مردها از چه هدیهای خوششان میآید؟
در این مقاله قرار است همراه هم ببینیم بهترین هدیه زندگی تعدادی از کاربران مرد ردیت چه بوده است تا بلکه در موقعیتهای آتی انتخاب هدیه برای مردان زندگیتان برای شما کاربران برترینها سادهتر شود.
برترینها- آرمان رمضانی: اگر از کاربران همیشگی شبکههای اجتماعی باشید حتما در جریان داستان مشکلات هدیه خریدن برای مردان قرار دارید. مردان بینوایی که همیشه باید بهترین هدیهها را برای همه تهیه کنند و در نهایت و در بهترین حالت در روز پدر یا روز تولدشان جوراب و لباس زیر دریافت میکنند. چند وقتی است که کاربران ایرانی و خارجی درباره این مسئله در شبکههای اجتماعی حرف میزنند بسیاری عقیده دارند انتخاب هدیه برای مردان بسیار سخت و حتی غیرممکن است.
به همین بهانه به سراغ صحبت کاربران ردیت درباره همین موضوع رفتیم و در این مقاله قرار است همراه هم ببینیم بهترین هدیه زندگی تعدادی از کاربران مرد ردیت چه بوده است تا بلکه در موقعیتهای آتی انتخاب هدیه برای مردان زندگیتان برای شما کاربران برترینها سادهتر شود.
من یک مردِ گنده هستم و باور کنید یا نه احساسات دارم!
"راستش من در حدود 20 سال پیش تصادف بدی با ماشین داشتم و از همان زمان مغزم دیگر مثل قبل کار نمیکند و برای مثال حافظهام دچار اشکال شده است. همسرم به همین دلیل به عنوان هدیه سالگرد ازدواجمان به من یک دفترچه دستساز پر از عکس و آدرس و نوشته داد. همسر عزیز من در این دفترچه تمام قرارهای عاشقانهای که ما پیش و پس از ازدواجمان با هم داشتهایم را با عکس و توضیح ثبت کرده است.
تا پیش از هدیه گرفتن این دفترچه بسیار پیش میآمد که همسرم در مورد یکی از قرارهایمان در فلان رستوران حرف بزند و من مطلقا چیزی یادم نیاید و حالا با در دست داشتن این مدرک فیزیکی از برخی از عزیزترین ساعات زندگیام انگار دنیا را در دستانم دارم. باور کنید یا نه من به عنوان یک مرد گنده همین حالا که دارم این متن را مینویسم هم به خاطر مهربانی و درک بالای همسرم اشک میریزم."
من عاشق این زن هستم!
"تاریخ تولد همسر من دقیقا دو هفته پیش از تاریخ تولد مادر من است. مادرم بسیار به سفر کردن علاقه دارد و تا همین پارسال هیچوقت شانس سفر به اروپا را پیدا نکرده بود و به نوعی آرزوی سفر به آنجا را داشت. این داستان برای یک سال قبل است یعنی زمانی که همسر من قرار بود 30 ساله شود و مادرم به سن 60 سالگی میرسید.
همسر مهربان من بدون اینکه اهمیتی به تولد 30 سالگیاش بدهد و بدون اینکه من را در جریان قرار دهد(اگر به من میگفت حتما مخالفت میکردم و از او میخواستم برای خودش یک تولد حسابی بگیرد) هزینه یک سفر سه نفره(من، همسرم و مادرم) به اروپا را پرداخت کرده بود و طوری همهچیز را برنامهریزی کرده بود که در روز تولد مادرم در اروپا باشیم. راستش میزان و شدت ازخودگذشتگی همسرم برای این هدیه در حدی بود که مدت این سفر به بهترین روزهای زندگی هر سه نفر ما تبدیل شد و یادم نمیآید در طول این سفر به صورت مادرم نگاه کرده باشم و او در حال لبخند زدن نبوده باشد."
هدیهای که دوستدخترم را به همسرم تبدیل کرد
"همسر حال حاضر من یک نقاش پرتره بسیار بااستعداد است و حسابی در کارش مهارت دارد. در سال اول دوستیمان او برای هدیه تولد به من هدیهای داد که برای همیشه نگاه من به او را تغییر داد.
من در دوران نوجوانی و جوانی سگی داشتم که به معنی واقعی کلمه عاشقش بودم و مرگ این سگ که سالها پیش از آشنایی با همسرم اتفاق افتاد از تلخترین اتفاقهای زندگیام بود. این دختر مهربان ساعتها و روزها در اینترنت وقت صرف کرده بود تا بالاخره توانسته بود عکسی از سگ عزیز من پیدا کند و پس از آن هفتهها روی یک نقاشی پرتره فوقالعاده زیبا از سگم کار کرده بود. وقتی تابلو را دیدم زبانم بند آمده بود و از آن روز تا الان و احتمالا تا آخر عمرم این نقاشی عزیزترین و باارزشترین دارایی من روی کره زمین است."
چه هدیهای بهتر از توجه؟
"مطمئن نبودم که این متن را بنویسم چون فکر میکردم به نسبت بعضی از هدایای باارزش شاید این هدیه مهم نباشد اما نوشتم چون برای من مهم بود. در چند ماه گذشته من حتی ثانیهای وقت برای نفس کشیدن نداشتم و بین شغل و خانواده و مسئولیتهای ریز و درشت احساس میکردم مانند شمعی در حال تمام شدن هستم و جالب اینکه درباره همین خستگی و کار زیاد هم با هیچکس حتی همسرم حرف نزده بودم.
وقتی به هفته تولدم رسیدیم راستش چندان خوشحال نبودم چون فکر میکردم کارهای ریز و درشت جشن تولد و مهمانی و .. هم به مسئولیتهای قبلی اضافه خواهد شد. چند روز به تولدم مانده بود که همسرم به من خبر داد که امسال خبری از مهمانی تولد نیست و به عنوان هدیه من حق دارم یک هفته تمام استراحت کنم و در این یک هفته حق ندارم هیچ کاری بکنم. آن یک هفته آنچنان تاثیر مثبتی بر روحیه و انرژی تهکشیدهام گذاشت که وصفش مشکل است و در نهایت دلم نمیآید نگویم که من عاشق همسرم هستم."
به من بگویید چه چیزی در دنیا از داشتن یک همسر خوب بهتر است؟
"داستانی که میخواهم تعریف کنم به سالها پیش و دهه 20 سالگی من بازمیگردد. دورهای که به معنی واقعی کلمه فقیر بودم و با وجود کار کردن در تمام روزهای هفته مجبور بودم در ماشینم بخوابم و برای هر وعده غذایی استرس داشتم. در این دوره به دلیلی که حالا خوب یادم نیست حاضر بودم بمیرم ولی از کسی کمک نگیرم و عقیده داشتم باید بتوانم خودم زندگیام را بسازم.
در همین دوران بود که با دختر فوقالعادهای آشنا شدم، دختری که حالا سالهاست که همسر عزیز من است. با ورود این دختر به زندگیام کمکم به طرز اسرارآمیزی وضعیت هرچند به کندی اما شروع به بهتر شدن کرد و نه تنها توانستم یک خانه اجاره کنم بلکه یک ماشین هم خریدم. در این سالها بارها درباره این دوران با خانواده و دوستانم حرف میزدم و همیشه میگفتم انگار ورود همسرم(که آن وقتها دوست دخترم بود) باعث شد حقوقم برکت پیدا کند و همهچیز بهتر شود.
چند وقت پیش همسر مرموز و آبزیرکاه من اعتراف کرد که آنوقتها چون میدانسته من جرات شمردن پولهایم را ندارم و نمیدانم دقیقا چه مقدار پول در کیفم دارم، هروقت که امکانش وجود داشته یک اسکناس 20 دلاری در کیفم میگذاشته و چون میدانسته حاضر نیستم حتی از او کمک قبول کنم تا امروز هیچوقت صدایش را درنیاورده است. در آن دوران این زن فوقالعاده هزاران دلار از درآمد کار سخت خودش را در کیف من گذاشته و وقتی من به خودم افتخار میکردم که توانستهام یکتنه برای او و خودم یک زندگی بسازم همچنان با چشمان پر از غرور به من نگاه کرده است. من از شما میپرسم، چهچیزی در دنیا بهتر از داشتن چنین همسر و شریکی است؟"
یک همکلاسی مهربان
"در دوران مدرسه خانواده من وضع مالی بسیار بدی داشتند و مسلما خبری از خرید لباس و کولهپشتی حتی هرچند سال یکبار نبود. یادم هست که به ویژه بابت کولهپشتی پاره و کهنهام و زیپهای دررفتهاش حسابی خجالت میکشیدم.
یک روز یکی از همکلاسیهایم بدون هیچ توضیح و مناسبتی به من یک کولهپشتی هدیه داد و از آن روز دههها گذشته و باور کنید یا نه هنوز آن کولهپشتی را مانند روز اولش نگه داشتهام. آن کوله جدا از یک هدیه خوب برای یک نوجوان فقیر و خجالتی انگار تلنگری به من بود که امیدم را به آدمها از دست ندهم و در طول زندگی حواسم به بقیه باشد و با آدمهای دور و برم مهربانتر باشم."
و در نهایت یک آغوش ساده
"اواخر نوجوانیام بود و با توجه به مشکلات فراوانی که چه از نظر سلامت روانی و جسمی و چه از نظر مسائل انضباطی در مدرسه و خانه داشتم ممکن بود مسیر زندگیام به هر سمتی برود. آنوقتها مجبور بودم به خاطر مسائل انضباطی با یک مشاور حرف بزنم.
یادم هست که فکر میکردم همه اینها بیهوده و مسخره است و یادم هست که مطمئن بودم سال بعد در همین روز در زندان خواهم بود. مشاور وقتی فهمید در روز تولدم هستیم بلند شد و برای چند ثانیه من را در آغوش گرفت و من هرچه فکر کردم بار آخری که کسی حتی پدر و مادرم من را در آغوش گرفته بودند را یادم نمیآمد. هنوز گاهی به آن روز فکر میکنم. به اینکه یک عمل مهربانانه کوچک چگونه میتواند سرنوشت یک انسان را عوض کند."
ارسال نظر