دختر نابینائی که از دانشگاه تهران لیسانس گرفت!
دخترهائی که از همه نعمتها برخوردار هستند، اما همه درها را بروی خود بسته میپندارند، غصه پشت کنکور ماندن را میخورند، از زندگی این دختر باید عبرت بگیرند
بسراغش رفتیم، بسراغ دختری که زندگیش، فعالیتهایش و موفقیتهایش، برای همه کسانی که از همه نعمتها برخوردار هستند، اما در اسارت یاس و ناامیدی، همه درهای خوب زیستن و شاد بودن را بروی خود بسته میبینند، درس عبرتی میتواند باشد.
بدیدار «گوهر کردی» میرویم: یک دختر ۲۶ ساله، ظریف... گوهر به قول خودش «یک مزیت از سایرین کمتر دارد»: بینائی... و ایکاش میدانست که برترین مزیتها را داراست: اراده و پشتکار.
او امسال از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در رشته روانشناسی فارغ التحصیل شده و چیزی که باعث تعجب است این نکته است که گوهر فقط مدت ۱۰ سال است که درس میخواند. درست ۱۰ سال پیش بود که درس خواندن را آغاز کرد و اکنون یک خانم لیسانسیه است و میگوید: «درس را تا درجه دکترا ادامه خواهم داد.»
«۲۶ سال پیش در همدان متولد شدم. یک بچه معمولی، سالم و خوب بودم، حتی همه چیز را مثل همه میدیدم تا اینکه در سن سه سالگی مریض شدم. یک بیماری بدعاقبت ... از آن ببعد، دیگر قدرت بینائی از من گرفته شد و همه جا و همه چیز برایم تاریک بود. من فرزند دوم خانواده بودم، یک برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودم نیز دارم.
هر قدر بزرگتر میشدم، تاریکی دنیا برایم بیشتر میشد و همین طور رنج و اندوهم از اینکه نمیتوانم مثل بچههای همسالم آزادانه بهرسو که میخواهم بروم و هر کاری میخواهم بکنم.
در چنین دنیائی بزرگ میشدم تا سن ۶ سالگی که صدای زنگ مدرسه را از پشت دیوارهای تاریکی میشنیدم. به حرفها و حکایتهای دوستانم از کلاس و خانم معلم قشنگشان گوش میدادم و با همان اندوه عمیقم بر آنها حسرت میخوردم.
من دختر با استعدادی بودم، با دوستانم درسها و تکالیفشان را انجام میدادم. منکه هنوز پا به کلاس درس نگذاشته بودم بهتر از تمام آنها درس را یاد میگرفتم و مدام این آرزو و میل در من میجوشید که چرا من نمیتوانم شاگرد یک کلاس باشم؟ چرا نمیتوانم به خانم معلم جواب بدهم و تشویق شوم؟ هر وقت بچهها برای من کتاب میخواندند آرزو میکردم که روزی بتوانم خودم اینکار را بکنم و همیشه در رویاهای خود میدیدم که پیش مادر نشستهام و برایش با صدای بلند کتاب میخوانم و او تشویقم میکند.
تا اینکه در سن ۱۴- ۱۵ سالگی ناراحتی من به اوج رسید، رنج میبردم ازینکه نمیتوانم همپایه دیگران باشم و آنقدر این رنج تحت فشارم گذاشت که حتی یکی، دوبار تصمیم به خودکشی گرفتم. در همان زمان بود که از وجود مدرسه نابینایان اطلاع پیدا کردم.
آن موقع ما در اصفهان زندگی میکردیم و در آنجا شبانهروزی نورآئین که مخصوص نابینایان بود زیر نظر مربیان انگلیسی و ایرانی اداره میشد. به اصرار من و پایداریهای مادرم به آنجا رفتم و با عزمی راسخ شروع به آموختن کردم.
درست بخاطر دارم روزی که به آنجا پا گذاشتم، من آنموقع ۱۵ ساله بودم. تا شروع سال تحصیلی بیشتر از یکماه وقت داشتم و من ازین فرصت برای یاد گرفتن درسهای کلاس اول ابتدائی استفاده کردم و پیشرفتم آنچنان سریع بود که در طول همان مدت کوتاه، یعنی تا قبل از شروع شدن سال تحصیلی توانستم کلاس اول را امتحان بدهم و با شروع مدارس به کلاس دوم بروم... البته من هیچ معلمی نداشتم و درسهای کلاس اول را از بچهها یاد میگرفتم. از اول مهر در کلاس دوم شروع به تحصیل کردم و آن را هم در مدت یکماه و نیم به پایان رساندم و پس از امتحان به کلاس سوم رفتم.
در حدود دو ماه نیز در کلاس سوم درس خواندم و پس از آن- یعنی حتی قبل از نوروز سال ۳۹ - کلاس چهارم را نیز تمام کردم و با پایان سال تحصیلی گواهی قبولی کلاس پنجم ابتدائی را گرفتم و شهریور همان سال در امتحانات ششم متفرقه شرکت کردم و قبول شدم.
من این مدت یکسال را در شبانه روزی نابینایان نورآئین بودم و باروش مخصوص آنها درس خواندم و اگر کوشش و زحمات بیدریغ مربیان آنجا نبود، هرگز نمیتوانستم پیشرفتی این چنین سریع داشته باشم. آنها علاوه بر درس و تکالیف معمولی، برای من معلم خصوصی گذاشته بودند که با هم کار میکردیم.
پس از اتمام شش کلاس ابتدائی، مربیانم با توجه به علاقه شدید من بدرس مرا بکلاس ماشین نویسی فرستادند و من توانستم هرچه را که میخواهم «تایپ» کنم و پس از آن، به اصرار آنها برای تحصیل در دبیرستان به مدرسه معمولی در اصفهان رفتم و با دخترهای سالم و عادی سر یک میز نشستم و درس خواندم و ۶ سال دوره دبیرستان را در مدت ۵ سال در دو دبیرستان گذراندم و از مدرسه بهشت آئین اصفهان در رشته ادبی فارغالتحصیل شدم.
همان سال در کنکور دانشگاه اصفهان و تهران قبول شدم که البته تهران را انتخاب کردم. رشته انتخابی من در دانشگاه روانشناسی بود، چون از همان کودکی علاقه خاصی به این رشته داشتم.
البته باید بگویم که در تمام مدت تحصیل، چه در دبستان و دبیرستان و چه در دانشگاه، معدلم همیشه بین ۱۵و۱۶ بود. ادعا نمیکنم که هوش فوقالعاده دارم بلکه حتی به جرات میگویم که از هوش و استعدادی کاملا متوسط و شاید هم کمتر برخوردارم ولی خودم میدانم که اراده و پشتکارم خوب است. تنها عامل موفقیتم هم این بوده است...
از او سئوال کردیم:
-گوهر درسهایت را چطور یاد میگرفتی، از کلاس اول دبیرستان که به مدارس معمولی میرفتی و بعد در دانشگاه با همه پشت یک میز نشستهای، چطور از درس استادان « نت» بر میداشتی و یا کتابهای درسی را میخواندی؟
«گوهر» ادامه داد:
- همانطور که گفتم، من ازکلاس ششم ابتدائی تایپ کردن را آموختم و ورقههای امتحانیم را تایپ میکردم. در سر کلاس اگر موضوع سخنرانی خیلی جالب بنظر میرسید، در ضبط صوت کوچکی که همیشه همراه داشتم آن را ضبط میکردم.
برای خواندن کتاب هم همین کار را میکردم. یعنی از یکی از دوستانم خواهش میکردم که از اول تا آخر را برایم با صدای خودش ضبط کند و بعد یاد میگرفتم.
گاهی هم با دوستانم درس میخواندم. من علاوه بر درس خواندن، کار هم میکردم چون زبان انگلیسی من خیلی قوی و خوب بود.
مدت ۴ سال است که در آموزشگاه نابینایان تدریس زبان میکنم و از اینکه به نابینایان خدمت کنم خوشحال میشوم. دلم میخواهد دکترای خودم را در رشته روانشناسی بگیرم و بتوانم شخص مفیدی برای این عده باشم.
میپرسیم: «اوقات بیکاریت را چطور میگذرانی؟»
«...- گفت: مطالعه میکنم، عاشق کتاب هستم. از دوستانم خواهش میکنم که برایم بخوانند، دوستان خیلی خوبی دارم، آنها همیشه تا آنجا که توانستهاند کمکم کردهاند. البته گاهی اگر فیلم خوب بیاورند با بچهها به سینما میرویم و من فقط صدا را میشنوم، بعضی وقتها هم به برنامه های رادیو و تلویزیون گوش میکنم.
شنا را هم خیلی دوست دارم. قبلا ویولون میزدم و بعد گذاشتم کنار و حالا پشیمانم، در اولین فرصت ادامهاش خواهم داد و همانطور که گفتم بزرگترین لذت زندگی من مطالعه است.
چون از منفیگری چیزی جز زجر حاصل نمیشود پس چه بهتر که آدم در هر وضعی که هست جنبه مثبت را بگیرد و مثبت باشد و آن وضع را قبول کند و خودش را همچنین. این خیلی در زندگی مهم است و شاید دلیل موفقیت من این باشد که خودم و وضع خودم را قبول کردهام.
از او سئوال میکنیم: «راجع به وضع زندگی، اجتماعی دختران ما، چه عقیدهای داری؟»
میگوید: «در مدت ۱۰ سال زندگی اجتماعیم چون قبلا تنها و در خودم بودم، بله در این ده سال، در میان دختران همکلاس و دختران جوانی که در محل کارم با آنها سروکار داشتهام، یک چیز توجه مرا جلب کرده و آن روحیه بد دخترها و اصلا جوانها است، بخصوص یک حالت ناامیدی، حالت بیهودگی و پوچی در میانشان وجود دارد و این مرا همیشه متعجب کرده است. به دوستانم میگویم: شما چه چیز کم دارید؟ با امکاناتی که دارید میتوانید زندگی ایدهآلی داشته باشید.
نمیدانم شاید نسبت به خودم میسنجم، چون فکر میکنم که از امکان و مزیت دیدن بهرهمند هستند پس همه چیز دارند. ولی واقعا میگویم که هنوز دلیل این همه یاس و نومیدی و بیهودگی و پوچی را نفهمیدهام.
من وقتی دختران دانشجو را که از نظر فکر و اندیشه در سطح بالاتری هستند با دختران مشابه خارجی که میشناسم مقایسه میکنم میبینم که آنها پر از انرژی و امید و آرزو هستند، در حال جنبش و تحرکند و تعجب میکنم چرا جوانهای ما این طور نیستند و این همه روحیهشان بد است.
به نظر من، اینها مثل تخته پارهای روی موج هستند که اجازه میدهند امواج آنها را به هر طرف که میخواهد ببرد. هر اتفاقی که پیش میاید از خودشان اراده و هدف و تصمیمی ندارند. باعتقاد من، یک مقدار برخوردها و تضادها و تعارضات باعث این روحیه دختران است.»
نظر کاربران
دوست منم نابينا هستن و از دانشگاه علامه طباطبايي فوق ليسانس گرفتن، همچين علامت تعجب زديد نگار چه اتفاق عجيبيه!!!!
يعني واقعا كودك نابينايي هست كه مدرسه نابينايان نره؟ چرا از سن ١٥ سالگي؟ يعني پدر و مادرش نفهميدند بچشون بايد بره مدرسه؟