ماجرای آقا محسن؛ او که مالک آخرین شهر فرنگ تهران است
سبک زندگی و پیشرفت تکنولوژی در دهههای اخیر دیگر جایی برای مشاغل سنتی نگذاشته است.
روزنامه ایران: سبک زندگی و پیشرفت تکنولوژی در دهههای اخیر دیگر جایی برای مشاغل سنتی نگذاشته است. هرکدام از شغلهایی که روزگاری برای خودش برو بیایی داشت به مرور کم رنگ و فراموش شدهاند. این مشاغل قدیمی که خیلیها خاطرات زیادی با آنها دارند با اینکه چند سال است از چرخه کار و فعالیت خارج شدهاند اما کسی متوجه جای خالی آنها نمیشود. اگر پای خاطرات آن نسل بنشینی در میان آن حتماً ردپایی از شهر فرنگ و تماشای عکسهای رنگی از تهران قدیم و اروپا از دریچه گرد آن پیدا میکنید. تماشای این عکسها در روزگاری که خبری از تلویزیون نبود و شنیدن صدای عمو شهرفرنگیها که با آواز داستان عکسها را تعریف میکرد جزو جدانشدنی خاطرات نسل دهه ۵۰ و ۶۰ است.
محسن الیاسی آخرین بازمانده شهر فرنگیهای تهران است. همه او را به عمو محسن شهرفرنگی میشناسند. یکی از چهرههای نوستالژیک و بهیادماندنی در تاریخ سرگرمیهای سنتی ایران که با شهر فرنگ خود در خیابان لاله زار، سبزهمیدان، مقابل کاخ سعدآباد، گلستان و... خاطرات بسیاری را برای نسلهای گذشته رقم زده است، خودش میگوید: «شهر فرنگی که من دارم حدود 100 سال شاید هم بیشتر قدمت دارد و اولین و قدیمیترین در ایران است.» وقتی شهر فرنگش را از گوشه پارکینگ خانهاش با زحمت بیرون میکشد و آماده اجرا میشود اشک در چشمانش حلقه میزند و یاد قدیمها میافتد. دلش میخواهد باز هم میتوانست اجرا کند و در شهر بچرخد و با صدای بلند بخواند: «شهر شهرِ فرنگه، از همه رنگه، خوب تماشا کن، رنگارنگِ؛ سبزُ سرخُ آبی رنگه، گاهی پررنگه. گاهی کم رنگُ با شبرنگه، خوب تماشا کن، شهر ما را سیاحت کن، غصهداری فراموش کن، قصه ما را گوش کن...» با آمدن سینما و تلویزیون شهرفرنگ کمکم جایگاهش را در میان مردم از دست داد و کار آنها هم کساد شد و درحال حاضر فقط میتوان شهر فرنگ را در موزهها دید.
شهرفرنگی که خاک میخورد
تاریخچه شهر فرنگ به دوران قاجار بازمی گردد. شهر فرنگ را مظفرالدین شاه از اروپا وارد ایران کرد. این سینمای سیار که از پنجرههای آن عکسهای قدیم ایران و نقاط دیدنی و معروف جهان به نمایش درمیآمد؛ در روزگاری که سینما رونق نداشت و خبری از تلویزیون در خانهها نبود، بازارش داغ بود. صدای عموشهرفرنگی جاذبه خاصی داشت، انگار که همه را خواب کند و با خودش به دوردستهای خیالی ببرد. به گفته عمو محسن شهرفرنگیها لباس مشخصی داشتند؛ کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید میپوشیدند. کلاه شاپو روی سرشان میگذاشتند و شهرفرنگ را روی چهارپایه دور محل میچرخاندند و میخواندند، میگوید: «اوایل که شهر فرنگ آمده بود خیلی از مردم آن را دوست داشتند؛ بزرگ و کوچک فرقی نداشت و این کار جزو شغلهای پر درآمد بود. بعد که سینماها بیشتر شد کمی تب و تابش فروکش کرد اما دوباره در دهه 80 به آن توجه شد و کار ما رونق گرفت. برای خیلی از برنامههای فرهنگی از ما دعوت میکردند. حتی یادم میآید برای مراسم مهمی که 7 رئیسجمهور کشورهای دیگر به ایران آمده بودند من هم در بخشی از آن مراسم با شهر فرنگ اجرا داشتم که مورد استقبال همه واقع شد. اما الان چند سالی میشود که من به عنوان آخرین بازمانده شهر فرنگیهای تهران جایی دعوت نشدهام و این دستگاه را برای یادگاری در پارکینگ خانه نگه داشتم و خاک میخورد.»
شهرفرنگ فروشی است!
شهر فرنگ عمو محسن نهتنها یک ابزار سرگرمی بود، بلکه بهعنوان پل ارتباطی میان فرهنگهای مختلف عمل میکرد، میگوید: «شهر فرنگ را 40 سال قبل هزار تومان خریدم. آن موقع هزار تومان خیلی پول بود. آن موقع خودم هنوز کار کردن با آن را خیلی بلد نبودم. اما چون ظاهرش برایم جذاب بود سراغ خریدش رفتم. یادم میآید 10 اسکناس 100 تومانی به فروشنده دادم و این دستگاه را خریدم. به سختی این پول را جور کرده بودم. وسایل دکوری خیلی دوست داشتم و شهرفرنگ را هم به همین عشق خریدم. در طی این سالها خیلی از وسایلی که جمع کرده بودم را از دست دادم اما هنوز که هنوز است شهر فرنگ را در پارکینگ خانهام نگه داشتم. در چند سال اخیر هر ازچندگاهی در مکانهای فرهنگی و مناسبتها برای اجرا با شهرفرنگ از من دعوت میکردند و من هم استقبال میکردم و میرفتم. اما الان که دیگر توان کار کردن ندارم و اینجا هم برای نگهداری آن تنگ است، تصمیم گرفتم آن را بفروشم. کسی خریدارش باشد میفروشمش. وقتی تصمیمام برای فروش جدی شد، کاغذی رویش چسباندم و نوشتم «فروشی». چند روز در هفته میرفتم و چند ساعتی کنار خیابان میگذاشتم تا برایش خریدار پیدا شود، اما حتی کسی نیامد یک سؤال راجع به آن بپرسد. اصلاً خیلیها نمیدانند شهرفرنگ چیست. حتی بچهها و نوههای خودم یکبار هم از من نخواستند برایشان اجرا کنم چون علاقهای ندارند. به نظرم فقط قدیمیها که از شهر فرنگ خاطره دارند، دوست دارند بازهم از دریچه آن عکسها را تماشا کنند و من برایشان بخوانم. برای همین دوست دارم بعد از خودم شهر فرنگ دست کسی بیفتد که علاقهمند به آن باشد و بتواند با آن هنرنمایی کند.»
لذتها ساده اما واقعی بود
عمو محسن از آنهایی است که با خلاقیت و ذوق هنری خود، شهر فرنگ را به یکی از محبوبترین سرگرمیهای زمان خود تبدیل کرد. با انتخاب تصاویر جذاب و روایت داستانهای دلنشین، توانست مخاطبان زیادی را به خود جذب کند. او نهتنها یک سرگرمکننده بود، بلکه بهنوعی یک معلم بود، چرا که از طریق تصاویر و داستانهایش، اطلاعات فرهنگی و تاریخی را به مردم منتقل میکرد، میگوید: «این اواخر که برای اجرا میرفتم سعی میکردم با شعرهایی که میخوانم علاقهمندان را جذب کنم. مثلاً چون میدانستم الان یک قِرانی با ارزش شده است چون کمتر کسی است که از آن داشته باشد، شعرهایم را تغییر دادم و میخواندم: «یک قرونیداری بده بیا تماشا کن، اگه نداری یک دلار بده نگاه کن!»همین شعر باعث جلب توجه میشد اما بازهم کمتر کسی برای دیدن شهرفرنگ وقت میگذاشت. بنظرم بچهها الان ممکن است خیلی امکانات، رفاه و اسباببازیهای رنگارنگ داشته باشند اما لذتی که بچهها در گذشته داشتند دوصدچندان بود. یعنی لذتها ساده بود اما واقعی بود. آنها با همین چند دقیقهای که عکسها و داستانهایی را در شهر فرنگ میدیدند و میشنیدند آن قدر لذت میبردند که ذوق را در چشمانشان میدیدم. اما الان بچههایی را میبینم که با هیچ برنامه کودک و اسباب بازی راضی نمیشوند. آن زمان خیلی پیش میآمد که کسی پول نداشت اما دوست داشت برای یکبار هم که شده ببیند شهرفرنگ چیست و همه از آن دریچهها چه چیزی را میبینند. من که از دل آنها باخبر میشدم اجازه میدادم رایگان عکسها را تماشا کنند و برایشان آواز میخواندم: «شهر شهرِ فرنگه، از همه رنگه، خوب تماشا کن، رنگارنگِ؛ سبزُ سرخُ آبی رنگه، گاهی پررنگه و گاهی کم رنگُ با شبرنگه، خوب تماشا کن، شهر ما را سیاحت کن، غصهداری فراموش کن، قصه ما را گوش کن.» قدیمیها خیلی دلسوز بودند و با نگاه کسی میفهمیدند که نیازمند است بدون هیچ تأملی همه بهم کمک میکردند. اما متأسفانه امروز کمتر این رفتار را میبینم همه فقط میخواهند از حق و سهم خود دفاع کنند.»
او میافزاید: «قدیمها شهر فرنگی شغل مرسومی بود. اما الان حتی از یک نفرشان هم خبری نیست. چند وقت قبل شنیدم یک نفر خودش با وسایلی سعی کرده چیزی شبیه به شهرفرنگ را بسازد. برایم جذاب بود که کسی میخواهد چیزی شبیه به شهرفرنگ را بسازد و آن را زنده کند. اما وقتی از نزدیک آن را دیدم اصلاً خوشم نیامد. در قدیم شهرفرنگی شغل پردرآمدی بود. آن زمان من روزی 10 ریال درآمد داشتم و قیمت یک موتورسیکلت هم 10 ریال بود اما الان کسی از آن هیچ درآمدی نمیتواند داشته باشد اگر هم داشته باشد با آن کاری نمیتواند کند.»
عمو محسن که شهرفرنگاش را در پیادهرو جلو خانهاش میگذارد و از مردمی که در رفت و آمد هستند دعوت میکند برای چند لحظه هم که شده به تماشای شهر فرنگ بیایند اما آنها بیتوجه میگذرند و او با حسرت، خاطراتاش را بازگو میکند و میگوید: «آن روزها عموشهرفرنگی را اغلب مردم میشناختند و برایش ارزش و احترام زیادی میگذاشتند. اما الان نه تنها نسل جدید بلکه قدیمیها هم بیحوصله شدند. حالا از شهرفرنگ فقط یک اسم و خاطره در خاطرات مردم برجای مانده است. خاطراتی که روزبهروز کم رنگتر میشود و دیر نیست روزی که از حافظهها هم پاک شود.»
ارسال نظر