خاطره عفت مرعشی از ۱۳ مهر ۱۳۵۰
اکبر هاشمی رفسنجانی را روز ۱۳ مهر ۱۳۵۰ جلوی چشمان پنج فرزند که با چشمان تیزبین خود پدر را بدرقه میکردند، باز هم به زندان بردند؛ همسرش عفت مرعشی برای دلداری فرزندان به این گفته بسنده میکند که «هر چه زودتر بابایتان برمیگردد... انشاءالله که زندان این بار طولی نمیکشد.»
«تاریخ ایرانی» نوشت؛ خاطرات عفت مرعشی که در کتاب «پا به پای سرو» گرد آمده، شرح آشنایی، ازدواج و همراهی با مبارز جوانی است که تا آستانه انقلاب اسلامی چند باری بازداشت شده و سالها طعم زندان را چشیده بود؛ خاطراتی که این کتاب تا ایام پیروزی انقلاب روایت کرده و فقط سیمای هاشمی مبارز در آن است.
خانم مرعشی خاطرات سالهای سخت بازداشت و ملاقات با هاشمی در زندان را با جزئیات نقل کرده؛ بالاخص بیخبری از هاشمی که در زندان شکنجه میشد و حتی اطلاعی درباره زنده بودنش نیز نداشتند. این تصویری است از روزهای بعد از بازداشت هاشمی در مهر ماه ۱۳۵۰:
آن زمان خفقان شدید بود. همه میترسیدند. همسایههای دو طرف منزل، آقایان بهشتی و مفتح بودند. حتی آنها هم احوالی از ما نگرفتند. تا مدتی حتی دوستان نزدیک هم تلفن نمیکردند که حالی بپرسند. رسم بود تا آبها از آسیاب نمیافتاد و جرم زندانی مشخص نمیشد، انقلابیون مستقیم مراجعه نمیکردند. دوستانی که قرار بود با هم به روستای کن برویم، زمانی که ما نرفتیم، به شوخی به هم میگویند حتما هاشمی را گرفتهاند که نیامده است. به منزل ما تلفن میزنند، کسی گوشی را بر نمیدارد. حتما همان زمانی بوده است که تلفن را قطع کرده بودند. آنها زمانی که از کن بر میگردند، متوجه درستی حدس خود میشوند.
زمانی که حالم خوب شد، تلفن را وصل کردم. به منزل برادرم تلفن کردم و دستگیری آقای هاشمی را به آنها اطلاع دادم. سه برادرم در تهران بودند، اما خواهرم و خواهر آقای هاشمی، چون زمان ضبط پسته بود، به رفسنجان رفته بودند. به خودم نهیب زدم بار اول تو نیست که، شجاع باش و از بچهها به خوبی مواظبت کن. تو دیگر هم پدری و هم مادر. خودم را با این کلمات دلداری میدادم. باید فکر چارهای میکردم، اول باید میدانستم او را کجا بردهاند. دیگر همه اطلاع پیدا کردند که او دستگیر شده است، و من تلاشم این بود که محل بازداشت او را پیدا کنم.
بچهها کوچک بودند. برادرم علی، شبها پیش ما میآمد. حضور او برای بچهها و من تسکین بود. علی دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تهران بود. برادر بزرگترم سید رضا هم در همین دانشگاه در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل کرده بود. آن روزها در دانشگاهها، خبر مبارزین زود پخش میشد. او میتوانست اطلاعاتی پیدا کند. آنجا همیشه عدهای از مبارزین بودند و کار سیاسی میکردند. انجمن اسلامی دانشگاه با مساجد همکاری داشتند.
بعضی از دوستان هم غیرمستقیم تلاش میکردند که خبری از ایشان به دست آوردند. آقای شیخ حسن لاهوتی با آقای موحدی رئیس بانک که دوستانی داشت، تماس میگرفت که شاید خبری از ایشان کسب کند. من با آیتالله اخوان مرعشی که آن موقع در ایران بودند، تماس گرفتم که شاید ایشان بتوانند اطلاعاتی به دست آورند. دکتر رفیعی، وکیل رفسنجان در مجلس شورای ملی هم بر حسب درخواست همشهریان، پیگیری میکرد تا جای ایشان را پیدا کند. خودم هم مرتب جلوی در زندان بودم. با مادرها و همسران زیادی آشنا شدم. اغلب خانوادههای دستگیرشدگان برای ملاقات عزیزان خود به در زندان میآمدند. بعضی از آنها مثل من بدون نتیجه بر میگشتند، تا اینکه فهمیدیم در زندان اوین است.
زندان اوین شهرت بدی داشت. شایعه شده بود هر که را به زندان اوین ببرند بایستی از او قطع امید کرد. در آنجا آنقدر شکنجه میکنند که زندانی طاقت نمیآورد و زیر شکنجه نابود میشود. مادران و همسران زندانیان از نام اوین وحشت داشتند. زمانی که متوجه شدم آشیخ اکبر در این زندان است، بدنم به لرزه افتاد، اما چارهای نبود. کسی نمیتوانست کاری بکند. اگر یکی دوست یا آشنایی هم در دستگاه حکومتی داشت، جرات نمیکرد حرفی بزند.
مدتی از اسارت ایشان گذشته بود. هفتهای دو بار، در قزلقلعه همه کسانی که در اوین زندانی داشتند، با دلی پردرد در قزلقلعه جمع میشدند تا اطلاعی از زندانی خود به دست آورند. بیشتر مادرها که جگر گوشههای خود و زنهای جوان که همسرانشان اسیر زندانهای رژیم منحوس پهلوی بودند، در این جمع حضور داشتند. آنها اغلب هیچ اطلاعی از عزیز خود نداشتند و نمیدانستند چه بر سر آنها آمده است. در آنجا درد دلها باز میشد. هر کس خبری داشت، تعریف میکرد.
یکی از آن همسران، من بودم که هفتهای دو روز با مهدی دو ساله به زندان قزلقلعه میرفتم. خبری هم نمیتوانستم بگیرم. چند هفته بدین منوال گذشت. هر که چیزی داشت میگرفتند و هفته بعد رسید میدادند. اما از من چیزهایی که آورده بودم گرفتند، ولی هفته بعد رسید ندادند. نمیدانستم که او زنده است یا نه. آنها ما را شکنجه روحی میدادند.
دیگر هوا سرد و روزها خیلی کوتاه شده بود. هفتهای دوبار بایستی با مهدی به زندان قزلقلعه میآمدم. نگهداری دو بچه برای عصمت [خدمتکار] در داخل منزل مشکل بود.
بعضی روزها وعده ملاقات میدادند و تا نزدیکی غروب معطل میکردند. بعد هم با یک بهانه ملاقات نمیدادند و میگفتند وقت تمام شده است. حُسنی که رفتن به آنجا داشت، این بود که خانوادههای مبارزین دربند زیاد بودند، آنها را میدیدم. همه ما درد مشترک داشتیم. با هم صحبت میکردیم و از مبارزات عزیزانمان اطلاع حاصل مینمودیم. آشنایان جدیدی هم پیدا میکردیم و خبری درست یا نادرست میشنیدیم که گاهی قدری تسکین مییافتیم.
ما مرتب از طرف این و آن اقدام میکردیم. هر آشنایی که میتوانست کمکی بکند، به او مراجعه مینمودیم. از طرف آقای [محمدتقی] فلسفی، برای یک ملاقات اقدام شده بود، ولی نمیدادند و مرتب امروز و فردا میکردند و هیچ کس نمیدانست آشیخ اکبر چه جرمی دارد و چرا دستگیر شده است؟ این سختگیری برای چیست که همین برای من مهم بود. از دوستان هم خبری نبود. فقط فامیل، خواهر و برادرها سر میزدند. در روزهای سخت تنهایی باز یاد مادرم میکردم. چقدر خوب بود اگر خانم جون بود، تنها نبودم. یک بزرگتر و یک سرپرست برای بچهها بود، ولی میگفتم خواست خداست و ما هم راضی به رضای پروردگار هستیم.
بعد از مدتی که گذشت، یک روز تلفنی اطلاع دادند که آقای موحدی برای شما روز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح وقت گرفته است، در این ساعت به زندان قزلقلعه مراجعه کنید. دو روزی منتظر شدیم تا وقت ملاقات برسد. بچهها خوشحال و حاج بیبی مادر همسرم، واقعا سر حال آمده بودند تا آن ساعت برسد.
صبح دوشنبه بچهها را به مدرسه نفرستادم و همه را برای رفتن به ملاقات آماده کردم. با حاج بیبی و برادرم علی، با ماشین پژوی خودمان به طرف زندان قزلقلعه حرکت کردیم. قبل از ساعت ۹ آنجا بودیم. جلوی زندان خیلی شلوغ بود. مادران و همسران زیادی جمع بودند. البته این برنامه هر روز بود، ولی یک عدهای را امروز ملاقات داده بودند. نوبت ما ساعت ۱۰ بود ولی تا ساعت ۱۲ طول کشید.
ماشین سیاه رنگی که شیشه نداشت و حامل زندانیان بود، با سرعت و بدون معطلی وارد محوطه زندان شد. بعد از مدتی که از آمدن آن گذشت، ما را صدا کردند. همراه ما خانوادههای دیگری را هم صدا زدند. یکی از آنها که یادم هست، مادر شهید بدیعزادگان از سازمان مجاهدین خلق بود. او با ما وارد محوطه زندان شد. بارها او را در آنجا ملاقات کرده بودم.
نمیدانم چرا پیمودن مسیر در ورودی زندان تا جایگاه ملاقات خستهام کرده بود، شاید به خاطر این بود که مهدی بغلم بود و با سرعت هم راه میرفتم. وارد حیاط کوچکی شدیم که یک ایوان جلوی آن بود و چند در به ایوان باز میشد. آقای هاشمی و دیگران را در ایوان نگه داشته بودند. چند مامور در اطراف هر زندانی بود. جز احوالپرسی حرف دیگری نمیشد زد.
ماموران حاج بیبی را تحت فشار روانی قرار دادند. مرتبا میگفتند بگو شیرم حرامت، چرا میگذاری پسرت این کارها را بکند. اما حاج بیبی مقاومت میکرد و چیزی نمیگفت. مادر حال او را خونسردانه پرسید و اخبار خانوادگی خودشان را به او داد. ملاقات ما خیلی خوب برگزار شد. اگرچه از علت دستگیری و وضعیت پرونده که دانستن آن برایم خیلی مهم بود، نتوانستیم حرفی بزنیم.
حرفهای خانوادگی خود را زدیم. بچهها به بابایشان از مدرسه و درسهایشان گفتند. روحیه آنها با دیدن پدر خیلی بهتر و شادتر شد. خوشحالی را در صورتشان میشد به وضوح دید.
کنار ما مادری بود که از موقع آمدن مرتب گریه میکرد. پسر او زیر شکنجه، بسیار لاغر و زرد شده بود. باید رو به دیوار مادرش را ملاقات میکرد. حقی نداشت که برگردد. مامورین آنها را به سختی کنترل میکردند. این مادر واقعا گریه میکرد و زانوهایش تحمل وزنش را نداشت و خم شده بود. به نظر میرسید که با دیدن فرزند کمرش شکسته است. البته ملاقات خیلی کوتاه بود و زود تمام شد. نفهمیدم که چه وضعیتی دارد. آیا در انفرادی است یا عمومی و در کجا زندانی است؟
آشیخ اکبر را دیدیم و خوشحال شدیم که هنوز زنده است. به جز یاسر، بچهها همه بودند. یاسر هنوز چیزی از پدر درک نمیکرد. او تازه چهار ماهه شده بود، ولی مهدی همه چیز را میفهمید. ترانه لالایی که رادیو انقلاب از عراق پخش میکرد، هر شب برای مهدی میخواندم و با آن ملودی او را خواب میکردم. مهدی به این ترنم عادت کرده بود. شب تا نمیخواندم، خوابش نمیبرد. در شعر آن لالایی، «بابات زندونه» و «در زندون حال تو را میپرسه» بود. یک بار به جای این جمله، گفتم «تو شیرینی و سراغش را همین گیری». جمله «بابات حال تو را پرسید» را نگفتم. او گفت مامان بگو بابات حال تو را پرسید. از این جمله خیلی خوشش میآمد و به این خاطر بود که فکر میکردم او همه چیز را درک میکند.
مدت ملاقات ده دقیقه یا یک ربع ساعت شد. همه زندانیها حال بدی داشتند، بهترینشان آقای هاشمی بود که او هم حال خوبی نداشت. در این چند دقیقه هم مرتب ماموری به نام حسینزاده حرف میزد و از حاج بیبی میخواست او را نصیحت کند که دست از مبارزه بردارد. آنها بیشتر از ما صحبت کردند. ملاقات مثل برق تمام شد. مقداری میوه و چیزهای دیگری مانند لباس زیر را که آورده بودیم، تحویل دادیم. بعد از خداحافظی محوطه را ترک و به طرف خانه حرکت کردیم.
در منزل بیشتر ناراحت بودم، هیچ کاری از دستم ساخته نبود، هیچ کس را هم نداشتم که با او مشورت کنم. با هر کس صحبت میکردم، خیلی پیگیر نبود، چون همه از رژیم واهمه داشتند. دوستانی که متوجه ملاقات ما میشدند، تلفن میزدند و احوالپرسی میکردند. آن روز اول کسی که تلفن کرد آقای لاهوتی بود که خود ایشان با زحمت زیاد، این ملاقات را درست کرده بود. ایشان به آقای موحدی و او هم با خانم افشار و با واسطههای مختلف توانسته بود برای ما ملاقات بگیرد. خیلی خوب بود که او را ملاقات کردیم. حداقل خیالم راحت شد و فهمیدم که حالش خوب است.
در دهه پنجاه، مبارزه با رژیم توسط گروههای سیاسی جدیتر شده بود. جلوی زندان به خوبی احساس میشد که خانوادههای بیشتری در آنجا جمع میشوند. از همه طبقات و اقشار مختلف مردم گرفتار بودند. در این فکر بودم که کاری بکنم. نمیشود که همسرم در زندان باشد و ما که نزدیکترین افراد او هستیم، در خانه بنشینیم و برایش کاری نکنیم. دیگر ملاقات هم ندادند. هفتهای دو روز به قزلقلعه مراجعه میکردم، اما دیگر ملاقاتی نبود. هیچ خبری از او نداشتیم. رژیم از این طریق به زعم خود، ما را شکنجه روحی میکرد.
پیش خود گفتم از آقای بهشتی که در همسایگی ماست، کمک بگیرم و با ایشان مشورت کنم. خیلی روی ایشان حساب میکردم. نیامدن به منزل ما و احوال نگرفتن را به حساب احتیاط ایشان در این شرایط سخت و خفقان از برخورد با ساواک میدانستم. از همسرشان وقتی گرفتم. خیلی معمولی با من برخورد کردند که توقع نداشتم. در این ملاقات من جریان بازداشت آقای هاشمی را برایشان تعریف کردم. گفتم که نمیتوانیم ملاقاتی از آنها بگیریم. ایشان خیلی خونسرد گفتند که ایشان عضو سازمان الفتح بوده و کاری هم نمیشود کرد. بسیار ناراحت شدم، یعنی چه؟ گفتم پس ایشان باید اعدام شود! فورا خداحافظی کردم و ناراحت و عصبانی از منزل خارج شدم.
شب، طبق معمول، برادرم علی که شبها پیش ما میماند تا تنها نباشیم، آمده. قضیه برخورد آقای بهشتی را برایش تعریف کردم. ایشان گفت: «خیلی ناراحت نباش و به کسی هم چیزی نگو. آقای بهشتی از انقلابیون هستند و شاید نمیخواستند با شما که زندانی دارید، در این زمینه ارتباطی داشته باشند. طوری رفتار نموده است که شما دیگر به آنجا نروید. شاید بنده خدا مجبور بوده که به این طریق صحبت کند که شما ناراحت شوید. خلاصه در هر صورت ایشان نمیتوانستند برای شما کاری انجام دهند.»
نظر کاربران
خدا همه را به راه راست هدایت کند!!!