چرا كافهها پاتوقهای ادبی نیستند؟
زمانی شعر و ادبیات با كافه و كافهنشینی عجین بود. شعرا برای خودشان پاتوقهایی داشتند و نویسندهها هم برای خودشان؛آن هم در روز و ساعت مشخص...
زمانی شعر و ادبیات با كافه و كافهنشینی عجین بود. شعرا برای خودشان پاتوقهایی داشتند و نویسندهها هم برای خودشان؛آن هم در روز و ساعت مشخص. اینطوری در عصری كه موبایل كه هیچ، خطوط تلفن هم محدود بود، همدیگر را پیدا میكردند، از احوال هم با خبر میشدند، كارهای تازهشان را برای هم میخواندند و حسابی میگفتند و میشنیدند. اوج این اتفاق دهه۴۰بود. قصد نداریم «وااای...
دهه ۴۰... نوستالژی» را زنده كنیم، اما كافهنشینیهای ادبی یكی از اتفاقهای واقعی این دوران است كه با گذشت زمان كمرنگتر شده.
امروز كافهها هستند؛ رنگارنگتر و فراوانتر اما در آنها خبری از نشستهای ادبی و مانند آن نیست، جز اندكی انگشتشمار كه در متن گزارش آمده كه آن هم گعده جوانترهاست. حال آنكه دورهمیهای كافههای دهه۴۰ علاقهمندان را به چهرههای شعر و ادبیات زمان میرساند.
گفتوگو با شعرای محبوب و پركار میگوید دنیای دیجیتال و فضای مجازی در این اتفاق بیتاثیر نبوده اما خالی شدن كافهها از شعرا یكباره و بعد از ظهور اینترنت اتفاق نیفتاده و روندی نامحسوس اما مداوم داشته اشت.
اینكه این اتفاق چطور و چرا افتاد را با عبدالجبار كاكایی، محمدعلی بهمنی و گروس عبدالملكیان در قالب گفتوگو و یادداشت بررسی كردهایم. به علاوه سری هم به كافههای دهه۴۰ و مشتریهای ثابت آنها زدهایم و آنها را از خاطرات مكتوب اهالی آن زمان كشیدهایم بیرون آن هم به بهانه روز شعر و ادبیات فارسی.
آنها كه بودند، آنها كه نبودند
حكایت كافههای نوستالژیك و پاتوق نویسندهها و شعرای بزرگ فقط حكایت ایران و دهه۴۰ نیست. کافه دومگو یکی از کافه-رستورانهای مشهور فرانسه است که در محله سنژرمن پاریس قرار دارد. این کافه روزگاری پاتوق ادیبان و روشنفکرانی همچون سیمون دوبووار، ژان پل سارتر، ارنست همینگوی، آلبر کامو، پابلو پیکاسو و هنرمندان سوررئالیست بود.
یا بزرگان هنر و ادبیات در اروپا روزگاران نهچندان دور كافه موزئوم را مثل خانه خود میدانستند و بیشتر اوقاتشان را در آنجا میگذراندند. لنین، تروتسكی، توماسمان، توماس برنارد، اشتفان تسوایگ، آلتنبرگ، تراكل و مهدی اخوان لنگرودی كه بیشتر آثارش را در همین كافه نوشته.
شاید كتاب «از كافه نادری تا كافه فیروز» هم محصول همین كافهنشینی باشد. كتابی كه در آن خاطرات كافههای نوستالژیك این نویسنده آمده. آنهایی كه بودند و آنهایی كه نبودند: «ساعدی و چوبك خیلی كم در كافه فیروز آفتابی میشوند.
از مجسمهسازها و نقاشها كه بیشتر روزگارشان در گالریها میگذشت حاجی نوری پاتوقش بیشتر در فیروز بود.»
هوشنگ طاهری، تحصیلكرده آلمان و از خلفهای ادبیات ایران و جهان و فیلم و سینما كه آن روزها بیشتر كتابهای اینگمار برگمن را ترجمه میكرد. توتفرنگیهای وحشی و همچون در یك آینه كه به چندین چاپ رسیده بودند.
او هیچ وقت به نادری و فیروز نمیآمد اما خبرش را داشتم در شبنشینیهای خانوادگی شاعران بزرگ معاصر چون آتشی و شاملو و آزاد شركت میكند. در سالهای آخر عمرش در حلقه جلسههای ادبی اخوان ثالث و پرویز ناتل خانلری بود و او یار غار خانلری شده بود.»
كمی بالاتر از كافه نادری، كافهای بود به نام «فیروزه» كه به «فیروز» معروف شد و به همین نام هم ماند. بعضیها كافه فیروز را به نادری ترجیح میدادند چون هم قهوه و چای نادری كمی گرانتر بود و هم كمی اشرافی. آدمهایش هم بزرگتر بودند و با تجربهتر. برای همین جوانترها راحتتر و بیآدابتر در فیروز دور هم جمع میشدند.
روزهای تاریخی فیروز دوشنبهها بودند: «دوستان شاعر، نویسنده، نقاش، مجسمهساز، هر جا كه بودند، ظهر حتما در فیروز آفتابی میشدند. ظهرهای دوشنبه، بچههای روزنامه فردوسی در فیروز جمع میشدند، یعنی آنهایی كه آثارشان را بیشتر در این مجله به چاپ میرساندند.
از عبدالعلی دستغیب كه نقدهایش در این سالها بیشتر صفحات فردوسی را پر میكرد تا آلاحمد، معروفترین و پرشورترین نویسنده آن روزگار و حسن قائمیان، یار غار هدایت. منوچهر بهروزیان، حمیدمصدق كه شعر «آبی، خاكستری، سیاه»ش همان وقتها هم زمزمه لبها بود، به «وای باران، باران/ شیشه پنجره را باران شست/ از دل من اما/ چه كسی نقش تو را خواهد شست؟»
«من اگر برخیزم/ تو اگر برخیزی/ همه برمیخیزند...»؛ شعرهایی كه آنوقتها مردم دوستتر میداشتند دكتر مصدق گفته باشد تا جوان ۱۷۰سانتیمتری بیادعا!
اهالی كافه نادری هم آنجا را با هیچ جا عوض نمیكردند. لنگرودی میگوید: «انگار قهوه ترك حسین آقا به مذاقشان بیشتر مینشست. حسین آقا قدی كوتاه داشت و سرش صاف و بیمو، همیشه خدا تمیز و شسته رفته با یونیفرم سفیدش از مهمانان آنجا پذیرایی میكرد. بعد از ظهرها اگر به نادری میرفتی، بیشتر وقتها آقای پ پ یعنی فرخ تمیمی پشت پنجره، پاپیونزده و پیپ بر لب نشسته و روزنامه یا كتاب میخواند.»
به علاوه نادری حیاطی داشت با باغچهای كه اطرافش را گل و گیاه كاشته و میز و صندلیهایی كه اطراف آن گذاشته بودند كه همنشینی دوستانه را گواراتر میكرد. بچههای كافه فیروز، گاهی سری به كافه نادری میزدند تا ببینند آیا میشود كافهنشینهای فردوسی را آنجا دید؟
سلمان و فردوسی هم حسابی پر رفت و آمد بودند. كاظمالسادات اشكوری، بیژن اسدیپور، پرویز شاپور اهالی كافه سلمان و آنطور كه میگویند، هدایت و دوستانش كافه فردوسی. غیر از اینها كافهها و كافه تریاهای بالاشهری كه مشتریهای خودش را داشت و اهالی ادبیات رغبت چندانی به آنها نداشتند.
از كافههای دیروز چه خبر؟
کافه فیروز پاتوق جلال آلاحمد به پاساژ تبدیل شده و دیگر خبری از میز جلال نیست كه دوشنبهها قرق او بود. كافهای كه سقف بزرگ داشت با طاق ضربی، صندلیهای لهستانی و میزهای چهارنفره با روكش كتان چهارخانه.
دیگر خبری از كافه خانم نوبخت نیست كه با دخترش آن را اداره میكرد. كافهای كه پاتوق روشنفكرها بود و ارتشیهای سطح بالا. دانشآموزان مدرسه ابنسینا هم آنجا رفت و آمد داشتند چون به آنها نسیه میداد.
«رزنوا»، «ژاله» و دیگر كافههای خیابان لالهزار نو جایشان را به مغازههایی با ویترینهای پرنور دادهاند. كافه نادری بروبیا دارد اما دیگر گعده شعرا نیست، تازه همان میزی كه به نام صادق هدایت نشان شده انقلت دارد. چون ابراهیم گلستان میگوید،پاتوق هدایت اصلا كافه نادری نبود: «من، چوبک، قائمیان و هدایت اصلا آنجا نمیرفتیم.
کافه نادری به خاطر بیفتک معروف بود که در بشقابهای چدنی میآوردند. هدایت اصلا مخالف گوشت بود. از بوی گوشت هم بدش میآمد. این اشتباهی است که همه میکنند. اصلا ما کافه نادری نمیرفتیم. روزها کافه فردوسی بودیم در خیابان استانبول و شب هم اگر میخواستیم جایی باشیم به کافه شمشاد میرفتیم.
شاید اشخاص دیگری به کافه نادری میرفتند.» او علاقه مردم به شناسایی پاتوق هدایت را درك نمیكند: «مثلا کسی میداند جایی که حافظ در شیراز کباب میخورده کجا بوده؟ یا خیام در نیشابور؟ یا شکسپیر در کجای انگلستان؟ اصل کار این است که هدایت چه گفته است و کار هدایت چقدر ارزش دارد.»
ارسال نظر