قصاب روستوف، وحشتناک ترین کابوس روسیه!
اکتبر ۱۹۸۲ نیروهای ویژه پلیس روسیه به شکلی گسترده تلاش برای یافتن یک قاتل زنجیره ای در شهر روستوف را آغاز کردند. این تحقیقات بعدت از یافتن جنازه ۱۳ دختر کم سن و سال در جنگل های اطراف شهر شروع شده بود. این دختران مورد تجاوز قرار گرفته، بارها چاقو خورده و بعد به قتل رسیده بودند.
این اولین بار بود که یک قاتل زنجیره ای توانسته بود بدون گذاشتن هیچ سرنخی از خودش، دست به چنین جنایت گسترده ای بزند. کارآگاهان جنایی در ابتدا به چند پسر نوجوان و بزه کار که مدتی قبل از کشف جنازه ها دستگیر شده و در یک بیمارستان روانی نگهداری می شدند مشکوک شدند اما راه به جایی نبردند.
در آن سال ها، روسیه جزیی از اتحاد جماهیر شوروی به حساب می آمد و پلیس محلی متوجه شده بود که برای حل معمایی به این پیچیدگی آماده نیست. پلیس منطقه ای هیچ آشنایی با خصوصیات یک قاتل خونسرد نداشت و برای همین شروع به جمع آوری مدارک برای پلیس ویژه کرد.
آنها امیدوار بودند با این کار بتوانند هر چه سریع تر قاتل را پیدا کنند اما تا سال ۱۹۸۴ یعنی دو سال بعد از کشف اولین جنازه ها ۹ جنازه دیگر پیدا شد بدون این که گشایشی در حل معمای قاتل پدید آید.
حالا تعداد قربانیان به ۲۳ نفر رسیده بود. بعضی از جنازه ها هنوز تازه بودند و این یعنی قاتل با خونسردی باورنکردنی، همچنان مشغول جنایت های خونبارش است.
در میان جنازه ها، پسربچه هایی هم دیده می شدند. با رسم نقشه ای از محل کشف جنازه ها مشخص شد که تمام آنها در جنگل های شهر روستوف به قتل رسیده اند. اغلب جنازه ها در محل هایی رها شده بودند که به ایستگاه اتوبوس و ریل های قطار نزدیک بودند و این نشان می داد قاتل از سیستم حمل و نقل استفاده می کند.
در چنین شرایطی پلیس روستوف در ایستگاه های مترو به صورت نمایشی اقدام به دستگیری بیش از دو جین آدم کرد. با تمام این اقدامات اما قتل ها ادامه داشت. پلیس به این نتیجه رسیده بود که قاتل یک بیمار روانی است که قربانیانش را از میان کودکان و بچه های کم سن و سال انتخاب می کند، برخی دیگر اما معتقد بودند علاقه او به کودکان به این خاطر است که انتخاب قربانیان از قشرهای آسیب پذیر و بی دفاع راحت تر است. استدلال این گروه به این خاطر بود که در میان مقتولان چند زن خیابانی هم دیده شده بود.
به اعتقاد پلیس، کودکان خیلی راحت تر فریب می خوردند و در دفاع از خود هنگام ربوده شدن ناتوان ترند. زنان خیابانی هم با قاتل همراه می شوند چون هیچ وقت حدس نمی زنند که او قصد قتل شان را داشته باشد.
در این وضعیت پیچیده، پلیس همچنان به تاکتیک قبلی خود پایبند بود. آنها تعداد زیادی از نیروهای کارآزموده و باتجربه خود را در ایستگاه های حمل و نقل مستقر کرده بودند تا با زیر نظر گرفتن مردم بتوانند مظنون اصلی را دستگیر کنند اما نیروهای یونیفرم پوش کاری از پیش نبردند. در این زمان پلیس تصمیم گرفت استراتژی خود را تغییر دهد، به همین خاطر شروع به جستجوی وسیع در میان جنگل کرد به این امید که بتواند رد پایی از این قاتل بی رحم پیدا کند. در این جستجوها، آنها به مردی رسیدند که کلبه ای جنگلی در همان حوالی داشت.
بر اساس مدارک به دست آمده، نمونه ای از خون قاتل به دست آمده بود. احتمال می رفت قاتل هنگام سلاخی جنازه ها با چاقویی خاص، به دست خود آسیب رسانده باشد. همچنین یکی از کارآگاهان زبده به این نتیجه رسیده بود که قاتل قبل از ترک صحنه جنایت، لباس ها و کفش های خودش را می شسته است. وقتی پلیس به آن کلبه رسید می توانست ببیند که آنجا برای انجام قتل ها و بعد تمیز کردن بدن از خون جنازه ها مکانی امن و مناسب است.
آنها به سرعت صاحب کلبه را پیدا کردند. او خودش را آندره چیکاتیلو معرفی کرد. پدربزرگی ۵۴ ساله که صاحب زن و فرزند و نوه بود. آندره چیکاتیلو جزو طبقات مرفه و مورد احترام در جامعه آن روزهای روسیه بود. پلیس در نهایت نتوانست او را مدت زیادی نگه دارد چون هیچ مدرکی که نشان دهد چیکاتیلو به این قتل ها مرتبط است وجود نداشت. درست ۲۴ ساعت بعد از رها شدن چیکاتیلو، جنازه دیگری در جنگل های روستوف کشف شد. دختری که به قتل رسیده بود در همان مناطقی کشف شده بود که جنازه های دیگر قبلا رها شده بودند. پلیس دچار شوک بدی شده بود و این حرکت قاتل را توهینی به جایگاه خودش می دانست. برای همین با شدت بیشتری شروع به جستجوی قاتل کرد ولی باز هم نتوانست موفق شود.
در نوامبر ۱۹۹۰ پلیس بار دیگر آندره چیکاتیلو را به جرم قتل دستگیر کرد. پسری گزارش داده بود که چیکاتیلو سعی داشته او را فریب داده و با خودش همراه کند. تا آن لحظه شمار قربانیان به ۳۰ نفر رسیده بود. از چیکاتیلو نمونه خون گرفته شد به این امید که بتوانند او را به قتل ها ربط دهند. از زمان اولین جنازه تا زمان دستگیری چیکاتیلو مدارک زیادی به دست نیامده بود که بتواند با قطعیت قتل ها را به او مرتبط کرد، پلیس همچنین امید زیادی به گرفتن اعتراف داشت تا گناهکاری چیکاتیلو را در نبود مدارک کافی اثبات کند.
یکی از متخصصان امور جنایی معتقد است جامعه روسیه تحت تاثیر رمان جنایت و مکافات اثر نویسنده بزرگ خود یعنی داستایوفسکی بود. در این رمان استفاده از سیستم اعتراف گیری به زیبایی هر چه تمام تر به تصویر کشیده شده بود و برای همین حتی پلیس هم علاقمند بود همانند پلیس های رمان داستایوفسکی عمل کند که توانسته بودند با گرفتن اعتراف از راسکولنیکف راز قتل یک پیرزن را برملا کنند.
آنها شروع به بازجویی های پی در پی از چیکاتیلو کردند اما چون نتیجه ای به دست نیاوردند پس شیوه دیگری در پیش گرفته و دست به دامن روانشناسان شدند.
دپارتمان روانشناسان جنایی روسیه شروع به جستجو در گذشته چیکاتیلو کرد تا بتواند ذهن بیمار این قاتل بی رحم را بهتر تحلیل کند. در میان تکنیک های روانشناسی، تکنیک های روانشناس مشهور الکساندر بوکونفسکی در تحقیقاتش با شیوه بازجویی پلیس بسیار متفاوت بود. او معتقد بود نباید با متهم مثل یک دشمن رفتار کرد زیرا این شیوه کمک می کند تا گارد بسته متهم باز نشود. تکنیک او موثر واقع شد و طولی نکشید که چیکاتیلو شروع به حرف زدن کرد.
او داستان های تهوع آوری از انحرافات جنسی خود تعریف کرد که پلیس را شوکه کرد و به دنبال آن به قتل ها اعتراف کرد. پلیس به این نتیجه رسیده بود که با قاتلی خونسرد طرف است که از عادت های سادیستی خود لذت می برد. چیکاتیلو طی ۱۲ سال با این عادت های شیطانی دست به شکنجه و قتل بیش از ۳۰ کودک و زن زده بود.
چیکاتیلول در ادامه، شروع به شبیه سازی قتل های خود کرد. در این شبیه سازی ها، او با خونسردی باورنکردنی به ماموران پلیس نشان می داد که چگونه قربانیانش را شکنجه می داده و بعد به قتل می رسانده.
اگرچه قاتل به ۳۶ قتل اعتراف کرده بود اما پلیس معتقد بود تعداد قتل ها تا ۷۰ نفر را شامل می شود زیرا قربانیان زیادی با همان شیوه ای که چیکاتیلو در شبیه سازی هایش شرح داده بود کشف شده بودند. چیکاتیلو در اعترافاتش جزییات زیادی درباره نحوه فریب دادن بچه ها، نحوه بستن دست و پای آنها و بعد شیوه شکنجه شان در اختیار پلیس قرار داده بود.
آنها شروع به جمع آوری مدارک بیشتری کردند تا بتوانند او را به قربانیان دیگری که او حاضر نشده بود مسئولیت قتل شان را بر عهده بگیرد مرتبط کنند. یکی از محققان اف بی آی معتقد است هنگام بازجویی از یک قاتل زنجیره ای باید این نکته را در نظر گرفت که آنها هنگام اعتراف به جنایت، تمام اتفاقات را با هم مخلوط می کنند. آنها تصویر مجزایی از قتل ها ندارند و هر چیزی که تعریف می کنند از ابتدا تا انتها شامل کل جنایت هایشان می شود.
در دسامبر همان سال، پلیس چیکاتیلو را به روستایی به نام «شاختی» برد؛ جایی که تعدادی از جنازه ها در آن کشف شده بود. پلیس با این کار می خواست نحوه قتل هایی را که در این منطقه رخ داده بود شبیه سازی کند اما وقتی قاتل را به منطقه برد، دوباره شوکه شد چون چیکاتیلو خبر نداشت دارد به قتل هایی اعتراف می کند که پلیس از آنها خبر ندارد. این همان چیزی بود که محققان اف بی آی راجع به آن حرف می زدند. پلیس توانست جنازه هایی را که زیر زمین یخ زده مدفون مانده بودند کشف کند.
حالا سوال جامعه روسیه این بود که چه چیزی توانسته از یک انسان، هیولایی به این ترسناکی بسازد طوری که بتواند طی سال های متمادی با خونسردی دست به چنین جنایت های بزرگی بزند؟
جواب این سوال را باید در گذشته چیکاتیلو پیدا می کردند. آندره رمانویچ چیکاتیلو، در سال ۱۹۳۶ متولد شد. این دوره مصادف با حکومت استالین بر روسیه بود. سیاست های کمونیستی استالین از شوروی، جامعه ای سختی کشیده و فقیر ساخته بود. استالین کشاورزان را مجبور می کرد به سختی کار کنند تا بتوانند شکم جمعیت عظیم کشورشان را سیر نگه دارند با این حال گرسنگی خاطره مشترک بسیاری از مردم روسیه در آن سال ها بود.
در این دوره شایعه های زیادی بر سر زبان ها افتاده بود که سربازان استالین هر کسی را که اقدام به دزدی یک کاسه سوپ کند پوست می کنند. مادر آندره هم این داستان ها را برای او تعریف می کرد. او در میان داستان هایش به چیکاتیلو گفته بود او برادری داشته که به خاطر دزدیدن غذا پوستش را کنده اند. احتمالا مادر آندره این داستان ها را تعریف می کرده تا پسرش را بترساند و مانع خلافکاری او شود.
پلیس معتقد است داستان مادر آندره چیکاتیلو ممکن است حقیقت داشته باشد و برادر بزرگ چیکاتیلو احتمالا به همان شکلی که مادرش تعریف کرده، شکنجه شده و به قتل رسیده باشد اما تاثیر این داستان بر آندره چه بود؟ او این داستان را در ذهن خود به شکلی دیگر تغییر داده و فانتزی های ذهنی راجع به شکنجه دیگران برای خودش ساخته بود.
سال های نوجوانی آندره با جنگ جهانی دوم مصادف شد. در آن زمان، پدرش برای مقابله با نیروهای نازی به جنگ می رود و آندره در کنار بقیه افراد خانواده در کلبه ای جنگلی گذران زندگی می کند. او در همان سال ها می بیند که چطور مادرش توسط چند سرباز آلمانی که در جنگل ها پیشروی کرده بودند مورد تجاوز قرار می گیرد.
سرنوشت چیکاتیلو تنها به این زندگی سراسر غم ختم نمی شود. پدرش در زمان جنگ اسیر می شود و پنج سال طول می کشد تا به خانه برگردد و حتی وقتی هم که برمی گردد هیچ چیز خوشایندی انتظارش را نمی کشد. روسیه دچار سختی های زیادی شده که نتیجه جنگ جهانی بوده.
این سرباز فرسوده ناچار می شود در زمین های یخ زده شروع به کار کند تا بتواند زندگی خانواده اش را تامین کند و این سختی ها بر روحیه آسیب دیده آندره بیش از پیش تاثیر می گذارد. با این حال به عقیده یکی از روانشناسان او فردی باهوش بوده که توانسته موقعیت خودش را ارتقا دهد.
آندره در جوانی عضو حزب کمونیست می شود ولی آنجا هم موفقیتی نصیبش نمی شود. دیگر پسران او را تحقیر می کردند چرا که متوجه شده بودند آندره نسبت به پسران جوان تر احساسات عجیبی دارد. او برای سرپوش گذاشتن بر احساسات بیمارگونه اش با زنی جوان آشنا می شود ولی تحقیرها ادامه می یابد زیرا زن متوجه می شد او مردی ناتوان است.
این ناتوانی باعث می شود تا چهره چیکاتیلو به عنوان مردی محترم خدشه دار شود و شایعه های زیادی درباره او پراکنده شود؛ چیزی که کل زندگی اش را تحت تاثیر قرار می دهد.
در چنین شرایط وحشتناکی، چیکاتیلو تصمیم می گیرد از راه دیگری برای خودش کسب احترام کند. او در آزمون یکی از کالج های معتبر مسکو شرکت می کند تا وارد جامعه تحصیلکرده ها شود ولی اینجا هم ناکام می ماند.
در سال ۱۹۶۳ خواهر جوان چیکاتیلو ازدواج می کند. این خواهر نزدیکترین دوست آندره محسوب می شده و ازدواجش ضربه بدی به او وارد می کند. او تصمیم می گیرد برای جبران جدایی عاطفی از خواهرش، ازدواج کند و زنی جوان را که در معدن زغال سنگ کار می کرده برای ازدواج انتخاب می کند.
آندره به گفته همسرش، مردی غیرطبیعی بوده که نمی توانسته ارتباط عاطفی صحیحی با او برقرار کند. با این حال یک سال بعد از ازدواج شان، دختر اول شان متولد می شود. او در تمام این سال ها همچنان سعی می کند تا بتواند دوباره در آزمون دانشگاه شرکت کند و بالاخره موفق می شود.
وقتی فرزند دومش هم متولد می شود، آندره بالاخره مدرک مهندسی اش را می گیرد و زندگی شان در جامعه کمونیستی روسیه رنگ و روی مرفهی به خود می گیرد. آندره چیکاتیلو سرانجام می تواند خودش را به عنوان مردی محترم در جامعه معرفی کند. مردی که صاحب خانواده است، تحصیلات دانشگاهی دارد و از عهده تامین زندگی خانواده به خوبی برمی آید.
ازدوجش، بچه هایش و عضویتش در جامعه محترم روسیه، پوشش خوبی می شود تا هیچ کس نتواند آن روی دیگر آندره را ببیند. او چند سال بعد به عنوان معلم در یکی از کالج های معتبر استخدام می شود و بسیار علاقمند است احترامی را که کسب کرده در این مدرسه هم ببیند ولی به زودی متوجه می شود دانش آموزان جوان او را جدی نمی گیرند و در خفا مسخره اش می کنند. دانش آموزانش به او لقب گوزن می دهند.
گوزن در فرهنگ روسیه توهین بزرگی محسوب می شود. مسئله بدتر این بوده که چیکاتیلو متوجه می شود نسبت به دانش آموزان جوانش، احساسات غریزی نامتعادل و مریض گونه ای دارد. او در همین سال ها متهم می شود که تلاش داشته دانش آموزان جوان را فریب دهد و به کارهای غیراخلاقی وادار کند.
در سال ۱۹۷۴، چیکاتیلو به خاطر همین مسئله از مدرسه اخراج می شود ولی برای آنکه آبرویش نرود، او را به مدرسه دیگری منتقل می کنند و راجع به اعمال خلاف اخلاق او سکوت می شود. یکی از پلیس های درگیر پرونده چیکاتیلو معتقد است احتمالا سکوت کردن راجع به۹ چیکاتیلو به این خاطر بوده که حتی حاضر نبوده اند آن را باور کنند.
چیکاتیلو و خانواده اش به «شاختی» می روند و او در مدرسه جدیدی شروع به کار می کند. زنش متوجه می شود که شوهرش به خاطر برخی مشکلات نگفتنی که به بچه ها مربوط می شود از مدرسه قبلی منتقل شده اما از آنجا که آندره، مرد مسئولیت پذیری در خانه بوده او را می بخشد.
این بار چیکاتیلو محتاط تر عمل می کند و کلبه ای شخصی و مخفیانه در جنگل برای زندگی سیاه و پنهانی اش می سازد؛ جایی دور ازغ دسترس که مکان مناسبی برای انجام جنایت هایش به حساب می آید.
در شهر شاختی، چیکاتیلو به عنوان مرد خانواده شناخته می شود. کسی که تمام زندگی اش را وقف همسر و فرزندانش کرده است اما این دروغی بیش نیست.
در سال 1978 دختری 9 ساله در همسایگی آندره ناپدید می شود. بعدها چیکاتیلو اعتراف می کند این دختر بچه را با یک آدامس فریب داده است، چیزی که در آن سال ها در روسیه آنقدر کمیاب بوده که هر کودکی به خاطر به دست آوردنش به دیگران اعتماد می کرده.
چیکاتیلو کودک را با خودش همراه می کند و به کلبه اش می برد و بعد از پیاده کردن امیال شیطانی اش به قتل می رساند. این قتل آغاز راه طولانی و ترسناکی می شود که بیش از یک دهه ادامه می یابد. او جنازه را در رودخانه می اندازد. بعد از کشف جنازه، پلیس برای کشف قتل منطقه را جستجو می کند و به کلبه آندره می رسد ولی در تحقیقات بعدی متوجه می شود که او در شاختی بسیار مورد احترام است در نتیجه تحقیقاتش را به سمت مردی اهل همان منطقه سوق می دهد که بر خلاف آندره سابقه بدی در آزار رساندن به کودکان داشته و حتی به همین خاطر زندانی هم شده بوده. مرد مورد نظر زیر فشار بازجوها به قتل اعتراف می کند و چندی بعد اعدام می شود.
این اتفاق چیکاتیلو را مطمئن می کند که می تواند قتل های بیشتری را مرتکب شود. با این حال دو سال صبر می کند. چندی بعد او برای کار در یک موسسه مهندسی استخدام می شود؛ جایی که به او امکان می دهد برای شغلش به کارخانه های مختلفی سفر کند و از طرف دیگر این فرصت را برایش فراهم می کند تا قربانیانش را از جاهایی دورتر از محل زندگی اش شکار کند.
در سال ۱۹۸۱ چیکاتیلو بار دیگر اقدام به دزدیدن یک دختر هفت ساله می کند و کمی بعد هم یک نفر دیگر و قتل بعدی رخ می دهد. او بالاخره تبدیل می شود به یک قاتل زنجیره ای که روسیه تاکنون نمونه اش را ندیده است.
تا سال ۱۹۸۳ چیکاتیلو اعتماد به نفس بیشتری برای قتل پیدا می کند. در حالی که پلیس در ایستگاه های حمل و نقل مشغول جستجوی قاتل خیالی اش است او ۲۳ نفر را به وحشیانه ترین شکل ممکن به قتل می رساند. چیکاتیلو هم یکی از کسانی است که برای بازجویی های اولیه در همان سال به اداره پلیس فراخوانده می شود ولی باز هم نقاب محترمانه ای که بر صورت داشته پلیس را فریب می دهد.
یکی از اشتباهات پلیس این است که با ذهنیتی از پیش ساخته به دنبال مجرم می گشته و برای همین تمام تمرکزش را بر مجرمان بدسابقه و کارگران فقیر گذاشته است و به این ترتیب باعث می شود چیکاتیلو حتی با وجود مدارکی نظیر مشابهت زمان وقوع قتل و زمان حضور چیکاتیلو در منطقه، باز هم او مظنون شناخته نشود.
وقتی پلیس از باز کردن گره معمای قتل ها ناتوان می شود از اف بی آی آمریکا کمک می خواهد. آنان می دانند که همکارانشان در آمریکا از تکنیک های روانشناسی برای پی بردن به خصوصیات روانی قاتل کمک می گیرند. پس همان راه را انتخاب می کند.
الکساندر بوکانوفسکی همان کسی است که برای کمک به پلیس انتخاب می شود. او ماه ها به سختی مشغول مطالعه مدارک و مقاله هایی می شود که روانشناسان آمریکایی برای شناختن یک قاتل زنجیره ای نوشته اند و همین کار بالاخره باعث می شود تا چیکاتیلو به دام بیفتد.
بالاخره دو سال بعد از دستگیری، چیکاتیلو به جرم قتل بیش از ۵۰ کودک متهم می شود و نام او به عنوان «قصاب روستوف» بر سر زبان ها می افتد. او در مواجهه با دوربین های فیلمبرداری که در دادگاه های او حاضر شده بودند رفتارهای نامتعادل از خود نشان می دهد تا بگوید دچار جنون است اما پلیس فریب رفتارها یاو را نمی خورد چون روانشناسان قبلا گفته اند این قتل های بی رحمانه که با دقت برنامه ریزی و پنهان شده اند نمی تواند کار یک دیوانه باشد.
وقتی متوجه می شود نمی تواند از این طریق جانش را نجات دهد شروع به متهم کردن استالین و سیستم کمونیستی روسیه می کند ولی در هر حال هیچ کدام کارگر نمی افتد.
دادگاه های چیکاتیلو مملو از مادران و پدرانی می شود که فرزندان شان به دست این قاتل قصی القلب به قتل رسیده است. مادران به سوی او حمله می کنند و می خواهند قبل از اجرای حکم او را تکه پاره کنند. برای همین در طول محاکمه او را در یک قفس فلزی بزرگ در دادگاه نگه می دارند تا او را از خشم والدین قربانیان در امان نگه دارند. محاکمه ها بالاخره تمام می شود و آندره چیکاتیلو، پدربزرگی که صاحب نوه هایی هم شده بود، به جرم قتل های بیشمار به اعدام می شود. در روسیه حکم اعدام با شلیک تیر خلاص اجرا می شود.
وقتی حکم اعدام اعلام می شود حاضران در دادگاه به شدت دست می زنند ولی مادران اشک می ریزند. آندره چیکاتیلو، بالاخره بعد از ۱۲ سال جنایت های خونبار در سلول انفرادی اش اعدام می شود اما خاطره او مثل لکه ای سیاه در ذهن مردم روسیه باقی می ماند.
نظر کاربران
به نظر من یک اشتباه گوچیک ولی از نظر من که زیاد به قتل های سریالی فکر میکنم این هست که ازدیدخیلی قاتلان سریالی مخفی هست اینه که باید جنازه را دفن کنن دفن نکردن جنازه یک امتیاز بزرگ هست که به پلیس این امکان را میده تا رد قاتل و نحوه ی قتل و محدود قاتل را شناسایی کنن