ناگفته های هاشمی از شهید آیت الله بهشتی
گفتوگوی «بنیاد شهید بهشتی» با آیتالله هاشمی رفسنجانی را در آستانه سالروز فاجعه هفتم تيرماه - كه به شهادت آيتالله دكتر بهشتي و جمعي ديگر از نيروهاي انقلاب در سال ۱۳۶۰ منجر شد- منتشر شد.
بخشهايي از اين گفتوگو را ميخوانيم:
*درباره گرایش شهید بهشتی به جبهه ملی در فعالیتهای سیاسی پیش از انقلاب اولا آن حرفهایی که در گذشته گفتم خیلی دقیقتر از این چیزی است که الان میگویم؛ چون آن موقع تازه بوده و هنوز حوادثی بوده که فراموش نکرده بودیم. اکثر این مصاحبهها همان سالهای اول انقلاب انجام شده؛ بخصوص با روزنامههایی مثل «اطلاعات» و «جمهوری اسلامی» که خیلی پیگیر بودند؛ لذا آن حرفهایی که آن موقع زدم سندیتش بهتر از حالاست؛ چون اکنون یک مقدار با ذهنیت خاصی باید حرف زد.
مساله ملیها و غیرملیها در مقطعی مطرح بود؛ یعنی زمان نهضت ملی کردن نفت و جمعیت جبهه ملی و خیلی از گروههای دیگر که نهضت آزادی هم بعدا مشخص شد، در جبههای بودند که دکتر مصدق رهبریاش را داشت. آن موقع در مجلس پیش از اینکه دولت مصدق سقوط کند، چنان اختلافی وجود نداشت. حتی بین مذهبیها هم مخالفی نداشتند، جز طرفداران شاه که افراد درباری بودند. بعدا در زمان حکومت ملیگراها یعنی دکتر مصدق و ملیون، اختلافاتی بین آنها و آیتالله کاشانی و فداییان اسلام و بالاخره جریانات مذهبی پیدا شد. آن موقع وضع با زمان قبلش فرق میکرد؛ یعنی در زمان قبل همه به این نهضت توجه داشتند و از آن حمایت میکردند.
بعدا دکتر مصدق به دلیل همین رفتارها و تبلیغاتی که خیلی شدید شد در نظر حوزویها و مذهبیها دیگر سقوط کرده بود. من خودم یادم هست از اوایل طلبگی ما چهار، پنج سالی گذشته بود. آن وقتی که دکتر مصدق سقوط کرد در روستای کوچکی نزدیک روستای خودمان برای سخنرانی منبر رفته بودم. سلمانی دِهِمان وقتی از جلسه به استقبال من بیرون آمد، سقوط دکتر مصدق را تبریک گفت. شما میتوانستید فضای مذهبی را در یک روستا ببینید، حدودا زمانی که دکتر مصدق سقوط کرد، جلسه روضه قاعدتا در ماه رمضان یا ماه محرم بود که آن موقع آنجا منبر میرفتم.
نمونه خیلی محسوسی برای من است. البته افرادی هم بودند که این حرکات را بیشتر به دربار و وابستگان آنها نسبت میدادند و حاضر نبودند که ملیون را محکوم کنند، یک خط درست انتخاب کرده بودند. این مربوط میشود به اینکه در چه زمانی من این را گفتم. اگر قبلش باشد یک وضع عمومی همگانی نسبت به هممیهنان است، اگر بعدش باشد دارای تفاوتی است.
*محبوبه بهشتی: ما مشخصا میدانیم شهید بهشتی بعدها هم در همکاری خودشان با نهضت آزادی، که انشعابی از ملیون است، حداقل تا قبل از انقلاب هیچ مشکل خاصی نداشته، به طوری که جمله معروفی هست از مرحوم بازرگان که میگوید «بهشتی به بهشتی قبل از توفان نوح و بعد از توفان نوح تقسیم میشود.» در دورههای زندگیشان همکاری تنگاتنگی میبینیم، حالا از خاطرات خیلی کمرنگ من از رفتوآمدها و آنچه در ذهنم مانده اینطور به نظر میآید که روابط، دوستانه و بر اساس همفکریها بوده نه صرفا بر اساس دوستیهای سطحی و ظاهری. شاید در واقع به دلیل این مساله است که من این را میپرسم که آیا گرایش شهید بهشتی دلایل یا مسائل دیگر هم دارد؟
برداشت من این است که کسانی که آنموقع دنبال کارهای مبارزاتی و تشکیلاتی بودند مشخصا دو تا انتخاب داشتند: یکی احزابی مثل حزب توده و احزاب چپ و... و دیگری نهضت ملی. طبیعتا افرادی که گرایش مذهبی داشتند به حزب توده و احزاب چپ متمایل نمیشدند، با وجود اینکه از نظر تشکیلاتی خیلی قوی بودند. آنها به سمت جبهه ملی تمایل پیدا میکردند. شاید بهتر باشد اینطور سوالم را مطرح بکنم که آیا نمونه بارزی در افکار و رفتار شهید بهشتی بود که آدم را به این جمعبندی برساند که ایشان به افکار اینها متمایل است؟ یا صرفا به دلیل این موج عمومی که شما فرمودید گرایشی بوده به سمت جبهه ملی و افکار آنها؟
*هاشمی: خیر، ما در اینجا بحثهای رسانهای و مواضع علنی و اینگونه موارد در جامعه را نمیگوییم بلکه به مذاکراتی که خودمان داشتیم، جلساتی که مینشستیم حرف میزدیم، حتی جلسات طلبگی استناد میکنیم. نظر من بیشتر آن محافل است. به نظرم حتی بعد از اینکه دکتر مصدق سقوط کرد و کارها دست دربار افتاد و به آن شکل درآمد، با مرحوم دکتر بهشتی، گذشته از انتقادی که نسبت به ملیون داشتیم که آنها در برخورد با آیتالله کاشانی و فداییان اسلام افراط کردند، ولی موضع سیاسی و عملی آنها را قبول داشتیم.
ایشان همیشه بحث میکردند و از این حرکت و جنبش دفاع میکردند. البته جبهه ملی هم مبارزه را کمکم کنار گذاشت و هم خیلی نمایشی شده بود، تا آن آخرین اجتماعی که آنها علیه انقلاب سفید شاه در «جلالیه» داشتند، بعد از آن دیگر کاری نکردند و بین حرفها هم تفکیک کردند. مثلا امام و طیف ما که پیرو ایشان بودیم رفتار شاه را آن موقع محکوم میکردیم، جبهه ملی شعارهای دیگری میداد؛ مثلا میگفت «اصلاحات ارضی آری دیکتاتوری شاه نه» و آن شش اصلی که شاه داشت و جزو مسائل مترقی آن زمان بود جبهه ملی آنها را قبول میکرد، ولی میگفت دیکتاتوری شاه نباید همراهش باشد. یک حالت بینابینی گرفته بودند و بعد هم نتوانستند مبارزهشان را ادامه دهند و به خارج منتقل شدند. نهضت آزادی به این شکل نبود.
نهضت آزادی در این میان مواضع خودش را کاملا حفظ کرد؛ هم مواضع مذهبیاش و هم سیاسیاش را. خود آقای دکتر بهشتی همه اینها را قبول و با آنها ارتباط داشتند. اصلا دانشگاه آن موقع ارتباطش با حوزه بیشتر از طریق آیتالله بهشتی بود و هنوز دیگران نرفته بودند. بعدا شهید دکتر باهنر و علامه مطهری بعد دیگرش بودند، سخنرانی میکردند و با انجمن مهندسین اسلامی نیز ارتباط محکمی داشتند که بعدا هم ادامه داشت. بعد از انقلاب هم همانها بودند که مجموعا در شورای انقلاب و جاهای دیگر با دولت آقای بازرگان همکاری میکردند. از آن مقطع به بعد باید تفکیکی قائل شد بین ارتباط ایشان با جبهه ملی، نهضت آزادی و حتی گروههای جمعه و آنهایی که مورد قبول بودند و معمولا در جلسات ما و آقای دکتر سامی و آقایان دیگر، رفت و آمد داشتند. مشترکاتمان بیشتر از جداییهایمان بود.
* هاشمی: از اول تا آخر و تا همین امروز هم دیدمان نسبت به اصل موضع دکتر مصدق و مبارزات جبهه ملی همیشه مثبت بوده است. مبارزه که شروع شد اینها کوتاه آمدند. در انقلاب هم محافظهکاری را انتخاب کردند. شاید یک مقدارش هم عقیدتی بود که این نحو مبارزه را قبول نداشتند. آنها هنوز قضیه آقای کاشانی برایشان زنده بود. از همان موقع وقتی که آقای کاشانی با آنها اختلاف پیدا کرد، روحانیت بیشتر طرف آقای کاشانی بودند؛ شخصیتهایی مثل آیتالله خوانساری، آیتالله صدر و بزرگان حوزه. من خیلی جوان بودم، ولی وقتی که آقای کاشانی قم میآمد، قم متحول میشد.
همه طلبهها جمع میشدیم میرفتیم استقبال ایشان. هر جا میرفت همراهش میرفتیم، در خانه مراجع و... اصلا ایشان برایمان یک قهرمان بود. فداییان هم همینطور؛ نیروهای خیلی حماسهسازی بودند. با این اختلاف آن مسائلمان جدی شد، ولی مخالفت با دربار و سلطه دربار برایمان همیشه محترم بود. اما اینکه آن کتاب را خودم برای دکتر مصدق فرستاده باشم، یادم نیست. یک آقای شیخ مصطفی رهنما بود که زمانی حزب «وحدت مسلمین» را تاسیس کرده بود، فقط یک عضو داشت آن هم خودش بود. آدم جالبی است و فکر میکنم ایشان کتاب را به آقای مصدق داد. ..به هر حال دکتر مصدق هم توسط همین آقای شیخ مصطفی چکی فرستاده بود، گمان میکنم ۳۰۰ نسخه خریده بود و داده بود به ایشان و رفقای دیگرش و گفته بود هدیه بدهید. برای دکتر مصدق این مساله خیلی مهم بود.
در زمان دربار و شرایطی به آن شکل چنین کتابی منتشر شد؛ بهخصوص مقدمهاش، متن دکتر مصدق است، مراجعه کنید. ...در مورد مساله فلسطین همه ما متفقالقول بودیم. هنوز هم من فکر میکنم همین گونه است. اگر اختلافی بود بر سر این بود که با مقاومت و مسلحانه باید کار کنند یا با کارهایی که ابوعباس و بقیه میکنند و از این نوع اختلافات وجود دارد. من فکر میکنم مربوط به بعد از سال ۴۰ است. این کتاب سال ۴۰ به بعد منتشر شده است.
*هاشمی: قبلا که ما همکاری داشتیم انتقادمان به نهضت آزادی نبود بلکه به جبهه ملی بود. چون نهضت آزادی که سرانش تا آخر در زندان بودند، جبهه ملی در مبارزه کوتاه آمده بود. ولی در عین حال ارتباطمان محفوظ بود، من خودم همان سالهای داغ مبارزه، سال ۵۳، ۵۴، دو سفر به اروپا رفتم. آقای بنیصدر یکی از اعضای مهم جبهه ملی بود. من اصلا یکی از اهدافم این بود که بروم بین ایشان و نهضت آزادی و قطبزاده و دکتر حبیبی ائتلاف ایجاد کنم، اینها همه با هم اختلاف داشتند.
دکتر حبیبی قهر کرده و رفته بود در جنوب فرانسه که در دعواها نباشد. قطبزاده و بنیصدر هم که مرتب علیه هم حرف میزدند. آقای یزدی که در آمریکا بود. آنها هم با بنیصدر خیلی مخالف بودند. دانشجویان اسلامی اروپا و آمریکا هم همینطور. اختلاف عجیب و غریبی با هم داشتند، یکی از اهداف سفرم این بود که اینها را به گونهای در دایره انقلاب هماهنگ کنم. تا حدودی هم موفق شدم اما مدت زمان طولانی نماندم و کارم تمام شد و آمدم. اموالی از آقای تولیت در اختیار جمعی از نیروهای مبارز بود که برای انقلاب وقف شده بود. من هم جزو هیات مدیره بودم. مهندس بازرگان، دکتر احمد صدرحاج سید جوادی، آقا سیداحمد و خود تولیت و دکتر باهنر هم بودند.
ما ارتباطمان با همه اینها در طول مبارزه همینگونه بود. وقتی هم که مبارزه پیروز شد باز خیلی به هم نزدیک بودیم. نهضت آزادی که تقریبا در متن بود برای اینکه ما شورای انقلاب تشکیل داده بودیم، پیش از اینکه امام تعیین کند. ما خودمان آن سال آخر که خیلی احتیاج به هماهنگی بود، جمعی برای هدایت انقلاب درست کرده بودیم. امام با یک وضع مشخصی همان شورا را تایید کردند، منتها بعد قرار شد افراد خاصی اضافه کنیم که کردیم. در همان شورا خیلی از عناصر ملیگرا هم قبل از تایید امام بودند و هم بعد از آن. خیلیهایشان هم در شورای انقلاب بودند که امام تعیین کرده بودند.
در دولت مهندس بازرگان اولین نخستوزیر را امام تعیین کردند. اوایل انقلاب اینقدر با هم نزدیک شده بودیم. آقای طالقانی جزو نهضت بود این طرف هم مبارزان انقلاب و روحانیت بودند. حتی وقتی دکتر سنجابی وزیر خارجه بود به دلیل اینکه با مهندس بازرگان و دوستانشان اختلاف داشتند و نهضت آزادی و جبهه ملی خیلی با هم درگیر بودند، قهر کرد و رفت. از بس که آنها غلبه داشتند و اینها در اقلیت بودند. امام من را از جبهه فرستادند، رفتم خانه دکتر سنجابی و پیغام امام را دادم که شما کنارهگیری نکن و استعفا نده. ما مشکلاتتان را حل میکنیم. همین آقای سلامتیان آن موقع همکار دکتر سنجابی بود.
من رفتم منطقه نیاوران، هنوز آنجا را خوب نمیشناختم. به منزلشان رفتم، او که در راس و همهکاره بود به استقبالم آمد و بعد در جلسه نیز کارگردان جلسه بود، روابط اینطور بود. آیتالله پسندیده یا عضو جبهه ملی بود یا هوادار خیلی جدی آنها و مایل هم بودند امام در جناح اینها باشند. قبل از اینکه پیروز شویم یک اختلافنظری بود. امام محکم ایستاده بودند و میگفتند شاه باید برود و نظام باید عوض بشود، رژیم عوض بشود، مهندس بازرگان سیاست گامبهگام را مطرح میکردند.
*علیرضا بهشتی: شائبهای هم هست که هم مورخان رسمی و هم مورخان خارج کشور میخواهند وجود داشته باشد و آن اینکه هر کدام به زبانی میخواهند بگویند که اگر روحانیون آمدند و به نیروهای سیاسی نزدیک شدند به صورت ابزاری به آنها نگاه یا فکر میکردند که چون خودشان کشورداری بلد نیستند؛ بنابراین از نیروها استفاده کنند و بعد که یاد گرفتند فکر کردند که دیگر لازم نیست که آنها باشند.
من خودم با سوابقی که در ذهنم است، گمان میکنم نحوه حضور روحانیان مبارز اصلا با این استفاده ابزاری سازگار نیست، ولی مورخانی هستند که میخواهند بگویند به نیروهای ملی به صورت یک پل نگاه میشد و نه بیشتر. آنها هم که خارج کشور هستند و دارند تاریخ انقلاب را مینویسند، همین را میگویند. من به ذهنم نمیآید که یک چنین مسالهای بوده باشد، ولی به نظر میرسد که اختلاف بعد از آن بر سر شیوه اداره کشور و شیوه پیشبرد اهداف انقلاب یا آرمانهای انقلاب بوده است. هر چند وقتی که ما به سالهای ۶۰ و ۶۱ میرسیم وارد یک فاز جدیدی میشویم. شاید بشود این مساله را مطرح کرد که سالهای ۶۰ و ۶۱ به دلیل جو ملتهب و ترورهای کوری که در خیابان انجام میشد و نیز ترور شخصیتها، یک نوع صفبندی شد که هر دو طرف طوری مقابل هم ایستادند که این وسط، تر و خشک با هم سوزانده شد. شما با این تفسیر موافقید؟
*هاشمی: با کلیت آن بله. میشود چنین چیزی گفت، اما اینکه هدف این بود یا نبود را نمیشود گفت. پس از مشروطه و بعد از شهریور ۲۰ تعداد زیادی گروه خلق شد و مبارزه کردند. تنها گروه جبهه ملی بود که توانست به قدرت برسد، بقیه وقتی جبهه ملی شکست خورد متفرق شدند. گروههای کوچکی بودند که جای وسیعی در جامعه نداشتند. یعنی بعد از شکست جبهه ملی، آنچنان خفقان شده بود که اینها پناهی نداشتند. وقتی نهضت روحانیت آغاز شد برای آنها مهم بود که نهضتی به این صورت ایجاد شده، آنها هم در پناهش میتوانستند کارهای بیشتری کنند. نهضت روحانیت که آغاز شد اینگونه نبود که قدرتی دستمان باشد، فقط مقداری افکار عمومی را داشتیم. ما هم تمایل داشتیم تا با اینها کار کنیم.
آنها ابزار و تشکیلات و حتی بعضیها در خارج رادیو داشتند و ما هم به دنبال آن بودیم تا با هر کسی که فضا و ارگانی داشت و نیروهای مخالف شاه و دربار بود، همکاری داشته باشیم. در آن زمان هیچ وقت فکر نمیکردیم که به این زودی پیروز میشویم. در سالهای بین ۵۰ تا ۵۶، تقریبا یأس همه را فرا گرفته بود، یک حالت انفعال ایجاد شده بود و گروهها بر سر مسائل داخلی به جان همدیگر افتاده بودند، اما اینکه ابزاری باشد، طبیعی است هر طرفی که آیندهای برای خودش میدید فکر میکرد باید از طرف دیگر هم استفاده کند، چون هیچکس خودش را مطلق نمیدید. اما نهضت امام خیلی مطلق شد؛ یعنی به گونهای بزرگ شد که همه ایران را فراگرفت. اما در تظاهرات میلیونی خیابانهای تهران بعضی از پلاکاردها بالا میرفت که تعدادی دور و بر آن شعارهای دیگری میدادند. جامعه مثل یک دریای عظیمی در حال حرکت بود.
آن موقع نگاه ما به اینها اینگونه بود که همکاران دوره مبارزاتمان هستند و باید با آنها کار کنیم، ولی نگاه آنها اینطور نبود. ما در زندان بحثهایی میکردیم که در بیرون پخش نمیشد. در زندان بیشتر به مسائل دقیق میشدیم و بحث میکردیم. گروههای مقابلمان دو، سه نوع بحث داشتند یا اعتقادی یا مارکسیست بودند، ملیگراها بحث زیادی نداشتند. مارکسیستها ما را خردهبورژوا میدانستند؛ ذات تقسیمبندی آنها آن موقع اینطوری بود که میگفتند روحانیت به قشر بازار وابستگی دارد و خودشان به قشر عظیم کارگر، محروم و مستضعف متکی هستند و اینها بدنه جامعه هستند و اعتقاد داشتند، آینده از آن آنهاست. ما به آنها میگفتیم که اشتباه میکنند، برای ما بازار و غیربازار فرقی ندارد بلکه ما به اسلام متکی هستیم و اسلام هم در تمام این طبقات وجود دارد. کارگرها نیز از لحاظ اسلامی قویتر بوده و بیشتر با ما میجوشند.
نمونهاش اینکه شما هر کجا در قشر کارگر رفتید تا کاری انجام دهید حتی به کارخانهها هم راهتان ندادند و بیرونتان میکنند. ولی ما (مبارزان اسلامی) را روی دست برای سخنرانی میبرند، از راههای دور میآیند تا پای صحبتهای ما بنشینند. ولی پای صحبتهای شما فقط یک عده عضو حزب مینشینند. ما روی آنها به عنوان ابزار حساب نمیکردیم، اهمیتی هم نمیدادیم. فکر میکردیم که اینها جزو نیروهای تلاشگر و مبارز هستند و در افکار عمومی و انقلاب سهمی داشتند و باید باشند و همکاری کنند. آقای طالقانی که بیشتر تلاش میکرد. حقیقتا به عنوان ابزار به آنها نگاه نمیکردیم.
آنها در موقع مبارزه میگفتند که روحانیت جاده را صاف میکند ولی این ما هستیم که برای حکومت برنامه داریم. بحثها بر سر احکام اسلامی که میشد، میگفتند شما با حکمها میخواهید چه کار کنید. بانکداری را میخواهید چه کار کنید. شما نمیتوانید مساله ربا را حل کنید. سر مساله زمین و... بحث داشتند. میگفتند قشر زنها را نمیتوانید با خودتان همراه کنید؛ بنابراین اینها میگفتند افکار عمومی جامعه در نهایت با ماست و روحانیت هم میتواند کمک خوبی بکند. هر دو طرف نگاه ابزاری به هم داشتند ولی برای ما آنها به عنوان ابزار کار نبودند، بلکه در دوران مبارزه کمک بودند.
*محبوبه بهشتی: شما در مصاحبههای قبلی فرموده بودید که شهید بهشتی تمایلی به پرخاشگری در امور نهضت و مبارزه نداشتند و به جای آن به نیروسازی بیشتر اهمیت میدادند. حتی به این اشاره کرده بودید که شاید شهید بهشتی به نیروسازی قبل از مبارزه اعتقاد داشتند ولی جنابعالی و آیتالله خامنهای به نیروسازی حین مبارزه اعتقاد داشتید. سوال من به تفاوت این دو دیدگاه تکیه دارد و میخواهم از شما بپرسم تفاوت این دو دیدگاه آنموقع چطور خودش را نشان داد.
در نگاه اول به نظر میرسد که حرکت شهید بهشتی یک حرکت کند و آرام ولی شاید تاثیرگذارتر بود. چون نیروهایی که در مقطع خاصی بسیج میشوند با نیروهایی که برای مدتزمان طولانی تربیت میشوند و قرار است بازدهی آنها در سالهای دورتری صورت گیرد با هم متفاوتاند و رفتارهایی هم که از خودشان بروز میدهند متفاوت است. با توجه به کارنامه انقلاب بعد از ۳۳ سال و همچنین شرایط قبل از انقلاب و زمان مبارزه، تفاوت این دو دیدگاه چطور مشخص میشود؟
*هاشمی: بله. اوایل که وارد مبارزه شدیم این دو نظر بود. همینطور که شما میگویید شهید بهشتی عمیقتر به مساله نگاه میکردند، میگفتند ما باید کادرسازی کنیم، الان آمادگی حکومت نداریم و نمیتوانیم مبارزه را عمیقتر کنیم. همین مواردی که شما گفتید ایشان با یک منطق وسیعتری میگفتند. نظر ما این بود که اگر مبارزه نکنیم کادرسازی هم نمیکنیم، برای آنکه ما در این فضا متوجه میشویم که کادر لازم داریم و این دو با هم منافاتی ندارد و امکانپذیر است که عدهای در عمل و در جامعه به کادرسازی بپردازند. ما که نمیخواهیم فقط تهاجم کنیم.
اعتراضات امام به رژیم کاملا شروع شده بود و ما در همان فضا اعتراضات را ادامه میدهیم، سخنرانی میکنیم، بیانیه میدهیم، عموما ابزارمان بیانیه و منبر بود. نوشتهها و مقالات را که محدود کرده بودند. بالاخره این حرف از نظر بعضیها به این معنی بود که الان مبارزه را متوقف کنیم و برویم آن کار کادرسازی را انجام بدهیم. نقطه عطفش این مساله است که آقای بهشتی نمیگفتند مبارزه را متوقف کنیم. امثال آیتالله شریعتمداری و رفقای ایشان که در «مکتب اسلام» بودند این را میخواستند و اول قبول نمیکردند ولی نهایتا آنها هم به همین مطلب رسیدند. آقای قائمی که در آبادان انسان موفقی بود (رژیم هم به او به دلیل اینکه میتوانست کارگران نفت را در آنجا آرام نگه دارد احتیاج داشت.
چون که نهضتهای کارگری خطرناک بود، تودهایها و کمونیستها آنجا نفوذ زیادی داشتند. بنابراین به او خیلی احترام میگذاشتند) یک فضای خوبی آنجا درست کرده بود و امثال ما در ماه رمضان و محرم در آنجا برای سخنرانی منبر میرفتیم و «ساواک» کمتر متعرض میشد. با دوستانی که آنجا بودند از قبیل آقای مکی و آقای مکارم و آقای حجتی و... یک مجموعه شده بودیم. آنجا یکی از اختلافاتمان این بود؛ به خاطر اینکه رفتار آیتالله شریعتمداری با رژیم آرام بود آنها هم میخواستند همین کار را انجام دهند. ما آنجا منتقد بودیم، میگفتیم آیتالله شریعتمداری دارد به مبارزه آسیب میزند و دلایلی میآوردیم که آیتالله شریعتمداری «دارالتبلیغ» دارد که برای کارهای سازندگی بود. آیات، حججالاسلام والمسلمین مکارم، آقای سبحانی، آقای جزایری، آقای نوریهمدانی، همین افراد با پول بازاریهای محافظهکار و نسبتا مبارز «مکتب اسلام» را اداره میکردند. آنجا بحث داغ شد. ما میگفتیم آیتالله شریعتمداری نمیخواهند مبارزه کنند.
پایگاه دارالتبلیغشان پایگاه سکوت است و اینها همه بهانه است اما آنها قبول نداشتند و میگفتند اینجور که شما میگویید نیست. قرار شد بیایند تهران و ما یک جلسه با آنها در خدمت آیتالله شریعتمداری باشیم. در سفری که آمدند خانه مرحوم آقای دوانی جلسه را گذاشتند. من رفتم و تنها بودم و آنها به عنوان مستمع میخواستند قضاوت کنند. بحث ما با آیتالله شریعتمداری بود. من به ایشان گفتم شما همراه ما آمدید و مبارزه را آغاز کردید و کار را خیلی پیش بردید. در انجمنها ظرف سه ماه موفق شدید چون با هم متحد بودیم و دولت را شکست دادیم ولی اینجا اختلاف کردید و مواردی پیش آمد. من اعتراض داشتم به ایشان، البته آن موقع ذهنم آمادهتر بود، همه اسناد دستمان بود.
ایشان میگفت نه اینجوری نیست، بالاخره من چون سند بیشتری داشتم آیتالله شریعتمداری داغ شد و آخرین جمله را گفت. گفت اگر امروز در این حرم بیایند و علم کفر بلند کنند ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. من به آقایان گفتم که ما همین را میخواستیم به شما بگوییم. امروز و در این مقطع، آیتالله شریعتمداری نمیخواهد مبارزه کند و جلسه همین جا ختم شد. آقایان که دیگر چیزی نداشتند بگویند کمکم موضعشان را عوض کردند. شهید بهشتی اینطوری نبود، ایشان در متن مبارزه بود. ایشان را از قم به تهران تبعید کردند که در حوزه تاثیر نگذارد.
ایشان خیلی زیاد بود و در محافل خیلی قوی عمل میکردند. دوستان ایشان میگفتند که در اینجا اجازه نمیدهند از شخصیت ایشان استفاده شود و یک بهانهای درست کردند که ایشان را به خارج از ایران بفرستند. رژیم حاضر نمیشد که ایشان به آلمان بروند؛ چون آنجا یک پاتوقی بود. بعد آیتالله خوانساری را واسطه کردند و ایشان مساله را حل کرد و آقای بهشتی رفتند. من میخواستم بگویم که روش شهید بهشتی از نوعی بود که میگفت باید مبارزه کنیم ولی اولویت را به نیروسازی بدهیم و تهاجم دیگر اصالتی ندارد، ولی ما داغتر بودیم. اما مشترکاتمان آنقدر زیاد بود که اینگونه تفکرات تاثیری در همکاریمان نداشت، تا اینکه ایشان به آلمان رفتند، آنجا هم کارهای مهم و اساسی با دانشجویان داشتند.
ارسال نظر