوری شود اما صادق طباطبایی نپذیرفت و به مشاور محسن رضایی بودن بسنده کرد. رابطه دکتر طباطبایی با سید محمدخاتمی اما فراترا ز نسبت فامیلی بود. آنقدر که وقتی برای ادامه درمانش به دوراهی رسید، از خاتمی خواست تا برایش استخاره بگیرد و در روزهای آخر عمرش، به فرزندش وصیت کرد تا پس از مرگش سید محمد خاتمی بر پیکرش نماز بخواند. عدنان طباطبایی ماجرا را این طور روایت میکند: «پدرم وقتی در بیمارستان بودند، به خواهرم غزاله در ای نباره گفته بودند و این درخواست در قالب وصیت ایشان هم مطرح بود و خوشبختانه میسر شد. برای ماهم این ماجرا مایه افتخار بود؛ به ویژه اینکه وصیت پدرم انجام شد.»
همسر دکتر طباطبایی درباره روابط او با سیدمحمد خاتمی می گوید: «دکتر با آقای خاتمی همیشه در ارتباط بود. درواقع معمولا با شخصیت ها و طیفهای مختلف سیاسی ارتباط داشت. در دولت اصلاحات مشاوره هایی می داد. اما بخشی از هماهنگی ها در سفر خاتمی به آلمان را دکتر طباطبایی انجام داد. مثلا سخنرانی در دانشگاه فرایبورگ.»
همچنین از مشغولیت های دکتر طباطبایی در دهه ۷۰ و ۸۰ ، تدریس در دانشگاه بوخوم، مشاوره دایره المعارف اسلامی و همچنین ترجمه کتابهای نیل پستمن (منتقد، نویسنده، نظریه پردازا رتباطات وا ستاد دانشگاه نیویورک) بودها ست.
پرده هفتم؛ رو در رو با سرطان
سیدصادق، بعد از جنگ ایران و عراق و حواشی که برایش ایجاد شد، کمکم از دنیای سیاست فاصله گرفت. هرچند خودش میگفت هیچگاه صحنه سیاسی را ترک نکرده بلکه فقط از کار اجرایی فاصله گرفته است، اما حالا کتاب و موسیقی دو بخش پررنگ زندگی او بودند.
آرامش زندگی او در دنیای کتاب و موسیقی اما در سال ۱۳۹۲ پایان یافت. سرطان ریه این بار عرصه جدیدی را برای مبارزه رو به روی صادق طباطبایی گذاشته بود. او که در بهمن ماه۹۲ برای تولد ۴۰سالگی دخترش غزاله به آلمان رفته بود، دچار مشکل تنفسی شد و پزشکان بیماری او را سرطان بدخیم ریه تشخیص دادند. دورههای شیمیدرمانی پس از آن، حال دکتر طباطبایی را بهتر کرد. خودش در گفتوگویی که مدتی قبل از مرگ داشت، میگفت: «از همان ابتدا مطمئن بودم من این بیماری را حل خواهم کرد. احساسی به من میگفت مداوا خواهم شد. گذشت؛ اما سخت بود. خیلی سخت.» نتیجه این مبارزه اما چندماه بعد به نفع سرطان چرخید. بیماری بقیه اندامهای داخلی را هم درگیر کرد و با گرفتارشدن کبد، پزشکان پیشنهاد توقف شیمیدرمانی را دادند. داروها قطع شد، سید صادق به خانهاش رفت و چندروز بعد، در بسترش برای همیشه به خواب رفت.
ارسال نظر