روایت تلخ آقای مدیر از زندگی غمانگیز چند کارگر
دشت همیشه اینطور است. همه چیزش رو است. در دشت باد هم با شما خیلی روراست است؛ در دشت میپیچد و از روی بیابان خشک عبور میکند، بعد ناگاه بلند میشود و خودش را محکم توی صورتت میکوبد
شرق: دشت همیشه اینطور است. همه چیزش رو است. در دشت باد هم با شما خیلی روراست است؛ در دشت میپیچد و از روی بیابان خشک عبور میکند، بعد ناگاه بلند میشود و خودش را محکم توی صورتت میکوبد. باد که عصبانی بشود، خیلی تند میشود و سر راهتان میایستد، بعد در چشمتان نگاه میکند و میگوید: اجازه نمیدهم بهراحتی از این راه عبور کنی. خب! شما هم مجبور میشوی، سرت را پایین بیندازی و کلاهت را محکم روی سر بچسبانی و راهت را ادامه دهی تا بر باد فائق بیایی! برف که بیاید دیگر واویلاست؛ باد و برف، دست به دست هم میدهند و بوران راه میاندازند. سرما از لابهلای برفها بلند و همآغوش باد میشود. سراسر وجودشان را وجد فرامیگیرد و توی دشت میپیچند. سال گذشته هم همینطور بود. برف روی دشت را گرفته بود و باد سرما را در آغوش! پیچیده بودند توی دشت و از سر و کول بیابان بالا میرفتند. بعد رسیده بودند به چهاردیواری مسقف آقا غلام. همان آقا غلام که همین اطراف پایتخت در همسایگی دشت، مجبور بود صبح تا شام را پای دستگاه بایستد. توی همان چهاردیواری! آقا غلام صبح تا شام، پای دستگاهی که دو طرفش دو تا در ششمتری بازمانده بود، کار میکرد. همان اول ساعت کاری، درهای دو طرف آن چهاردیواری مسقف را باز میکردند تا گرد پیویسی توی حلق و بینیاش خانه نکند. مبادا خانه کند و مریضی شود و بریزد توی جانش! حالا باد رسیده بود به آن چهاردیواری! باد از روی دشت برفخیز عبور کرده بود و سرما را در آغوشش گرفته بود. بعد رعشه آن را ریخته بودند توی استخوانهای آقا غلام. آقا غلام میگفت: هوا بس ناجوانمردانه سرد است! اما خودش هم میگفت: هنوز برای لرزیدن زود است.
سوز سرما در جان کارگر
هوا این روزها سرد شده است. هرجا که میروی، آدمهایی را میبینی که لابهلای لباسهایشان پنهان شدهاند. شال و کلاه کردهاند و یقه لباس را بالا دادهاند تا مبادا سوز سرما با باد، گزندی به آنها برساند. اینطور جاها یادت میافتد که زیر سقف این آسمان در همین حال که مردمان لابهلای لباس پنهان شدهاند یا در اتاقهای گرم، خودکار را به آرامی روی کاغذ میچرخانند تا «کار» انجام دهند، آدمهایی در همین نزدیکی شاید کمی آنطرفتر از شهری بزرگ مانند پایتخت، زیر سقفی خالی از گرما، کار میکنند. کار میکنند تا نانی به «کف» آورند و همراه خانواده به «غفلت» نخورند! اینها را «حمید اطهری» بهتر از هر کس دیگر روایت میکرد. او مدیرعامل یکی از واحدهای تولیدی اطراف پایتخت است. سالها پیش خودش کارگر بوده و سودایی در سر داشته است. همین چند روز پیش در واحد صنعتی او همکلام شدیم. میگفت: سالها پیش من خودم بهعنوان کارگر فعالیت میکردم. از همان زمان این تصور همیشه در ذهنم بود که شاید بتوانم مجموعهای ایجاد کنم که در آن خدمات مناسبی به کارگران بدهم. در ذهنم این بود که بتوانم برای این آدمها کاری کنم که دستکم هرکدام یک ماشین زیر پایشان باشد. میخواستم مجموعهای را ایجاد کنم که متشکل از آدمهای راضی باشد؛ اما شرایط این اجازه را به من نمیدهد. اوضاع طوری شده که دیگر نه من حرف آنها را میفهمم، نه آنها حرف من را. اصلا مجال نمییابیم که حرف هم را بفهمیم! او خاطرههایی از روابطش با کارگران داشت که انگار مثل خوره به جانش میافتاد. یادش که میافتاد، توی صورتش فریاد میشد. میگفت: یک روز یکی از همین کارگران، به من گفت آقای مهندس خیلی دوست دارم بدانم غذا چه میخوری! از آن روز به بعد بود که هر وقت داخل مجموعه باشم، غذا را با کارگران میخورم. اطهری میگفت: بگذارید یک خاطره برایتان تعریف کنم. من در داخل کارخانه واحدی دارم که گاهی شبها در مجموعه میمانم. سال قبل در یک روز بسیار سرد وارد خط تولید شدم. هوا طوری بود که سرما استخوان را هم میسوزاند. خودم دستهایم را نمیتوانستم از جیب کاپشنم خارج کنم. به خط تولید رسیدم و حتی نمیتوانستم به دلیل سروصدای مخلوطکن صنعتی (میکسر) دستم را بیرون بیاورم و با اشاره با متصدی حرف بزنم. گفتم مخلوطکن را خاموش کنند. از او پرسیدم سردت نمیشود؟ چطور است که یک در ششمتری اینطرف باز است و یک در ششمتری دیگر آن طرف، اما در این هوا همچنان کار میکنی؟ من در این هوا وقتی از ماشین پیاده میشوم، راه نمیتوانم بروم. بهسختی خودم را تا خط تولید رساندم. تو چطور پای این ماشین از صبح تا شب کار میکنی؟ گفت: آقای مهندس ما در این هوا سرما نمیخوریم و لرز نمیکنیم. ما وقتی سرما میخوریم و لرزه توی تنمان میافتد که وقتی شب به خانه میرویم، همسرمان میگوید صاحبخانه آمده و گفته اجاره دیر شده، اگر نمیتوانید جمع کنید بروید والا اسباب و اثاثتان را میریزم بیرون. آقای مهندس ما آنجا لرز میکنیم. پس اجازه نده حقوقمان با تأخیر پرداخت شود و تا دهم ماه به تعویق بیفتد.
او میگفت: میخواهم بگویم ما در چنین شرایطی هستیم؛ آن ایده که آدمها در مجموعه ما راضی باشند، همین الان هم وجود دارد؛ اما گاه به قدری شرایط سخت میشود که تأمین ابتداییات هم با مشکل همراه است. بارها خواستم این مجموعه را به دلیل سختی شرایط تعطیل کنم، اما نشد، یعنی نتوانستم.
اطهری درباره وضع اقتصادی کلی حرف زد. کلی درباره معیشت کارگران که روزی خودش جزء آنها بوده نیز حرف زد. او میزان افزایش حقوق سالانه کارگران را درست نمیدانست، اما این را هم اعتقاد داشت که راهحل تنظیم معیشت کارگران، صرفا افزایش حقوق نیست. میگفت: من بهعنوان یک مدیر حتما برای کارهایم برنامهریزی دارم. مگر میشود آدمها برنامهریزی نداشته باشند. حتما آن کارگر هم برنامهریزی دارد؛ بنابراین تصمیمات ما نباید تصمیمات احساسی باشد. گاه ما با یک تصمیم کل زندگی یک کارگر را زیرورو میکنیم و حواسمان هم به این تصمیمات نیست. تصمیم درباره افزایش حقوق هم از همین موارد است. یکباره گوجه کیلویی چهار هزار تومانی افزایش مییابد و مثلا میشود 30 هزار تومان. خب او چه کند؟ چطور برای سروساماندادن به زندگیاش برنامه بریزد؟ من برای او چه کار میتوانم انجام دهم؟ حقوقش را سه برابر کنم؟ تصمیمگیران، حقوق او را مثلا 30 درصد اضافه میکنند، اما تورم مثلا میشود 50 درصد یا بیشتر. تازه دولت که حقوق کارمندانش را 20 درصد افزایش میدهد. اینها همه باعث بههمخوردن برنامهریزی زندگی آدمها میشود و هیچوقت هم هیچکس راضی نیست. این اقدامات فاصله طبقاتی را نهتنها زیاد میکند، بلکه متأسفانه خشونت بین طبقات را افزایش میدهد. شما نمیبینید و نمیدانید در ذهن کارگر چه میگذرد، اما او را مملو از خشونت کردهاید و در او دانه بیزاری را کاشتهاید؛ چون او شما را مسبب این موضوعات میداند.
بااینحال، اطهری این اعتقاد را هم داشت که این وضع، نه تقصیر کارگر است و نه کارفرما. این دو، بدون تقصیر در وضعیتی گیر افتادهاند که در شکلگرفتن آن، هیچکدامشان سهیم نبودهاند.
نظر کاربران
این کارگران با حداقل حقوق که دولت تعیین میکند مجبورند کارکنند تا کارفرما به سود میلیاردی برسد وفرزندان خود را به اروپا وکانادا بفرستد تا عشق وحال کنند وبه اصطلاح تحصیل کنند وخوش بگذرانند